کلمه جو
صفحه اصلی

بادرنگ

فارسی به انگلیسی

citron


[variety of cucumber]


citron, [variety of cucumber], cedrate

فرهنگ فارسی

ترنج، بالنگ، بادارنگ و واترنگ و وارنگ، و با درنج هم گفته شده
( اسم ) بالنگ
دهی از میناب

لغت نامه دهخدا

بادرنگ. [ رَ] ( اِ ) خیار. ( منتهی الارب ). نوعی از خیار باشد که خورند. ( برهان ). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). نام خیار. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( شرفنامه منیری ) ( جهانگیری ). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. ( شعوری ج 1 ورق 174 ). بالنگ. خیار. بادرنگ. ( فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) ( رشیدی ). کاونجک. ( فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ). خیار. ( بحر الجواهر ) ( شرفنامه منیری ) ( ریاض الادویه ). قَثَد. ( نصاب ) ( بحرالجواهر ) ( ریاض الادویه ). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. ( منتهی الارب ) ( رشیدی ). قثدة. ضُغبوس. شُعرور. بادرنگ ریزه. قثا. ( منتهی الارب ). لیمو. ترنج لیمو. ( اوبهی ). ترنج باشد. ( معیار جمالی ). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. ( رشیدی ). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است ، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود :
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونه چون بادرنگ ؟
مسعودسعد.
و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت [ شراب مویزی با ] سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا ( کذا ) خیار بادرنگ کنند. ( نوروزنامه ).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
تا بادساریش بسر آیدادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ.
سوزنی.
با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است.
انوری ( از شرفنامه منیری ).
دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ.
شمس فخری ( از فرهنگ سروری ).
|| ترنج را نیز گویند و آن میوه ای است که پوست آنرا مربا سازند. ( برهان ) . نوعی از ترنج که بالنگ نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف. ( آنندراج ) ( جهانگیری ) ( شعوری ج 1 ورق 174 ). ترنج. ( شرفنامه منیری ) ( فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) ( معیار جمالی ) ( رشیدی ). از انواع مرکبات است و در ولایات ساحلی بحر خزر عمل می آید. هر درخت آن 30 الی 50 عدد بار میدهد. در فرهنگها بمعنی خیار و ترنج آمده ولی در پهلوی واترنگ فقط بمعنی ترنج است. ( فرهنگ لغات شاهنامه ). مؤلف فرهنگ رشیدی بنقل از سامانی گوید که مراد از باد اینجا غبار است و معنی ترکیبی آن غباررنگ است چه غبار زردرنگ است و رنگ ترنج زرد میشود :

بادرنگ . [ دِ رَ ] (ص مرکب ،ق مرکب ) باتمکین و باثبات . استاد گوید :
با درنگ آمد نگارم با عذار باده رنگ
بادرنگی زیر ران بر کف گرفته بادرنگ .

(از رشیدی ).


|| کُند. بطی ٔ :
بود راه روزی بر او تار و تنگ
بجوی اندرون آب او بادرنگ .

فردوسی .


بکارآگهان گفت راز از نخست
ز لشکر همی کرد باید درست
که با او یکی اند لشکر بجنگ
کزو گردد این کار ما بادرنگ .

فردوسی .


رجوع به «با» شود.

بادرنگ . [ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رودخانه ٔ بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست . هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).


بادرنگ . [ رَ] (اِ) خیار. (منتهی الارب ). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان ). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (جهانگیری ). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن . (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ . خیار. بادرنگ . (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) (رشیدی ). کاونجک . (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامه ٔ منیری ) (ریاض الادویه ). قَثَد. (نصاب ) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه ). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است . (منتهی الارب ) (رشیدی ). قثدة. ضُغبوس . شُعرور. بادرنگ ریزه . قثا. (منتهی الارب ). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی ). ترنج باشد. (معیار جمالی ). خیار کوچک . خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی ). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است ، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب . رجوع به بادسنجاب شود :
تا کیم از چرخ رسد آدرنگ
تا کیم از گونه ٔ چون بادرنگ ؟

مسعودسعد.


و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت [ شراب مویزی با ] سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه ).
هست این جواب شعر من و شعر من کدام
ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ .

سوزنی .


تا بادساریش بسر آیدادب نمای
زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ .

سوزنی .


با جهل بساز کاندرین راه
بر بید همیشه بادرنگ است .

انوری (از شرفنامه ٔ منیری ).



دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ
فکنده برو گیسوی مشک رنگ
اگر بهر تسکین صفرا کسی
بلیمو مرکب کند بادرنگ
ز ترکیب دست شه و تیغ او
فلک کرد دفع غم و آذرنگ .

شمس فخری (از فرهنگ سروری ).


|| ترنج را نیز گویند و آن میوه ای است که پوست آنرا مربا سازند. (برهان ) . نوعی از ترنج که بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ترنج را گویند و آن میوه ای است معروف . (آنندراج ) (جهانگیری ) (شعوری ج 1 ورق 174). ترنج . (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی ) (معیار جمالی ) (رشیدی ). از انواع مرکبات است و در ولایات ساحلی بحر خزر عمل می آید. هر درخت آن 30 الی 50 عدد بار میدهد. در فرهنگها بمعنی خیار و ترنج آمده ولی در پهلوی واترنگ فقط بمعنی ترنج است . (فرهنگ لغات شاهنامه ). مؤلف فرهنگ رشیدی بنقل از سامانی گوید که مراد از باد اینجا غبار است و معنی ترکیبی آن غباررنگ است چه غبار زردرنگ است و رنگ ترنج زرد میشود :
یاسمن آمد بمجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکستند سپاه بادرنگ (؟).

منجیک .


بابک او را [ افشین را ] از حصاری خروارها ماست و روغن گاو و خیار بادرنگ بفرستاد و او را رسولان فرستاد و گفت افشین را بگوئید که شما بمهمان من آمدید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ .

فردوسی .


یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخسار چون بادرنگ .

فردوسی (از شرفنامه ٔ منیری ).


گوئی دیباباف رومی در میان کارگاه
دیبهی دارد بکار اندر برنگ بادرنگ .

منوچهری .


ماه فروردین بگل چم ماه دی بر بادرنگ
مهرگان بر نرگس و فصل دگر بر سوسنه .

منوچهری .


|| بیماریی باشد که بسبب غم و غصه خوردن عارض شده باشد، و آن چنان بود که در روده دردی و نفخی و قراقری بهم رسد و ناف پیچش کند. (برهان ). بیماریی در روده با نفخ و قراقر و پیچش ناف که سببش غصه و اندوه بود. (ناظم الاطباء) (آنندراج ). غم باده . (آنندراج ) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 174). بیماری که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود و قراقر و پیچش ناف بهم رسد و غم باده نیز گویند و به هندی بادگوله گویند. (فرهنگ رشیدی ). در فرهنگ شعوری باین کلمه از روی این بیت سراج سگزی معنی نوعی بیماری میدهد :
دارد غم بادرنگ عشقت
در بردن جان من شتابی .

سراج الدین (از آنندراج ).


و این سهو است چه کلمه مرکب است از با بمعنی مع و درنگ بمعنی بطوء بقرینه ٔ شتاب در مصراع دوم . || کنایه از اسب جلد و تند و تیز. (برهان ) (ناظم الاطباء). اسب تند و تیز. (آنندراج ) (انجمن آرا). اسب تیزرفتار. (فرهنگ رشیدی ) (شعوری ج 1 ورق 174) :
با درنگ آمد نگارم با عذاری باده رنگ
بادرنگی زیر ران در کف گرفته بادرنگ .

؟ (از آنندراج ) (از انجمن آرا).


|| سینه بند اطفال :
نام ورا بسینه ٔ اطفال شیعه بر
تا برکشیده نقش نبندند بادرنگ .
سوزنی (از جهانگیری ) (از شعوری ج 1 ورق 173).
سینه بند طفلان باشد، کذا فی التحفه . حکیم سوزنی فرماید :
در کام ما حلاوت شهد شهادتست
ای بی شریک شهد شهادت مکن شرنگ
در عمر خویش در تو نیاورده ایم شک
در مهد بسته اند بدینگونه بادرنگ .

(از فرهنگ سروری ).


|| گیاهی است که ترنجبویا و بادرنجبویه گویند. (صحاح ) (از شعوری ج 1 ورق 173). || نوعی از گهواره باشد که آنرا بیاویزند و طفل در آن خوابانند و حرکت دهند. (برهان ). گاهواره که بیاویزند. (آنندراج ) (انجمن آرا). گاهواره که بیاویزند و سامانی گوید بدین معنی مخفف باددرنگ است (بدالین ) مرکب از باد بمعنی هوا و درنگ بمعنی لبث و وقوف . حاصل معنی آن «متوقف درهوا» میشود. رجوع به ناظم الاطباء شود.

فرهنگ عمید

۱. ‹بادارنگ، واترنگ، وارنگ، بادرنج› (زیست شناسی ) = بالنگ: بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری: ۶۱ ).
۲. [قدیمی] گاهواره: ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی: مجمع الفرس: بادرنگ ).
۳. [قدیمی] اسب راهوار.

دانشنامه آزاد فارسی

بادرَنگ
(یا: بالنگ؛ ترنج) درختچه ای با نام علمی Citrus medica، متعلق به خانوادۀ مرکّبات. این درختچه دارای ساقه های خاردار، برگ های مستطیلی، گل های دسته ای محوری، گلبرگ هایی که در سطح درونی سفید و در سطح بیرونی مایل به ارغوانی اند، و میوۀ زرد لیمویی بسیار معطّر و کم گوشت است. بادرنگ در بیشتر نواحی مدیترانه ای و گاهی هم امریکا برای استفاده از پوستش در مُربّاسازی کاشته می شود، و در شمال ایران نیز می روید.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] بادْرَنْگ، به علتی نامعلوم به میوه دو گیاه کاملاً متفاوت اطلاق شده است: ۱) تُرَنج، از خانواده سَدابیان، که این مقاله فقط به آن اختصاص دارد؛ ۲) خیار، از خانواده کدوییان می باشد.
واژه بادرنگ و دیگر شکل های آن (باذْرنگ، بادارَنگ، باذارَنگ، وارَنگ، بالَنگ، تُرَنْگ و جز این ها) همه به واژه پهلوی grand wa باز می گردد، که به احتمال نزدیک به یقین، صورت دگرگون و کوتاه شده ای از واژه سنسکریت ga tula/un ¦ ma است که در این زبان به «گونه ای از درخت بالنگ، لیموی شیرین» اطلاق می شده است.

نام بادرنگ در عربی و انگلیسی
نام های آن در عربی، تُرُنْج و اُتْرنج (هردو معرّب تُرَنگ)، اُتْرُجّ (مخفف اترنج)، کَبّاد و مَتْک است. اصطلاح دیگر عربی که در اصل از یونانی ترجمه شده و به برخی از کتاب های مفردات ادویه راه یافته «تُفّاح مائی» یا «تُفّاح ماهی» است، ترجمه مِلُن مِدیکُن یونانی به معنی «سیب مادی» (منسوب به کشور مادِ باستان؛ مای = ماه =ماد) که حکیم یونانی تئوفراستوس (حـ ۳۷۲ - حـ ۲۸۸ ق م) در وصف این میوه به کار برده است . ترجمه لاتینی این اصطلاح هم، که دانشمند رومی پلینیوسِ اکبر (۲۳-۷۹م) در > تاریخ طبیعی فرهنگ لاتینی آکسفورد تفاح مایی به «سبب آبی» ترجمه شده، و حتی دانشمندی چون بیرونی دچار اشتباه شده و براین تسمیه یونانیان استهزاء کرده است اما بعضی از دانشمندان قدیم، مثلاً ابن بیطار (متوفی ۹۴۸)، متوجه احتمال این التباس بوده و آن را توضیح داده اند.

وجه تسمیه بادرنگ
وجه تسمیه ای که حمزه اصفهانی برای وادرنگ/ باذرنگ ذکر کرده یعنی «لازالَ هذا اللون موجوداً/باقیاً» («این رنگ همیشه باقی باشد»)، ریشه شناسی عامیانه است.

پیشینه بادرنگ
...

گویش مازنی

/baad rang/ از انواع مرکبات با نام علمی citroosmdica

پیشنهاد کاربران

بادرنگ:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " بادرنگ" می نویسد : ( ( بادرنگ میوه ایی از گونه ی نارنج و لیمو و زرد رنگ. این میوه، در پارسی "بالنگ" نیز خوانده می شود. ) )
( ( همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمْ ابرِ خونین ؛ دو رخْ بادْرَنگ. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 245. )


رنگ پریده


کلمات دیگر: