مترادف راعی : چوپان، رمه بان، شبان، گله بان، امیر، سرپرست، حامی، نگهبان
راعی
مترادف راعی : چوپان، رمه بان، شبان، گله بان، امیر، سرپرست، حامی، نگهبان
عربی به فارسی
حافظ , حامي , نگهدار , پشتيبان , ولينعمت , مشتري , چوپان , شبان , چوپاني کردن
مترادف و متضاد
۱. چوپان، رمهبان، شبان، گلهبان
۲. امیر، سرپرست
۳. حامی، نگهبان
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - چراننده گله گوسفند چران چوپان شبان . ۲ - حامی نگهبان . ۳ - آنکه قومی را سرپرستی کند امیر والی . ۴ - ( تصوف ) کسی است که متحقق باشد بمعرفت علوم سیاست که متعلق و مربوط به امور تمدن و زندگی بشری است و بالجمله کسی که معمور اصلاح جهان و تدبیر امور ناس است ( کشاف ۵۹۷ ) جمع رعات .
اندلسی غرناطی قاهری . محمد بن محمد بن محمد بن اسماعیل که در سال ۷۸۲ ق در غرناطه به دنیا آمد او در سال ۸۲۵ ق . در گذشت .
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
راعی . (اِخ ) اسکندرانی . لقب علی بن مظفربن ابراهیم کندی اسکندرانی نحوی که حاجی خلیفه آن را در ذیل «تذکرةالراعی » ذکر کرده ولی ظاهراً لقب این شخص «وداعی » است . رجوع به علاءالدین بن مظفر در همین لغت نامه شود.
راعی . (اِخ ) اندلسی غرناطی قاهری . محمدبن محمدبن محمدبن اسماعیل ، که در سال 782 هَ . ق . در غرناطه به دنیا آمد او در سال 825 هَ . ق . به حج رفت و از آنجا به قاهره آمد و در آن شهر مسکن گزید و همانجا هم بسال 853 هَ . ق . درگذشت . وی دارای تألیفاتی است ، که از آنجمله است : شرح الالفیة، النوازل النحویة، الفتح المنیر فی بعضی مایحتاج الیه الفقیر، الاجوبه المرضیة عن الاسألة النحویة، شرح الاجرومیة، انتقاد الفقیر السالک لترجیح مذهب امام مالک ، مسالک الاحباب . (از اعلام زرکلی چ 2 ج 3). و رجوع به محمدبن محمدبن محمد اندلسی ... شود.
راعی . (اِخ ) رئیس فرقه ای از یهود. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ.
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
گم آن شد که دنبال راعی نرفت.
- راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. ( ازاقرب الموارد ).
- راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- راعی النعائم ؛ ستاره ای است. ( از اقرب الموارد ).رجوع به راعی الجوزاء شود.
|| کنایه از حضرت رسالت مآب [ پیغمبر اسلام ]. ( آنندراج ).
راعی. ( اِخ ) نام یکی از ستارگان ثابت. ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید : و برپای قیقاوس ستاره ای است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپای قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست. ( از التفهیم ص 101 ).
تلألأت الثریا فاستنارت
تلألؤ لؤلؤ فیه اضطمار.
(از کتاب الجماهر ص 126).
و نیز رجوع به الجماهر ص 48 و 249و عیون الاخبار ج 1 ص 319 و مرصع ص 60 و آثارالباقیه ٔ چاپ ساخائو ص 15 شود.
راعی . (اِخ ) نام یکی از ستارگان ثابت . ابوریحان بیرونی در ضمن بحث در نامها و احوال ستارگان ثابت گوید : و برپای قیقاوس ستاره ای است او را شبان خوانند و سگ او ستاره یی است میان دوپای قیقاوس و گوسپندان آن ستارگانند که بر تن اوست . (از التفهیم ص 101).
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد بسنگ .
سعدی (گلستان ).
ماشیة؛ یعنی چهارپایان از شتر و گاو و گوسفند، ج ، رُعاة و رُعیان و رُعاء و رِعاء. (از المنجد). || مأنوس و رام ، و آن درکبوتر معروف است . ج ، رعاة و رعیان و رُعاء و رِعاء.(از اقرب الموارد). || نوعی از سمک است . (مخزن الادویة). || مجازاً هر نگهبان . (فرهنگ نظام ). نگهبان . (آنندراج ) (غیاث اللغات ): لیس المرعی کالراعی . (منتهی الارب ). || والی . (لسان العرب ). والی و امیر. (منتهی الارب ). || هرکسی که سرپرستی و ریاست قومی را بعهده دارد. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). حاکم . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مجازاً هر حاکم . (فرهنگ نظام ). قائد. سائس و حافظ قوم . ج ، رعاة. (یادداشت مؤلف ). در اصطلاح صوفیه کسی را گویند که بعلوم سیاسی مربوط بتمدن محیط ووارد باشد و بر تدبیر نظام جهان و اصطلاح کار جهانیان توانایی داشته باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) : این پادشاه [ مسعود ] بزرگ و راعی و حقشناس است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). راعی و رعیت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
هر دو رکنند راعی دل من
عمران بین مراعی عمار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 203).
|| رهنما. رهبر. سرپرست :
گم آن شد که دنبال راعی نرفت .
خاقانی .
- راعی البستان ؛ نوعی ازملخ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
- راعی الجوزا ؛ راعی جوزا و راعی نعائم دو ستاره اند. (ازاقرب الموارد).
- راعی الشاء ؛ دیگر صورت فلکی عواء است که آن را بؤرطیس حارس نیز خوانند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ).
- راعی النعائم ؛ ستاره ای است . (از اقرب الموارد).رجوع به راعی الجوزاء شود.
|| کنایه از حضرت رسالت مآب [ پیغمبر اسلام ] . (آنندراج ).
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) [قدیمی] = چوپان
۳. (اسم ) [قدیمی] کسی که قومی را رعایت و سرپرستی و راهنمایی می کند.
۴. (اسم ) [قدیمی] امیر، والی، حاکم.
۵. [قدیمی] نگه دارنده، حراست کننده.
دانشنامه عمومی
مختصات: ۲۳h ۳۹m ۲۰٫۸s٬ +۷۷° ۳۷′ ۵۶″