کلمه جو
صفحه اصلی

پیکان


مترادف پیکان : تیر، خدنگ، سهم

فارسی به انگلیسی

arrow or spear, arrow - head, point of a spear, fluke, arrow, arrowhead, bolt, shaft

arrow-head, point of a spear, fluke, arrow


arrowhead, arrow, bolt, shaft


فارسی به عربی

سهم , شوکة , نبلة

فرهنگ اسم ها

اسم: پیکان (پسر) (فارسی)
معنی: نوک فلزی و تیزسر تیر یا نیزه

مترادف و متضاد

fluke (اسم)
اتفاق، خار، پیکان، زمین گیر، قلاب لنگر، انتهای دم نهنگ، یکنوع ماهی پهن، اصابت اتفاق

arrow (اسم)
تیر، سهم، پیکان، یکانداز، خدنگ

spear (اسم)
خشت، پیکان، نیزه، سنان، نیزه ای، سخمه، نیزه دار

dart (اسم)
تیر، پیکان، نیزه، حرکت تند، زوبین

arrowhead (اسم)
پیکان، نوک پیکان، سرتیز

barb (اسم)
خار، نوک، پیکان، ریش، دندانهای ریز

point of a spear (اسم)
پیکان

تیر، خدنگ، سهم


فرهنگ فارسی

فلزنوک تیزوسرنیزه، پیکانه هم میگویند
( اسم )۱- آهن سر تیر و نیزهفلزی نوک دار که بسر تیر و نیزه نصب کنند نصل : چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ برو بگذرد برو پیکان مرگ . ( شا. بخ ۲۳۵۶ : ۸ ) و کمان وی ( کیومرث ) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یک پارچه چون درون. حلاجان و تیروی کلکین با سه پر و پیکان استخوان .
نام موضعی از رستاق قاسان آنچنانکه در تاریخ قم آمده است

فرهنگ معین

(پِ ) (اِ. ) آهن نوک تیز سر تیر و نیزه .

لغت نامه دهخدا

پیکان . (اِخ ) قصبه ای از دهستان خرقویه ٔ بخش حومه ٔ شهرستان شهرضا. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا. متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا. جلگه و معتدل . دارای 3601 تن سکنه . آب آنجا از قنات و چاه . محصول آن غلات و پنبه . شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است . یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).


پیکان . [ پ َ ] (اِخ ) نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است . (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 118).


پیکان . [ پ َ / پ ِ ] (اِ) ج ِ پیک . رجوع به پیک شود :
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.

منوچهری .


پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.

منوچهری .


پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص 183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.

انوری [ در صفت سحاب ].



پیکان. ( اِخ ) قصبه ای از دهستان خرقویه بخش حومه شهرستان شهرضا. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا. متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا. جلگه و معتدل. دارای 3601 تن سکنه. آب آنجا از قنات و چاه. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است. یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10 ).

پیکان. [ پ َ / پ ِ ] ( اِ ) ج ِ پیک. رجوع به پیک شود :
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. ( تاریخ بیهقی ص 183 ).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری [ در صفت سحاب ].

پیکان. [ پ َ/ پ ِ ] ( اِ ) نصل. معبله.حداة. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است :
بپوشیده شد چشمه آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.
دقیقی.
بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.
فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.
فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.
فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.
فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.
فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.
فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.
فردوسی.
ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.
فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.
فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.
فردوسی.

پیکان . [ پ َ/ پ ِ ] (اِ) نصل . معبله .حداة. یاروج . آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه . فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه ، مقابل سنان که آهن بن نیزه است :
بپوشیده شد چشمه ٔ آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب .

دقیقی .


بچابکی بر بایدکجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال .

منجیک .


تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت .

فردوسی .


برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.

فردوسی .


زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.

فردوسی .


یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.

فردوسی .


که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.

فردوسی .


ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب .

فردوسی .


که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم .

فردوسی .


ز پیکان الماس وپرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب .

فردوسی .


همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.

فردوسی .


خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد گرد دلیر.

فردوسی .


بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک .

فردوسی .


کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانْش را داده بد زهر شیر.

فردوسی .


نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون .

فردوسی .


بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.

فردوسی .


خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ .

فردوسی .


سنان چه باید بر نیزه ٔ کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان .

فرخی .


چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.

عنصری .


چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال .

زینتی (زینبی ).


کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.

اسدی (لغت فرس ص 298).


بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.

ناصرخسرو.


ورتو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.

ناصرخسرو.


که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.

ناصرخسرو.


نبینی که بدْرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان .

ناصرخسرو.


ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان .

ناصرخسرو.


هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی .

ناصرخسرو.


کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.

ناصرخسرو.


و کمان وی [گیومرث ] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونه ٔ حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان . (نوروزنامه ).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی .

سیدحسن غزنوی .


حامی تیر ار شودکلکت نترسد ز احتراق
بگذرداز قرص خور چون از هدف پیکان تیر.

سوزنی .


ترکان غمزه ٔ او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی .

خاقانی .


نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان ، هم سر پیکان اسد.

خاقانی .


سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی ِ کار دین پیکار تو عالم را.

خاقانی .


باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.

خاقانی .


در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است .

خاقانی .


به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان .

خاقانی .


هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.

خاقانی .


از قبضه ٔ کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم .

خاقانی .


آیینه بردار و ببین ، آن غمزه ٔ بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده .

خاقانی .


شمشیر او قصار کین ، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین ، دلدوز کفار آمده .

خاقانی .


بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی .

خاقانی .


زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.

خاقانی .


آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.

خاقانی .


چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.

خاقانی .


ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینه ٔ برگستوان افشانده اند.

خاقانی .


پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.

خاقانی .


غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه .

خاقانی .


ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.

خاقانی .


ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ .

نظامی .


خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت .

نظامی .


گل چو سپر خسته ٔ پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش .

نظامی .


من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن ...

نظامی .


در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.

نظامی .


جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی .

مجیر بیلقانی .


پیکان تیر غمزه ٔ تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست .

کمال اسماعیل .


و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی ؟ (جهانگشای جوینی ).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.

سعدی .


بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم .

سعدی .


ندیدمْش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست .

سعدی .


پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان ).
هرآن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی .

سلمان .


پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل .

(از العراضه ).


خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان .
قطع؛ پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبلة؛ پیکان پهن دراز. نصل ٌ مطحر؛ پیکان دراز. مشفص ؛ پیکان پهن یا دراز.قهوبة؛ پیکان سه شاخه . نصل محیق ؛ پیکان باریک و تیز.طمیل ، شرحاف ؛ پیکان پهن . (منتهی الارب ). عبل ؛ پیکان پهن بر تیر نشاندن . (تاج المصادر بیهقی ). زج ؛ پیکان تیز. سیحف ؛ پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع ؛ پیکان پهن دراز. سریه ؛ پیکان خُرد گِرد. قتر؛ نوعی از پیکان تیر. سرسور؛ پیکان دوک . سرو؛ تیر پهن و پیکان دراز. سلمج ؛پیکان دراز باریک . قطبة؛ پیکان هدف . سلوف ؛ پیکان دراز. سلط؛ پیکان هموار. سلاء، سلاءة؛ نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب ؛ پیکان تنک . نضی ؛ پیکان تیر.درعیة؛ پیکانی که در زره درآید. جماح ، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل ، نصلان ؛ پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی . نحیض ؛ پیکان باریک تیز. عبد؛ پیکان کوتاه پهن . جبل ؛ پیکان از آهن نرم . اعجف ؛ پیکان باریک . فراغ ؛ پیکانهای پهن . هادی ؛ پیکان تیر. هلال ؛ پیکان دوشاخه . (منتهی الارب ).
- الماس پیکان ؛ دارای پیکانی چون الماس از سختی :
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ .

فردوسی .


- پولادپیکان ؛ دارای پیکانی از فولاد :
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ .

فردوسی .


- پیکان برکشیدن ؛ بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن :
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان .

سعدی .


به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.

لسانی .


ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم .

طالب آملی .


- پیکان دوشاخ :
پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.

خاقانی .


- پیکان مقراضه ؛ یعنی دوشاخه ، پیکانه ٔ دوشاخه . (آنندراج ). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان ) :
شاه را دیدم درو [در صیدگه ] پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.

خاقانی .


- تیز پیکان ؛ رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان ؛ دوشاخ . هلال :
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت .

فردوسی .


صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه ،و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست :
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم .

عرفی .


نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینه ٔ ما سبز تخم پیکان شد.

دانش .


بسکه تیرغمزه ٔ آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچه ٔ پیکان پر است .

مفید بلخی .


زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.

مفید بلخی .


از آن سبب شده پروانه ٔ چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش .

مفید بلخی .


بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعله ٔ پیکان چراغ تربت ما.

مفید بلخی .


و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است :
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.

وحشی .


از فغانم ناله ٔ زنجیر می آید بگوش
در فضای سینه ٔ من بس که پیکان چیده است .

صائب .


بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.

ظهوری .



فرهنگ عمید

قطعۀ فلزی نوک تیزی که بر سرِ تیر یا نیزه نصب کنند.

دانشنامه عمومی

پیکان (اصفهان). مختصات: ۳۱°۴۹′ شمالی ۵۲°۳۰′ شرقی / ۳۱٫۸۱۷°شمالی ۵۲٫۵۰۰°شرقی / 31.817; 52.500
جرقویه
پیکان روستایی از توابع بخش جرقویه سفلی در استان اصفهان است. این روستا در ۶۰ کیلومتری شهرستان ورزنه و ۷۵ کیلومتری جنوب شرقی شهر اصفهان واقع شده است.
این روستا در ۷۵ کیلومتری اصفهان و ۵ کیومتری جنوب غربی نیک آباد از توابع شهرستان اصفهان و بخش جرقویه سفلی در جنوب شرقی شهر اصفهان بین مدارهای ۵۲درجه و ۱۰ دقیقه و ۴۰ ثانیه طول جغرافیایی و ۳۲ درجه و ۱۵ دقیقه و ۵۰ ثانیه عرض جغرافیایی و در دامنه های شمال رشته کوه محمد نوجوان قرار دارد.
با توجه به قرار داشتن پیکان در منطقه ای بیابانی و کویری، دارای آب و هوای خشک نیمه بیابانی است. یعنی تابستان های آن گرم و خشک و زمستان های آن سرد و خشک است.

فرهنگستان زبان و ادب

{arrow} [ریاضی] تعمیم مفهوم نگاشت در نظریۀ رسته ها متـ . ریختار morphism
{point, pile, arrow point} [ورزش] کلاهک فلزی نوک تیزی که بر سر تیر قرار می گیرد متـ . سرتیر arrowhead, head1

جدول کلمات

فلش, تیر, سرنیزه , فلش

پیشنهاد کاربران

سفته ( به فتح ت )

تیر، خدنگ، سهم، فلش


کلمات دیگر: