کلمه جو
صفحه اصلی

لکه


مترادف لکه : چرک، خال، داغ، لک، چکه، قطره

فارسی به انگلیسی

spot, blemish, stigma, stain


blemish, blot, blur, discoloration, fleck, Mark, slur, smear, smirch, smudge, smut, soil, speck, speckle, splash, splotch, spot, stain, stigma, taint, tarnish, trot


blemish, blot, blur, discoloration, fleck, mark, slur, smear, smirch, smudge, smut, soil, speck, speckle, splash, splotch, spot, stain, stigma, taint, tarnish, trot, trotting

فارسی به عربی

بقعة , صفراء , عیب , قطرة , لطخة , مسحة , منقط , نقطة , وسخ

مترادف و متضاد

چرک، خال، داغ، لک


چکه، قطره


۱. چرک، خال، داغ، لک
۲. چکه، قطره


blotch (اسم)
دمل، خال، کورک، لکه، جوش چرک دار، رنگ محو

smut (اسم)
سخن زشت، دوده، رنگ سیاه، لکه، هزل

spot (اسم)
نقطه، موقعیت، خال، لکه، لک، مکان، لحظه، محل، موضع، زمان مختصر

dot (اسم)
نقطه، خال، لکه

glob (اسم)
ذره کوچک، لکه، گلبول، قطره کوچک، کره کوچک

blur (اسم)
لکه، تیرگی، منظره مه الود

mulct (اسم)
غرامت، لکه، تاوان، جریمه

smudge (اسم)
لکه، اثر و یا نشان الودگی

freckle (اسم)
خال، لکه، کک مک، لک صورت

taint (اسم)
عیب، لکه

stain (اسم)
الودگی، ننگ، لکه، لک، داغ، الایش، زنگ زدگی

smear (اسم)
لکه، چرک

gall (اسم)
گستاخی، صفرا، زردآب، زهره، تلخی، تاول، عیب، لکه، زخم پوست رفتگی

blob (اسم)
گلوله، لکه، حباب، قطره

blot (اسم)
لکه، لک، بد نامی

nebula (اسم)
لکه، ابر، سحاب

pip (اسم)
خال، لکه، سیفلیس، سیفیلیس، اختلال مزاج، دانه یا تخم میوه هایی مثل سیب

dirt (اسم)
خاک، لکه، کثافت، چرک

dapple (اسم)
لکه، چیزی با نقاط رنگارنگ

splotch (اسم)
نقطه، لکه، وصله

iron mold (اسم)
لکه، سیاهی اهن

smirch (اسم)
ننگ، لکه

smooch (اسم)
لکه، بوس و کنار

soilure (اسم)
لکه، کثافت، چرک، الوده سازی

فرهنگ فارسی

( اسم ) قسمی از رفتار اسب و شتر و جز آنها میان یرتمه و قدم .
داغ . یا پارچه

فرهنگ معین

(لُ کَ یا کِ) (اِ.) نان قندی .


(لَ ک ِّ ) [ ع . ] (اِ.) 1 - بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید. 2 - اثر آلودگی چیزی . 3 - تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی . 4 - مجازاً: آلودگی بدنامی .


(لُ کَ یا کِ ) (اِ. ) نان قندی .
(لَ ک ِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید. ۲ - اثر آلودگی چیزی . ۳ - تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی . ۴ - مجازاً: آلودگی بدنامی .

لغت نامه دهخدا

لکه . [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن . لک .


لکه . [ ل ُک ْ ک َ ] (ع اِ) داغ . || پارچه . (غیاث ) (آنندراج ).


لکة. [ ل ُک ْ ک َ ] (ع اِ)لک . لاک . و رجوع به لک شود: اللکة و اللک عصارته (عصارةاللک ) التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی ص 300 ح ).


لکه . [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) قطره . چکه . پنده . قطره ٔ خرد. سرشک . اشک . یک لکه باران . یک لکه خون . || خال . لک . نقطه ٔ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن . || خالی به رنگی غیر رنگ بشره . و رجوع به لک شود. || نکته . || جا. گله . نقطه : یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه . یک لکه ابر.


لکه . [ ل ُ ک َ / ک ِ ] (اِ) نان قندی .


( لکة ) لکة. [ ل ُک ْ ک َ ] ( ع اِ )لک. لاک. و رجوع به لک شود: اللکة و اللک عصارته ( عصارةاللک ) التی یصبغ بها. ( المعرب جوالیقی ص 300 ح ).
لکه. [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک.

لکه. [ ل ُ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) نان قندی.

لکه. [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) قطره. چکه. پنده. قطره خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون. || خال. لک. نقطه به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن. || خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود. || نکته. || جا. گله. نقطه : یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر.

لکه. [ ل ُک ْ ک َ ] ( ع اِ ) داغ. || پارچه. ( غیاث ) ( آنندراج ).

فرهنگ عمید

لک۱#NAME?


= لک۱

دانشنامه عمومی

لَکّه به معنی منطقه ای به رنگی جز رنگ زمینه است و ممکن است در معانی زیر نیز به کار رود:
نقطه ای از میوه که خراب شده باشد و لکه آلودگی بر جامه هم «لکه» نامیده می شود.
لکه پوستی یا ماکول، بخش کوچک مسطح تغییر رنگ یافته یا کلفت شده ای از پوست و ناحیه ای متمایز از پوست بهنجار پیرامون خود
لکه زرد یا ماکولا بخشی از شبکیه است که بیشترین حساسیت به نور را دارد
لکه خورشیدی ناحیه ای بر روی سطح خورشید (فوتوسفر) که به وسیله فعالیت های شدید مغناطیسی به وجود می آید
لکه دودویی درایور متن بسته ای که کد منبع آن در اختیار عموم قرار نگرفته است
لکه (فیلم). لکه فیلم ویدئویی به کارگردانی محمدباقر مفیدی کیا و تهیه کنندگی محمدرضا شفاه محصول سال ۱۳۹۳ است. این فیلم در جشنواره فیلم عمار برنده جایزه شد و در اینترنت منتشر شده است.

دانشنامه آزاد فارسی

لَکّه (stain)
در شیمی، ترکیبی رنگی که به مواد دیگر می چسبد. لکه ها به فراوانی در میکروبیولوژی برای رنگ کردن میکرواُرگانیسم ها، و در شیمی بافت برای آشکارسازی حضور و مکان تقریبی موادی نظیر چربیها، سلولز، و پروتئین بافت های گیاهان و حیوانات به کار می روند.

فرهنگستان زبان و ادب

{spot} [کشاورزی-زراعت و اصلاح نباتات] ناحیۀ تغییررنگ یافته یا بافت مرده با حاشیۀ منظم و مشخص
[پزشکی] ← لک
[شیمی، مهندسی بسپار] ← لک

گویش مازنی

۱واحد سطح ۲بخشی از زمین کشاورزی


/lakke/ واحد سطح - بخشی از زمین کشاورزی

واژه نامه بختیاریکا

( لِکه * ) اصرار
( لِکِه ) تکه پارچه مستعمل
( لُکِه ) تیکه

پیشنهاد کاربران

لکه lakə: [اصطلاح صنایع دستی] هنگام ریسیدن پشم ها، پاها را روی تخته ی افقی خراطی شده ای می گذارند و شانه میک را در اختیار می گیرند.

در گویش زبان بختیاری واژه لِکِه ( Lakah ) = یعنی پارچه کهنه است. ضمنآ به فتحه ، ضمه،
کسره لغت هم باید دقت کرد.

لکه: ( blotch ) ) [امراض نباتی]قسمت های نسبتاً وسیع ونامنظم تغییر رنگ یافته یا مرده روی اندام های نبات

یورتمه رفتن

در زبان لری بختیاری به معنی
پارچه. پارچه کهنه

Lekeh. LAKeh

لکه*لوکه*::سایبانی که یک طرف آن دیوار
باشد و توسط نی سقف آن پوشیده می شود
برای حیوانات اهلی
Lavkeh
در زبان لری بختیاری
******

لکوپیس

Lokke
دویدن از سر شادمانی ، شلنگ تخته انداختن

لُکّه دویدن! -
حالتی بین راه رفتن و دویدن، هروله! - باهیجان دویدن - قِسمی یا نوعی راه رفتن اسب و شتر و. . . ، نوعی از رفتار اسب و شتر - یورتمه، چهارنَعل! -
شلنگ تخته انداختن، لِی لِی دویدن، نوعی جَست و خیز کردن کودکان دبستانی!


کلمات دیگر: