کلمه جو
صفحه اصلی

کاغذی

فارسی به انگلیسی

of paper, thin as paper, thin-skinned


of paper, thin as paper, thin-skinned, papery

papery


مترادف و متضاد

pulpy (صفت)
گوشتالو، مغزی، خمیری، کاغذی

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به کاغذ کاغذین : ۱ - کاغذ گر کاغذ ساز ۲ - کاغذ فروش . ۳ - هر چیز که پوست آن تنک و نازک بود : بادام کاغذی جوز کاغذی : [ تاکی شوی تر شر و شیرین شمایل من مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست ] ( سراج المحققین ) ۴ - ( در هند ) شخصی که براتهای تنخواه داران را از دفاتر گذرانده و جوه را از خزینه ها وصول کند و بدانان رساند .
درختچه ای است با برگهای رنگین سرخ و زرد

لغت نامه دهخدا

کاغذی. [ غ َ ] ( ص نسبی ، اِ ) ( از: کاغذ + ی ). ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). منسوب به کاغذ. آنچه از کاغذ ساخته شده باشد. کاغذین : لیره کاغذی. کلاه کاغذی. || خرده فروش. ( ناظم الاطباء ). جعبه و تپنگوئی که در آن کاغذ می گذارند. ( ناظم الاطباء ). || کاغذگر. ( برهان ). کاغذساز. کاغذگر. کاغذساز. ( انساب سمعانی ). || کاغذفروش. ( برهان ) ( مهذب الاسماء ) ( انساب سمعانی ). || هر چیز که پوست آن بغایت نازک باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ): بادام کاغذی. جوز کاغذی. لیموی کاغذی :
تا کی شوی ترش رو شیرین شمایل من
مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست.
سراج المحققین ( از آنندراج ).
|| در عرف هند اطلاق کاغذی بر شخصی کنند که براتهای تنخواه داران از دفاتر گذرانده زرها را از خزاین بوصول آورده به آنها رساند. ( آنندراج ). || قسمی شفتالو مقابل کاردی. و شفتالوی کاغذی استخوانش به گوشت پیوسته نبود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. واقع در 32هزارگزی جنوب خاور کاشان ، و 2 هزارگزی ابوزیدآباد. جلگه ای وشنزار، هوایش معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش ازقنات ، محصولش غلات و پنبه و پیاز و شغل اهالی آن زراعت است. از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است. راه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3 ).

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) ابوبکربن زکریای کاغذی از محدثان و جد مادری محمدبن خشنام کاغذی است. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) حامدبن جعفر صوفی کاغذی مکنی به ابواحمد از مردم نیشابور است. وی به سال 353 به سجستان رفت و خطیب آن ناحیه شدو به سال 356 درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) حسین بن ناصر کاغذی مکنی به ابوعلی و معروف به دهقان از محدثان سمرقند و سازنده یکنوع کاغذ خوب بوده است. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) سعیدبن هاشم کاغذی سمرقندی مکنی به ابونوبة از محدثان است و به سال 9 هَ.ق. درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) محمدبن خشنام بن سعد کاغذی مکنی به ابوعمر و از مردم نیشابور و از محدثان است. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی. [ غ َ ] ( اِخ ) منصوربن نصربن عبدالرحیم بن مت بن نحیر کاغذی مکنی به ابوالفضل از مردم سمرقند و کاغذ منصوری معروف در شهرهای خراسان به او منسوب است وی نزیل هرات بود و به سال 423 هَ.ق. در سمرقند درگذشت. رجوع به الانساب سمعانی شود.

کاغذی . [ غ َ ] (اِ) نوعی از کبوتران نقش است . (معیرالممالک مجله ٔ یغما سال دهم ص 561).


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) ابوبکربن زکریای کاغذی از محدثان و جد مادری محمدبن خشنام کاغذی است . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) حامدبن جعفر صوفی کاغذی مکنی به ابواحمد از مردم نیشابور است . وی به سال 353 به سجستان رفت و خطیب آن ناحیه شدو به سال 356 درگذشت . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) حسین بن علی بن ابراهیم از اهل کلام است ، مقام بس ارجمندی داشت در تمام اطراف و نواحی بخصوص در خراسان به اوج شهرت خود رسید در بصره متولد شدو در بغداد وفات یافت از تألیفات اوست الایمان . الاقرارالمعرفة. الرد علی الراوندی و الرد علی الرازی .


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) حسین بن ناصر کاغذی مکنی به ابوعلی و معروف به دهقان از محدثان سمرقند و سازنده ٔ یکنوع کاغذ خوب بوده است . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان کاشان . واقع در 32هزارگزی جنوب خاور کاشان ، و 2 هزارگزی ابوزیدآباد. جلگه ای وشنزار، هوایش معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش ازقنات ، محصولش غلات و پنبه و پیاز و شغل اهالی آن زراعت است . از صنایع دستی محلی قالی بافی در آن معمول است . راه آن مالرو است . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) سعیدبن هاشم کاغذی سمرقندی مکنی به ابونوبة از محدثان است و به سال 9 هَ .ق . درگذشت . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) محمدبن خشنام بن سعد کاغذی مکنی به ابوعمر و از مردم نیشابور و از محدثان است . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (اِخ ) منصوربن نصربن عبدالرحیم بن مت بن نحیر کاغذی مکنی به ابوالفضل از مردم سمرقند و کاغذ منصوری معروف در شهرهای خراسان به او منسوب است وی نزیل هرات بود و به سال 423 هَ .ق . در سمرقند درگذشت . رجوع به الانساب سمعانی شود.


کاغذی . [ غ َ ] (ص نسبی ، اِ) (از: کاغذ + ی ). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). منسوب به کاغذ. آنچه از کاغذ ساخته شده باشد. کاغذین : لیره ٔ کاغذی . کلاه کاغذی . || خرده فروش . (ناظم الاطباء). جعبه و تپنگوئی که در آن کاغذ می گذارند. (ناظم الاطباء). || کاغذگر. (برهان ). کاغذساز. کاغذگر. کاغذساز. (انساب سمعانی ). || کاغذفروش . (برهان ) (مهذب الاسماء) (انساب سمعانی ). || هر چیز که پوست آن بغایت نازک باشد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء): بادام کاغذی . جوز کاغذی . لیموی کاغذی :
تا کی شوی ترش رو شیرین شمایل من
مکتوب عاشق است این لیموی کاغذی نیست .

سراج المحققین (از آنندراج ).


|| در عرف هند اطلاق کاغذی بر شخصی کنند که براتهای تنخواه داران از دفاتر گذرانده زرها را از خزاین بوصول آورده به آنها رساند. (آنندراج ). || قسمی شفتالو مقابل کاردی . و شفتالوی کاغذی استخوانش به گوشت پیوسته نبود.

کاغذی . [ غ َ ] (ص نسبی ، اِ) (گل ...) درختچه ای است زینتی که اطراف گلهای کِرِم رنگ آن را برگکهای سرخ رنگ زیبایی فرا گرفته است .


فرهنگ عمید

۱. از جنس کاغذ.
۲. (اسم ) =گُل = گُل کاغذی
۳. [مجاز] نازک: بادام کاغذی.
۴. (اسم، صفت نسبی ) [قدیمی] =کاغذساز

دانشنامه عمومی

کاغذی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
کاغذی (آران و بیدگل)
کاغذی (املش)

گویش مازنی

/kaaghezi/ گردویی که پوستش به راحتی جدا شود

گردویی که پوستش به راحتی جدا شود



کلمات دیگر: