مترادف گراز : خنزیر، خوک، خرامش، لنجه
گراز
مترادف گراز : خنزیر، خوک، خرامش، لنجه
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
خنزیر، خوک
خرامش، لنجه
۱. خنزیر، خوک
۲. خرامش، لنجه
فرهنگ فارسی
( اسم ) خرام و رفتاری که از روی ناز و تبختر باشد .
فرهنگ معین
( ~ . ) ۱ - (اِمص . ) رفتاری با ناز و تکبر. ۲ - (اِ. ) کوزة سرتنگ . ۳ - بیل پهن و بزرگ که با آن زمین شیار کرده را هموار می کنند.
(گُ) [ په . ] (اِ.) 1 - خوک نر. 2 - بیل .
( ~ .) 1 - (اِمص .) رفتاری با ناز و تکبر. 2 - (اِ.) کوزة سرتنگ . 3 - بیل پهن و بزرگ که با آن زمین شیار کرده را هموار می کنند.
لغت نامه دهخدا
سر دشمنان تو مانا بگاز
بریده چنان کآن سران گراز.
توانند کردن به هر جای جنگ.
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
زآنکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
سُم او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز.
پر و بالش چو عقاب و به حریصی چو گراز.
گرگ صحرا و مرغزار گراز.
گرعقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز.
برآمیخته لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ.
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گراز.
ابوشکور (از صحاح الفرس ).
مرضی است . (فرهنگ خطی ). ظاهراً این کلمه کزاز است و عربی است .
گراز. [ گ ُ ] (اِ) چوبی که گوسفند و خر و گاو را بدان رانند. (برهان ). این کلمه مصحف «گواز» است . (فرهنگ رشیدی ) (برهان قاطع چ معین ). رجوع به گوازه شود.
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با گرازی و چوبی همی روم .
فاخر (از فرهنگ اسدی ) (انجمن آرا).
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2897).
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد ز دامش فراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ایضاً).
گراز. [ گ ُ ] (اِمص ) بالش و نمو. از بالیدن و نمو کردن . (برهان ). رجوع به گرازیدن شود.
سر دشمنان تو مانا بگاز
بریده چنان کآن سران گراز.
فردوسی .
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ .
فردوسی .
تن مرد و سر همچو آن گراز
به بیچارگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی .
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زآنکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی .
بانگ او کوه بلرزاند چون شیهه ٔ شیر
سُم ّ او سنگ بدرّاند چون نیش گراز.
منوچهری .
به باطن چو خوک پلید و گراز. (تاریخ بیهقی ).
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز.
اسدی (گرشاسب نامه ).
علما را که همی علم فروشند ببین
پر و بالش چو عقاب و به حریصی چو گراز.
ناصرخسرو.
چه کند مرد جز سفر که گرفت
گرگ صحرا و مرغزار گراز.
ناصرخسرو.
و دندانهای شما چون دندان گراز است همه برکنم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). زنگی که پادشاه ایشان بود سیاهی بود چون کوهی از انقاس سیاه تر بر صورت مردم ، اما دندانش چون دندان گراز بود. (اسکندرنامه ایضاً).
گرعقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز.
مسعودسعد.
مانند نخجیر و گراز در شیب و فراز دویدن گرفت . (سندبادنامه ).
برآمیخته لشکر روم و زنگ
سپید و سیه چون گراز دورنگ .
نظامی .
|| کنایه از مردم شجاع و دلیر است . (جهانگیری ) (برهان ) (آنندراج ). مرد بهادر.(غیاث اللغات ). به مناسبت قوت جانور مزبور «گراز»، در بهرام یشت (اوستا) بهرام ، فرشته ٔ پیروزی ده ترکیب جسمانی به خود گرفت و خود را به زرتشت نمود، از هر یک از این ترکیبهای مختلف که اسب و شتر و ورزاو و غیره باشد یک قسم قوتی اراده شده است . در بند 15 یشت مذکور بهرام به صورت گرازی جلوه میکند، بهمین مناسبت قوت این جانور است که ورازه اسم اشخاص آمده از جمله در بند 96 فروردین یشت ، در میان نامداران و شاهزادگان ایران قدیم و ممالک همسایه ، مثل : ارمنستان و البانیا و غیره به گروهی برمیخوریم که اسم آنان با «ورازه » ترکیب یافته است ، مثل : ورازبنده ، ورازدات ، ورازدخت ، ورازسون ، ورازپیروز، ورازمهر، ورازنرسی و غیره . (یشتها پورداود ج 1 ص 359 ح 3).ورک : یوستی . نام نامه . در این بیت به معنی شجاع و پهلوان آمده :
دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد
از هفت پشت پهلو شیرافکن و گراز.
عمید لوبکی (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
|| بر مرد ظالم و ستمگر اطلاق کنند. (غیاث اللغات ).
- گرازبینی ؛ که سوراخ بینی مشهود و بر بالا دارد، مانند سوراخ بینی خوک و گراز. ج ، گرازان . (برهان ) (آنندراج ) :
گرازان به دندان و شیران به چنگ
توانند کردن به هر جای جنگ .
فردوسی .
- گرازدندان ؛ کسی که دندان او بلند و بدشکل باشد.
- مثل گراز رفتن ؛ سربزیر انداختن و بدون توجه راه رفتن .
|| بیلی بود رسن اندر او بسته و بدو کس همی کشند و عمارت بدان راست کنند و برزگران نیز زمین را بدو کنند. (از فرهنگ اسدی ). بیلی باشد بزرگ که حلقه ٔ آهنین بر دو طرف تعبیه کرده باشندو ریسمانی بر آن بندند و زارعان ، زمین شیاره کرده رابدان هموار کنند. (از برهان ). بیلی بوده که زمین رابدان کنند. (جهانگیری ). آهنی که زمین بدان شکافند. (غیاث ). بیلی باشد سرکج که برزگران رسن در آن بندند و به دوش بکشند و زمین راست کنند. (اوبهی ). بیلی رشته در آن بسته که کشاورزان زمین بدان راست کنند. (صحاح الفرس ) :
تا بود شادی دهقان همه از باده ٔ باغ
تا گرازیدن ورزیگر باشد به گراز.
(منسوب به رودکی ).
مجلس و مرکب و شمشیرچه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره (از فرهنگ اسدی ).
بفرمود تا کارگر با گراز
بیارند چندی ز راه دراز.
فردوسی .
فرهنگ عمید
۱. نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بستند و یک نفر دسته و یک نفر از روبه روی او سر ریسمان را می گرفت، و زمین شیارشده را با آن هموار می کردند، فه، بنکن، پل کش: بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه دراز ... زمین را به کندن گرفتند پاک / شد آن جای هامون سراسر مغاک (فردوسی: ۶/۴۵۸ ).
۲. کوزه.
۳. چوب دستی کلفت.
۱. (زیست شناسی ) پستانداری قوی، با جثۀ سنگین، پوست ضخیم، پوزۀ مخروطی، و دو دندان دراز که از طرفین دهانش بیرون آمده که آلت دفاعی او است، ساد، خوک وحشی.
۲. (صفت ) [قدیمی، مجاز] شجاع، دلیر، دلاور: دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد / از هفت پشت پهلو پیل افکن و گراز (عمید لوبکی: مجمع الفرس: گراز ).
گرازیدن#NAME?
۱. (زیستشناسی) پستانداری قوی، با جثۀ سنگین، پوست ضخیم، پوزۀ مخروطی، و دو دندان دراز که از طرفین دهانش بیرون آمده که آلت دفاعی او است؛ ساد؛ خوک وحشی.
۲. (صفت) [قدیمی، مجاز] شجاع؛ دلیر؛ دلاور: ◻︎ دور سپهر مثل تو هرگز نیاورد / از هفتپشت پهلو پیلافکن و گراز (عمید لوبکی: مجمعالفرس: گراز).
۱. نوعی بیل پهن و بزرگ با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن میبستند و یک نفر دسته و یک نفر از روبهروی او سر ریسمان را میگرفت، و زمین شیارشده را با آن هموار میکردند؛ فه؛ بنکن؛ پلکش: ◻︎ بفرمود تا کارگر با گراز / بیارند چندی ز راه دراز ـ ... ـ زمین را به کندن گرفتند پاک / شد آن جای هامون سراسر مغاک (فردوسی: ۶/۴۵۸).
۲. کوزه.
۳. چوبدستی کلفت.
دانشنامه عمومی
شکار گراز
این جانور در فرهنگ ایرانی نماد پیروزی است و در نام ها (مانند شهربراز) و آثار هنری ایران باستان بسیار دیده شده است.
بدن گراز بسیار متراکم است، سر بزرگ و پاها نسبتاً کوتاه است. خز او از موهای زبر و ضخیم و بلندی است که در پشت سر و گردن تا شانه و تا وسط بدن بلندتر است. رنگ آن از خاکستری تیره تا سیاه و قهوه ای متغیر است. اما در نواحی مختلف تنوع رنگی زیادی مشاهده می شود به طوری که گرازهای مایل به سفید در آسیای میانه دیده شده اند. گرازها در بچگی روشنتر همراه با خطوط قهوه ای هستند اما با بالا رفتن سن این خط ها کمرنگ تر شده و در بزرگسالی خاکستری یا قهوه ای تیره می شوند.
گرازهای نر بزرگسال از ۱۰۰ تا ۱۵۰ سانتیمتر طول دارند و ارتفاعشان از شانه تا زمین به ۹۰ سانتیمتر می رسد. میانگین وزنشان بین ۶۰ تا ۷۰ کیلوگرم می باشد. با وجود این، تفاوت وزن در میان گرازها زیاد است گزارشهایی از شکار گراز به وزن ۱۵۰ کیلوگرم و حتی گزارشی از یک نمونه فرانسوی در سال ۱۹۹۹ به وزن ۲۲۷ کیلوگرم نیز شده است. گرازهای کوه های کارپات به وزن ۲۰۰ کیلوگرم ثبت شده اند و این در حالی است که گرازهای روسی و رومانیایی می توانند به وزن ۳۰۰ کیلوگرم نیز برسند.
دانشنامه آزاد فارسی
گُراز
عضو وحشی تیرۀ خوک، ازجمله گراز وحشی دورگۀ اروپایی آسیایی Sus scrofa، که نژادهای خوک اهلی را از آن گرفته اند. گراز وحشی تنومند است، طولی حدود۱.۵ متر و ارتفاعی حدود یک متر، و عاج هایی قوی دارد. گروهی زندگی می کند و بیشتر در جنگل ساکن است. این جانور از ریشه ها، مغزها، حشرات، و بعضی لاشه ها تغذیه می کند. پوشش تیره رنگ گراز بالغ از ریشک های زبر و موهای ریزتری در زیر آن تشکیل شده است، امّا بچه های این جانور راه راهند. خوک اهلی نر را نیز گراز و مادۀ آن را ماده خوک می نامند. در ایران گراز Sus scrofa یافت می شود. گراز با دندان های نیرومند خود خاک جنگل را زیرورو می کند که باعث خروج حشرات زیان آور از زیر خاک می شود. این حشرات غذای بعضی جانوران دیگر را تشکیل می دهند و در زمستان به سبب سرما از بین می روند. بدین ترتیب گراز از لحاظ زیست محیطی جانور مفیدی محسوب می شود.
گویش اصفهانی
تکیه ای: gorâz / gâkuhi
طاری: gerâz
طامه ای: gorâz
طرقی: görâz
کشه ای: görâz
نطنزی: gorâz
گویش مازنی
۱شیب دامنه ی کوه در ارتفاع پایین کوه ۲زمینی که دارای درختچه ...
گونه ای بیل فولادی
جدول کلمات
پیشنهاد کاربران
دکتر کزازی در مورد واژه ی "گُراز " می نویسد : ( ( گراز گونه ای است از بیل که در کشاورز ی به کار برده می شود . بر پایه ی هنجارهای زبانشناختی ، ریخت کهن و پهلوی آن ورزا wraz می تواند بود. ) )
( ( چو بشناخت ، آهنگری پیشه کرد ؛
گُراز و تبر ، ارّه و تیشه کرد. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 250. )