کلمه جو
صفحه اصلی

دفع


مترادف دفع : اخراج، پس زدن، پیش گیری، جلوگیری، دور کردن، راندن، رد، رفع، مدافعه، ممانعت، وازدن

متضاد دفع : جذب

برابر پارسی : دور کردن، پس زدن، وازدن، راندن، رانش

فارسی به انگلیسی

ejection, evacuation, excretion, parry, rebuff, rejection, repulsion, movement, repulse, repelling, warding off, parrying

repelling, repulse, warding off, parrying


ejection, evacuation, excretion, movement, parry, rebuff, rejection, repulse, repulsion


فارسی به عربی

افراز , طرح , طرد

عربی به فارسی

بالا بردن , زياد کردن , پرداختن , دادن , کار سازي داشتن , بجااوردن , انجام دادن , تلا في کردن , پول دادن , پرداخت , حقوق ماهيانه , اجرت , وابسته به پرداخت , نشاندن , فشار دادن , فرو کردن , انداختن , پرتاب کردن , چپاندن , سوراخ کردن , رخنه کردن در , بزور بازکردن , نيرو , فشار موتور , نيروي پرتاب , زور , فشار


مترادف و متضاد

repulsion (اسم)
تنفر، دشمنی، عقب زنی، دفع

rebuff (اسم)
رد، دفع، ضربت متقابل و تند

rebuttal (اسم)
رد، پس زنی، تکذیب، دفع، عمل متقابل

repercussion (اسم)
پس زنی، برگشت، عکس العمل، دفع، واکنش، انعکاس، بازگردانی، دفع یا پیشگیری

repulse (اسم)
رد، پس زنی، دفع

expulsion (اسم)
تبعید، اخراج، حذف، راندگی، دفع، بیرون شدگی

exclusion (اسم)
اخراج، محرومیت، حذف، ممانعت، محروم سازی، دفع، استثناء

secretion (اسم)
ترشح، دفع، تراوش، اختفا، پنهان سازی

ejectment (اسم)
طرد، دفع، دعوای استرداد، حق تصرف ملک و مطالبه خسارت

excretion (اسم)
دفع، مدفوع

propulsion (اسم)
راندن، دفع، نیروی محرکه

voidance (اسم)
ابطال، دفع

اخراج، پس‌زدن، پیش‌گیری، جلوگیری، دور کردن، راندن، رد، رفع، مدافعه، ممانعت، وازدن ≠ جذب


فرهنگ فارسی

دورکردن، ردکردن، پس زدن، راندن ازنزدخود
( مصدر ) ۱ - راندن پس زدن : [[ بدفع دشمن پرداخت ]] . ۲ - دور کردن . ۳ - ( اسم ) مخالفت منع : دفع ظلم .

فرهنگ معین

(دَ ) [ ع . ] (مص م . )۱ - پس زدن .۲ - دور کردن .

لغت نامه دهخدا

دفع. [ دَ ] ( ع مص ) دادن کسی را چیزی. ( از منتهی الارب ). تأدیه کردن. ( از اقرب الموارد ). || راندن کسی را. ( از منتهی الارب ). || سپوختن. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ).داخل کردن چیزی را در چیزی. ( از اقرب الموارد ). || دور کردن از کسی رنجش را. ( از منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). || رد کردن گفتاری رابا حجت و دلیل. || کوچ کردن و رفتن از جایی. ( از اقرب الموارد ). || آغوز آوردن ماده گوسفند پس از زادن ، که در اینصورت او را دافع و مدفاع گویند. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به دافع شود. || منتهی شدن و انجامیدن به کسی یا به جایی. ( از اقرب الموارد ). || سرازیر شدن حاجیان از عرفات ، گویند: دفع الحاج. || ناچار ومضطر کردن کسی را به کاری. ( از اقرب الموارد ). || یک دفعه آمدن قوم. ( از ناظم الاطباء ). بازگشتن به انبوهی. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || راست و مستقیم کردن کمان و قوس را. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || بازدادن. ( دهار ). فرادادن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || بازداشتن. ( دهار ) ( المصادر زوزنی ) ( ترجمان القرآن جرجانی ) : الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا اﷲ، و لولا دفع اﷲ الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اﷲ کثیراً... ( قرآن 40/22 )؛ آنانکه از دیار خود بناحق رانده شدند جز آنکه بگویند پروردگار ما اﷲ است ، و اگر نمی بود دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی ، هرآینه صومعه ها و معبدها و نمازها و مساجدی که نام خداوند بسیار در آنها میرود ویران کرده میشد. فهزموهم باذن اﷲ و قتل داود جالوت وآتاه اﷲ الملک و الحکمة و علمه مما یشاء و لولا دفعاللّ̍ه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن اﷲ ذوفضل علی العالمین. ( قرآن 251/2 )؛ پس آنان را [ سپاهیان جالوت را ] هزیمت دادند و داود جالوت را بقتل رساند و خداوند او را پادشاهی و حکمت داد و از آنچه می خواست او را یاد داد، و اگر دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی نبود، هرآینه زمین تباه میشد، ولی خداوند صاحب فضل است بر جهانیان. || راندن. پس زدن. ( فرهنگ فارسی معین ). راندگی. رد. طرد. عقب نشاندگی. دور کردن. ( ناظم الاطباء ). برطرف کردن : اگر قصد ما کنند ناچار به دفع آن ما را مشغول باید شدو حرمت از میان برخیزد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514 ).اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع اومشغول باشند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 105 ). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی... خالی نماند. ( کلیله و دمنه ). اصحاب رای... دفع مناقشت به مجاملت اولاتر شناسند. ( کلیله و دمنه ). عاقل... در دفع مکاید دشمن تأخیر صواب نبیند. ( کلیله و دمنه ). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن. ( کلیله و دمنه ).

دفع. [ دُ ف َ ] (ع اِ) ج ِ دُفعة.(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به دُفعة شود.


دفع. [ دَ ] (ع مص ) دادن کسی را چیزی . (از منتهی الارب ). تأدیه کردن . (از اقرب الموارد). || راندن کسی را. (از منتهی الارب ). || سپوختن . (منتهی الارب ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ).داخل کردن چیزی را در چیزی . (از اقرب الموارد). || دور کردن از کسی رنجش را. (از منتهی الارب )(از اقرب الموارد). || رد کردن گفتاری رابا حجت و دلیل . || کوچ کردن و رفتن از جایی . (از اقرب الموارد). || آغوز آوردن ماده گوسفند پس از زادن ، که در اینصورت او را دافع و مدفاع گویند. (از اقرب الموارد). و رجوع به دافع شود. || منتهی شدن و انجامیدن به کسی یا به جایی . (از اقرب الموارد). || سرازیر شدن حاجیان از عرفات ، گویند: دفع الحاج . || ناچار ومضطر کردن کسی را به کاری . (از اقرب الموارد). || یک دفعه آمدن قوم . (از ناظم الاطباء). بازگشتن به انبوهی . (دهار) (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || راست و مستقیم کردن کمان و قوس را. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || بازدادن . (دهار). فرادادن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || بازداشتن . (دهار) (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن جرجانی ) : الذین اخرجوا من دیارهم بغیر حق الا ان یقولوا ربنا اﷲ، و لولا دفع اﷲ الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع و صلوات و مساجد یذکر فیها اسم اﷲ کثیراً... (قرآن 40/22)؛ آنانکه از دیار خود بناحق رانده شدند جز آنکه بگویند پروردگار ما اﷲ است ، و اگر نمی بود دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی ، هرآینه صومعه ها و معبدها و نمازها و مساجدی که نام خداوند بسیار در آنها میرود ویران کرده میشد. فهزموهم باذن اﷲ و قتل داود جالوت وآتاه اﷲ الملک و الحکمة و علمه مما یشاء و لولا دفعاللّ̍ه الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض و لکن اﷲ ذوفضل علی العالمین . (قرآن 251/2)؛ پس آنان را [ سپاهیان جالوت را ] هزیمت دادند و داود جالوت را بقتل رساند و خداوند او را پادشاهی و حکمت داد و از آنچه می خواست او را یاد داد، و اگر دفع کردن خداوند مردمان را برخی به برخی نبود، هرآینه زمین تباه میشد، ولی خداوند صاحب فضل است بر جهانیان . || راندن . پس زدن . (فرهنگ فارسی معین ). راندگی . رد. طرد. عقب نشاندگی . دور کردن . (ناظم الاطباء). برطرف کردن : اگر قصد ما کنند ناچار به دفع آن ما را مشغول باید شدو حرمت از میان برخیزد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 514).اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع اومشغول باشند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 105). هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از دفع مضرتی ... خالی نماند. (کلیله و دمنه ). اصحاب رای ... دفع مناقشت به مجاملت اولاتر شناسند. (کلیله و دمنه ). عاقل ... در دفع مکاید دشمن تأخیر صواب نبیند. (کلیله و دمنه ). هرچند دفع بیشتر کنم تو مبالغت بیشتر کن . (کلیله و دمنه ).
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.

