مترادف بارانی : باشی، مطری، باران زا، آمپرمابل، پالتو، مربوط به باران
بارانی
مترادف بارانی : باشی، مطری، باران زا، آمپرمابل، پالتو، مربوط به باران
فارسی به انگلیسی
rainy, [n.] rain - coat
outerwear, pluvial, rainy, showery, wet
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
صفت
باشی، مطری
بارانزا
آمپرمابل، پالتو
مربوط بهباران
۱. باشی، مطری
۲. بارانزا
۳. آمپرمابل، پالتو
۴. مربوط بهباران
فرهنگ فارسی
یکی از محدثان بوده است
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
بارانی . (اِخ ) ابوذکریا یحیی بن احمد. (از معجم البلدان ). رجوع به بارابی ... شود.
چرا باید که وامانی بملبوسی و مأکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی.
ز بس تیر باران که آمد بجوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش.
و آنرا چوخای نیز گویند و برهان بمعنی کلاه نیز گفته. ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ). لباس مشمع و مانند آن که بر روی لباسهای دیگر پوشند تا باران نفوذ نکند :
من بر تو فکنده ظن نیکو
وابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده.
بارانی تنْت اگر گلیم آمد
مر جان ترا تنست بارانی.
تا چو ابریست کمانْشان که چوباران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی.
کز میغ تر هواست همه کشور سخاش.
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن.
که بارانی سقرلاط و سقرلاطست بارانی.
بارانی . (اِخ ) ابونصر اسماعیل بن حمّاد الجوهری . صاحب کتاب الصحاح در لغت . منسوب به باران قصبه ای نزدیک مرو. (معجم البلدان ).
بارانی . (اِخ ) حاتم بن محمدبن حاتم ، منسوب به باران مرو. محدث بوده و از عمربن سرسیل (کذا) و اسحاق بن منصور و عقبةبن عبداﷲ سماع کرد. نام وی را ابودرعه ٔ مسیحی در تاریخ مرو بدینسان آورده است . (از انساب سمعانی ). رجوع به معجم البلدان شود.
بارانی . (اِخ ) نام شاعری باستانی و از او بیتی چند در لغت نامه ٔ اسدی بشاهد آمده است :
در بیابان بدید قومی کرد
کرده از موی هر یکی کولا.
بر من ای سنگدل وروت مکن
ناز بر من تو با بروت مکن
هرچه بینی ز مردمان مستان (بستان )
هرچه یابی زحرص کوت مکن .
بارانی . (اِخ ) نام قبیله ای است از ترکان . (برهان ) (ناظم الاطباء) (دِمزن ).
بارانی . (ص نسبی ) منسوب است به باران که قریه ای است از قرای مرو که دره بارانش خوانند. (سمعانی ) (حبیب السیر چ خیام ج 2 صص 655 - 658).
- روز بارانی ؛ روزی که باران آید.
- امثال :
پیرزن نمرد تا روز بارانی . (امثال و حکم دهخدا).
- شبی بارانی ؛ لیلة ممطره .
|| بمجاز، گریان . اشکبار :
تا بخرمن برسد کشت امیدی که تراست
چاره ٔ کار بجز دیده ٔ بارانی نیست .
سعدی .
چرا باید که وامانی بملبوسی و مأکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی .
(از شرفنامه ٔ منیری ).
نمد یا سقرلاتی جامه و کلاهی که در بارش پوشند. (غیاث ). کلاه و لباسی که موقع باران می پوشند. (شعوری ج 1 ورق 97). کلاه برای حفظ از باران . (دِمزن ). || هر چیزی که بجهت مانع باران پوشند. (از برهان ). لباس برای حفظ از باران که بترکی یاغمورلِق گویند. (دمزن ). لباسی که برای حفظ تن از باران پوشند. شیخ نظامی گفته :
ز بس تیر باران که آمد بجوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش .
و آنرا چوخای نیز گویند و برهان بمعنی کلاه نیز گفته . (از انجمن آرا) (از آنندراج ). لباس مشمع و مانند آن که بر روی لباسهای دیگر پوشند تا باران نفوذ نکند :
من بر تو فکنده ظن نیکو
وابلیس ترا زره فکنده
مانند کسی که روز باران
بارانی پوشد از کونده .
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی ) (از صحاح الفرس ).
جامه ٔ از مشمع و جز آن که بروز باران پوشند تا آب بر جامه های دیگر نرسد. رجوع به شعوری ج 1 ورق 197 شود: و از روذان [ به دیلمان ] جامه ٔ سرخ خیزد پشمین که از وی بارانی کنند و بهمه ٔ جهان برند. (حدود العالم ). یک گرمگاه این غلامان و مقدمان محمودی مستنکر با بارانیهای کرباسین و دستارها در سر گرفته پیاده بنزدیک امیرمسعودآمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). و من که بوالفضلم بر آنجمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی (کذا). (تاریخ بیهقی چ ادیب صص 456- 457).
بارانی تنْت اگر گلیم آمد
مر جان ترا تنست بارانی .
ناصرخسرو.
بارانی پوشیده بر عادت مسافران . (تفسیرابوالفتوح رازی ).
تا چو ابریست کمانْشان که چوباران بارد
آسمان بر سر خورشید کشد بارانی .
انوری (از شعوری ج 1 ورق 197).
بارانی آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغ تر هواست همه کشور سخاش .
خاقانی .
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن .
سعدی .
پس از سی چله ٔ دی این مقرر گشت بر قاری
که بارانی سقرلاط و سقرلاطست بارانی .
نظام قاری (دیوان ص 128).
پیشک آفتاب و بارانیست
بقچه دانست و جامه و ایزار.
نظام قاری (دیوان ص 34).
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل از سر
که در گرمای تابستان بتن بار است بارانی .
قاآنی .
لُباده ؛ بارانی نمدین . برکس ؛ جامه ٔکلاه دار از پیراهن و جبه و بارانی . (منتهی الارب ).
بارانی . (اِخ ) اسحاق بن ابراهیم . صاحب دیوان الادب اللغویان . دائی ابونصر اسماعیل بن حماد الجوهری ، منسوب به باران قصبه ای نزدیک مرو. (معجم البلدان ).
فرهنگ عمید
۲. [مجاز] دارای اشک: چشم بارانی.
۳. دارای باران.
۴. (اسم ) لباسی که آب در آن نفوذ نمی کند و هنگام باریدن برف و باران بر تن می کنند.
دانشنامه عمومی
تیره صفر
تیره محمد رسول
تیره بوران
تیره جماگل (جمعه گل)
تیره محمد اکبر
تیره قاسم
تیره سلیمان
تیره اسماعیل
تیره نورمحمد
بزرگان این طایفه معتقدند، زمانی که جلال الدین خوارزمشاه برای سرکوبی لشکریان چنگیز و تدارک سپاه به غزنین حرکت کرد، در منطقه ای به همین نام با او همراه شدند.
بعدها بارانی ها به جهان آباد و ده خانم مهاجرت کرده و به کار کشاورزی و دامداری پرداخته اند. امروزه این طایفه در حاشیه نیزار میان کنگی زابل و منطقه قائنات به این حرفه مشغول هستند. بارانی ها در روستاهای جهان آباد، ده قجر، ده بارانی ساکن هستند.
بارانی ها از لحاظ وابستگی خود را وابسته به طایفه های محمد زهی، باروزهی و بارکزهی می دانند.محمد زهی ها و باروزهی هابارکزهی یا ریکزائی ها در بلوچستان سکونت دارند.
فهرست روستاهای ایران
این روستا در دهستان مارگان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۳۴۶ نفر (۶۴خانوار) بوده است.
دانشنامه اسلامی
درباره منشأ و معنای اصلی کلمه بارانی و این که چرا طایفه قراقوینلو این نام را بر خود نهاده اند اطلاع قطعی در دست نیست.
← اسم محل
قراقوینلوها به قوین (قوچ) بسیار اهمیت می داده و به جای سنگ گور ، مجسمه قوچ را روی گورهای خود می گذاشته اند و در اصل نام خود آن ها نیز به همین حیوان منتسب بوده است.
شهرباران
...