کلمه جو
صفحه اصلی

لاشه


مترادف لاشه : جسد، میت، نعش، جیفه، لاش، مرده، مردار، اندام، تن، کالبد

فارسی به انگلیسی

corpus, body, cadaver, carcass, carrion, casing, wreck, wreckage, corpse

corpse, carcass


body, cadaver, carcass, carrion, casing, wreck, wreckage


فارسی به عربی

جثة , جسم , میتة

مترادف و متضاد

bier (اسم)
مقبره، مزار، تخت روان، جسد، لاشه، جای گذاردن تابوت در قبر

body (اسم)
جسد، لاشه، بدن، بدنه، اندام، جسم، تن، تنه، پیکر، جرم، بالاتنه، اطاق ماشین، جرم سماوی

corpse (اسم)
جسد، لاشه، نعش، مردار

cadaver (اسم)
جسد، لاشه، نعش

carcass (اسم)
لاشه

carrion (اسم)
لاشه، مردار، گوشت گندیده

offal (اسم)
کف، لاشه، اشغال، اخال، مواد زائد، سیرابی

جسد، میت، نعش


جیفه، لاش، مرده، مردار


اندام، تن، کالبد


۱. جسد، میت، نعش
۲. جیفه، لاش، مرده، مردار
۳. اندام، تن، کالبد


فرهنگ فارسی

لاش، جسد، حیوان مرده، مردار، لش نیزگویند
( اسم ) ۱- تن مرده جسد میت جیفه مردار : احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید . ۲- جسد بی رمق لش : لاش. تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جانرا بدلش نعل سفر بربندیم . ( خاقانی .سج.۳ ) ۵۴۱- پیرو زبون ( انسان و جانور ) : زین لاشه ولنگ و لوک پیری از دم تا گوش مکر و تزویر . ( سوزنی لغ. ) ۴- خر الاغ : منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن گرستن آرد بار اول آن یک نظر نماید خرد پس از آن لاشه رفتو رشته ببرد . ( سنائی لغ. ) ( خر رفت و رسن ببرد امثال و حکم دهخدا )
نام دهی جزئ دهستان حومه بخش کوچصفهان از شهرستان رشت

جسد حیوان به‌ویژه چهارپا یا پرنده‌ای که برای مصارف غذایی و استحصال گوشت کشتار میشود


فرهنگ معین

(ش )(اِ. ) = لاش : ۱ - مردار، لاشه ، جسد. ۲ - پست ، زبون . ۳ - تاراج ، غارت . ۴ - مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده .

لغت نامه دهخدا

لاشه . [ ش َ / ش ِ ] (اِ) تن . تن مُرده . جیفه . مردار. جسد. لاش . لش . تنه ٔ گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح . مرده ٔ جمیع حیوانات . (برهان ). کالبد انسانی پس از مرگ . (انجمن آرا). جسم بیروح حیوان . جسد روح بشده ٔ جانور از آدمی و جز آن :
یا غبار لاشه ٔ دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.

خاقانی .


احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. (گلستان ). || آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. (برهان ). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. (غیاث ) (در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان .(آنندراج ). ستور از کار افتاده . هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر :
خم خانه ٔ خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.

سوزنی .


مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه .

اخسیکتی .


موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه ٔ صبر ما دمادم شد.

خاقانی .


لاشه ٔ تن که بمسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم .

خاقانی .


تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشه ٔ خر ز آب خضر سیر شکم داشتن .

خاقانی .


وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.

سعدی .


مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.

صاحب علی آبادی .


|| خر. (برهان ) (غیاث ): و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه . (ابن بطوطه ) :
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خُرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.

سنائی .


آخر نه سیّدی که سوار براق بود
برلاشه ٔ برهنه ٔ بس مختصر نشست .

سیدحسن غزنوی .


لاشه ای تا کی رسد آنجا که رخش او کشند
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری .

انوری .


رفته زین سو لاشه ای در زیر وز آنسو کنون
ابلق گیتی جنیبت زیر ران آورده ام .

خاقانی .


خاقانی وار لاشه ٔ عمر
برآخور حرص و آز بستیم .

خاقانی .


لاشه چون سم فکند بس نبرد
منت نعلبند یابیطار.

خاقانی .


چون لاشه ٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت به نزل یک تن تنها برافکند.

خاقانی .


کس ندیده ست نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جائیش ببند.

خاقانی .


بر لاشه ٔ عجز بر نهم رخت
تا رخش عنان قدر در آرم .

خاقانی .


چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی بریسمان قضا.

خاقانی .


مدتی از بهر حاصل کردن مرسوم خویش
خواستم دستوری و کردم بر آنجانب گذر
گفتم این عامل که با وی صحبتی دارم قدیم
نقد فرماید بشهر و جنس بر ده اینقدر
کی گمان کردم که هر بنده که باشد پیش شاه
جای اونزدیکتر خطش نویسد دورتر
هست پنجه روز تا بر خط عامل رفته اند
چاکران و لاشگانم سوبسوی ودربدر
یکدرم حاصل نگشت و از دویدن مانده اند
لاشگانم سست پای و چاکرانم خیره سر.

ظهیرالدین (از ابدع البدایع).



لاشه ٔ دل را ز عشق بار گران بر نهاد
فانی لاشی چو گشت یار هویداش شد.

عطار.


در سر آمد لاشه ٔ صبرم زعجز
تنگ اسب امتحان چندی کشی .

عطار.



لاشه . [ش َ ] (اِخ ) نام دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش کوچصفهان از شهرستان رشت . واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان . دارای 490 تن سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).


لاشه. [ش َ ] ( اِخ ) نام دهی جزء دهستان حومه بخش کوچصفهان از شهرستان رشت. واقع در هشت هزارگزی خاوری کوچصفهان. دارای 490 تن سکنه. ( فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ).

لاشه. [ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) تن. تن مُرده. جیفه. مردار. جسد. لاش. لش. تنه گوسفند و گاو و امثال آن پس از سقط شدن یا ذبح. مرده جمیع حیوانات. ( برهان ). کالبد انسانی پس از مرگ. ( انجمن آرا ). جسم بیروح حیوان. جسد روح بشده جانور از آدمی و جز آن :
یا غبار لاشه دیو سپید
بر سوار سیستان خواهم فشاند.
خاقانی.
احمق را ستایش خوش آید چون لاشه ای که در کعبش دمی فربه نماید. ( گلستان ). || آدمی و اسب و خر لاغر و پیر و زبون را گویند. ( برهان ). زبون و لاغر و ضعیف مطلق خواه انسان خواه حیوان و اکثر این لفظ صفت اسب و خر واقع شود. ( غیاث ) ( در فارسی لاشه گویند و از آن خر لاغرو ضعیف خواهند و توسعاً در سایر ستور و حیوان چون لاشه سگ و جز آن گویند ). ضعیف و لاغر از حیوان و انسان.( آنندراج ). ستور از کار افتاده. هر جانور سخت نزار سخت نحیف سخت لاغر :
خم خانه خر سر ای خر پیر
نه راه بری نه باربرگیر
زین لاشه و لنگ و لوک پیری
از دم تا گوش مکر و تزویر.
سوزنی.
مدد لاشه سواری چه کند لشکرگاه.
اخسیکتی.
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشه صبر ما دمادم شد.
خاقانی.
لاشه تن که بمسمار غم افتاد رواست
رخش جان را بدلش نعل سفر بربندیم.
خاقانی.
تشنه بمانده مسیح شرط حواری بود
لاشه خر ز آب خضر سیر شکم داشتن.
خاقانی.
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند.
سعدی.
مجنبان لاشه در رزمی که دستانی کند رستم
مپران باشه در روزی که طوفانی کند صرصر.
صاحب علی آبادی.
|| خر. ( برهان ) ( غیاث ): و اهل الهند لایحملون الاعلی البقر و علیه یرفعون اثقالهم فی الاسفار و رکوب الحمیر عند هم عیب کبیر و حمیر هم صغار الاجرام یسمونها اللاشه. ( ابن بطوطه ) :
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار
اول آن یک نظر نماید خُرد
پس از آن لاشه رفت و رشته ببرد
تخم عشق از دوم نظر باشد
پس از آن اشک رشک بر باشد.
سنائی.
آخر نه سیّدی که سوار براق بود

فرهنگ عمید

= لاش۱

لاش۱#NAME?


دانشنامه عمومی

لاشه (رشت). لاشه، روستایی است از توابع بخش لشت نشا شهرستان رشت در استان گیلان ایران.
این روستا در دهستان جیرهنده لشت نشا قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۵۰۰ نفر (۱۴۲خانوار) بوده است.

فرهنگستان زبان و ادب

{carcass} [علوم و فنّاوری غذا] جسد حیوان به ویژه چهارپا یا پرنده ای که برای مصارف غذایی و استحصال گوشت کشتار میشود

گویش مازنی

/laashe/ شکاف - هر چیز زبون ۳تراشه ی هیزم

۱شکاف ۲هر چیز زبون ۳تراشه ی هیزم


پیشنهاد کاربران

ته مانده


کلمات دیگر: