کلمه جو
صفحه اصلی

لهو


مترادف لهو : بازی، خوشی، سرگرمی، آرمش، جماع، عیاشی، عیش، عیش ونوش، ملاهی

فارسی به انگلیسی

play, sportiveness

مترادف و متضاد

play (اسم)
بازی، تفریح، نمایش، ورزش، نمایشنامه، نواخت، لهو، نواختن ساز و غیره، سرگرمی مخصوص

۱. بازی، خوشی، سرگرمی
۲. آرمش، جماع
۳. عیاشی، عیش، عیشونوش، ملاهی


بازی، خوشی، سرگرمی


آرمش، جماع


عیاشی، عیش، عیش‌ونوش، ملاهی


فرهنگ فارسی

بازی کردن، آنچه که مایه سرگرمی وبازی باشد
۱- ( مصدر ) بازی کردن . ۲- انس گرفتن بسخن کسی . ۳- جماع کردن . ۴- ( اسم ) بازی : چون از خدمت فارغ شدی بلهو ونشاط خویش مشغول بودی . ۵- انس الفت . ۶- جماع آرمش . ۷- ( اسم ) زن یا فرزند که با اوبازی کنند . ۸- آنچه که مردم را مشغول و محظوظ کند . یا لهو ولعب . اشتغال بلذات وبازی : حاصل لهو ولعب دنیا چیست ? نام زشت و خمار و جنگ و جدل . ( سعدی لغ. )
بازی کردن . یا انس گرفتن زن بسخن کسی و بشگفت آمدن وی .

فرهنگ معین

(لَ وْ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) بازی کردن . ۲ - (اِ. ) آنچه مایة سرگرمی و بازی باشد. ۳ - بازی ، طرب ، لعب .

لغت نامه دهخدا

لهو. [ ل َهَْ وْ ](ع مص ) بازی کردن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر) (زوزنی ). || انس گرفتن زن به سخن کسی و به شگفت آمدن وی . || جماع کردن . (منتهی الارب ).


لهو. [ ل َ ] ( هندی ، اِ ) اسم هندی خون است. ( تحفه حکیم مؤمن ).

لهو. [ ل َ هَُ وو ] ( ع ص ) رجل ٌ لهو؛ مرد بازنده. مرد بسیار غفلت کننده و اعراض نماینده. ( منتهی الارب ). مرد بسیار بازی و غفلت. ( مهذب الاسماء ).

لهو. [ ل َهَْ وْ ]( ع مص ) بازی کردن. ( منتهی الارب ) ( تاج المصادر ) ( زوزنی ). || انس گرفتن زن به سخن کسی و به شگفت آمدن وی. || جماع کردن. ( منتهی الارب ).

لهو. [ ل َهَْ وْ ] ( ع اِ ) زن که بدان بازی کنند یا فرزند. ( منتهی الارب ). بازی. طرب. لعب. ملهی. آنچه مشغول کند مردم را. چیزی که از عمل خیر بازدارد. ( منتخب اللغات ). آنچه مایه اشتغال باشد. اشتغال به عیش و طرب و امثال آن. آنچه انسان را محظوظ کند و مشغول دارد. زنی که مایه سرور و خوشی باشد. سرگرم کن. و در این قول خدای تعالی : «لو اءَردنا اءَن نتخذ لهواً » کنایه است از زن و فرزند. ج ، ملاهی ( بغیر قیاس ). هو الشی الذی یتلذذ به الانسان فیلهیه ثم ینقص. ( تعریفات ) :
دو صد منده سبو آبکش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.
ابوشکور.
تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک.
خسروی.
بدو گفت کایدر نه جای لهوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست.
فردوسی.
دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام.
فرخی.
زین عید عدو را غم و اندوه و تو را لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین.
فرخی.
کش و بند وبر و آر و کن و کار و خور و پوش
کین ومهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز.
منوچهری.
امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری.
منوچهری.
بچه نداند از لهو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه.
منوچهری.
از این خداوند ما هیچ کاری نیاید جز لهو. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248 ). چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی. ( تاریخ بیهقی ص 247 ). قائد به خشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا به لهو و شراب می پردازم. ( تاریخ بیهقی ص 323 ). دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. ( تاریخ بیهقی ص 394 ). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. ( تاریخ بیهقی ص 393 ).

لهو. [ ل َ ] (هندی ، اِ) اسم هندی خون است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).


لهو. [ ل َ هَُ وو ] (ع ص ) رجل ٌ لهو؛ مرد بازنده . مرد بسیار غفلت کننده و اعراض نماینده . (منتهی الارب ). مرد بسیار بازی و غفلت . (مهذب الاسماء).


لهو. [ ل َهَْ وْ ] (ع اِ) زن که بدان بازی کنند یا فرزند. (منتهی الارب ). بازی . طرب . لعب . ملهی . آنچه مشغول کند مردم را. چیزی که از عمل خیر بازدارد. (منتخب اللغات ). آنچه مایه ٔ اشتغال باشد. اشتغال به عیش و طرب و امثال آن . آنچه انسان را محظوظ کند و مشغول دارد. زنی که مایه ٔ سرور و خوشی باشد. سرگرم کن . و در این قول خدای تعالی : «لو اءَردنا اءَن نتخذ لهواً » کنایه است از زن و فرزند. ج ، ملاهی (بغیر قیاس ). هو الشی ٔ الذی یتلذذ به الانسان فیلهیه ثم ینقص . (تعریفات ) :
دو صد منده سبو آبکش به روز
شبانگاه لهو کن به منده بر.

ابوشکور.


تا بمیری به لهو باش و نشاط
تا نگیرد ابر تو گرم خبک .

خسروی .


بدو گفت کایدر نه جای لهوست
همانا ترا شیر مرغ آرزوست .

فردوسی .


دل تو باد سوی لهو و چشم سوی نگار
دو گوش سوی سماع و دو دست سوی مدام .

فرخی .


زین عید عدو را غم و اندوه و تو را لهو
تو با رخ چون لاله و او با رخ پرچین .

فرخی .


کش و بند وبر و آر و کن و کار و خور و پوش
کین ومهر و غم و لهو و بد و نیک و می و راز.

منوچهری .


امیری شدم آن زمان زآن سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری .

منوچهری .


بچه نداند از لهو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو با اهل بیت و حاشیه .

منوچهری .


از این خداوند ما هیچ کاری نیاید جز لهو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). چون از خدمت فارغ شدی به لهو و نشاط خویش مشغول بودی . (تاریخ بیهقی ص 247). قائد به خشم جواب داد که نعمت تو سخت بر من بسیار است تا به لهو و شراب می پردازم . (تاریخ بیهقی ص 323). دیگران در لهو و طرب بدو اقتدا میکنند. (تاریخ بیهقی ص 394). کدخدای ری و آن نواحی به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد. (تاریخ بیهقی ص 393).
بیت و غزل بر طلب فحش و لهو
بی هنران را بدل آیت است .

ناصرخسرو.


ایا به دولت دنیا فریفته دل خویش
به شادکامی تاز و به کام و لهو و خطر.

ناصرخسرو.


جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پرلهو و مغزت پرخمار است از نبید.

ناصرخسرو.


نباید که جز لهو فردا ز تو
نشانی بماند چو از باربد.

ناصرخسرو.


پرهیز کن از لهو از آنکه هرگز
سرمایه نکرده ست هیچ لاهی .

ناصرخسرو.


زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره ٔ رعد و نفخه ٔ صور است .

مسعودسعد.


ز لهو آمده رنج وز وصل دیده فراق
به سان خویش کند پر ز خنده دیده پرآب .

مسعودسعد.


شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر.

مسعودسعد.


و دیگر آنکه پند و حکمت و لهو و هزل به هم پیوستند. (کلیله و دمنه ).
دل افسرده مانده ست چون نفس و دل
که از آتش لهو تابی نبیند.

خاقانی .


سر دولت ، غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است .

خاقانی .


لهو یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است .

خاقانی .


غم بیخ عمر می برد ومن به برگ آنک
دستی به شاخ لهو به صد فن درآورم .

خاقانی .


نزنم باز در لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم .

خاقانی .


نیست کسم غمگسار خوش به که باشم
هست غمم بی کنار لهو چه جویم ؟

خاقانی .


تا به هم اسرار لهو شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد.

خاقانی .


لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.

خاقانی .


بیست ویک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم .

خاقانی .


مدت لهو را غم است انجام
باده ٔ نیک را بد است خمار.

خاقانی .


همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند.

نظامی .


برآسود روزی دو در لهو و ناز
ز مشکوی دارا خبر جست باز.

نظامی .


گر بکشتم من عوانی را به سهو
نی برای نفس کشتم نی به لهو.

مولوی .


عقل و ادب پیش گیرو لهو و لعب بگذار. (سعدی ). و دیگر خدمتکاران به لهو و لعب مشغولند. (سعدی ).
اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ .

سعدی .


تو در لهو و تماشائی کجا بر من ببخشائی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند.

سعدی .


تا دولت است و نعمت با بخت تو به هم
ازلهو و از نشاط مشو ساعتی جدا.

؟


|| سهو. (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. بازی کردن.
۲. (صفت ) آنچه مایۀ سرگرمی و بازی باشد و انسان با آن خود را مشغول و سرگرم کند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی شیعه] لَهو، سرگرمی لذت بخش و غیر مهم در زندگی است که توجه انسان را به خود مشغول می سازد. به طوری که کارهای اصلی و مهم زندگی را فراموش می کند. از منظر مفسران قرآن و روایات، لهو، جلوی پیشرفت علمی و خوشبختی انسان را می گیرد. از منظر فقها، لهو، ممنوع و ناسالم است. عده ای دیگر از فقها معتقدند که بعضی از سرگرمی های لهوی باعث بی توجهی انسان به کارهای مهم و اصلی زندگی نمی شوند، بنابراین مجاز و سالم هستند.
لهو، در کتابهای لغت، مشغول شدنِ انسان به یک کارِ لذت بخش، تعریف شده است و در اصطلاح، رفتار یا سرگرمی غیر مهمِ در زندگی و لذت بخشی است که توجه انسان را به خود مشغول می سازد، به طوری که کارهای ضروری و مهم زندگی را فراموش می کند..
از منظر مفسرانِ قرآن و روایات، همه رفتارها و سرگرمی های دنیا لهو هستند و آن را به دو نوع تقسیم کرده اند:

پیشنهاد کاربران

در پارسی " ماژ " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو .

هوالعلیم

لَهو : سرگرمی. . .
لَهو و لَعب : سرگرمی وبازی. . .

لَهُوَ : ( لَ هُو ) : البته او ؛ همان

لطفا طرز نوشتن عربی رو تو کیس بگزارید تا ما بتوانیم منظور رو برسانیم


کلمات دیگر: