کلمه جو
صفحه اصلی

مرکب


مترادف مرکب : اسب، باره، راحله، سواری، کشتی | آمیخته، ممزوج ، ترکیب یافته، تشکیل شده، جوهر

متضاد مرکب : بسیط

برابر پارسی : آمیخته شده، دوده، زکاب، اسب، آمیخته، ترابر، خودرو، دوات، رهوار

فارسی به انگلیسی

composed, consisting, made up, compound, complex, composite, ink, animal for riding, mount, ship, roadster, steed, [rare.] ship, conglomerate, cumulative

ink


animal for riding, mount, [rare.] ship


composed, consisting, made up, compound


complex, composite, compound, conglomerate, cumulative, ink, roadster


فارسی به عربی

حبر , مرکب

عربی به فارسی

دوبه , کرجي , با قايق حمل کردن , سرزده وارد شدن , کشتي کوچک , قايق , هرچيزي شبيه قايق , قايق راني کردن , پيچيده , مختلط , مرکب , چند جزءي , جسم مرکب , لفظ مرکب , بلور دوتايي () محوطه , عرصه , حياط , ترکيب , ترکيب کردن , اميختن


مرکب


مترادف و متضاد

intricate (صفت)
پیچیده، بغرنج، مرکب، درهم و برهم

compound (صفت)
مرکب، جسم مرکب، چند جزئی، لفظ مرکب

multiplex (صفت)
مرکب، متعدد، چندتایی

implicate (صفت)
مرکب

composed (صفت)
ارام، مصنف، خونسرد، ترکیب شده، مرکب

composite (صفت)
مرکب، چیز مرکب

mazy (صفت)
گیج، مرکب

entangled (صفت)
ژولیده، مرکب

اسم ≠ بسیط


آمیخته، ممزوج ≠ ترکیب‌یافته، تشکیل‌شده


اسب، باره، راحله، سواری


کشتی


۱. اسب، باره، راحله، سواری
۲. کشتی


۱. آمیخته، ممزوج ≠ بسیط
۲. ترکیبیافته، تشکیلشده
۳. جوهر


فرهنگ فارسی

( اسم ) ترکیب کننده .
زین و یراق ساز

فرهنگ معین

(مَ کَ ) [ ع . ] (اِ. ) هر آن چه بر آن سوار شوند.
(مُ رَ کَّ ) [ ع . ] ۱ - (اِمف . ) ترکیب شده ، آمیخته شده . ۲ - ماده ای سیاه رنگ که از دوده و مواد دیگر به دست می آید و از آن برای نوشتن و چاپ استفاده می شود.

(مَ کَ) [ ع . ] (اِ.) هر آن چه بر آن سوار شوند.


(مُ رَ کَّ) [ ع . ] 1 - (اِمف .) ترکیب شده ، آمیخته شده . 2 - ماده ای سیاه رنگ که از دوده و مواد دیگر به دست می آید و از آن برای نوشتن و چاپ استفاده می شود.


لغت نامه دهخدا

مرکب. [م َ ک َ ] ( ع مص ) مصدر رُکوب است در تمام معانی. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به رکوب شود.
- یوم المرکب ؛ روزی که خلیفه با زینت و خدم و حشم وعساکر سوار می شود. ( ناظم الاطباء ).

مرکب.[ م َ ک َ ] ( ع اِ ) برنشستنی از ستور. ( منتهی الارب ). اسب. آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی ، اکثر به معنی اسب مستعمل است. ( از غیاث ) ( آنندراج ). اسب بارگی. باره. برنشستی. برنشست. برنشستنی. بارگیر. سواری. ولید. ج ، مراکب :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.
عماره.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده خان خطا زین ورا زیبد یون.
مجلدی ( از لغت نامه اسدی ص 403 ).
آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی.
منوچهری.
حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184 ). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. ( تاریخ بیهقی ص 377 ). شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر باسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی... نزدیک ما فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ).
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن.
ناصرخسرو.
مرکب من بودزمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش.
ناصرخسرو.
سخن به منزلت مرکبی است جان ترا
بر او توانی رفتن بسوی شهر هدی.
ناصرخسرو.
چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبرکه طال المعاتب.
( منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی ).
کاری نه بقدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.
خاقانی.
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت باد مسیحا داشته.
خاقانی.
کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم.
خاقانی.
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.
نظامی.
صیدکنان مرکب نوشیروان
دورشد از کوکبه خسروان.
نظامی.
مهین بانو جوابش داده کای ماه
به جای مرکبی صد ملک درخواه.

مرکب . [ م ُ رَک ْک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ترکیب . رجوع به ترکیب شود. || زین و یراق ساز. (از انساب سمعانی ).


مرکب . [م َ ک َ ] (ع مص ) مصدر رُکوب است در تمام معانی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رکوب شود.
- یوم المرکب ؛ روزی که خلیفه با زینت و خدم و حشم وعساکر سوار می شود. (ناظم الاطباء).


مرکب .[ م َ ک َ ] (ع اِ) برنشستنی از ستور. (منتهی الارب ). اسب . آنچه برآن سوار شوند از قسم مواشی ، اکثر به معنی اسب مستعمل است . (از غیاث ) (آنندراج ). اسب بارگی . باره . برنشستی . برنشست . برنشستنی . بارگیر. سواری . ولید. ج ، مراکب :
مجلس و مرکب و شمشیر چه داند همی آنک
سروکارش همه با گاو و زمین است و گراز.

عماره .


مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون .

مجلدی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 403).


آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی .

منوچهری .


حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند و بر مرکبی که هرگز ننشسته بود نشانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). جامه های دوخته پیش آوردند و در هر بابی سخن گفت که در آن فخر است و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 377). شرط آن است که از زرادخانه پنجهزار اشتر باسلاح و بیست هزار اسب از مرکب و ترکی ... نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن .

ناصرخسرو.


مرکب من بودزمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش .

ناصرخسرو.


سخن به منزلت مرکبی است جان ترا
بر او توانی رفتن بسوی شهر هدی .

ناصرخسرو.


چو مرکب فدای بت دلستان شد
مرا گفت دلبرکه طال المعاتب .

(منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی ).


کاری نه بقدر همت افتاد
راهی نه به پای مرکب آمد.

خاقانی .


جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت باد مسیحا داشته .

خاقانی .


کس سلیمان دید دیوی زیر ران
او بر آن مرکب چنان آمد به رزم .

خاقانی .


دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.

نظامی .


صیدکنان مرکب نوشیروان
دورشد از کوکبه ٔ خسروان .

نظامی .


مهین بانو جوابش داده کای ماه
به جای مرکبی صد ملک درخواه .

نظامی .


راهیست دراز و عمر کوتاه
باری است گران و مرکب لنگ .

عطار.


مرکب عشق تو چو برگردد
خاک در چشم عقل افشاند.

عطار.


شیخ کامل بود و طالب مشتهی
مرد چابک بود و مرکب درگهی .

مولوی .


از حق ان الظن لایغنی رسید
مرکب ظن بر فلکها کی دوید.

مولوی .


ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خر لاغر بیچاره در این آب و گل است .

سعدی .


مرکب به جانب وی راند. (گلستان سعدی ).
روزی به پای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست .

سعدی (کلیات ص 386).


برفتد مرکبی که تند رود
زود در سر رود هر آنکه دود.

مکتبی .


قعدة؛ مرکبی مر زنان را. (منتهی الارب ).
- مرکب ابلق ؛ کنایه از شب و روز است :
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی قرار ابلق .

ناصرخسرو.


- مرکب از چوب ؛ چوبین ، اسب چوبین ، اسبی که از چوب ساخته باشند و بچه ها غالباً از آن بعنوان بازیچه استفاده کنند :
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازه ٔ هلاک شده .

خاقانی .


- || کنایه از تابوت . (از آنندراج ) : چون سلطان [ مسعود ] پادشاه شد این مرد [ حسنک ] بر مرکب چوبین نشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- مرکب الفرس ؛ در اصطلاح علم افلاک متن الفرس . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکب جم ؛ کنایه از باد است که از جمله عناصر باشد. (برهان )(آنندراج ). باد زیرا که تخت جم (سلیمان ) را باد می برد.
- مرکب جمام ؛ فرسوده و مانده و ناآسوده از ماندگی :
گفتم ز وادی بشریت توان گذشت
گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام .

خاقانی .


- مرکب زین پشت ؛ کنایه ازشتر دوکوهان . (غیاث ) (آنندراج ).
- مرکب سواری ؛ ستور زینی . مقابل ستور پالانی و بارکش .
- مرکب گرم کردن ؛ سوار شدن بر ستور :
مرکب خویش گرم کرده سوار
دردگر دست مرکبی رهوار.

نظامی (هفت پیکر).


- || راندن اسب به تندی .
- مرکب گفتار را پی کردن ؛ کنایه است از دم از گفتار بستن . بیش سخن نگفتن :
شاهراه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن .

سنائی .


- مرکب ندامت را در جولان کشیدن ؛ کنایه است از اظهار پشیمانی کردن : روباه ... مرکب ندامت را در جولان کشید. (کلیله ودمنه ).
- هفت مرکبان فلک ؛ سبعه ٔ سیاره . هفت ستاره :
از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل
بر هفت مرکبان فلک ره بریده ایم .

خاقانی .


|| کشتی . زورق . سفینه . (از غیاث ) (آنندراج ) (صراح ) :
مرکبان آب دیدم صف زده برروی آب
پالهنگ هریکی پیچیده بر کوه گران .

فرخی .


چون به ساحل دریای شام رسید کشتیها و مرکبها ساخته کرد و سیصد کشتی و زورق ساخته شد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 127). سیراف باعشر مرکبهای دریا دویست و پنجاه و سه هزار دینار. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 171). و کان معنا فی المرکب حاج من أهل الهند. (ابن بطوطه ). || مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته است : گمان می کنم یک معنی مرکب ، «دریچه » و «بوته »و «بوتقه » و «قالب » و «گاه » و «تبنک » زرگران باشد. اسدی در لغت نامه گوید: «تَبَنک دریچه مرکب باشد». درنسخه ٔ دیگر اسدی آمده است «تبنک دریچه ٔ مراکبیان باشد» و در نسخه ٔ سوم «دریچه و قالب و مرکب زرگر و سیمگر بود». و در نسخه ٔ چهارم «دریچه ای بود که به قالب از او ریخته ها کنند از هر صورت ». (لغت نامه ٔ اسدی چ اقبال ص 256 و حاشیه ). || نشستنگاه . جای نشستن . قرارجای : باز اگرچه وحشی و غریب است از دست ملوک برای او مرکب سازند. (کلیله و دمنه ). || (اِخ ) نام ستاره ای از قدر سیم بر مقدم صورت سفینه . (یادداشت مرحوم دهخدا).

مرکب . [ م ُ رَک ْ ک َ ] (ع ص ، اِ) نعت مفعولی است از ترکیب . آمیخته . درپیوسته :
کریمی به اخلاقش اندرمرکب
بزرگی به درگاه او بر مجاور.

فرخی .


گفتم که مفرد است مرکب چگونه شد
گفتا چنانکه میل کند ماده سوی نر.

ناصرخسرو.


و چنانکه در طبایع مرکب است هر کسی برای مهمات خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی . (کلیله و دمنه ).
وجود هرکه نگه میکنم ز جان وجسد
مرکب است تو از فرق تا قدم جانی .

سعدی .


مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چار طبع است مرد.

سعدی .


- جهل مرکب ؛ مقابل جهل بسیط. مقابل علم . نادانی کلان و فاحش .(ناظم الاطباء). جهلی که صاحب آن از جهل خود آگاه نباشد. اعتقاد جازم غیر مطابق با واقع :
آنکس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند.

عبدالواسع جبلی .


- عضو مرکب ؛ اندام پیوسته . الاعضاء الاَّلیة. رجوع به آلیه شود.
- مرکب کردن ؛ مرکب ساختن . ترکیب کردن . پیوستن . پیوند دادن :
ده انگشت مرتب کرد بر کف
دو بازویت مرکب ساخت بر دوش .

سعدی (گلستان ).


- مزاج مرکب ؛ آمیخته از تری و خشکی و گرمی و سردی : آنگاه او بداند که مرکب است از چهار چیز. (تاریخ بیهقی ص 95).
|| چیزی اندرچیزی نشانده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). مانند نگین در انگشتری و پیکان در تیر. (ناظم الاطباء). || دارو به مرهم نهاده . (دهار). دارویی که از چند جزء ترکیب شده باشد. مقابل بسیط.
- مرکب القوی ؛ مفردات ادویه که دارای قوای مختلف باشند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| اصل و نسب چیزی : فلان کریم المرکب ؛ یعنی کریم الاصل . (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || حیوانی که نسل آن آمیخته باشد. (ناظم الاطباء). || آن که اسبی را بعاریت به او بدهند تا با آن بجنگد و نصف غنیمت را به عاریت دهنده بدهد. (از اقرب الموارد) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). اسپ عاریت گیرنده بر نصف غنیمت . (منتهی الارب ). || سیاهی نوشتن که در دوات انداخته بدان کتابت کنند. (غیاث )(آنندراج ). اسم فارسی مداد است . (فهرست مخزن الادویه ). حبر. مداد. دوده . نقس . سیاهی . دوده . دوده ٔ مرکب . نقس . انقاس . خض . خضاض . زکاب . زگاب . زگالاب . سیاهی . شاید در اصل دوده ٔ مرکب بوده چنانکه امروز نیز گویند «مثل دوده ٔ مرکب » یعنی سخت سیاه ، به کسی که به خفقان رنگ چهره اش سیاه شده باشد. ولی در زوزنی می آید التنقیس ، دوات را نقس مرکب کردن . و از این چنین برمی آید که اصل مرکب نقس مرکب است . (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). کلمه ٔ مرکب را سابقاً یا لااقل تا زمان سعدی دوده می گفته اند یا هنوز میتوانسته اند بگویند:
آتش به نی قلم درافتاد
وین دوده که میرود دخان است
و بعدها به شهادت این تعبیر مثلی که هنوز وقتی کسی یا چیزی را به کثرت سیاهی صفت کنند گویند «مثل دوده ٔ مرکب » چون دوده را مثلاً با زاج و مازو و صمغ و نبات تکمیل و بهتر کرده اند به آن دوده ٔ مرکب گفته اند و رفته رفته در استعمال دوده را انداخته اند و برای سهولت استعمال مرکب گفته اند. (در دستور ساختن مرکب گفته اند):
همسنگ دوده زاج است همسنگ هر دو مازو
همسنگ هرسه صمغ است آنگاه زور بازو.

(یادداشت مرحوم دهخدا).


- مثل مرکب ؛ سخت سیاه . خون یا رنگ و روی بیماری یا خشم آلوده ای یا لبهای سیاه شده از غلظت خون یا چای پرمایه .
|| در اصطلاح دستور زبان ، یکی از دو قسم لفظ موضوع لفظ مرکب است . و لفظ مرکب آن است که جزء لفظ دلالت بر جزء معنی کند.در مرکب شرط است که لفظ و معنی هر دو دارای جزء باشند و جزء لفظ دال بر جزء معنی باشد و دلالت هم مقصود باشد پس حسنعلی نام یک شخص لفظ مفرد است با اینکه دو جزء دارد چه از «حسن » افاده ٔ معنی نیکو و از «علی » بلند اراده نمی شود.
مرکب که از جزء لفظ معنی اراده شود بر پنج قسم است : مرکب اسنادی چون قام زید، و مرکب اضافی چون غلام زید، مرکب تعدادی چون خمسة عشر، و مرکب مزجی چون بعلبک و مرکب صوتی چون سیبویه . (از تعریفات جرجانی ). مرکب یا جمله است یا غیر جمله . مرکب جمله مثل تأبط شراً و شاب قرناها. مرکب غیر جمله یا غیر مضاف است مثل حضرموت و سیبویه و یا مضاف است ، و مضاف نیز با أب است چون ابومحمد و یا اُم است مثل ام قار و یا ابن است مثل ابن دایه و یا ذو به معنی صاحب است مثل ذویزن و یا ذات است (در مؤنث ) مثل ذات اوشال و یا هیچیک از این انواع نیست مثل عبداﷲ و ربیعة الفرس . (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکب تام و غیرتام ؛ مرکب تام آن است که سکوت برآن صحیح باشد یعنی برای افاده نیازی به لفظی دیگر نباشد چون «زید قائم »و «السماء فوقنا» و مرکب غیرتام آن است که سکوت بر آن جایز نباشد و آن یا تقییدی است در صورتی که دومی قید باشد نخستین را چون «الحیوان الناطق » و یا غیرتقییدی است چون «فی الدار» که مرکب از اسم و ادات است ، و چون قد قام در «قد قام زید» که مرکب از کلمه و ادات است . اما مرکب تام که محتمل صدق و کذب باشد چون شامل حکم باشد «قضیه » است و چون احتمال صدق و کذب در آن رود «خبر» است و چون افاده ٔ دلیل کند «اخبار» است و چون جزئی از دلیل باشد «مقدمه » و چون از دلیل طلب شود «مطلوب » است و چون از دلیل ناشی گردد «نتیجه » است و چون در علم باشد و درباره ٔ آن سؤال گردد «مسأله » است بنابراین ذات آن واحد است و اختلاف عبارات به سبب اختلاف اعتبارات باشد. (از تعریفات جرجانی ).
- مرکب تقییدی ؛ مرکبی است که صفت موصوف باشدچون رجل قائم یا مضاف الیه چون غلام زید. (از غیاث ). و رجوع به مرکب تام شود.
- مرکب غیرتام . رجوع به مرکب تام شود.
|| در اصطلاح فلسفی ، آنچه را از دو یا چند جزء تألیف شده باشد مرکب گویند و مرکب ضد بسیط است . و آن بر چند قسم است : آنچه مرکب باشد از اجسام مختلفةالحقایق بحسب حقیقت ، و آن بر دو قسم است : مرکب تام و ناقص . مرکب تام مرکبی است که او را صورت نوعیه باشد که حافظ نوع و ترکیب آن باشد در مدت زیادی مانند موالید. مرکب ناقص مرکبی است که او را صورت نوعیه که حافظ ترکیب آن برای مدت زیادی است نباشد مانند حوادث جوی و غیره . و مرکب یا حقیقی است و یا غیرحقیقی . مرکب حقیقی آن بود که میان اجزای آن حاجتی به یکدیگر باشد و به عبارت دیگر هریک از اجزاء به یکدیگر نیاز کامل داشته باشند تا از ترکیب آنها حقیقت واحده ای درست شود چنانکه از ترکیب چند داروی مفرد یک دارو پدید آید دارای خاصیت مخصوص . و غیر حقیقی از آن است که از اجزاء برحسب صورت و ظاهر ترکیب یابند. (از فرهنگ علوم عقلی از شرح منظومه و کشاف و شفا). و رجوع به مرکبات و مرکبه شود.
- مرکب خارجی ؛ مرکب از ماده و صورت خارجی را مرکب خارجی گویند. (فرهنگ علوم عقلی ).
|| نوعی از ثمر که ترنج و نارنج پیوند کنند. (آنندراج ). ظاهراً نام قسمی از نارنج و ترنج و فتابی و دارابی و توسرخ و پرتقال و لیمو و نارنگی بوده است سپس به غلبه همه ٔ انواع را به مرکبات خوانده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع شود به هرمزدنامه چ پورداود، ص 66 و 67. هیأت جمع کلمه یعنی «مرکبات » به دسته ای از درختهای تیره ٔ سدابیان که موسوم به دسته ٔ مرکبات هستند اطلاق میشود میوه های این دسته از قبیل نارنج ، ترنج ، نارنگی بادرنگ و دارابی و پتابی و لیمو و توسرخ و توسبز است .اما با توجه به شواهد ذیل : روز سیم دی ماه قدیم از سال چهارصد و شانزده عجم این میوه ها و سپرغمها بیک روز دیدم که ذکر می رود و هی هذه : گل سرخ ، نیلوفر، نرگس ، ترنج ، نارنج ، لیمو، مرکب ، سیب ،یاسمن شاه ، اسپرغم ، انار، امرود... (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 92). آمل از اقلیم چهارم باشد... طهمورث ساخت و مجموع میوه های سردسیری و گرمسیری از موز و جوز و انگور و خرماو نارنج و ترنج و لیمو و مرکب و غیره فراوان باشد. (نزهة القلوب چ اروپا مقاله ٔ سوم ص 160).
گر مرکب پرورش در سرکه یافت
همچو بالنگ عسل پرورد نیست .

بسحاق اطعمه (ص 36).


فندق و پسته خنجک و بزغنج
با هلیک ومرکب و نارنج .

شیخ آذری (از مجمعالفرس سروری ص 449).


حدیث زردی رویم به واسط ار گذرد
نهال خامه دهد یک قلم مرکب بار .

صائب (از آنندراج ).


چنین برمی آید که مرکب خود از این خانواده قسمی خاص باشد در ردیف لیمو و نارنج و ترنج و گویا پیوند یکی از این انواع با نوع دیگر آن باشد که با لغت «مرکب » از آن عنوان شده است و سپس برای همه ٔ انواع هیأت «مرکبات » به صورت جمع بکار رفته و در این فرض کلمه ٔ مرکبات معادل کلمه ٔ سانسکریت نارنگه می شود که نام انواع مطلق درختان و میوه های این نوع است و معادل است با مفهوم «اگرومی » لغتی که در گیاه شناسی از برای تعیین درختان این جنس بکار میرود. (از هرمزدنامه ص 66 و 67). میوه ای پیوندی شبیه نارنگی از نارنج وترنج . رنگره . سنگتره و احتمالاً آنچه امروز پرتقال گفته می شود.

فرهنگ عمید

۱. ترکیب شده، آمیخته شده.
۲. آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد.
۳. (شیمی ) ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد، ویژگی جسم یا ماده ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد.
۴. (اسم ) ماده ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می شود.
هرچه بر آن سوار شوند، حیوانی که بر آن سوار شوند.

هرچه بر آن سوار شوند؛ حیوانی که بر آن سوار شوند.


۱. ترکیب‌شده؛ آمیخته‌شده.
۲. آنچه از دو یا چند جزء ترکیب شده باشد.
۳. (شیمی) ویژگی جسمی که از دو یا چند عنصر مختلف ترکیب شده و قابل تجزیه باشد؛ ویژگی جسم یا ماده‌ای که بیش از یک عنصر در ساختمان آن باشد.
۴. (اسم) ماده‌ای برای نوشتن یا چاپ کردن اوراق که از دوده تهیه می‌شود.


دانشنامه عمومی

نیمابیک، نیمابیت (نیماب از سنسکریت: نیرمانَ= ترکیب + یاتیکی (= مفعولی) پهلوی «یک» و سنسکریت «یت»)
سامیوگیت sãmyogit (سامیوگ از سنسکریت: سامیوگَ= ترکیب + «یت»)
میشرامیک، میشرامیت (میشرام از سنسکریت: میشرانَ= ترکیب + «یک، یت»)
مُرَکَّب یا جوهر مایعی حاوی رنگ دانه است که جهت رنگ آمیزی، رسّامی، طراحی یا خطاطی به وسیلهٔ قلم یا قلم مو به کار می رود. از انواع مرکّب های غلیظ تر برای چاپ ماشینی و دستی استفاده می شود.مرکّب، ترکیب پیچیده ای از حلّال ها، رنگ دانه ها، رِزین ها، روان کننده ها، و دیگر عناصر است. این مواد، نوع و کیفیت رنگ، روان بودنِ آن، ضخامت، و خشک شدن آن را کنترل می کنند.
مرکب یک واژه عربی است و پارسی آن این هااست:
مرکب خوش نویسی از مهم ترین ابزارهای یک خوش نویس است، و نوع سنتی آن برای کار خوش نویسی مناسب است و از انواع مرکب ها، جوهرها، و محصولات صنعتی و نوین نمی شود چندان بهره ای گرفت.

دانشنامه آزاد فارسی

مُرَکَّب (ink)
مایع رنگی که برای نوشتن، چاپ کردن و طراحی کردن به کار می رود. مرکب سنّتی (آبی، بعد سیاه بادوام) از اسید گالیکو جوهر مازو (یا اسید تانیک)به دست می آید؛ لیکن امروزه آن را از رنگ های مصنوعی می سازند.

مرکب (فلسفه). مُرَکَّب (فلسفه)
(در مقابل بسیط) در اصطلاح فلسفه، آنچه از چند جزء تشکیل شده است. اگر اجزاء خارجی باشد مرکّبِ خارجی است و گرنه، مرکّبِ عقلی است؛ اما حداقل ترکیب خارجی، ترکیب شیء از مادّه و صورت است و حداقل ترکیب عقلی، ترکیب از جنس و فصل. بنابه گفتۀ فوق مرکّب خارجی وصفِ اشیاء مادی است نه مجرد. حال اگر ترکیب اجزاء خارجی، به حسب ظاهر و کنارِ هم قرار گرفتن باشد، «مرکّب غیرحقیقی» است و اگر جز آن باشد «مرکّب حقیقی» خواهد بود.

فرهنگ فارسی ساره

آمیخته، ه مکرد، دوات، رهوار


دانشنامه اسلامی


جدول کلمات

جوهر

پیشنهاد کاربران

چهار پا ستور

انک

دارای چند جزء باشد.

چارپا

انچه بر آن سوار می شوند

جوهر _ دوات

آمیزه

مُرَکَّب مایعی حاوی رنگ دانه است که جهت رنگ آمیزی، رسّامی، طراحی یا خطاطی به وسیلهٔ قلم یا قلم مو به کار می رود. از انواع مرکّب های غلیظ ‏تر برای چاپ ماشینی و دستی استفاده می شود. مرکّب، ترکیب پیچیده ای از حلّال ها، رنگ دانه ها، رِزین ها، روان کننده ها، و دیگر عناصر است. این مواد، نوع و کیفیت رنگ، روان بودنِ آن، ضخامت، و خشک شدن آن را کنترل می کنند.
مرکّب خوش نویسی
مرکب خوش نویسی از مهم ترین ابزارهای یک خوش نویس است، و نوع سنتی آن برای کار خوش نویسی مناسب است و از انواع مرکب ها، جوهرها، و محصولات صنعتی و نوین نمی شود چندان بهره ای گرفت.
رنگ دانهٔ اصلیِ مرکّب خوش نویسی دوده است و مواد دیگری مانند صمغ عربی، زاج، و مازو نیز برای چسبندگی رنگ دانه ها و قوام یافتن مرکّب به آن می افزایند. امروزه در بازار، مرکب به دو صورت مایع و خشک عرضه می شود؛ مرکّب مایع، آمادهٔ استفاده است، اما مرکّب خشک را باید سایید، سپس آن را در آب جوشیدهٔ ولرم یا گلاب حل کرد. این محلول را باید در ظرف سربسته به نرمی و در مدت زمان طولانی تکان داد. به این عمل «صلایه دادن» می گویند. صلایه در کیفیت مرکّب و کشش آن بسیار مؤثر است.
در گذشته به مرکب، مِداد یا مَداد نیز گفته می شد، و این نام گذاری بدان جهت بوده که قلم را مَدَد می دهد و کمک می کند تا بنویسد. همچنین، نام «مرکّب» به این دلیل به کار رفته که از اجزاء مختلفی فراهم آمده است. کلمهٔ «مَداد» به رنگ های دیگر نیز گفته می شود، ولی رنگ سیاه بیشتر به کار کتابت می آید و به رنگ های دیگر گاه گاه احتیاج می افتد. رنگ سیاه درجاتی دارد:
۱ - سیاه مطلق ( پَرکلاغی یا حالک ) ، ۲ - سیاه معمولی ( قاتم ) ، ۳ - سیاه مایل به خاکستری ( سربی یا دَیجُور ) ، ۴ - سیاه طاوسی ( مایل به سبز یا مُدهام ) .
جهت جلوکیری از فسادِ مرکّب، باید آن را دور از آلودگی ها نگه داشت و در یا سرپوش دوات را در مواردی که با آن کار نمی کنند، بست، و هرازچندگاهی ( حدوداً یک ماه ) مرکّبِ داخل دوات را باید عوض کرد. لیقهٔ خوب نیز از خرابی مرکّب می کاهد.
برای رقیق کردن مرکّبِ خوش نویسی آب مقطر یا آب جوشیدهٔ سردشده از آب معمولی بهتر است، و مناسب تر از آن، گلاب یا آب ریحان یا آب مازوست. ( مازو برجستگی های کروی شکلی است که تحت اثر گَزِش حشرهٔ مخصوصی برروی جوانه های درخت بلوط مازو ایجاد می شود. این برجستگی ها حاوی شیرهٔ درخت مزبور است که به نام مازو موسوم است. در ترکیب مازو ۶۰ - ۷۰٪ تانن وجود دارد، به علاوه، مقدار کمی اسید کالیک و اسید آلاژیک و مقداری مواد گلوسیدی و آمیدون. در صنعت، از مازو جهت تهیهٔ مرکّب سیاه و رنگ کردن پارچه ها و نیز در چرم سازی استفاده می شود. )
امروزه مرکّب خوش نویسی به دو صورتِ جامد و مایع عرضه می شود. ساختِ مرکّب، روش های گوناگونی دارد، ولی متداول ترین آن، که درمیان خطاطان رایج است، بدین صورت است که ابتدا مقداری دوده ( برای رنگ سیاه، و انواع رنگ دانه های گیاهی برای رنگ های دیگر ) را در آب جوشیدهٔ سردشده حل می کنند و داخل آن زاج سفید می ریزند و سپس آن را با شعلهٔ کم می جوشانند؛ سپس آن را آرام آرام خنک می کنند. این روش، ساده ترین روش ساخت مرکّب است. البته در بعضی مواقع، زعفران، پوست گردو، و برخی مواد دیگر نیز به کار می رود.
منابع
در ویکی انبار پرونده هایی دربارهٔ مرکب موجود است.
فضائلی، حبیب الله، تعلیم خط، تهران، انتشارات سروش، ۱۳۵۶
حاجی آقاجانی، هادی، روش تدریس هنر، کتاب درسی اول راهنمایی، دفتر برنامه ریزی و تألیف کتاب های درسیِ وزارت آموزش و پرورش، تهران، ۱۳۷۳.
از ویکی پدیا
همچنین:
Ink is a liquid or paste that contains pigments and/or dyes and is used to color a surface to produce an image, text, or design. Ink is used for drawing and/or writing with a pen, brush, or quill. Thicker inks, in paste form, are used extensively in letterpress and lithographic printing.
Ink can be a complex medium, composed of solvents, pigments, dyes, resins, lubricants, solubilizers, surfactants, particulate matter, fluorescers, and other materials. The components of inks serve many purposes; the ink’s carrier, colorants, and other additives control flow and thickness of the ink and its appearance when dry.
Contents [hide]
1 Types
1. 1 Colorants
1. 1. 1 Pigments
1. 1. 2 Dyes
2 History
3 Health and environmental aspects
4 Writing and preservation
4. 1 Carbon
4. 2 Iron gall
5 Indelible ink
6 See also
7 References
8 Sources
9 Further reading
10 External links
[edit]Types
Magnified line drawn by a fountain pen.
Ink formulas vary, but commonly involve four components:
Colorants
Vehicles ( binders )
Additives
Carrier substances
Inks generally fall into four classes[1]:
Aqueous
Liquid
Paste
Powder
[edit]Colorants
Pigment inks are used more frequently than dyes because they are more color - fast, but they are also more expensive, less consistent in color, and have less of a color range than dyes. [1]
[edit]Pigments
Main article: Pigment
Pigments are solid, opaque particles suspended in ink to provide color. [1] Pigment molecules typically link together in crystalline structures that are 0. 1–2 µm in size and comprise 5–30 percent of the ink volume. [1] Qualities such as hue, saturation, and lightness vary depending on the source and type of pigment.
[edit]Dyes
Main article: Dye
Dye - based inks are generally much stronger than pigment . . .

morakkab این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
نیمابیک، نیمابیت ( نیماب از سنسکریت: نیرمانَ= ترکیب + یاتیکی ( = مفعولی ) پهلوی «یک» و سنسکریت «یت» )
سامیوگیت sãmyogit ( سامیوگ از سنسکریت: سامیوگَ= ترکیب + «یت» )
میشرامیک، میشرامیت ( میشرام از سنسکریت: میشرانَ= ترکیب + «یک، یت» )

در ریاضی ، پیرو ( چون توسط اعداد اول یا اعداد پایه درست شده اند )

حیوان چهار پا


[ آمیخته ] و [ دَر هَم ]

ودگر بار نیز : [ آمیخته ] ، [ دَرهم ]

و دِگر بار نیز : البته از این دو واژه و تنها با جابجایی آنها به شیوه [ واژه آمیخته ] نیز می توان بهره گرفت ، یعنی : [ دَرهم آمیخته ] بداهه اکنون را مراد پیوست سرودم [ مُرَکَبِ عشق مَگذاری بر این مَرکَبِ شیطانی 💮 که می شکند سخت شیشه مُرَکَبِ تقوایت ]✒ ( روزگاران نیک )

چهار پا

یک نوع مایه

اسب و حیوانات چهارپایی که بتونن سوارش بشن مثل شتر الاغ قاطر

چهارپا ( مَرکَب )

�ایشان همچنین ذکری برای سوار شدن بر مَرکَب [همانا چهارپا به پارسی!] داشتند . . . �

برگرفته از یادداشتی در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۱۶ شهریور ماه ۱۳۹۴
https://www. behzadbozorgmehr. com/2015/09/blog - post_56. html



کلمات دیگر: