کلمه جو
صفحه اصلی

دعوی


مترادف دعوی : ادعا، خواسته، مدعی

برابر پارسی : کشمکش

فارسی به انگلیسی

claim, action, case, cause, suit, allegation, pretension

claim


allegation, claim, pretension


فارسی به عربی

ادعاء , دعوی , شجار

عربی به فارسی

مرافعه , دعوي , دادخواهي , طرح دعوي در دادگاه


مترادف و متضاد

ادعا، خواسته، مدعی


quarrel (اسم)
پرخاش، پیکار، نزاع، ستیز، مجادله، ستیزه، بهی، خصومت، دعوا، دعوی، مرافعه، گله، اختلاف

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

claim (اسم)
مدعی، ادعا، دعوی، مطالبه

pretension (اسم)
مدعی، تظاهر، وانمود، ادعا، قصد، دعوی

lawsuit (اسم)
دعوی، مرافعه، دادخواهی، طرح دعوی در دادگاه

فرهنگ فارسی

خواستن، خواندن کسی را، ادعاکردن، خواهانی
۱ - ( مصدر ) ادعا کردن چیزی را بخود بستن . ۲ - خواستن . ۳ - ( اسم ) ادعائ . ۴ - نزاع ستیزه پرخاش : [[ دعوای عجیبی اتفاق افتاد ]] . ۵ - دادخواهی تظلم داوری : [[ دعوی به قاضی بردند ]] جمع دعاوی .
نسبت است به دعوه .

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (مص م . ) ادعا کردن ، خواستن .

لغت نامه دهخدا

دعوی . [ دُع ْ وی ی ] (ع ص نسبی ) نسبت است به دَعوة. || (اِ) ما بالدار (یا بالمکان ) دعوی ؛ یعنی نیست در خانه کسی ، و استعمال آن فقط در نفی است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


دعوی . [ دَع ْ ] (ع ، اِمص ، اِ) ممال از دَعْوی ̍. ادعا. (ناظم الاطباء). دعوی را غالباً مقارن با معنی می آرند. (یادداشت مرحوم دهخدا). دعوی مقابل معنی ، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید :
یکی مرد آمد [ زردشت ] به دین آوری
به ایران به دعوی ّ پیغمبری .

دقیقی .


پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ .

حصیری .


همه میران را دعویست ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.

فرخی .


به رادی و به سخا و به مردی و به هنر
همه جهان را دعویست مر ترا برهان .

فرخی .


ای از ستیهش تو همه مردمان به مُست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست .

لبیبی .


پادشاهیها همه دعویست برهان تیغ او
آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.

عنصری .


زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن .

منوچهری .


رزبان گفت که مهر دلم افزودی
وآنهمه دعوی را معنی بنمودی .

منوچهری .


درین حدیث خبر نیست سوی جانوران
خردگوای منست اندرین قوی دعوی .

ناصرخسرو.


چون دو گوا گذشت برین دعوی
آنگاه راستگوی بود گویا.

ناصرخسرو.


به شرق و غرب از اهل این صناعت
گوا داری برین دعوی فراوان .

ناصرخسرو.


نه از جمالش طبع جمال را سیری
نه در کمالش عین کمال را دعوی .

ابوالفرج رونی .


ور چه خصمی داشت این دعوی کجا معنی بود
ور همه معنی عرض کی دعوی جوهر گرفت .

مسعودسعد.


دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی .

سنائی .


همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای نیز چو باز.

سنائی .


چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم
بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمائی .

انوری .


چنانکه سوسن و نرگس بخدمت اِنْهی
مرتبند، چه انکار را و دعوی را.

انوری .


لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندرین دعوی ز صبح اولین کاذب ترم .

خاقانی .


هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفی .

خاقانی .


درترازوی جهان از دعوی همسر مرنج
هر کجا زرّیست با او جو برابر یافتند.

ظهیر فاریابی .


بر آستانه ٔ صدر زمانه بفشانم
جواهر سخن خویش صدق دعوی را.

ظهیر فاریابی .


چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمایی و دین پروری .

نظامی .


همه دعوی و فارغ از معنی
راست گوئی میان تهی جرسیست .

سعدی .


به دستور دانا چنین گفت شاه
که دعوی خجالت بود بی گواه .

سعدی .


ز دعوی پری زآن تهی میروی
تهی آی تا پرمعانی روی .

سعدی .


چو یاد عشق زد سلمان هوس دارد که بر یادت
به مهر دل کند چون صبح روشن صدق دعوی را.

سلمان ساوجی .


بادپیمائی است پیش اهل تجرید ار کنی
سایه تابانست واله دعوی وارستگی .

واله هروی (از آنندراج ).


تَهاتُم ؛ بر یکدیگر دعوی باطل کردن . (از منتهی الارب ).
- اهل دعوی ؛ صاحبان داعیه . اصحاب ادعا :
چرا اهل دعوی بدین ننگرند
که ابدال در آب و آتش روند.

سعدی .


- بی دعوی ؛ بی ادعا :
چون تکبر عظیم و باحشمت
چون تواضع کریم و بی دعوی .

ابوالفرج رونی .


- پردعوی ؛ پرمدعا :
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم .

سعدی .


- دعوی خود را به کرسی نشاندن ؛ ادعای خود را به گواه و دلیل ثابت کردن . (ناظم الاطباء). دعوی را به دلایل و گواهان ثابت کردن . (از غیاث ) (از آنندراج ).
- دعوی قطع شدن ؛ انفصال یافتن دعوی . (آنندراج ) :
دعوی ّ تیغ قطع شد از چین ابرویش
نوکیسه ٔ هلال کنون در دویدن است .

تأثیر (ازآنندراج ).


- گردن به دعوی افراشتن ؛ قد علم کردن . سر کشیدن :
هرکه گردن به دعوی افرازد
دشمن از هر طرف بر او تازد.

سعدی .


|| لاف و گزاف . سخن واهی و پوچ . اظهار چیزی کردن که در شخص نباشد. (ناظم الاطباء) :
ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ
کجا شد آن همه دعوی و لاف و آن همه ژاژ.

لبیبی .


همه آویخته از دامن دعوی و دروغ
چون کفه ازکس گاو و چو کلیدان ز مدنگ .

قریعالدهر.


- دعوی عشق ؛ لاف عشق :
سینه ٔ خاقانی و غم ، تا نزند ز وصل دم
دعوی عشق و وصل هم ، تا ز سگان کیست او.

خاقانی .


دعوی عشق ز هر بوالهوسی می آید
دست بر سر زدن از هر مگسی می آید.

صائب (از آنندراج ).


- زبان به دعوی عشق گشادن ؛ لاف عشق زدن :
خلقی زبان به دعوی عشقش گشاده اند
ای من فدای آنکه دلش با زبان یکیست .

حافظ.


|| دعوت :
هرکه به گوش خرد دعوی موسی شنید
بیش تأمل نکرد در سخن سامری .

ظهیر فاریابی .


|| (اصطلاح حقوق و فقه ) دادخواهی . تظلم . داوری . مرافعه . ترافع. اختلافی است بین دوطرف که اظهاراتشان با یکدیگر معارضه دارد و یا عملی است که برای تثبیت حقی صورت می گیرد. ادعای طرفی را که موجد مرافعه است تعقیب (یا دادخواست ) نامند و «دعوی به معنی اخص » نیز گفته میشود و ادعای طرف مقابل را دفاع یا پاسخ نامیده اند. مجموع تعقیب و دفاع را «دعوی به معنی اعم » می نامند. (فرهنگ حقوقی ). دَعْوی ̍. و رجوع به دعوی ̍ شود :
به گه دعوی هم خصم بود هم قاضی .

اثیر اومانی .


گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشاه خواهند. (گلستان سعدی ).
- دعوی اصلی ؛ (اصطلاح حقوق ) دعوی از نظر شکل بر دو قسم است : دعوی اصلی و دعوی طاری . دعوی اصلی آن است که محاکمه را بدواً تولید می کند. دعوی طاری آن است که در اثنای رسیدگی به دعوی اصلی حادث می گردد. دعوی طاری هرگاه از طرف مدعی اقامه شود آنرا «دعوی اضافی » یا «دعوی ضمیمه » نامند و هرگاه از طرف مدعی علیه در مقابل ادعای مدعی اقامه گردد آنرا «دعوی متقابل » نامند و هرگاه از طرف شخص ثالث یا علیه شخص ثالثی اقامه شود آنرا «دعوی جلب شخص ثالث » یا «دعوی ورود شخص ثالث » نامند. (از فرهنگ حقوقی ).
- دعوی اضافی . رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی به معنی اخص . رجوع به دعوی در معنی حقوقی آن شود.
- دعوی به معنی اعم . رجوع به دعوی در معنی حقوقی آن شود.
- دعوی تصرف عدوانی ؛ عبارتست از دعوی متصرف سابق که دیگری بدون رضایت او مال غیرمنقول را از تصرف او خارج کرده ، و متصرف سابق ، اعاده ٔ تصرف خود را نسبت به آن مال درخواست می نماید. (فرهنگ حقوقی ). و رجوع به تصرف عدوانی شود.
- دعوی جلب شخص ثالث . رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی خصوصی . رجوع به دعوی عمومی شود.
- دعوی دینی . رجوع به دعوی شخصی شود.
- دعوی رفع مزاحمت ؛ دعوایی است که بموجب آن ،متصرف مال غیرمنقول درخواست جلوگیری از مزاحمت کسی را می نماید که نسبت به متصرفات او مزاحم است ولی این مزاحمت بحدی نرسیده که او را از تصرف در مالش ممنوع سازد بلکه اخلالی در تصرف متصرف وارد نموده است . (ازفرهنگ حقوقی ).
- دعوی شخصی (دینی ) ؛ هرگاه دیون (یعنی الزامات ) بین اشخاص ، مورد تعقیب قرار گیرد آن دعوی را دعوی شخصی یا دعوی دینی نامند. در دعوی دینی مدعی فقط حق اقامه ٔ دعوی علیه طرف تعهد دارد و بس ، بخلاف دعوی عینی که در آن حق تعقیب مستقیم دارد. (از فرهنگ حقوقی ).
- دعوی ضمیمه . رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی طاری . رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی عمومی ؛ ارتکاب جرم غالباً دو حق را علیه مرتکب جرم برمی انگیزد: 1 - حق عمومی که به جامعه اجازه میدهد صدور حکم مجازات یا اقدام تأمینی را درباره ٔ مجرم مطالبه کند. وسیله ٔ اجرای این حق «دعوی عمومی » است . این دعوی از طرف نماینده ٔ عمومی جامعه (یعنی دادستان ) علیه متهم یا مرتکب جرم اقامه میشود. 2 - حق خصوصی که به شخص متضرر از جرم اجازه میدهد جبران زیان ناشی از جرم را بخواهد. وسیله ٔ اجرای این حق را دعوی خصوصی گویند که از طرف شخص حقیقی (یا شخصیت حقوقی ) برای حفظ حیثیت و منافع شخصی اقامه میشود. (از فرهنگ حقوقی ).
- دعوی عینی ؛ هرگاه حق عینی مورد تعقیب واقع شود آن دعوی را دعوی عینی می نامند چنانکه بایع زمین ، آنرا تسلیم نکند. (از فرهنگ حقوقی ).
- دعوی غیرمنقول ؛ هر دعوایی که موضوع مستقیم آن بدست آوردن مال غیرمنقول یا تحصیل حقی در آن باشد دعوی غیرمنقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی ).
- دعوی متقابل . رجوع به دعوی اصلی شود.
- دعوی مختلط ؛ دعوایی است که در آن هم حق عینی و هم حق شخصی بتواند مورد تعقیب قرار گیرد، مثلاً در عقد بیع، از آنجا که مشتری مالک مبیع میشود نسبت به آن حق عینی دارد، و از آنجا که بایع ملزم است که مبیع را تسلیم کند برای مشتری ، حق دینی بر بایع حاصل میشود، بنابراین وقتی که مشتری علیه بایع اقامه ٔ دعوی کرده تسلیم مبیع را از او میخواهد می تواند هم به دادگاه اقامتگاه بایع (که مطابق قواعد صلاحیت ، مرجع دعوی شخصی است ) و هم به دادگاه محل وقوع مبیع مراجعه کند، و چنین دعوایی را که جامع دو جنبه ٔ شخصی و عینی است دعوی مختلط گویند. (فرهنگ حقوقی ).
- دعوی ممانعت از حق ؛ در این جا مورد دعوی اعاده ٔ تصرف در عین ملک نیست بلکه در حق ارتفاق و حق انتفاع است که مالک عین یا دیگری او را از استفاده ٔ حق منع می کند مثل اینکه او را از حق الشرب منع کند. (از فرهنگ حقوقی ).
- دعوی منقول ؛ هر دعوی که موضوع مستقیم آن بدست آوردن مال منقول باشد دعوی منقول نامیده میشود. (فرهنگ حقوقی ).
- دعوی ورود شخص ثالث . رجوع به دعوی اصلی شود.

دعوی . [ دَع ْ وا ] (ع اِمص ) اسم است از «ادعاء»، والف آن تأنیث راست بنابراین غیرمنصرف می باشد. (از اقرب الموارد). خواهانی . (منتهی الارب ). آنچه خواسته شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). خواسته شده . (آنندراج ).زعم . (ترجمان القرآن جرجانی ). مشتق از دعاء است به معنی طلب . (از تعریفات جرجانی ). ج ، دَعاوی ̍، دَعاوی (دَعاو)، و سیبویه جمع دومی را ترجیح داده ، بخصوص هنگام اضافه به ضمیر چنانکه گویند دعاویک و دعاویه و نگویند دعاواک و دعاواه . (از اقرب الموارد). || در اصطلاح شرعی ، گفتاری است که انسان بوسیله ٔ آن اثبات حقی را بر غیر طلب می کند. (از تعریفات جرجانی ). گفتاری است که انسان بوسیله ٔ آن ایجاب حق خود رابر غیر قصد می کند، و اقرار عکس آن است . و نزد فقها،عبارتست از خبر دادن نزد قاضی یا حکم بر حقی که برای اوست علیه غیر و در حضور غیر. و اگر این خبر دادن نزد قاضی یا حکم نباشد و یا در حضور غیر نباشد، آنرادعوی نمی نامند. خبر دهنده را مدعی گویند و آن غیر را مدعی علیه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین مأخذ شود. این لغت در تداول فارسی زبانان غالباًدَعوی با الف ممال تلفظ میشود. رجوع به دعوی شود.


دعوی .[ دَع ْ وا ] (ع مص ) مصدر دُعاء است در تمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به دعاء (در معنی مصدری ) شود. خواندن . خواستن : فما کان دعواهم اًذ جأهم بأسنا اًلا أن قالوا اًنا کنا ظالمین . (قرآن 5/7)؛ پس چون عذاب ما بر آنها آمد درخواستشان نبود مگر آنکه گفتند ما ستمکار بودیم . دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد ﷲ رب العالمین . (قرآن 10/10)؛ خواندنشان در آنجا [ در بهشت ] سبحانک اللهم است و درودشان در آنجا سلام است و آخرین خواندنشان الحمد ﷲ رب العالمین است . فمازالت تلک دعواهم حتی جعلناهم حصیداً خامدین . (قرآن 15/21)؛ پس پیوسته آن ندا و خواندنشان بود تا آنان را درویده بمرگ و فرومردگان قرار دادیم .


دعوی.[ دَع ْ وا ] ( ع مص ) مصدر دُعاء است در تمام معانی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به دعاء ( در معنی مصدری ) شود. خواندن. خواستن : فما کان دعواهم اًذ جأهم بأسنا اًلا أن قالوا اًنا کنا ظالمین. ( قرآن 5/7 )؛ پس چون عذاب ما بر آنها آمد درخواستشان نبود مگر آنکه گفتند ما ستمکار بودیم. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام و آخر دعواهم أن الحمد رب العالمین. ( قرآن 10/10 )؛ خواندنشان در آنجا [ در بهشت ] سبحانک اللهم است و درودشان در آنجا سلام است و آخرین خواندنشان الحمد رب العالمین است. فمازالت تلک دعواهم حتی جعلناهم حصیداً خامدین. ( قرآن 15/21 )؛ پس پیوسته آن ندا و خواندنشان بود تا آنان را درویده بمرگ و فرومردگان قرار دادیم.

دعوی. [ دَع ْ وا ] ( ع اِمص ) اسم است از «ادعاء»، والف آن تأنیث راست بنابراین غیرمنصرف می باشد. ( از اقرب الموارد ). خواهانی. ( منتهی الارب ). آنچه خواسته شود. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). خواسته شده. ( آنندراج ).زعم. ( ترجمان القرآن جرجانی ). مشتق از دعاء است به معنی طلب. ( از تعریفات جرجانی ). ج ، دَعاوی ̍، دَعاوی ( دَعاو )، و سیبویه جمع دومی را ترجیح داده ، بخصوص هنگام اضافه به ضمیر چنانکه گویند دعاویک و دعاویه و نگویند دعاواک و دعاواه. ( از اقرب الموارد ). || در اصطلاح شرعی ، گفتاری است که انسان بوسیله آن اثبات حقی را بر غیر طلب می کند. ( از تعریفات جرجانی ). گفتاری است که انسان بوسیله آن ایجاب حق خود رابر غیر قصد می کند، و اقرار عکس آن است. و نزد فقها،عبارتست از خبر دادن نزد قاضی یا حکم بر حقی که برای اوست علیه غیر و در حضور غیر. و اگر این خبر دادن نزد قاضی یا حکم نباشد و یا در حضور غیر نباشد، آنرادعوی نمی نامند. خبر دهنده را مدعی گویند و آن غیر را مدعی علیه. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به همین مأخذ شود. این لغت در تداول فارسی زبانان غالباًدَعوی با الف ممال تلفظ میشود. رجوع به دعوی شود.

دعوی. [ دَع ْ ] ( ع ، اِمص ، اِ ) ممال از دَعْوی ̍. ادعا. ( ناظم الاطباء ). دعوی را غالباً مقارن با معنی می آرند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). دعوی مقابل معنی ، یعنی حقیقت و باطن آنچه ادعا شده است می آید :
یکی مرد آمد [ زردشت ] به دین آوری
به ایران به دعوی پیغمبری.
دقیقی.
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش

فرهنگ عمید

۱. ادعای علمی یا هنری.
۲. ادعا کردن.
۳. ادعا.
۴. [قدیمی] خواستن.
۵. (حقوق، فقه ) دادخواهی.
۶. نزاع.
۷. [جمع: دعاوی] خواهانی.
۸. [قدیمی] کسی را خواندن.

دانشنامه آزاد فارسی

(به معنای اعم، هرگونه منازعه دربارۀ یک حق معیّن) در معنای حقوقی، ادعایی که نزد دادگاه یا سایر مراجع صالح، مانند دیوان عدالت اداری، مطرح شده باشد. در این معنا، دعوی عملی است تشریفاتی که به منظور تثبیت حقی که مورد انکار یا تجاوز قرار گرفته انجام می شود. بنابراین، صرف ابراز یا مطالعۀ حق، درواقع ادعاست. در صورتی که ادعا مورد انکار طرف مقابل قرار گیرد یا مورد تجاوز یا تضییع واقع شود، به اختلاف یا منازعه تبدیل می شود و در این حالت، اگر مدعی (صاحب حق یا مال) برای تثبیت حق موضوع ادعا و احقاق حق به دادگاه مراجعه و مطابق تشریفات قانونی دادخواهی کند، به دعوی یا مرافعه تبدیل می گردد. تشریفات اقامۀ دعوی یا طرح دعوی و شرایط صلاحیت دادگاه ها در قانون آیین دادرسی مدنی مصوب ۱۳۷۹ش آمده است. داشتن نفع در موضوع دعوی، داشتن سمت در اقامۀ دعوی، اعم از این که مدعی اصیل باشد یا به نمایندگی طرح دعوی کند (مانند وکیل، ولیّ یا قیّم یا مدیر شرکت و امثال آن)، و نیز داشتن اهلیت قانونی، و بالاخره تقدیم دادخواست از شرایط اقامۀ دعوی است. دعوایی که خواهان مطرح می کند، دعوای اصلی است و دعاوی که ممکن است در اثنای رسیدگی به دعوای اصلی مطرح شود را دعوای طاری گویند (مانند دعوای جلب ثالث، یا ورود شخص ثالث).

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دعوی، از اصطلاحات علم منطق بوده و به قضیه مورد اختلاف و محل اثبات و ابطال در جدل می باشد.
قضیه مورد کاربرد در صناعت جدل، به اعتبارات مختلف، عناوین متفاوتی همچون: دعوی، وضع، مسئله و مقدمه پیدا می کند.
← قضیه در صنعت جدل
۱. ↑ طوسی، نصیرالدین، اساس الاقتباس، ص۴۵۱-۴۵۲.
پایگاه مدیریت اطلاعات علوم اسلامی، برگرفته از مقاله «دعوی»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۱۰/۲۶.
...

جدول کلمات

نزاع

پیشنهاد کاربران

اختلاف

به معنی ادعا داشتن

دم از. . . زدن

داو

نمونه:
او داوِ ( دعوی یا ادعا ) این را داشت که از دیگران زورمندتر است.

دعوی:ادعا
دعوی کردن:ادعا کردن

بهلول گفت: ( ( تو دعویِ دانایی میکردی، اکنون که به نادانی خود معترف شدی، تو را بیاموزم. ) )

ادعا. خواسته


کلمات دیگر: