کلمه جو
صفحه اصلی

غل


مترادف غل : بند، زنجیر، طوق، قلاده، گردن بند | غلا، قحط، کمیابی، خشکسالی، قحطسالی

برابر پارسی : زنجیر، پای بند، بند

فارسی به انگلیسی

chains, collar, ring, roll, boiling, iron collar, yoke

roll(ing)


boiling


iron collar, chains, yoke


chains, collar, ring


عربی به فارسی

دست بند (مخصوص دزدان وغيره) , قيد , بند , زنجير , بخو , دستبندزدن , زنجيرکردن


مترادف و متضاد

۱. بند
۲. زنجیر
۳. طوق، قلاده، گردنبند


۱. غلا، قحط، کمیابی
۲. خشکسالی، قحطسالی


hate (اسم)
تنفر، نفرت، ستیز، دشمنی، غل، اکراه

hatred (اسم)
تنفر، بیزاری، نفرت، ستیز، دشمنی، عداوت، کینه، غل، بغض

shackle (اسم)
پا بند، قید، مانع، دست بند، غل

roll (اسم)
تمایل، گردش، صورت، توپ، لوله، نورد، فهرست، ثبت، غل، چرخش، طومار، فرد، غلتک، نان ساندویچی، چیز پیچیده

envy (اسم)
غیرت، حسادت، غبطه، رشک، غل

بند


زنجیر


طوق، قلاده، گردن‌بند


غلا، قحط، کمیابی


خشکسالی، قحطسالی


فرهنگ فارسی

۱ - گردن بند طوق ۲ - بند و زنجیر آهنین که به گردن و دست محبوسان بندند جمع : اغلال غلول . یا غل جامعه . ۱ - نوعی زیور که گردن و دستها را فراهم دارد ۲ - نوعی زنجیر که گردن و دستها را در بند دارد .

فرهنگ معین

(غِ) [ ع . ] 1 - (مص ل .) کینه داشتن . 2 - حسد بردن . 3 - (اِ.) کینه . 4 - حسد. 5 - دشمنی .


(غَ لّ) [ ع . ] (مص م .) 1 - دست کسی را به گردن بستن . 2 - بند بر دست و پای و گردن کسی گذاشتن .


(غِ ) [ ع . ] ۱ - (مص ل . ) کینه داشتن . ۲ - حسد بردن . ۳ - (اِ. ) کینه . ۴ - حسد. ۵ - دشمنی .
(غُ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - گردن بند. ۲ - بند و زنجیری که به گردن یا دست و پای مجرمان می بندند.
(غَ لّ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - دست کسی را به گردن بستن . ۲ - بند بر دست و پای و گردن کسی گذاشتن .

(غُ) [ ع . ] (اِ.)1 - گردن بند. 2 - بند و زنجیری که به گردن یا دست و پای مجرمان می بندند.


لغت نامه دهخدا

غل. [ غ ُ ] ( اِ ) مخفف غول که دیو بیابانی است. ( آنندراج ). رجوع به غول شود. || مخفف غُل . رجوع به غُل شود. || اره. || غلغله. ( ناظم الاطباء ).

غل. [ غ َل ل ] ( ع مص ) دست وا گردن بستن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ): غل یده الی عنقه ؛ آن را با غل بست. ( از منتهی الارب ). || طوق در دست و پای و گردن کسی نهادن. ( منتهی الارب ). گذاشتن غل در گردن یا دست کسی. ( از تاج العروس ). || غل در شی ٔ؛ در آورده شدن در آن. ( از منتهی الارب ). داخل کردن در چیزی. ( از اقرب الموارد ). درآوردن. || غل در شی ٔ؛ درآمدن در آن. ( از منتهی الارب ) ( تاج المصادر بیهقی ). || غل مفاوز؛ درآمدن در بیابانها. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || غل آب در میان اشجار؛ رفتن آب در میان درختان. ( از تاج العروس ) ( المنجد ). || غل چیزی ؛ بر گرفتن آن را در نهان ، و آن را در متاع خود پنهان کردن : غل فلان کذا؛ اخذه فی خفیة و دسه فی متاعه. ( اقرب الموارد ). || غل غلالة؛ پوشیدن آن را. ( منتهی الارب ) پوشیدن شاماکچه را. ( ناظم الاطباء ). || غل بصر؛ از راستی میل کردن نگاه کسی. ( از منتهی الارب ). منحرف شدن از راستی. ( از تاج العروس ). || غل دهن در رأس ؛ در بن موی دررسانیدن روغن را. ( از منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || غل المراءة؛ حشاها. ( منتهی الارب ) ( تاج العروس ) : غل المراءة؛ جعل لها حشیة و لایکون الا من ضخم. ( اقرب الموارد ). صاحب شرح قاموس گوید: غل المراءة؛ یعنی پر کرد و آگند زن را با ذکر خود و این جز به سبب ستبری نباشد. || یقال : غل الکبش قضیبه من غیر ان یرفع الالیة. ( منتهی الارب )؛ یعنی درآورد تکه نره خود را بی آنکه بلند کند دنبه را. ( ناظم الاطباء ). || غل ضیعة؛ غله کردن آب و زمین. ( منتهی الارب ). غله آوردن آب و زمین. ( ناظم الاطباء ). || غل نوی به قت ؛ آمیختن خسته را با سپست. ( از منتهی الارب ). آمیختن هسته را با سپست. ( ناظم الاطباء ). || ماله اُل َّ و غُل َّ دعائی است علیه کسی ؛ یعنی در قضاء افکنده شود و دیوانه گردد و در گردنش غل زده شود، دعاء علیه ؛ ای دفع فی قضاء و جن فوضع فی عنقه الغل. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). صاحب منتهی الارب گوید: «و یقال ماله اُل و غُل ؛ ای شی من الیل ، و قید ( شاید: قیل ) دعاء علیه. - انتهی. در شرح قاموس به فارسی و همچنین در صحاح جوهری تنها به ذکر عبارت مطابق ضبط اقرب الموارد کفایت شده است و در شرح ترکی قاموس چنین آمده : در قول عربها که در مقام دعای بد ( نفرین ) گویند: ماله ال و غل ، اُل ، ماضی مجهول است به معنی : بقفای او زدند و او را پیش راندند، و غل نیز ماضی مجهول است به معنی : دیوانه گردیدو برگردن او طوق زدند. - انتهی. پس در معنی عبارت چنین میتوان گفت : او را چه شده است ؟ بر قفایش بزنند وپیش رانند و دیوانه گردد و غل بر گردنش بندند. و بنابراین قول ناظم الاطباء که گوید: «دعایی است ؛ یعنی هلاک کرده شود و برساد به وی تشنگی » ظاهراً غلط است.

غل . [ غ ِل ل ] (ع مص ) غل صدر؛ کینه داشتن و دل پر کینه گردیدن . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). غش یا کینه و دشمنی داشتن . (ازاقرب الموارد). کینه ور شدن . (مصادر زوزنی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). || رشک بردن . حسد بردن . (دزی ج 2 ص 212). || (اِمص ) کینه . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (مجمل اللغة) (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری ). کین . (مقدمة الادب ). کینه و خیانت و کدورت . (غیاث اللغات ). حسد. عداوت . دشمنی . حقد. غش : و نزعنا ما فی صدورهم من غل . (قرآن 43/7).
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست ترا ز من بدل در غل .

ناصرخسرو.


سزای غل بود آن گردنی که بر صاحب
به جهل سینه ٔ خود پر ز کینه دارد و غل .

سوزنی .


این همه وهم تو است ای ساده دل
ورنه با تو نه غشی دارم نه غل .

مولوی (مثنوی ).


قبیله ٔ ازد و اشعریان بددل نشوند و ایشان را غل و حقد و حسد نبود. (تاریخ قم ص 273).
- بی غل و غش ؛ بی شبهه و بی تردید و بی عیب . (ناظم الاطباء). آنکه کینه و حسد و حقد ندارد.
- بی غل یا بی غش و غل ؛ در تداول فارسی زبانان غالباً به فتح غین است به معنی بی حیله و بی فریب و مکر. (از ناظم الاطباء). آنکه کینه و حسد و حقد ندارد :
فتنه مشو هیچ بر حمایل زرین
علم نکوتر، ز علم ساز حمایل
فتنه ٔ این روزگار پرغش و غلی
زآنکه نگشته ست جانت بی غش و بی غل .

ناصرخسرو (دیوان ص 244).


رجوع به بی غش شود.
- غش و غل ؛به معنی غل و غش است . رجوع به غش شود.
- غل و غش ؛ در تداول فارسی زبانان غالباًبه فتح هردو غین استعمال شود به معنی کینه و دشمنی و حسد و عداوت و غرض و بددلی .

غل . [ غ ُ ] (اِ) مخفف غول که دیو بیابانی است . (آنندراج ). رجوع به غول شود. || مخفف غُل ّ. رجوع به غُل ّ شود. || اره . || غلغله . (ناظم الاطباء).


غل . [ غ َل ل ] (ع مص ) دست وا گردن بستن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ): غل یده الی عنقه ؛ آن را با غل بست . (از منتهی الارب ). || طوق در دست و پای و گردن کسی نهادن . (منتهی الارب ). گذاشتن غل در گردن یا دست کسی . (از تاج العروس ). || غل در شی ٔ؛ در آورده شدن در آن . (از منتهی الارب ). داخل کردن در چیزی . (از اقرب الموارد). درآوردن . || غل در شی ٔ؛ درآمدن در آن . (از منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || غل مفاوز؛ درآمدن در بیابانها. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || غل آب در میان اشجار؛ رفتن آب در میان درختان . (از تاج العروس ) (المنجد). || غل چیزی ؛ بر گرفتن آن را در نهان ، و آن را در متاع خود پنهان کردن : غل فلان کذا؛ اخذه فی خفیة و دسه فی متاعه . (اقرب الموارد). || غل غلالة؛ پوشیدن آن را. (منتهی الارب ) پوشیدن شاماکچه را. (ناظم الاطباء). || غل بصر؛ از راستی میل کردن نگاه کسی . (از منتهی الارب ). منحرف شدن از راستی . (از تاج العروس ). || غل دهن در رأس ؛ در بن موی دررسانیدن روغن را. (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || غل المراءة؛ حشاها. (منتهی الارب ) (تاج العروس ) : غل المراءة؛ جعل لها حشیة و لایکون الا من ضخم . (اقرب الموارد). صاحب شرح قاموس گوید: غل المراءة؛ یعنی پر کرد و آگند زن را با ذکر خود و این جز به سبب ستبری نباشد. || یقال : غل الکبش قضیبه من غیر ان یرفع الالیة. (منتهی الارب )؛ یعنی درآورد تکه نره ٔ خود را بی آنکه بلند کند دنبه را. (ناظم الاطباء). || غل ضیعة؛ غله کردن آب و زمین . (منتهی الارب ). غله آوردن آب و زمین . (ناظم الاطباء). || غل نوی به قت ؛ آمیختن خسته را با سپست . (از منتهی الارب ). آمیختن هسته را با سپست . (ناظم الاطباء). || ماله اُل َّ و غُل َّ دعائی است علیه کسی ؛ یعنی در قضاء افکنده شود و دیوانه گردد و در گردنش غل زده شود، دعاء علیه ؛ ای دفع فی قضاء و جن فوضع فی عنقه الغل . (اقرب الموارد) (تاج العروس ). صاحب منتهی الارب گوید: «و یقال ماله اُل ﱡ و غُل ﱡ ؛ ای شی ٔ من الیل ، و قید (شاید: قیل ) دعاء علیه . - انتهی . در شرح قاموس به فارسی و همچنین در صحاح جوهری تنها به ذکر عبارت مطابق ضبط اقرب الموارد کفایت شده است و در شرح ترکی قاموس چنین آمده : در قول عربها که در مقام دعای بد (نفرین ) گویند: ماله ال و غل ، اُل ، ماضی مجهول است به معنی : بقفای او زدند و او را پیش راندند، و غل نیز ماضی مجهول است به معنی : دیوانه گردیدو برگردن او طوق زدند. - انتهی . پس در معنی عبارت چنین میتوان گفت : او را چه شده است ؟ بر قفایش بزنند وپیش رانند و دیوانه گردد و غل بر گردنش بندند. و بنابراین قول ناظم الاطباء که گوید: «دعایی است ؛ یعنی هلاک کرده شود و برساد به وی تشنگی » ظاهراً غلط است .


غل . [ غ ُل ل ] (ع اِمص ) تشنگی ، یا سختی و سوزش تشنگی و سوزش شکم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). عطش یا شدت آن یاحرارت جوف . (از اقرب الموارد). || (اِ) طوق آهنی و بند. (غیاث اللغات ) و در فارسی مخفف گویند. (از آنندراج ). بند. (مهذب الاسماء) (مقدمة الادب زمخشری ). بند گردن . بند دست . (مقدمة الارب زمخشری ). بند دست و گردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). گردن بند و هرچه گرد گیرد چیزی را. ج ، اَغلال . (منتهی الارب ). قلاده ای که بر گردن بندی نهند. طوقی آهنی یا دوالی است که در گردن یا دست قرار دهند. (از اقرب الموارد). هو القیدالذی یجمع الیمین و العنق . (کشف الاسرار ج 10 ص 318). زنجیر. طوق . (فرهنگ شاهنامه ٔ دکتر شفق ) :
عدو را از تو بهره غل و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.

دقیقی .


به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران .

دقیقی .


مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل و بند گران .

فردوسی .


بسودند زنجیر و مسمار و غل
همان بند رومی به کردار پل .

فردوسی .


آن قمری فرخنده با قهقهه و خنده
اندر گلو افکنده هرفاخته ای یک غل .

منوچهری .


درساعت چون این نامه را بخوانی بوذرجمهر را با بند گران و غل به درگاه عالی فرست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند، فرمودکه همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340).
ور بگردد گردشان شیطان به مکر و غدر خویش
مکر شیطان را چو غل در گردن شیطان کنند.

ناصرخسرو.


خوی بد اندر ره آزادگی
قیددو دست و غل برگردن است .

ناصرخسرو.


و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44).
دلم مرغی است در غل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا.

خاقانی .


دل چه سگست تا بر او غل ز هوای او زنم
کی رسد آن خراب را قفل وفای چون توئی .

خاقانی .


دیگر اسیران را غلها بر گردن بسته به غزنین فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ . ق . ص 406).
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست .

نظامی .


بملکی در چه باید ساختن جای
که غل بر گردن است و بند بر پای .

نظامی .


آن را که طوق مقبلی اندر ازل خدای
روزی نکرد چون نکشد غل مدبری .

سعدی .


- غل از انگشتری نشناختن ؛ کنایه از سخت خرفت و کودن بودن :
تا تو ز دینار ندانی پشیز
به نشناسی غل از انگشتری .

ناصرخسرو.


- غل جامعه ؛نوعی غل که دستها را به گردن بندد. جوهری در صحاح گوید: جامعه به معنی غل است ، زیرا دستها را به گردن جمع میکند.
|| به زن بدخو غل قمل گویند. (از منتهی الارب ).
- امثال :
غل به انگشتری چه ماند :
مرا همچو خود خر همی چون شمارد
چه ماند همی غل مر انگشتری را.

ناصرخسرو.



فرهنگ عمید

۱. حقد، کینه.
۲. غش، آلودگی.
طوق و بند آهنی که به گردن یا دست وپای زندانیان می بستند.
* غل جامعه: [قدیمی] نوعی غل که با آن دست ها را به گردن می بستند.

۱. حقد؛ کینه.
۲. غش؛ آلودگی.


طوق و بند آهنی که به‌ گردن یا دست‌وپای زندانیان می‌بستند.
⟨ غل جامعه: [قدیمی] نوعی غل که با آن دست‌ها را به ‌گردن می‌بستند.


دانشنامه عمومی

غَلْ:(ghal) در گویش گنابادی یعنی به روی خود چرخیدن ، گردیدن دور خود در حال حرکت ، خزیدن ، لیز خوردن


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی غِلٍّ: کینه و عداوت و خشم درونی و حسد-کینه و حسد ی که آدمی را وادار میکند به دیگران آزار برساند - خیانت (کلمه غل در اصل به معنای داخل شدن است )
معنی غَلَّ: خیانت کرد
معنی قُلْ: بگو
معنی قُلِ: بگو(در عباراتی نظیر "قُلِ ﭐللَّهُ " حرف لام به دلیل رسیدن ساکن به تشدید حرکت گرفته است)
معنی غُلُّوهُ: در غُل وزنجیرش کنید - دست وپایش را به گردنش ببندید(از مصدر غل است ، که به معنای بستن با غل و زنجیر است و غُل وسیله ایست که با آن دست و پای اسیر را به گردنش میبندد)
معنی أَصْفَادِ: غل-قید وبند
معنی أَغْلَالَ: غل ها(غل:قید و طوقی است که با آن دست و پای مجرم را به گردنش میبندند.کلمه اغلال جمع غُل است ، و آن عبارت است از طوقی که به گردن اشخاص میاندازند ، تا خواری و ذلت او را بنمایانند . و کلمه غل در اصل به معنای داخل شدن است)
ریشه کلمه:
غلل (۱۶ بار)

«غِلّ» از مادّه «غَلَل» در اصل، به معنای نفوذ مخفیانه چیزی است، و به همین جهت به حسد و کینه و دشمنی که به طرز مرموزی در جان انسان نفوذ می کند «غِلّ» گفته می شود، و اگر به رشوه نیز «غلول» می گویند، به این مناسبت است که نفوذ مخفیانه برای انجام خیانتی می باشد.
بنابراین، «غِلّ» مفهوم وسیعی دارد که بسیاری از صفات زشت و مزاحم اخلاقی را شامل می گردد. و لذا به آب جاری در میان درختان، «غلل» می گویند، و از آنجا که حسد، عداوت و دشمنی، به طرز مرموزی در قلب انسان نفوذ می کند به آن «غل» گفته شده، بنابراین «غل»، تنها به معنای «حسد» نیست بلکه، مفهوم وسیعی دارد که بسیاری از صفات مخفی و زشت اخلاقی را، شامل می شود.

[ویکی فقه] غل (قرآن). غُلّ، کُند و بندى است که به دست و پاى اشخاص مى اندازند.
بسته و در غُلّ بودن دست خداوند، از گفتارها و نسبتهاى باطل یهود:وَ قالَتِ الْیَهُودُ یَدُ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَیْدِیهِمْ وَ لُعِنُوا بِما قالُوا ....
مائده/سوره۵، آیه۶۴.
هفتاد زراع، طول زنجیر جهنّم، براى دوزخیان:خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ ثُمَّ فِی سِلْسِلَةٍ ذَرْعُها سَبْعُونَ ذِراعاً فَاسْلُکُوهُ.
حاقّه/سوره۶۹، آیات۳۰-۳۲.
به غل کشیدگان عبارتند از:
← اصحاب شمال
...

پیشنهاد کاربران

در زبان لری بختیاری به معنی
نصف. نیم
Qal


کلمات دیگر: