وزان
فارسی به انگلیسی
and of (or from) that
blowing
فرهنگ فارسی
ابوعبدالله محمد بن ابی سعد عبدالکریم بن ابی العباس احمد بن ابی سعد طاهر بن ابی العباس احمد الوزان از روسای معروف شافعیه در ری .
وزیدن، وزن کننده، سنجنده
( اسم ) موازنه همسنگی : ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردر آرد...
وزن کنندگان
وزیدن، وزن کننده، سنجنده
( اسم ) موازنه همسنگی : ونگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را دروزان احراردر آرد...
وزن کنندگان
فرهنگ معین
(وَ ) (ص فا. ) = بَزان : وزنده .
(وِ ) [ ع . ] (اِمص . ) موازنه ، همسنگی .
(وِ ) [ ع . ] (اِمص . ) موازنه ، همسنگی .
(وَ) (ص فا.) = بَزان : وزنده .
(وِ) [ ع . ] (اِمص .) موازنه ، همسنگی .
لغت نامه دهخدا
وزان . [ وَ ] (نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. (آنندراج ) (برهان ). روان . (غیاث اللغات ). وزنده . (ناظم الاطباء). در حال وزیدن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است .
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است .
منوچهری .
تا بادها وزان شد بر روی آبها
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری .
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین
کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
حافظ.
وزان. [ وَ ] ( حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر ) مخفف و از آن :
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت.
وزان پوشش جامه شهریار.
وزان. [ وَ ] ( نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. ( آنندراج ) ( برهان ). روان. ( غیاث اللغات ). وزنده. ( ناظم الاطباء ). در حال وزیدن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
آن آبها گرفت شکنها و تابها.
کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
وزان. [ وِ] ( ع اِ ) برابر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) برابر کردن میان دو چیز. ( آنندراج ). موازنه. ( المصادر زوزنی ) ( ناظم الاطباء ). همسنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. ( کلیله و دمنه ).
وزان. [ وَزْ زا ] ( ع ص ) سنجش کننده. وزن کننده. بسیار وزن کننده. ( غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. ( ناظم الاطباء ) :
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان.
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
یکی همه وزان ویکی همه ضراب.
وزان. [ وُزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) وزن کنندگان. ( غیاث اللغات ).
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت.
فردوسی.
وزان چاره جستن بدان روزگاروزان پوشش جامه شهریار.
فردوسی.
وزان. [ وَ ] ( نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. ( آنندراج ) ( برهان ). روان. ( غیاث اللغات ). وزنده. ( ناظم الاطباء ). در حال وزیدن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
تا بادها وزان شد بر روی آبهاآن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
حافظ.
وزان. [ وِ] ( ع اِ ) برابر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) برابر کردن میان دو چیز. ( آنندراج ). موازنه. ( المصادر زوزنی ) ( ناظم الاطباء ). همسنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. ( کلیله و دمنه ).
وزان. [ وَزْ زا ] ( ع ص ) سنجش کننده. وزن کننده. بسیار وزن کننده. ( غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. ( ناظم الاطباء ) :
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان.
فرخی.
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترایکی همه وزان ویکی همه ضراب.
مسعود.
وزان. [ وُزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) وزن کنندگان. ( غیاث اللغات ).
وزان . [ وَزْ زا ] (ع ص ) سنجش کننده . وزن کننده . بسیار وزن کننده . (غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. (مهذب الاسماء) (آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. (ناظم الاطباء) :
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان .
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان .
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترا
یکی همه وزان ویکی همه ضراب .
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان .
فرخی .
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست
چو پای پیلان دو دست خازن و وزان .
فرخی .
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترا
یکی همه وزان ویکی همه ضراب .
مسعود.
وزان . [ وِ] (ع اِ) برابر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (مص ) برابر کردن میان دو چیز. (آنندراج ). موازنه . (المصادر زوزنی ) (ناظم الاطباء). همسنگی . (فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. (کلیله و دمنه ).
وزان . [ وُزْ زا ] (ع ص ، اِ) وزن کنندگان . (غیاث اللغات ).
وزان . [ وَ ] (حرف ربط + حرف اضافه + ضمیر) مخفف و از آن :
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت .
وزان چاره جستن بدان روزگار
وزان پوشش جامه ٔ شهریار.
وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت .
فردوسی .
وزان چاره جستن بدان روزگار
وزان پوشش جامه ٔ شهریار.
فردوسی .
فرهنگ عمید
وزنده، در حال وزیدن.
۱. روبه رو کردن.
۲. برابر کردن در وزن، سنجیدن دوچیز که کدام سنگین تر است.
۳. (اسم ) برابر، برابر در وزن، هم سنگ.
وزن کننده، سنجنده.
۱. روبه رو کردن.
۲. برابر کردن در وزن، سنجیدن دوچیز که کدام سنگین تر است.
۳. (اسم ) برابر، برابر در وزن، هم سنگ.
وزن کننده، سنجنده.
وزنده؛ در حال وزیدن.
۱. روبهرو کردن.
۲. برابر کردن در وزن؛ سنجیدن دوچیز که کدام سنگینتر است.
۳. (اسم) برابر؛ برابر در وزن؛ همسنگ.
وزنکننده؛ سنجنده.
دانشنامه عمومی
گویش مازنی
/vazaan/ آبشاری که در سرچشمه ی رود تشکیل می شود - بخش عمیق و گود رود در قسمت علیا
۱آبشاری که در سرچشمه ی رود تشکیل می شود ۲بخش عمیق و گود رود ...
پیشنهاد کاربران
رو به رو کردن
وزان : مخفف کلمه و زیر آن
باد تند
کلمات دیگر: