کلمه جو
صفحه اصلی

شمال


مترادف شمال : خو، سرشت، نهاد، چهره، شکل، صورت، سمت چپ، یسار

برابر پارسی : اپاختر

فارسی به انگلیسی

north, left(hand)

north


left(hand)


فارسی به عربی

شمال

عربی به فارسی

شمال , شمالي , باد شمال , رو به شمال , در شمال


مترادف و متضاد

چهره، شکل، صورت


سمت چپ، یسار


north (اسم)
باد شمال، شمال، در شمال

خو، سرشت، نهاد


۱. خو، سرشت، نهاد
۲. چهره، شکل، صورت
۳. سمت چپ، یسار


فرهنگ فارسی

← جهان شمال


طرف چپ، سمت چپ، ضدیمین، مقابل جنوب
( اسم ) ۱ - جانب روبروی کسی که محل طلوع آفتاب در جانب راست او قرار گیرد طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد. مقابل جنوب . ۲ - بادی که از جانب شمال وزد . ۳ - سمت چپ مقابل یمین . یا بلاد شمال . شهرهایی که در قسمت شمالی کره زمین یا کشوری واقع شده اند . یا قطب شمال . آن قطب از کره زمین که بمحاذات ستاره قطبی باشد .
لغتی است در شمال که بادی است جمع شمائل .

فرهنگ معین

(ش ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد. ۲ - سمت چپ .

لغت نامه دهخدا

شمال. [ ش ِ ] ( ع اِ ) سرشت. ج ، شمائل. ( از منتهی الارب ). سرشت. طبع. خوی. ج ، شمائل. ( ناظم الاطباء ). طبع. خو. خوی. عادت. خلق. ( یادداشت مؤلف ). خوی. ( دهار ). خو. خلق. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ). || خوبی ذات. سرشت نیکو. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). || چپ. ضد یمین. ج ، اَشمِلَة، شمائل ، شُمُل ، شمال ( به لفظ واحد ). ( منتهی الارب ). چپ. ضد یمین.( ناظم الاطباء ). یسار. مقابل یمین. سوی چپ. مقابل سوی راست. دست چپ. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ) ( ترجمان القرآن ص 62 ) ( از غیاث ) ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). دست چپ. ( مقدمه لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3 ) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.
ناصرخسرو.
مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال.
ناصرخسرو.
- اصحاب یمین و شمال ؛ کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. ( ناظم الاطباء ).
- خط شمال ؛ سمت چپ. سوی شمال :
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم.
خاقانی.
- ذوالشمالین ؛ کسی که به هر دو دست کار میکند. ( ناظم الاطباء ).
|| جوف. ( یادداشت مؤلف ). || فال بد و شوم. ج ، اَشمُل ، شمائل ، شُمُل. ( ناظم الاطباء ). شوم. ( آنندراج ) ( غیاث ) ( منتهی الارب ). || ماده شترشتاب رو. یقال : ناقة شمال. || هر دسته زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند. || داغ پستان گوسفند. || غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). کیسه پستان. ج ،شمائل. ( از مهذب الاسماء ). || غلاف خرمابن نورس. ج ، شمالات. ( ناظم الاطباء ). غلاف نخل نورس. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) ( منتهی الارب ). || ج ِ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. ( ناظم الاطباء ). ج ِ شمال ( به لفظ واحد ). ( منتهی الارب ). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد. || ج ِ شَملَة. ( یادداشت مؤلف ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به شملة شود.

شمال. [ ش َ / ش ِ ] ( ع اِ ) بادی که از جانب دیار ثمود وزد، او ما استقبلک عن یمینک و انت مستقبل القبلة، یا آنکه مابین مطلع شمس و بنات نعش وزد و این صحیح است یا آنکه از مطلع بنات نعش تا جای سقوط نسر طائر. و شمال هم اسم باشد و هم صفت و به شب کمتر وزد و در آن لغات است. ج ، شمالات و شمائل ( علی غیر قیاس ). ( منتهی الارب ). بادی که از طرف قطب و بنات النعش وزد. ( آنندراج ) ( از برهان ) ( غیاث اللغات ) ( از ناظم الاطباء ). بادی است که مهب آن میان مطلع شمس و بنات نعش یا از مطلع بنات نعش تا مسقط نسر طائر است. اذیب. مریسی. ( یادداشت مؤلف ) :

شمال . [ ش ِ ] (ع اِ) سرشت . ج ، شمائل . (از منتهی الارب ). سرشت . طبع. خوی . ج ، شمائل . (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی . عادت . خلق . (یادداشت مؤلف ). خوی . (دهار). خو. خلق . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || خوبی ذات . سرشت نیکو. (ناظم الاطباء) (برهان ). || چپ . ضد یمین . ج ، اَشمِلَة، شمائل ، شُمُل ، شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب ). چپ . ضد یمین .(ناظم الاطباء). یسار. مقابل یمین . سوی چپ . مقابل سوی راست . دست چپ . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ترجمان القرآن ص 62) (از غیاث ) (مهذب الاسماء) (دهار). دست چپ . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3) :
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گر یمین و گر شمال .

ناصرخسرو.


نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال .

ناصرخسرو.


مدح تو چون تمام کنم گرچه ناصرم
من کز یمین خویش بنشناختم شمال .

ناصرخسرو.


- اصحاب یمین و شمال ؛ کسانی که در دست راست و دست چپ واقع شده اند. (ناظم الاطباء).
- خط شمال ؛ سمت چپ . سوی شمال :
گر خط شمال خسف گیرد
از مکه روم امان ببینم .

خاقانی .


- ذوالشمالین ؛ کسی که به هر دو دست کار میکند. (ناظم الاطباء).
|| جوف . (یادداشت مؤلف ). || فال بد و شوم . ج ، اَشمُل ، شمائل ، شُمُل . (ناظم الاطباء). شوم . (آنندراج ) (غیاث ) (منتهی الارب ). || ماده شترشتاب رو. یقال : ناقة شمال . || هر دسته ٔ زراعت که در وقت درو بدست گرفته درو نمایند. || داغ پستان گوسفند. || غلاف پستان گوسپند، یعنی توبره مانندی که در وقت گران شدن پستان بدان بندند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). کیسه ٔ پستان . ج ،شمائل . (از مهذب الاسماء). || غلاف خرمابن نورس . ج ، شمالات . (ناظم الاطباء). غلاف نخل نورس . (از آنندراج ) (از غیاث ) (منتهی الارب ). || ج ِ شمال که بمعنی طرف چپ و دست چپ باشد. (ناظم الاطباء). ج ِ شمال (به لفظ واحد). (منتهی الارب ). مفرد کلمه و جمع آن در این معنی یک لفظ دارد. || ج ِ شَملَة. (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). رجوع به شملة شود.

شمال .[ ش ِ ] (اِخ ) آذربادگان . (آثارالباقیه ) (مفاتیح ).


شمال . [ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) بادی که از جانب دیار ثمود وزد، او ما استقبلک عن یمینک و انت مستقبل القبلة، یا آنکه مابین مطلع شمس و بنات نعش وزد و این صحیح است یا آنکه از مطلع بنات نعش تا جای سقوط نسر طائر. و شمال هم اسم باشد و هم صفت و به شب کمتر وزد و در آن لغات است . ج ، شمالات و شمائل (علی غیر قیاس ). (منتهی الارب ). بادی که از طرف قطب و بنات النعش وزد. (آنندراج ) (از برهان ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). بادی است که مهب آن میان مطلع شمس و بنات نعش یا از مطلع بنات نعش تا مسقط نسر طائر است . اذیب . مریسی . (یادداشت مؤلف ) :
ندارد خطر لاجرم مشکلات
سوی من چو زی کوه باد شمال .

ناصرخسرو.


|| بادی که از طرف شمال میوزد. (ناظم الاطباء) :
بر که و بالا چو چه همچون عقاب اندر هوا
برتریوه راه چون چه ، همچو بر صحرا شمال .

شهید بلخی .


ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقه ٔ رایگان بی طمع و مخرقه .

منوچهری .


شمال اندر او گر بجنبد نداند
فراز از نشیبی و از کوه کردر.

ناصرخسرو.


چو مستوفی شد اکنون زآن بخواهد
شمال از هر درخت اکنون شماری .

ناصرخسرو.


ز بس سرد گفتارهای شمال
بریده شد از گل دل جویبار.

ناصرخسرو.


بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بَزان شمالم .

ناصرخسرو.


بماند خواهد جاوید کز بلندی جای
نه ممکن است که بر وی جهد شمال و صبا.

مسعودسعد.


رود به حجم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال .

مسعودسعد.


شمال انگیخته هرسو خروشی
زده بر گاوچشمی پیل گوشی .

نظامی .


جلوه گر از جمله ٔ گلها شمال
گلشکر از شاخ گیاهان غزال .

نظامی .


این شمال و این صبا و این دبور
کی بود از لطف و از انعام دور.

مولوی .


با حمله ٔ شمال چه تاب آورد چراغ
با دولت همای چه پهلوزند زغن .

سلمان ساوجی .


هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت .

حافظ.


میان جعفرآباد و مصلی
عبیرآمیز می آید شمالش .

حافظ.


شمال از جانب بغداد خیزد
گناه مردم شطالعرب چیست ؟

(منسوب به حافظ).


- شمال شکل ؛ همانند باد شمال . مانند باد شمال : صباصفت منازل می برید و شمال شکل مراحل قطع میکرد. (سندبادنامه ص 143).
|| آن جهتی که چون شخص رو به مشرق بایستد در دست چپ وی واقع میشود. (ناظم الاطباء). جانب قطب و بنات النعش را نیز مجازاً شمال گویند، چرا که دراصل لغت شمال بمعنی دست چپ است و این جانبی است که به طرف چپ کعبه منسوب است چه عرب کعبه را شخصی قرار داده اند که روی به مشرق است و پشت او به مغرب و به همین سبب دبور را از دبر بمعنی پشت کعبه مسمی کرده اندو همچنین شام را از مشأمه گرفته اند که دست چپ کعبه باشد. (از آنندراج ) (از غیاث ). طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد. جانب رو به روی کسی که مشرق در جانب راست او قرار گیرد. مقابل جنوب . یکی از جهات اربعه . باختر. اپاختر. (یادداشت مؤلف ). جانب راست کسی را گویند که رو به طرف مغرب کرده . (برهان ) :
ز البرز بزرگ در شمال ری
هر شب دم دلکش شمال آید
امشب ز نسیم سخت خشنودم
کز سوی شمال بی ملال آید
جنبد به جنوب از شمال آسان
و آزاد به بزم اهل حال آید
باری نکنم نهان که سوی ما
هر فیض که آید از شمال آید.

ملک الشعرای بهار.


- باد شمال ؛ نسیم شمال . بادی که از جانب شمال می وزد. (ناظم الاطباء). اَور. (یادداشت مؤلف ). رجوع به باد شود.
- بلاد شمال ؛ شهرهایی که در قسمت شمالی کره ٔ زمین یا کشوری واقع شده باشند. (ناظم الاطباء). شهرهایی که در قسمت شمالی کره ٔ زمین یا کشوری واقع شده باشند. (فرهنگ فارسی معین ).
- ریح شمال ؛ باد شمال . (ناظم الاطباء).
- قطب شمال ؛ آن قطب از کره ٔ زمین که در محاذات ستاره ٔقطبی می باشد. (ناظم الاطباء).
- نسیم شمال ؛ نسیمی که از جانب شمال می وزد. باد شمال . (ناظم الاطباء).
- || (اِخ ) نام روزنامه ای بود که آن را سیداشرف الدین حسینی قزوینی (گیلانی ) نویسنده و شاعر پس از مشروطیت و همکار و همرزم دهخدا و ملک الشعراء بهار که از مخالفان سرسخت استبداد، محمدعلی شاه و رضاشاه بود منتشر میکرد و اشعار و مضامین ملی و وطنی در آن موج میزد و عامه ٔ مردم به سبب ارزش و اثر و شهرت روزنامه ، مدیر آنرا نیز «نسیم شمال » می نامیدند.
|| امروزه اصطلاحاً به استان گیلان و مازندران که در شمال ایران و در ساحل دریاچه ٔ خزر قرار دارد اطلاق میشود (مخصوصاً از جانب مردم تهران )، و به کسی که به آن استانها مسافرت کند، گویند: فلانی به شمال رفته است یا ماهی شمالی ، یعنی ماهی که آنرا از دریاچه ٔ خزر گرفته باشند.

فرهنگ عمید

۱. [مقابلِ یمین] طرف چپ، سمت چپ.
۲. [مقابلِ جنوب] (جغرافیا ) طرف دست چپ کسی که رو به مشرق ایستاده باشد.
۳. (صفت ) [قدیمی] شوم، نامبارک، بدیمن.

دانشنامه عمومی

شُمال (شِمال هم تلفظ شده) یا آپا یا اَپاختَر، یکی از چهار جهت اصلی است.
جهت یابی
شمال مغناطیسی
میل مغناطیسی
در نقشه ها جهت شمال را همیشه به سوی بالای نقشه نشان می دهند.
شمال واژه ای عربی و فارسی آن آپا یا اَپاختَر است.در زبان پارسی میانه، خشکی های شمال غربی کره زمین را وُروبَرشت و خشکی های شمال شرقی را وُروژَرشت می نامیدند.
در بُندَهِش آمده که برای هر جهت اصلی یک سپاهبد گمارده شده و سپاهبد شمال، ستاره هفت اورنگ (محتملاً نگهبان شمال) است.

نَسا، نَسو، جانب و سویی که خورشید به آن سو کمتر بتابد. در پستی و بلندی به ویژه در کوه یا کوههایی که یک سویش رو به شمال یا نَسا باشد، خورشید کمتر به آنسو می تابد. واژگونه ی جنوب یا خورتاب که در همه ی روز یا در بیشتر هنگام روز، خورشید بدان سوی می تابد. این واژه همچنان در زبان تالشی امروز کاربرد دارد و در زبان فارسی نیز به همان معنی جایی است که بر آن آفتاب نتابد یا کمتر بتابد.


فرهنگ فارسی ساره

اپاختر


فرهنگستان زبان و ادب

[علوم سیاسی و روابط بین الملل] ← جهان شمال

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی شِّمَالِ: چپ
معنی شَّمَائِلِ: سمت چپها (جمع شِمال)
معنی ذِی ﭐلْقَرْنَیْنِ: لقب یکی از اولیاء الهی علیهم السلام (در روایتی از امام صادق علیه السلام درمورد ذی القرنین علیه السلام آمده است که کارهائی میکرد که از بشر عادی ساخته نیست و شخصی از حضرت علی (علیهالسلام) پرسید : آیا ذو القرنین پیغمبر بود ؟ در پاسخ فرمود : نه ، ولی بن...
ریشه کلمه:
شمل (۱۲ بار)

گویش مازنی

/shemaal/ شمال - باد ملایم خنک

۱شمال ۲باد ملایم خنک


پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
اَپاختر ( پهلوی )
اودیژ ( سنسکریت: اودیچی )
اوتَر ( سنسکریت: اوتَرا )

شم درشمال وشمیران ونیز سم درسمیرم همریشه بازم درزمستان یعنی سرما وباواژه شمالیادر زبان کاسی باستان یعنی ایزدگام زننده برقلل مرتفع وکوهها بنظرمیرسدوقلل هم نمادبرف وسرمامی باشندواژه شمالیا متشکل ازواژه شم وال بنظرمیرسدکه ال پسوندبنظرمیرسدمانندال درچنگال وگودال ومنگال یعنی داس درسنگسری.

شمال یک کلمه فارسی است شم به معنای بالا می باشد چنانکه شنبه کردن به معنای بالا آمدن توپ پس از زمین خوردن است و شنبه در ایام هفته به معنای بازگشت بوده است و پسوند آل نیز یک پسوند باستانی مشترک بین اقوام هندواروپائی می باشد.

این واژه ایرانی است :
واژه ایرانی شمال ( شم - شام=سمت چپ آل=پسوند ویژگی ) به معنای سمت چپ خورشید در هنگام طلوع است که ضد معنای جنوب ( سمت راست طلوع خورشید ) باشد همانطور که در فهرست ریشگان هندواروپایی لغت skaiw�s شاوس به معنای �سمت چپ� left - handed و در لغتنامه سکا - ختن واژه syamdai** به معنای چپ left و در فهرست نامهای پارسی لغت شام *shām به معنای that which is on the left - hand side ثبت شده است. دانستنی است در سنسکریت لغت सौम्य saumya به معنای شمالی در لاتویا ziemeļu به معنای شمال و در لیتوانی Šiaurė به معنای شمال است.



پیرسها:

*The Complete Book of Muslim and Parsi Names by Maneka Gandhi, Ozair Husain

** Dictionary of Khotan - Saka by Harold Walter Bailey

با درود به پیشگاه گرانمایگان پارسی گوی
آفرین بر این دیدگاهها، وه چه خرسندم
اکنون چند واژه که پوشیده مانده اند را به دوستداران می شناسانم:
دهخدا
شمال . [ ش ِ ] ( اِخ ) آذربادگان . ( آثارالباقیه ) ( مفاتیح ) .
برآفتاب
برآفتاب . [ ب َ ] ( اِ مرکب ) آفتاب رو. مَشرَقه . مقابل نسار و نسر. ( یادداشت مؤلف ) .
اباختر، همان گونه که آمد اپاختر
شمال غربی: اباختر خورآیی
شمال شرقی:اباختر خور بَر



باختر = سویی که سرزمین باکتریا ( باختر ) بوده است.

این واژه کوردی هست یعنی شم یعنی شمع ومال یعنی خونه عربهای چون خونه نداشتن به کسای که در شمال بودن شمال میگفتند
یک بادی هم همیشه از بالا میاید در کوردوار بهش میگویند
شه مال ایواژه هیچ ربطی به عرب ندارد

چهار سوییه جهان در زبان لری که هنوز به کار می رود:

اَفتوزه=آفتاب زن====خاور ( خور آور ) =شرق
اَفتوپور=اَفتو گِلپ ( گِلیپ، قِلپ، قِلیپ ) =دُم اَفتو==== باختر=غرب
وُر رو = وَر رو ====شمال
دِهو=دِهون=دِوو=دوون=دومِن==== جنوب

اَفتو=آفتاب
گِلپ، قِلیپ، قِلوپ ( فارسی ) =فرو افتادن، گِلپیدن

وررو به مَنای به طرف بالا ( بر رو )
شاید نام باستانی دریای مازندران به این مَنا باشد: ورکانه= وررُگان=وررُکان =شمالگان

دِوون و دِهون به مَنای پایین
واژه دون نیز به مَنای پایین و پست و فرومایه می باشد.

غروب، همان قِلپ و گِلپیدن و قلوپیدن است.

شَوَق هم در گفتار لری سپیده دم و آسمان خاور می باشد که همان شرق می باشد.

واژه های شمال و جنوب نیز به کار می رفته اند.
از باد شمال در گفتار روزانه و در ترانه ها و سروده ها یاد کرده اند.

با پیوستن دو واژه "زیر" و "زبر" با پسوند "سوی" می توان جایگزین ساده و آشنا و خوش آهنگ برای "شمال" و "جنوب" یافت.

شمال = زبر سوی
جنوب = زیر سوی
شمال شرقی = زبر خاوری
شمال غربی = زبر باختری
جنوب شرقی = زیر خاوری
جنوب غربی = زیر باختری

تهران شهری است زبر سوی شیراز
شیراز شهری است زیر سوی تهران

سامانه بارانی در راه استان های خاوری و زبر خاوری است

زنده باشید

در پارسی به این سو، هودَر hudar گویند.


کلمات دیگر: