کلمه جو
صفحه اصلی

مفعول


مترادف مفعول : کنش پذیر ، امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط

متضاد مفعول : کنشگر، فاعل، لواطکار

برابر پارسی : پوییده، کرده، کنشگیر

فارسی به انگلیسی

object, acted upon, made, done, accusative

object


فارسی به عربی

حالة النصب

مترادف و متضاد

کنش‌پذیر ≠ کنشگر، فاعل


object (اسم)
شیی ء، هدف، مقصود، کالا، چیز، مفعول، موضوع، منظره، شیء، شیی

catamite (اسم)
مفعول، بچه خوشگل، بچه بی ریش

passive sodomite (اسم)
مفعول

۱. کنشپذیر ≠ کنشگر، فاعل
۲. امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط ≠ لواطکار


فرهنگ فارسی

کرده شده، کسی یاچیزی که کاری بر آن واقع شده
( اسم ) کرده شده بجا آورده ۱ - پسر یا مردی که لواط دهد ملوط پشت . ۲ - کسی یا شخصی که فعل براو واقع شده و آن بر دو قسم است یا مفعول با واسطه ( بواسطه ) . یا غیر صریح یا غیر مستقیم آنست که معنی فعل را بواسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند : [ از بدان بپرهیز و بانیکان در آمیز ] [ بارفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن . ] مفعول با واسطه در جواب : از که از چه بکه بچه از کجا بکجا برای که برای چه با که با چه و مانند اینها واقع شود ( قبفهی ۳۹-۳۸:۱ ) درجمله [ از بدان بپرهیز ] سوال شود : از که ( کیان ) بپرهیز . در جواب گفته شود : از بدان . پس [ بدان ] مفعول با واسطه است . یا مفعول بی واسطه . یا صریح یا مستقیم آنست که معنی فعل را بی واسطه حرفی از حروف تمام کند : [ حسن کتاب را آورد ] [ یوسف آب را ریخت ] [شاگرد کار خود را تمام کرده است . ] مفعول بی واسطه غالبا در جواب : که را یا چه را واقع شود : [ آموزگار دانش آموز را پند داد . ] ( آموزگار که را پند داد ? دانش آموز را . ) پس دانش آموز مفعول بی واسطه است ( قبفهی ۳۷-۳۶:۱ ) . مفعول مطلق . مصدری است که برای بیان تاکید یا نوع یا عدد یا شدت و ضعف فعل آورده شود و آن در عربی مصدریست که از لفظ یا معنی فعل گرفته شود : ضربت ضربه . در فارسی بتقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با [ ی ] نکره استعمال کنند: [ فرود آور بدرگاه وزیرم فرود آوردن اعشی به باهل . ] ( منوچهری . د . چا. ۵۷:۲ ) [ دیدار کرد دیدار کردنی بسزا ] . ( بیهقی . فض ۱۶۳ ) [ منفعت وی ( برنج ) آنست که شکم ببندد بستنی باعتدال . ] ( اختیارات بدیعی نسخه خطی سازمان لغت نامه : ارز )
بکرده شده کرده شده

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - انجام داده شده ، کرده شده . ۲ - کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد. و آن به دو قسم است : ، ~ِ باواسطه (بواسطه ) یا غیرصریح یا غیرمستقیم ، آن است که معنی فعل رابه واسطة حرفی از حروف اضافه تمام کند. ، ~ِ بی واسطه یا صریح یا

(مَ) [ ع . ] (اِمف .) 1 - انجام داده شده ، کرده شده . 2 - کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد. و آن به دو قسم است : ؛ ~ِ باواسطه (بواسطه ) یا غیرصریح یا غیرمستقیم ، آن است که معنی فعل رابه واسطة حرفی از حروف اضافه تمام کند. ؛ ~ِ بی واسطه یا صریح یا مستقیم ، آن است که معنی فعل را بی واسطة حرفی از حروف اضافه تمام کند. 3 - پسر یا مردی که لواطه دهد.


لغت نامه دهخدا

مفعول. [ م َ ] ( ع ص ، اِ ) بکرده شده. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). کرده شده.( آنندراج ). کرده شده. ساخته شده. عمل شده. ج ، مفعولون ،مفاعیل. ( از ناظم الاطباء ). شده. کرده. بجای آمده. به عمل آمده. به فعل آمده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : و کان أمراﷲ مفعولاً. ( قرآن 37/33 ).
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار
ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار.
ناصرخسرو.
اگرگویی کجا، مکان پیداکرده او. و اگر گویی کی ، زمان پدیدآورده او. و اگر گویی چگونه ، مشابهت و کیفیت مفعول او. ( مصباح الهدایة چ همایی ص 18 ). || ( اصطلاح دستور ) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ:
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را.
( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
مفعول بر دو قسم است : بی واسطه ، بواسطه. مفعول بی واسطه یا مستقیم ، آن است که معنی فعل رابی واسطه حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد.مفعول بی واسطه غالباً در جواب «که را» یا «چه را» واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است. علامت مفعول بی واسطه غالباً «را» است. در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه مفعولها درمی آوردند:
خرد را و جان را که کرد آشکار
که بنیاد دانش نهاداستوار.
فردوسی.
در نظم و نثر قدیم ، در اول مفعولی که در آخر آن «را» بوده ، برای تأکید کلمه «مر» می افزودند:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.
ناصرخسرو.
بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. ( گلستان ).
مفعول بواسطه یا غیرمستقیم ، آن است که معنی فعل را بواسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان. با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن :
هر آنکو ز دانش برد توشه ای
جهانی است بنشسته در گوشه ای.
ادیب پیشاوری.

مفعول . [ م َ ] (ع ص ، اِ) بکرده شده . (کشاف اصطلاحات الفنون ). کرده شده .(آنندراج ). کرده شده . ساخته شده . عمل شده . ج ، مفعولون ،مفاعیل . (از ناظم الاطباء). شده . کرده . بجای آمده . به عمل آمده . به فعل آمده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و کان أمراﷲ مفعولاً. (قرآن 37/33).
نخست فاعل پس فعل و آنگهی مفعول
تو را از این سه ز مفعول نیست بیرون کار
ز بهر فاعل مفعول را بدان تا کیست
نگه بدار حد عمر خود مکن آوار.

ناصرخسرو.


اگرگویی کجا، مکان پیداکرده ٔ او. و اگر گویی کی ، زمان پدیدآورده ٔ او. و اگر گویی چگونه ، مشابهت و کیفیت مفعول او. (مصباح الهدایة چ همایی ص 18). || (اصطلاح دستور) آن که فعل از فاعل بر او آید چون مهمان در این شعر حافظ:
برو از خانه ٔ گردون بدر و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشدمهمان را.

(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مفعول بر دو قسم است : بی واسطه ، بواسطه . مفعول بی واسطه یا مستقیم ، آن است که معنی فعل رابی واسطه ٔ حرفی از حروف تمام کند: حسن کتاب را آورد.مفعول بی واسطه غالباً در جواب «که را» یا «چه را» واقع شود: آموزگار دانش آموز را پند داد. آموزگار که را پند داد؟ دانش آموز را، پس دانش آموز مفعول بی واسطه است . علامت مفعول بی واسطه غالباً «را» است . در جایی که چند مفعول بی واسطه به طریق عطف دنبال یکدیگر درآیند علامت مفعول بی واسطه به آخر مفعول آخر درآید و در سایر مفعولها حذف شود: ایشان پدر و مادر و خواهر و برادر خود را دوست دارند. اما در قدیم گاهی علامت مفعول را به آخر همه ٔ مفعولها درمی آوردند:
خرد را و جان را که کرد آشکار
که بنیاد دانش نهاداستوار.

فردوسی .


در نظم و نثر قدیم ، در اول مفعولی که در آخر آن «را» بوده ، برای تأکید کلمه ٔ «مر» می افزودند:
همی تا کند پیشه عادت همی کن
جهان مر جفا را تو مر صابری را.

ناصرخسرو.


بی هنران مر هنرمندان را نتوانند دید همچنانکه سگان بازاری مر سگ صید را. (گلستان ).
مفعول بواسطه یا غیرمستقیم ، آن است که معنی فعل را بواسطه ٔ حرفی از حروف اضافه تمام کند: از بدان بپرهیز و با نیکان درآمیز. مردمان رابه زبان زیان مرسان . با رفیقان پاکدامن و خوشخوی معاشرت کن :
هر آنکو ز دانش برد توشه ای
جهانی است بنشسته در گوشه ای .

ادیب پیشاوری .


که در این شواهد، بدان ، نیکان ،زبان ، رفیقان ، دانش و گوشه ای مفعول بواسطه اند. مفعول بواسطه در جواب : از که ، از چه ، به که ، به چه ، به کجا، از کجا، برای که ، برای چه ، با که ، با چه و ماننداینها واقع شود. و رجوع به دستور قریب و بهار... ج 1صص 36-39 شود.
|| (اصطلاح نحو عربی ) اسمی که پس از فعل و فاعل آید، برای تتمیم فائده و فعل بدان اسناد داده نشود، لیکن با فعل ، نوعی ارتباط داشته باشد. و آن را اقسامی است .
- مفعول به ؛ اسمی است منصوب که فعل بر او واقع شود و رتبه ٔ آن بعد از فاعل است ، مانند: ضرب زید عمرواً. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ).
- مفعول فیه ؛ آن را ظرف هم گویند و ظرف در اصطلاح نحویان وقت یا مکان باشد که اغلب متضمن «فی » است مانند: سافرت یوم الجمعة. مفعول فیه منصوب به عامل ظاهری ، مانند: «فرسخا» در جواب کسی که گوید: «کم سرت » و هر وقتی اعم از آنکه مختص باشد یا مبهم قابل است که منصوب شود، اما مکان ، شرط آن آن است که مبهم باشد چون «جهات ششگانه » (یمین ، یسار، فوق ، تحت ، امام ، خلف ) یا شبه آن مانند «جانب ، ناحیه » و همین طور مقادیر، مانند میل و فرسخ و همین طور آنچه از فعل درست می شود، مانند مجلس و مشرق ... بعضی از کلمات در اصل ظرفند لکن فاعل یا مفعول ... واقع می شوند، مانند «یوم ، شهر» که ظروف متصرفه اند. از جمله ٔ ظروف غیرمتصرفه «عوض ، قط و لدی است ». (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ).
- مفعول لَِاَجْلِه . رجوع به ترکیب مفعول له شود.
- مفعول له ؛ معفول لاجله ، عبارت از مفعولی است که فعل برای او انجام شود و معنی تعلیل را رساند، مانند: ضربته تأدیباً. مفعول له باید با فعل قبل از خود از لحاظوقت و فاعل متحد باشد و در غیر این صورت با لام یا یکی از ادات تعلیل آید، مانند: لدوا للموت و ابنوا للخراب . و در صورتی که مصدر هم نباشد با لام آید، مانند: سری زید للماء. (از فرهنگ علوم نقلی دکتر سجادی ).
- مفعول ما لم یسم فاعله ؛ هر مفعولی که فاعل آن حذف شده و مفعول جانشین فاعلی شده باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- مفعول مطلق ؛ عبارت از مصدری است زیادی که مؤکد عامل خود باشد یا مبین نوع یا عدد آن باشد، مانند: و کلم اﷲ موسی ̍ تکلیماً. (قرآن 164/4).و الصافات صفاً. (قرآن 1/37). فاًن جهنم جزاؤکم جزاءً موفوراً. (قرآن 63/17). و بالجمله مفعول مطلق تأکیدی مانند: ضربت ضرباً، و نوعی ، مانند: جلست جلسةالامیر. و عددی ، مانند: ضربته ضربتین . گاه عامل مفعول مطلق حذف شود، مانند: شکراً به جای اشکراﷲ شکراً در مقام دعا، و سقیاً و رعیاً بجای سقاک اﷲ سقیا و رعاک اﷲ رعیا. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). در فارسی به تقلید عربی این نوع مفعول را آورده اند بدین طریق که پس از فعل مصدر همان فعل را با «ی » نکره استعمال کند :
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن .

منوچهری .


دیدار کرد دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 163). منفعت وی آن است که شکم ببندد بستنی به اعتدال . (اختیارات بدیعی از فرهنگ فارسی معین ).
- مفعول معه ؛ اسمی است که بعد از «واو» به معنی «مع» واقع می شود، مانند: «جاءالبرد و الجلبات » و «ما انت و زیداً» و «کیف انت البرد» و اختلاف است که آیا نصب آن به واو است یا به فعل و شبه آن وباید دانست که در موردی که عطف امکان داشته باشد اولی است که واو را عاطفه بدانیم . بنابراین در جمله ٔ «مالک و زیدا» متعین است که مفعول معه باشد، چون عطف بر ضمیر متصل مجرور جایز نیست مگر با اعاده ٔ جار و درجمله ٔ «ضربت انا و زیداً» دو وجه جایز است و در «جاء زید و عمرواً» دو وجه . (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی ). || کسی که بر وی دخول شده باشد. (ناظم الاطباء). پسر یا مردی که لواطه دهد .

فرهنگ عمید

۱. (ادبی ) در دستور زبان، کسی یا چیزی که کاری بر آن واقع شده.
۲. = اُبنه

دانشنامه عمومی

(پارسی سره؛ واژۀ پیشنهادی کاربران) کُندار. از "کُن، کردن" و "دار" رویهم به چَمِ "دارندۀ کنش".


مفعول در دستور زبان، یکی از بخش های جمله است.
مفعول واژه ای است که بر کسی یا چیزی که فعل بر او (آن) واقع شده است دلالت می کند. یا گروه اسمی است که پس از آن نشانه را باشد یا بتوانیم این نشانه را به آن بیفزاییم.
برای نمونه:
متین جواد را بوس کردعلی کتاب را برداشترستم سهراب را کشت.

دانشنامه آزاد فارسی

مَفْعول
در اصطلاح دستور زبان، گروه اسمی ای که عمل فعل بر آن واقع شود. جمله هایی که فعل آنها متعدی (گذرا) باشد علاوه بر فاعل (نهاد) نیازمند به رکنی دیگر هستند که جمله را کامل کند و عمل فعل بر آن واقع شود. چنین کلمه یا گروه کلمات، در جمله نقش مفعولی دارد. حرف نشانۀ مفعول «را» است که بعد از مفعول می آید، اما گاه در جمله بدون آن نیز می آید، مثل کلمات «مطلب» و «کتاب» در جمله های «دوستم مطلب را درست بیان نکرده بود»، «من کتاب با خود نبرده بودم».

فرهنگ فارسی ساره

پوییده، کرده، کنشگیر


پیشنهاد کاربران

مفعول به زبان امروزی گونه ای فحش هم حساب میشود یعنی گمنام یا بی نام

( = کسی یا چیزی که کار بر او انجام گرفته ) این واژه اربی است و پارسی آن اینهاست:
کُنیک ( کُن + پسوند یاتیکی ( = مفعولی ) پهلوی «یک» )
یاتیک، یاتیت ( یات از اوستایی: یاتَ= فعل + پسوند «یک» و «یت» سنسکریت )

کارگیر - ( دستور زبان ) کارگیر به چم چیزی است که کار بروی او انجام میشود و او آن کار و اثر او را " میگیرد"، بزبان دیگر گیرنده ی کار است و کار از او به بیرون نمیرود ( فعل از او صادر نمیشود ) بلکه از بیرون به او میرسد، بر این پایه این واژه " مفعول" باشد.

کنش دوش ( بضم کاف وکسرنون )

مفعول : کار رفته
دکتر کزازی واژه ی " کار رفته " را در نوشته های خود به جای " مفعول" بکار برده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۲۷.


مفعول کلمه ای است که کار بر روی ان انجام میشود و نشانه ی مفعولی را است
ما وقتی می خواهیم مفعول خود را در جمله پیدا کنیم از فرمول زیر استفاده میکنیم
چه چیزی را فعل جمله = مفعول
چه کسی را فعل جمله = مفعول
مثال
جمله ما این است مادر غذا پخت
وقتی میخواهیم مفعول خود را در جمله پیدا کنیم باید بگوییم
مادر چه چیزی را پخت
جواب = غذا را پخت

کنش پذیر

فاعل: کننده
مفعول: شونده
فعل: کنش

فاعل: کننده
مفعول: کنیده
فعل: کنش

مفعول یعنی چه کسی را؟ چه چیزی را؟
مثال:من علی را دیدم.
در اینجا علی مفعول است.

مثال:او غذایش را خورد.
در اینجا غذایش مفعول است.




مفعول واژه ای است که بر کسی یا چیزی که فعل بر او ( آن ) واقع شده است دلالت می کند
اسمی است که پس از آن نشانه ( را ) باشد یا بتوانیم این نشانه را به آن بیفزاییم.

برای نمونه:

علی کتاب را برداشت.

رستم سهراب را کشت.

حمید کتاب را خواند.
مفعول بر دو نوع است: مفعول مستقیم ( که به آن مفعول بی واسطه یا صریح هم گفته شده ) و مفعول غیرمستقیم

مثل :

رویا کوت را برو

صبا دفتر را خرید

میثم بالشت را برداشت

آذریان ظرف را شست

لیدی غذا را کشید

کسی که مورد عمل و فعلی قرار گرفته ، اُبنه ای ( شاهین )

فعل، فاعل، مفعول:
کُنِش، کنشگر، کنشگیر
پویه، پوینده، پوییده
کارواژه، کارور، کارگیر
کنش، کنا، کنیک
یات، یاتاک، یاتیک ( فعل در اوستایی: یاتَ )

هدف . . بهترین واژه جایگزین هست


کلمات دیگر: