مترادف غول : دیو، شیزان، نسناس، هیولا، آغل، شبگاه، شوغا، اذن، گوش، دست وبازو
برابر پارسی : دیو
ghoul, giant, king, monster, titan, troll
ghoul, ogre, giant
غول , ادم موحش , گفته , گفتار مشهور , پند , حکمت , اظهار
دیو، شیزان، نسناس، هیولا
آغل، شبگاه، شوغا
اذن، گوش
دستوبازو
۱. دیو، شیزان، نسناس، هیولا
۲. آغل، شبگاه، شوغا
۳. اذن، گوش
۴. دستوبازو
← ستارۀ غول
(اِ.) 1 - آغُل گوسفند و گاو. 2 - گوش .
[ ع . ] 1 - (اِ.)موجودی افسانه ای که هیکلی درشت و ترسناک دارد. 2 - (ص .) بسیار بزرگ . ؛ ~ بی شاخ و دم (عا.) شخص درشت اندام و بی ریخت .
(اِ.) = قول : 1 - دست و بازو. 2 - فوجی دارای سردار.
فردوسی .
غول . (اِخ ) نام ستاره ای است که آن را سرغول نیز گویند. (غیاث اللغات ). صحیح آن حامل رأس الغول (برشاوش ) است . رجوع به حامل رأس الغول شود.
غول . (پسوند) (مزید مؤخر امکنه ) درآخر اسامی امکنه آید چون : شرمغول ، زاغول و فرغول .
غول . (ترکی ، اِ) در ترکی بمعنی دست و بازو و بال و جناح . امروزه بیشتر قول (به قاف ) نویسند. صاحب غیاث اللغات گوید: فوجی را گویند که سردار در آن باشد.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ) (جهانگیری ).
اسدی (گرشاسب نامه ).
اسدی (گرشاسب نامه ).
اسدی (گرشاسب نامه ).
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
سنایی .
خاقانی .
خاقانی .
خاقانی .
نظامی .
نظامی .
مولوی (مثنوی ).
سعدی (بوستان ).
حسن متکلم .
غول . [ غ َ ] (اِخ ) نام کوهی . (منتهی الارب ). در شعر لبید که گوید :
عفت الدیار محلها فمقامها
بمنی تأبد غولها فرجامها.
غول و رجام را دو کوه دانسته اند. (از معجم البلدان ). || و بعضی گویند: غول آبی معروف متعلق به ضباب در درون طنحفه است که نخل دارد. اصمعی بنقل از عامری آرد: غول وخصافة هر دو از آن ضباب اند. اما غول وادیی است در کوهی که آن را «انسان » نامند، و انسان آبی در پایین کوه و این کوه به همان نام خوانده شده است ، در وادی غول درختان خرما و چشمه هاست ، و اما خصافة آبی از آن «ضباب » است و درختان خرمای بسیار دارد. در کتاب اصمعی آمده : غول کوهی است متعلق به «ضباب » که برابر آبی قرار دارد و این کوه را هضب غول نامند و در غول جنگی روی داد، و در آن «ضبه » بر بنی کلاب پیروز شدند. (از معجم البلدان ).
غول . [ غ َ ] (ع مص ) هلاک کردن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن جرجانی ) (دهار). هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب ) کشتن کسی را. (آنندراج ). || ناگاه گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). بناگاه گرفتن . هلاک کردن و ربودن بناگاه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گرفتن کسی را چنانکه نداند. غاله ؛ اخذه من حیث لم یدر. || خوردن شراب و بردن آن عقل یا تندرستی را. (از اقرب الموارد). || کشتن هلاکت و بلا کس را، یا در جای جانکاه اوفتادن آن . (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). غالته غول ٌ؛ غول وی را کشت . (از اقرب الموارد). هلاکت اورا کشت یا در مهلکه افتاد یا ندانست به کجا رفت . (از تاج العروس ). || صدمه رسانیدن . خسارت وارد آوردن . (دزی ج 2 ص 231). || (اِ) مستی . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). سُکر. (اقرب الموارد). || هر چیز که عقل را زایل کند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دردسر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). صداع . (اقرب الموارد). منه قوله تعالی : لافیها غول ؛ ای لیس فیهاغائلة الصداع . || دوری بیابان و کشیدگی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گویند: مفازة ذات غول ؛ یعنی بیابانی دور. (از اقرب الموارد). || سختی و دشواری ، غول غائلة مبالغه است . یقال : اتی غولا غائلة؛ یعنی رسید بکار بسیار زشت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زمین نشیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). زمین پست . ما انهبط من الارض . (اقرب الموارد). || پاره ای از درختان طلح . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جماعة الطلح . (اقرب الموارد). || خاک بسیار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). تراب کثیر. (از اقرب الموارد).
غول . [ غ ُ وَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سویره ٔ بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 44هزارگزی شمال باختری هندیجان و یک هزارگزی شمال راه اتومبیل رو بندر معشور به گچساران قرار دارد. دشت و گرمسیر است . 60 تن سکنه دارد که به عربی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چاه تأمین میشود. محصول آن غلات است . شغل اهالی زراعت و حشم داری است . راه آن در تابستان اتومبیل رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
غول . [ غ ُوْ وَ ] (ع ص ) عیش غُوَّل ٌ؛ زیست خوش . (منتهی الارب ). عیش اَغوَل و غُوّل ؛ یعنی زندگی خوش . (از تاج العروس ) . فراخی زیست .
(از معجم البلدان ).
رودکی (از فرهنگ اسدی ) (فرهنگ رشیدی ).
خاقانی .
قریعالدهر (از فرهنگ اسدی ).
ناصرخسرو.
خاقانی .
حافظ.
؟ (از فرهنگ نظام ).
ناصرخسرو.
سعدی .
نظامی .
نظامی .
جایی که برای گاووگوسفند در کوه یا صحرا درست کنند؛ آغل؛ غار: ◻︎ گاهی چو گوسفندان در غول جای من / گاهی چو غول گرد بیابان دواندوان (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۸۹).
۱. موجود افسانهای بسیار بزرگجثه و بدهیکل.
۲. جانور مهیب مانند دیو؛ هیکل بزرگ.
〈 غول بیابان: = 〈 غول بیابانی
〈 غول بیابانی:
۱. غولی که گمان میرود در بیابان باشد: ◻︎ حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردمافکنتر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲: ۶۳۶).
۲. [عامیانه، مجاز] = 〈 غول بیشاخودُم
〈 غول بیشاخودُم: [عامیانه، مجاز] شخص درشت، بدقواره، و زشت.
(اِ. ع.) ۱-موجودی درشت هیکل و اغلب افسانه ای و ترسناک ۲-[مجاز] آنکه در رقابتی یا زمینه ای از دیگران بسیار برتر باشد؛ مثلا شرکت های پرفروش را «غول اقتصاد» می گویند. (وبگاه بانکی) و یا «گری کاسپاروف» غول شطرنج قرن بیستم نخوانده شده است (وبسایت هیئت شطرنج آذربایجان شرقی) ۳- [مجاز] چیزی که ترسناک باشد؛ مثلا کنکور را که تولید استرس بسیار در داوطلبین کنکور می کند، «غول علم» می نامند (وبگاه های خبری پارسینه و صراط نیوز و ...)
تکیه ای: qul
طاری: qül
طامه ای: qul
طرقی: qül
کشه ای: qül
نطنزی: qul
کر ناشنوا