مترادف لنگ : ازار، فوطه، قطیفه | اعرج، چلاق، شل، ایست، درنگ، ماندن، وقفه | پا، پاچه، ران، عدل، لنگه، تک، طاق، فرد، زمان، گاه، وقت، هنگام
لنگ
مترادف لنگ : ازار، فوطه، قطیفه | اعرج، چلاق، شل، ایست، درنگ، ماندن، وقفه | پا، پاچه، ران، عدل، لنگه، تک، طاق، فرد، زمان، گاه، وقت، هنگام
فارسی به انگلیسی
loin-cloth, waist-cloth, apron
leg
lame, wanting facilities
breechcloth, cripple, dhoti, game, halting, lame, leg, loincloth, single, wrapper
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
۱. اعرج، چلاق، شل
۲. ایست، درنگ، ماندن، وقفه
۱. پا، پاچه، ران
۲. عدل، لنگه
۳. تک، طاق، فرد
۴. زمان، گاه، وقت، هنگام
اعرج، چلاق، شل
ایست، درنگ، ماندن، وقفه
ازار، فوطه، قطیفه
پا، پاچه، ران
عدل، لنگه
تک، طاق، فرد
زمان، گاه، وقت، هنگام
فرهنگ فارسی
نام دهی جزئ دهستان ماسال بخش ماسال شاندارمن شهرستان طوالش .
فرهنگ معین
( ~ .) (اِ.) = لنگه : آلت تناسل مرد، شرم مرد، نره .
(لِ) (اِ.) (عا.) هنگام ، وقت .
( ~ .) (اِ.) 1 - پا. 2 - لنگه ، لنگه بار. ؛~ ِ کسی در هوا بودن کنایه از: وضع مبهم و نابسامان داشتن .
(لُ) (اِ.) پارچه ای که در گرمابه به کمر بندند.
( ~ . ) (اِ. ) = لنگه : آلت تناسل مرد، شرم مرد، نره .
(لِ ) (اِ. ) (عا. ) هنگام ، وقت .
( ~ . ) (اِ. ) ۱ - پا. ۲ - لنگه ، لنگه بار. ،~ ِ کسی در هوا بودن کنایه از: وضع مبهم و نابسامان داشتن .
(لُ ) (اِ. ) پارچه ای که در گرمابه به کمر بندند.
(لَ) (ص .) انسان یا حیوان که پایش آسیب دیده باشد و نتواند به درستی راه رود.
لغت نامه دهخدا
- امثال :
لنگ حمام است هر کس بست بست .
لنگ ملانصرالدین است .
لنگ. [ ل ِ ] ( اِ ) پا از بن بیغوله ران تا نوک ابهام قدم. پا باشد از انگشتان تا بیخ ران. ( جهانگیری ). پا. || وظیف ( در ستور ). دست و پای ستور. ساق و ذراع چهارپا :
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
سرین گرد و چون گورو کوتاه لنگ.
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ.
- یک لنگ پا ایستادن .
- یک لنگه مرغ ؛ یک پای آن.
- امثال :
قسم مخور که باوره ، لنگ خروس برابره .
|| کعب پا را نیز لنگ گفته اند. ( برهان ). برهان چنین نوشته ودر سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم ، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای. || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده معانی خاص کند، چون :نیم لنگ. ( فردوسی ). شتالنگ. بشلنگ. ( اسم محل ). هفت لنگ. ( ایلی از بختیاری ). چهارلنگ. ( ایلی از بختیاری ). پشلنگ. پشت لنگ. اشتالنگ. لیولنگ. || پای. پایه. در گیلان سه پایه مطبخ را سه لنگه گویند. || لنگه. نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود. || فرد. طاق. تک. مقابل زوج : دو جفت و لنگی ، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
لنگ. [ ل َ ] ( اِ ) به هندی قرنفل است. ( تحفه حکیم مؤمن ).
لنگ. [ ل َ ] ( اِ ) لای ؟ لِه ؟ دُردی ؟ :
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.
لنگ. [ ل َ ] ( ص )اَعرج. عَرجاء . آنکه پای او لنگد. آنکه لنگد. که یک پای کوتاه و یا شکسته دارد. شَل. آنکه یک پای کوتاه تر دارد. اکسح. ظالع. اَقزل. آنکه یک پای شکسته یا بریده یا خشک دارد. معیوب الرِجل. کسح. کسیح. کسحان. ( منتهی الارب ) :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
لنگ . [ ل َ ] (اِ) به هندی قرنفل است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
از لنگ و رنگ کون و دهان را به گرد خنب
کون لنگ خای کرد و دهان رنگ دوش کرد.
سوزنی .
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند.
رودکی .
به یک پای لنگ و به یک پای شل
به یک چشم کور و به یک چشم کاژ.
معروفی .
با شدن با آمدن با رفتن و برگشتنش
ابر کژّ و باد کند و برق سست و چرخ لنگ .
منوچهری .
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
ای هنرمند مکن عرضه هنرهای به وی
پیش تازی فرسان خیره خر لنگ متاز.
قطران .
به ناآزموده مده دل نخست
که لنگ ایستاده نماید درست .
اسدی .
برفتن همچوبندی لنگ از آنی
که بند ایزدی بسته ست رانت .
ناصرخسرو.
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ .
ناصرخسرو.
گهی دستها باید و گاه پای
به یک دست و یک پای لنگ است و شل .
ناصرخسرو.
تو لنگی را به رهواری برون بردن همی خواهی
بیا این را جوابی گو که ناصر این ز بر دارد.
ناصرخسرو.
خاموش بهتری تو مگر باری
لنگی برون شَوَدْت ْ به رهواری .
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ .
مسعودسعد.
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند.
مسعودسعد.
پیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ .
امیرمعزّی .
یکبارگی از عاشق دوری نتوان جستن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری .
امیرمعزی .
تا کی ای مست لاف هشیاری
خر لنگی بری به رهواری .
سنائی .
چه که گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سرپوشیدگان درگاه در کله مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است و کار تردامنان و نادانان . (از مقامات حمیدی ).
اگرچه دم نمی آرم زدن لکن چنان کآید
به شوخی می برم پیش تو لنگی را به رهواری .
انوری .
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ .
مولوی .
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب .
مولوی .
چون شدم نزدیک من حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ .
مولوی .
ای بسا اسب تیزرو که بمرد
خرک لنگ جان به منزل برد.
سعدی .
مگر کآن فرومایه ٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر لنگ خویش .
سعدی .
خر از دست عاجز شد از پای لنگ .
سعدی .
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد از روبهان لنگ سیلی .
؟
آن کس که نداند و بداند که نداند
آخر خرک لنگ به منزل برساند.
؟
- امثال :
برای خری لنگ کاروان بار نیفکند .
هر جا سنگ است به پای لنگ است .
لنگ بخر کور بخر پیر مخر .
هرجع؛ سخت لنگ . خزعل الضبع؛ لنگ گردید کفتار. خنب ، اخناب ؛ لنگ شدن . خال ؛ لنگ گردیدن ستور. خزرجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. هجرع ؛ درازقامت لنگ . تخضجت الشاة؛ لنگ گردید گوسفند. (منتهی الارب ). || صفت است پائی را که لنگد :
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل .
حافظ.
- عذر لنگ ؛ عذری نامقبول . عذری ناموجه . عذر دروغین . نارسا. عذر غیرجمیل . عذری نه بوجه :
در این مجال سخن نیست چرخ را هرچند
که عذر لنگ برون می برد به رهواری .
ظهیری .
برد در عذر بس لنگی به رهواری و من هر دم
گناهی نو بر او بندم برای عذر بس لنگش .
اخسیکتی .
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیل
پیشم از بس که عذر لنگ آورد.
انوری .
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ .
نظامی .
ز ناتوانی پایم به دست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که میتوان برسان .
سلمان ساوجی .
میار عذر که ره دور و مرکبم لنگ است
که عذر لنگ نیاید ز رهروان ملنگ .
کاتبی .
کلمه ٔ لنگ با بودن ، شدن ، کردن ، ماندن ، آمدن و غیره صرف شود.
|| درنگ . توقف . ماندن قافله یک روز و دو روز در راهها. (برهان ).
- لنگ شدن کار ؛ متوقف شدن آن .
- لنگ کردن ؛در منزلی توقف کردن برای یک یا چند روز. هنگام مسافرت یک یا چند روز در جائی از طول راه اقامت گزیدن .
- لنگ ماندن کار ؛ اسباب پیشرفت آن فراهم نشدن .
|| (اِخ ) لقب تیمور گورکان . || لقب عثمان بن عفان . || (اِ) آلت تناسل . (برهان ). آلت مردی . (جهانگیری ). شرم مرد. صاحب غیاث گوید: ولنگ (به کسر اول ) در هندی به معنی آلت تناسل باشد :
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
وآن تویی گول و تویی دول وتویی بابت لنگ .
لبیبی .
زبانش در برش چون کشتی نوح
به رویش درکشیده خام خنگی
بریشمها بر او همچون که رگها
به دستش زخمه ای مانند لنگی .
سوزنی .
لنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکند از نهیب لنگ .
سوزنی .
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ .
فردوسی .
ز دریا برآمد یکی اسب خنگ
سرین گرد و چون گورو کوتاه لنگ .
فردوسی .
همان شب یکی کرّه ای زاد خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ .
فردوسی .
- تا لنگ ظهر خوابیدن ؛ تا پس از زدن آفتاب خفتن .
- یک لنگ پا ایستادن .
- یک لنگه مرغ ؛ یک پای آن .
- امثال :
قسم مخور که باوره ، لنگ خروس برابره .
|| کعب پا را نیز لنگ گفته اند. (برهان ). برهان چنین نوشته ودر سامی فی الاسامی در لغات راجعه به آهو و از قبیل آن می نویسد: موقف و مخدم ، سپیدلنگ و از تتبعی که ممکن شد چنان دانم که لنگ به معنی جای دست برنجن و خلخال است از دست و پای . || این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع شود و افاده ٔ معانی خاص کند، چون :نیم لنگ . (فردوسی ). شتالنگ . بشلنگ . (اسم محل ). هفت لنگ . (ایلی از بختیاری ). چهارلنگ . (ایلی از بختیاری ). پشلنگ . پشت لنگ . اشتالنگ . لیولنگ . || پای . پایه . در گیلان سه پایه ٔ مطبخ را سه لنگه گویند. || لنگه . نیم بار. نصف بار. و رجوع به لنگه شود. || فرد. طاق . تک . مقابل زوج : دو جفت و لنگی ، یعنی دو زوج و یک فرد. و رجوع به لنگه شود.
لنگ . [ ل ُ ] (اِ) فوطه . ازار. ایزار. بستنی . جامه ٔ حمام . میزر. جامه ای که در رفتن به گرمابه بر کمر بندند. پارچه ٔ مستطیل شکل که در گرمابه بر کمر بندند پوشیدن سفلای بدن را. با فعل بستن صرف می شود.
- امثال :
لنگ حمام است هر کس بست بست .
لنگ ملانصرالدین است .
لنگ . [ ل ُ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان ماسال بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش ، واقع در یکهزارگزی جنوب باختری بازار ماسال . دامنه ، معتدل ، مرطوب و مالاریائی . دارای 273 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ ماسال . محصول آنجا برنج ، ابریشم و لبنیات . شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است . بیشتر سکنه تابستان به ییلاق سرچشمه های رودخانه ٔ ماسال میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
فرهنگ عمید
۲. پای آسیب دیده که بلنگد.
۳. خسته و وامانده: پای ما لنگ است و منزل بس دراز / دست ما کوتاه و خرما بر نخیل (حافظ: ۱۰۱۹ ).
۴. نیازمند به چیزی.
* لنگ کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه]
۱. آسیب رساندن به پای کسی، به گونه ای که بلنگد.
۲. [مجاز] کاری را تعطیل کردن.
۳. [مجاز] توقف کردن قافله میان راه.
۱. (زیست شناسی ) یک پای انسان از بیخ ران تا سر انگشتان.
۲. نیمی از بار.
۳. یکی از چیزی که جفت باشد، مانند لنگۀ کفش، لنگۀ جوراب.
* لنگ کردن: (مصدر متعدی ) (ورزش ) در کُشتی، پای خود را به پای حریف بند کردن و او را به زمین زدن.
پارچه ای مستطیل شکل که در گرمابه و زورخانه به کمر می بندند.
* لنگ انداختن: (مصدر لازم )
۱. (ورزش ) در زورخانه، پرتاب کردن لنگ از طرف مرشد میان دو کشتی گیر که در گود گرم کشتی هستند تا به خوشی از یکدیگر جدا شوند.
۲. [مجاز] تسلیم شدن و ترک نزاع کردن.
۱. انسان یا حیوانی که پایش آسیب دیده و نتواند درست راه برود.
۲. پای آسیبدیده که بلنگد.
۳. خسته و وامانده: ◻︎ پای ما لنگ است و منزل بس دراز / دست ما کوتاه و خرما بر نخیل (حافظ: ۱۰۱۹).
۴. نیازمند به چیزی.
〈 لنگ کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. آسیب رساندن به پای کسی، بهگونهای که بلنگد.
۲. [مجاز] کاری را تعطیل کردن.
۳. [مجاز] توقف کردن قافله میان راه.
۱. (زیستشناسی) یک پای انسان از بیخ ران تا سر انگشتان.
۲. نیمی از بار.
۳. یکی از چیزی که جفت باشد، مانند لنگۀ کفش، لنگۀ جوراب.
〈 لنگ کردن: (مصدر متعدی) (ورزش) در کُشتی، پای خود را به پای حریف بند کردن و او را به زمین زدن.
پارچهای مستطیل شکل که در گرمابه و زورخانه به کمر میبندند.
〈 لنگ انداختن: (مصدر لازم)
۱. (ورزش) در زورخانه، پرتاب کردن لنگ از طرف مرشد میان دو کشتیگیر که در گود گرم کشتی هستند تا بهخوشی از یکدیگر جدا شوند.
۲. [مجاز] تسلیم شدن و ترک نزاع کردن.
دانشنامه عمومی
لِنگ به معنای پا
لنگ (حرکت) به معنی نامتعادل
لنگ (صفت) به معنی جانداری که یک پایش نقص حرکتی داشته باشد
لُنگ حمام
فهرست روستاهای ایران
دانشنامه آزاد فارسی
پوششی مستطیلی از پارچۀ نخی با طرح چهارخانه و معمولاً به رنگ قرمز. از این پوشش به عنوان پارچۀ خشک کن در حمام ها استفاده می شود. در زورخانه ها نیز روی شلوار زورخانه پوشیده یا به عنوان زیرانداز در نقش عرق گیر و همچنین بر روی شانه ها استفاده می شود.
محوری دارای یک یا چند خمیدگی با زاویۀ قائمه . از لنگ برای انتقال حرکت یا تبدیل حرکت رفت وبرگشتی، جلو ـ عقب یا بالا ـ پایین، به حرکت چرخشی یا عکس آن استفاده می کنند. اگرچه از به کارگیری وسایلی مشابه در عهد باستان ، حتی در قرن ۱م در چین و در قرن ۸م در اروپا، نشانه هایی به دست آمده است، در قدیمی ترین سند مکتوب، استفاده از لنگ در ماشین آبکشی را به جَزَری ، ریاضی دان عرب قرن ۱۲م، نسبت داده شده است. در فناوری در حال توسعۀ اروپا در قرن ۱۵م، استفاده از لنگ بسیار متداول بود.
فرهنگستان زبان و ادب
گویش مازنی
۱پا ۲لنگ حمام
واژه نامه بختیاریکا
( لَنگ ) دست خالی
( لُنگ ) شکمو؛ دمزده
( لَنگ ) منتظر
قَرّه
پیشنهاد کاربران
دم زنده
Long
پا. لنگه
Leng
معطل
Lang
پا
لِنگ به معنی : نصف ///
لَنگ به معنی : معطل ماندن ///
لَنگ : لَنگ درگوییش زبان لری استان لرستان به معنی معطل ماندن است. ///
لِنگ: لِنگ درگویش زبان لری استان لرستان به معنی نصف یا نصفه و پا است. ///
لنگه نداشتن همتا نداشتن
1. استفاده از لنگ به عنوان پوشش تنکه به طور ساده که مخصوص تازه کارها و ورزشکاران معمولی است.
2. ورزشکارانی که به مرحله کشتی گرفتن می رسیدند و کشتی را شروع می کردند، لنگ را طوری به کمر می بستند که جلوی آن لچکی مانند و تقریبا شبیه نطعی می شد. یک سرلنگ را به طرف راست کمر می بستند.
3. ورزشکاران در مرحله نوچگی که قابلیت خوبی در کشتی پیدا می کردند یک لنگ اضافه روی لنگ اولیه می بستند، دو لنگ.
4. بعد از مرحله دو لنگ، ورزشکار نوخاسته که در حد پهلوانی بود تنکه می پوشید.
قَسَمونُت بُوْاَرِه لِنگِ خروس بَرابَرِه
قَسَمونُت:قسم هایت
بُوْاَرِ: باور
باهاش میشه شیشه تمیز کرد هم میشه به عنوان پرچم پرسپولیس استفاده کرد و کارای دیگه. . .