خاقانی .


دفع این طوفان بادی را سبب
دولت شاه اخستان دانسته اند.

خاقانی .


گل در میان کوزه بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسرآخر گلاب شد.

خاقانی .


دل در این سوداست یک لفظ ترا
چون مفرح دفع سودا دیده ام .

خاقانی .


صمصام الدوله روی به دفع ایشان نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 287). در دفع منتصرو کفایت کار او بر آن موجب که شرح داده آمده است جِدّ بلیغ بجای آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 440). استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است بدان فن غریب که از او پنهان داشته بود با وی درآویخت ، پسر دفع آن ندانست و بهم برآمد. (گلستان سعدی ). مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرت ایشان مشورت کردند. (گلستان ). پادشاه از برای دفع ستمکاران است . (گلستان ).
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را.

سعدی .


نصیحت که خالی بود از غرض
چو داروی تلخست و دفع مرض .

سعدی .


هر یکی را به گوشه ای انداز
آنکه دفعش نمی توان بنواز.

اوحدی .


تو ملتفت مشو به عدو زآنکه خود ملک
تدبیر دفع فتنه ٔ اشرار می کند.

سلمان ساوجی .


- دفعالملال ؛ زدودن غم : مطرب و شطرنج باز و افسانه گوی را راه ندهد که دل را سیاه کند مگردفعالملال . (مجالس سعدی ص 21).
- دفع شر ؛ دور کردن بلا. گردانیدن بلا : تعبد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است . (کلیله و دمنه ).
- امثال :
دفع ضرر محتمل عقلاً لازم است . (امثال و حکم دهخدا).
دفع فاسد به افسد عقلاً قبیح است . (امثال و حکم ). و رجوع به دفع کردن شود.
|| مخالفت . منع. (فرهنگ فارسی معین ). بازداشت و منع. (ناظم الاطباء). تأخیر و مماطله . از امروز به فردا افکندن : چون مدتی از موعد بگذشت و در وصول تراخی تمام افتاد و دفع و مطال متجاوز حد اعتدال گشت . (جهانگشای جوینی ). کار قوریلتای تا غایت موقوف شما بوده است و عذر و دفع را مجال نمانده . (جهانگشای جوینی ). و رجوع به دفعالوقت شود. || جواب . (یادداشت مرحوم دهخدا). جواب گفتن و سخن را از خودگردانیدن :
زن بخوردش با شراب و با کباب
مرد آمد گفت دفع ناصواب .

مولوی .


- دفع گفتن ؛ دفاع کردن . کار را به مسامحه و مماطله و تأخیر انداختن : جمعی که در آن باب دفعی می گفتند. (جهانگشای جوینی ). دیگر بار به استحضار خلیفه ایلچی فرستاد، خلیفه دفعی می گفت . (رشیدی ).
|| ترک . || شکست . || دادن نجات و بخشش . (ناظم الاطباء). || مقابل جذب . (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل جلب : جلب نفعو دفع ضرر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || عمل خارج شدن فضولات از بدن ، و آن در اشکال گوناگون حیات از اعمال اساسی است . در گیاه گازها از روزنه هایی دفع میشود، در حیوانات یک سلولی دفع فضولات از راه سطح سلول صورت میگیرد، حیوانات چندسلولی دستگاه خاصی برای دفع دارند، در انسان اعضای دفع عبارتست از: پوست ، که بوسیله ٔ آن آب و املاح دفع میشود. ریه ها، که بخار آب و انیدریدکربنیک از طریق آنها بیرون میرود. کُلْیَتین و اعضای فرعی دستگاه بول ، که پیشاب بوسیله ٔ آنها دفع میشود. روده ٔ بزرگ ، که فضولات نیمه جامد و خمیری از آن دفع میشود. (از دایرةالمعارف فارسی ). و رجوع به دفع کردن شود. || (اصطلاح نجوم ) اتصال را دفع تدبیر گویند و اگر سفلی به بهره ٔ خویش باشد و علوی هر گونه که باشد آن پیوند را دفعالقوه خوانند، یا به بهره ٔ علوی باشد او را دفع الطبیعه خوانند. رجوع به التفهیم ص 495 شود. || (ص ، اِ) دافع.(یادداشت مرحوم دهخدا). موجب دفع. برطرف کننده . (فرهنگ فارسی معین ) :
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کآن بوی شفابخش بود دفع خمارم .

حافظ.



فرهنگ عمید

راندن از نزد خود، دور کردن، رد کردن، پس زدن.

دانشنامه عمومی

دفع یا برون ریزی (انگلیسی: Excretion) بخشی از دگرگشت است که در آن، مواد زائد و غیرضروری از یک جاندار خارج می گردد. در مهره داران، این فرایند به وسیله کلیه، ریه و پوست صورت می گیرد. تفاوت دفع با تراوش در آن است که در تراوش، ماده ای که از سلول خارج می شود، عمل مشخصی را انجام خواهد داد؛ در حالیکه در دفع، ماده خارج شده بهره ای ندارد. دفع عملی ضروری برای ادامه زندگی است و در همه انواع موجودات زنده وجود دارد. در جانداران تک یاخته ای دفع مستقیماً از طریق سطح یاخته رخ می دهد. ادرار در پستانداران مهمترین راه دفع به شمار می رود. گیاهان نیز دی اکسید کربن و آب را از طریق تنفس فیزیولوژیک و ژیگ تراوی، و اکسیژن را از راه فتوسنتز بیرون می دهند.
آروغ زدن
تبادل متقابل
دفع مدفوع
هم ایستایی
تنظیم فشار اسمزی
تنفس فیزیولوژیک
ادرار کردن

دانشنامه آزاد فارسی

دَفْع (excretion)
در زیست شناسی، دفع فرآورده های زاید سوخت و ساز از موجودات زنده. در گیاهان و جانوران ساده، فرآورده های زاید از طریق فرآیند انتشاردفع می شوند. گیاهان اکسیژن (O۲) را طی فتوسنتز دفع می کنند. در پستانداران، دفع مواد زاید به عهدۀ اندام های دفعی اختصاصی و عمدتاً کلیه هاست که اوره تراوش می کنند. آب و مواد زاید سوخت و ساز از طریق مدفوع، و در انسان از طریق غدد عرق پوست، نیز دفع می شوند. دی اکسید کربنو آب از طریق شش ها بیرون رانده می شود. جگر رنگیزه های صفرارا دفع می کند.

فرهنگ فارسی ساره

رانش، راندن


فرهنگستان زبان و ادب

{disposal} [مهندسی محیط زیست و انرژی] فعالیت های مرتبط با مدیریت درازمدت پسماندهای غیرقابل استفاده و مواد باقی مانده از پردازش آنها
{elimination} [علوم دارویی] فرایند خروج مواد دارویی از بدن
{excretion} [زیست شناسی] خروج مواد زائد دگرگشتی از یاخته ها یا موجودات زنده

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] دفع به معنی منع از وجود شیء دارای مقتضی است.
دفع، در مقابل رفع بوده و هر دو در جایی استعمال می شود که مقتضی وجود شیء فراهم باشد، به گونه ای که اگر رفع و یا دفع نمی بود، آن شیء در ظرف مناسب خود ( عالم عین یا عالم اعتبار ) موجود می شد، اما دفع غالباً در جایی استعمال می شود که مقتضی وجود شیء تحقق دارد، ولی شیء هنوز موجود نشده است. دفع در این حالت از تأثیر مقتضی برای ایجاد شیء مانع می گردد؛ ولی رفع در جایی استعمال می شود که شیئی وجود یافته و مقتضی استمرار وجود نیز در آن هست، ولی رفع، از استمرار وجود آن مانع می گردد.

[ویکی الکتاب] معنی دَفْعُ: دفع کردن - رد کردن
معنی دِفْءٌ: گرما (گرمائی که بوسیله پوشیدن پوست و پشم و کرک حیوانات حاصل می شود و یا مراد از آن ، خود آن چیزیست که بدن را گرم میکند .)
معنی مَرْدُودٍ: دفع شدنی - برگشتنی - دفع شده - برگردانده شده
معنی ﭐدْرَؤُواْ: دفع کنید
معنی ﭐدْفَعُواْ: دفع کنید
معنی یَدْرَأُ: دفع می کند
معنی دَعّاً: پرت کردن و دفع کردنی به شدت(ازکلمه "دعّ " به معنای دفع و پرت کردن به شدت است )
معنی یُدَعُّونَ: به شدت دفع و پرت می شوند(ازکلمه "دعّ " به معنای دفع و پرت کردن به شدت است )
معنی ﭐدْفَعْ: دفع کن
معنی دَافِعٌ: دفع کننده
معنی یَدْرَءُونَ: دفع می کنند - رفع می کنند
معنی هَزَمُوهُم: آنان را شکست دادند (هزم به معنای دفع کردن دشمن است )
تکرار در قرآن: ۱۰(بار)
دادن. کنار کردن. حمایت نمودن. دفع چون با «الی» متعدی شود به معنی دادن است مثل و چون با «عن» متعدی شود به معنی حمایت و یاری آید نحو خدا از مؤمنین حتماً دفاع و حمایت می‏کند، مفاعله در آیه ظاهراً برای مبالغه است. و چون به نفسه متعدی شود به معنی کنار و دور کردن آید مثل سیئة مفعول «اِدْفَعْ» است یعنی بدی را با طریق نیکو دفع کن. و نحو . این سه مطلب از مفردات راغب و اقرب الموارد استفاده شده است . * نظیر این آیه شریفه آیه ذیل است . از هر دو آیه به خوبی روشن است که اگر دست ستمکاران همیشه باز بود و خدا آنها را با نیکان و یا با بدان مثل خود آنها را با نیکان و یا با بدان مثل خود از بین نمی‏برد و سر جای خودشان نمی‏نشاند فساد عالم را می‏گرفت و حتی آثار پیامبران از بین می‏رفت ولی با کودتاها و ترورها و جنگها ستمگران از بین می‏روند و نیکوکاران و یا ستمکاران دیگر جای آنها را می‏گیرند و از کار آنها بیزاری می‏کنند این باعث بقاء جامعه‏ها می‏شود صدر هر دو آیه درباره یاری خداست نسبت به مؤمنان در مقابل کفّار، ولی مطلب هر دو آیه قاعده کلّی است. صدر آیه دوّم و نیز آیه 39 در سوره حجّ مطالعه شود. توضیح آیه اخیر در «ربیع» گذشت.

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
وَم، پراس ( سنسکریت )
ویاژ ( سنسکریت: ویاس )
پیها ( سنسکریت: ویها )
اوژیس ( سنسکریت: اوچیس )

این واژه آریایی است :
کی از معناهای واژه اوستایی *دو dav همانا راندن و پس زدن است که امروزه دف خوانده میشود و عرب آنرا دفع مینویسد. بدل شدن دو به دف ( دفع ) مانند بدل شدن هفده - هوده و فواره - ففاره است زیرا حرف v و f جانشین یکدیگر میشوند. چسباندن ع به آخر واژگان ایرانی روش آشنای عرب برای جعل واژه است مانند شیو - شیوع. ازینرو واژگان عربی دفاع و مدافع و تدافع از ریشه فرضی دفع ساخته شده اند.

من معنی دفع کردن به لاتین میخوندم توجه کردم دیدم مثل ما میگند و از انجایی که لاتین و زبان پارسی باستان یا همان دری جزء زبان های هندی اروپایی هستند برایم سوال پیش امده که آیا آنها این کلمه را از ما گرفتن یا ما از انها . defaecare به لاتین است و میشد دفع کردن ، توجه کنین به ابتدای کلمه dav یا همان دفع امده است .

دَفع
این واژه اربیده واژهء پارسی : پَادآپَند است .
رَوَند دگرگشت ( تحول ) آن :
پادآپَند< پَداپَند< پَدافَند< دافَند< داف< دَف< دَفع
اگر بخاهیم به پارسی امروز از آن کارواژه بسازیم :
دَفیدَن ، دَفاندَن
دَفَنده ، دَفه = دافع ، دافِعه
دَفیده = مَدفوع
دَفِش = دِفاع
دَفِشگَر = مدافع
دَفَندِگی ، دَفِشگَری = تدافع


درو کردن. راندن


کلمات دیگر: