مترادف لکه : چرک، خال، داغ، لک، چکه، قطره
لکه
مترادف لکه : چرک، خال، داغ، لک، چکه، قطره
فارسی به انگلیسی
spot, blemish, stigma, stain
blemish, blot, blur, discoloration, fleck, Mark, slur, smear, smirch, smudge, smut, soil, speck, speckle, splash, splotch, spot, stain, stigma, taint, tarnish, trot
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
چرک، خال، داغ، لک
چکه، قطره
۱. چرک، خال، داغ، لک
۲. چکه، قطره
فرهنگ فارسی
داغ . یا پارچه
فرهنگ معین
(لُ کَ یا کِ) (اِ.) نان قندی .
(لَ ک ِّ ) [ ع . ] (اِ.) 1 - بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید. 2 - اثر آلودگی چیزی . 3 - تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی . 4 - مجازاً: آلودگی بدنامی .
(لَ ک ِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید. ۲ - اثر آلودگی چیزی . ۳ - تغییر رنگ نقطه ای از سطح چیزی . ۴ - مجازاً: آلودگی بدنامی .
لغت نامه دهخدا
لکه . [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن . لک .
لکه . [ ل ُک ْ ک َ ] (ع اِ) داغ . || پارچه . (غیاث ) (آنندراج ).
لکة. [ ل ُک ْ ک َ ] (ع اِ)لک . لاک . و رجوع به لک شود: اللکة و اللک عصارته (عصارةاللک ) التی یصبغ بها. (المعرب جوالیقی ص 300 ح ).
لکه . [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] (اِ) قطره . چکه . پنده . قطره ٔ خرد. سرشک . اشک . یک لکه باران . یک لکه خون . || خال . لک . نقطه ٔ به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن . || خالی به رنگی غیر رنگ بشره . و رجوع به لک شود. || نکته . || جا. گله . نقطه : یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه . یک لکه ابر.
لکه . [ ل ُ ک َ / ک ِ ] (اِ) نان قندی .
لکه. [ ل ُک ْ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) نوعی از رفتار اسب و اشتر. قسمی رفتن اسب و جز آن. لک.
لکه. [ ل ُ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) نان قندی.
لکه. [ ل َک ْ ک َ / ک ِ ] ( اِ ) قطره. چکه. پنده. قطره خرد. سرشک. اشک. یک لکه باران. یک لکه خون. || خال. لک. نقطه به رنگی دیگر. خال که بر جامه و جز آن افتد به رنگی غیر رنگ آن. || خالی به رنگی غیر رنگ بشره. و رجوع به لک شود. || نکته. || جا. گله. نقطه : یک لکه جا؛ یک گله جا. یک نقطه. یک لکه ابر.
لکه. [ ل ُک ْ ک َ ] ( ع اِ ) داغ. || پارچه. ( غیاث ) ( آنندراج ).
فرهنگ عمید
لک۱#NAME?
دانشنامه عمومی
نقطه ای از میوه که خراب شده باشد و لکه آلودگی بر جامه هم «لکه» نامیده می شود.
لکه پوستی یا ماکول، بخش کوچک مسطح تغییر رنگ یافته یا کلفت شده ای از پوست و ناحیه ای متمایز از پوست بهنجار پیرامون خود
لکه زرد یا ماکولا بخشی از شبکیه است که بیشترین حساسیت به نور را دارد
لکه خورشیدی ناحیه ای بر روی سطح خورشید (فوتوسفر) که به وسیله فعالیت های شدید مغناطیسی به وجود می آید
لکه دودویی درایور متن بسته ای که کد منبع آن در اختیار عموم قرار نگرفته است
دانشنامه آزاد فارسی
در شیمی، ترکیبی رنگی که به مواد دیگر می چسبد. لکه ها به فراوانی در میکروبیولوژی برای رنگ کردن میکرواُرگانیسم ها، و در شیمی بافت برای آشکارسازی حضور و مکان تقریبی موادی نظیر چربیها، سلولز، و پروتئین بافت های گیاهان و حیوانات به کار می روند.
فرهنگستان زبان و ادب
[پزشکی] ← لک
[شیمی، مهندسی بسپار] ← لک
گویش مازنی
۱واحد سطح ۲بخشی از زمین کشاورزی
واژه نامه بختیاریکا
( لِکِه ) تکه پارچه مستعمل
( لُکِه ) تیکه
پیشنهاد کاربران
کسره لغت هم باید دقت کرد.
پارچه. پارچه کهنه
Lekeh. LAKeh
باشد و توسط نی سقف آن پوشیده می شود
برای حیوانات اهلی
Lavkeh
در زبان لری بختیاری
******
دویدن از سر شادمانی ، شلنگ تخته انداختن
حالتی بین راه رفتن و دویدن، هروله! - باهیجان دویدن - قِسمی یا نوعی راه رفتن اسب و شتر و. . . ، نوعی از رفتار اسب و شتر - یورتمه، چهارنَعل! -
شلنگ تخته انداختن، لِی لِی دویدن، نوعی جَست و خیز کردن کودکان دبستانی!