کلمه جو
صفحه اصلی

دیو


مترادف دیو : ابلیس، اهرمن، اهریمن، روح پلید، شیطان، عفریت

متضاد دیو : فرشته، ملک

فارسی به انگلیسی

bogy, daemon, demon, devil, giant, goblin, monster, ogre


bogy, daemon, demon, devil, giant, goblin, monster, ogre, fiend

demon, fiend, devil


فارسی به عربی

تمثال , شبح , شریر , شیطان , عربة

مترادف و متضاد

ابلیس، اهرمن، اهریمن، روح‌پلید، شیطان، عفریت ≠ فرشته، ملک


gnome (اسم)
ضرب المثل، کوتوله، دیو، جنی زیر زمینی، گورزاد

spook (اسم)
شبح، روح، دیو، جن

demon (اسم)
شیطان، دیو، روح پلید، جنی، اهریمن، عفریت

fiend (اسم)
شیطان، خونی، دیو، روح پلید، عفریت، ادم بسیار شریر

bogey (اسم)
شیطان، دیو

goblin (اسم)
دیو، جن، جنی

bogie (اسم)
شیطان، دیو، جن

bogy (اسم)
شیطان، دیو، جن، لو لو، غول

daemon (اسم)
شیطان، دیو، روح پلید، جنی، اهریمن

فرهنگ فارسی

موجودخیالی وافسانهای که هیکل اوشبیه انسان است
( اسم ) ۱ - موجودی متوهم که آنرا به صورت انسانی بلند قامت و تنومند و زشت و هولناک تصور کنند که بر سر دو شاخ مانند شاخ گاو دارد و دارای دم است دیوان را از نسل شیطان دانند جمع دیوان . ۲ - ( اسم ) شیطان ابلیس . ۳ - مردم بیابانی وحشی . ۴ - مفسد مفتن . ۵ - پهلوان دلیر شجاع . ۶ - نوعی جامه پشمینه درشت که در جنگ پوشند دیو جامه . ۷- نفس جاهل بدکار ( رسائل رازی ۸ ) ۱۷۷ - اسب قوی هیکل . ۹ - نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان هر چیز را که از افراد خود قوی جثه تر و بزرگتر باشد به دیو اضافت کنند مثلا کمان بزرگ را [[ کمان دیو ]] خوانند یعنی دیو را میشاید نوعی از اسپست را که ساق و برگ آن از امثال بزرگتر است [[ دیو اسپست ]] گویند .

فرهنگ معین

[ په . ] (اِ. ) ۱ - موجودی خیالی شبیه به انسان ، اما بسیار تنومند و زشت دارای شاخ و دُم . ۲ - ابلیس ، شیطان .

لغت نامه دهخدا

دیو. [ وْ ] (هندی ، اِ) دیب . جزیره (به زبان مردم هند): مالدیو. لاکدیو. (یادداشت دهخدا).


دیو. [ وْ ] ( اِ ) نوعی از شیاطین. ( برهان ). شیطان و ابلیس. ( ناظم الاطباء ). شیطان. ( ترجمان القرآن ). آهرمن. ( فرهنگ اسدی طوسی ). اهرمن :
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.
بوشکور.
فانسیه الشیطان ؛ دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش. ( ترجمه طبری بلعمی ).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.
دقیقی.
از اندیشه دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.
فردوسی.
بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.
فردوسی.
سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت.
فردوسی.
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.
عنصری.
یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...
عنصری.
دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم.
منوچهری.
ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم.
بوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381 ).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.
( ویس و رامین ).
پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361 ).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی.
اسدی.
نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.
ناصرخسرو.
زیرا که وی است [ دبیری ] که مردم رااز مردمی بدرجه فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. ( نوروزنامه ).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است.
سنائی.
یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس.
سنایی.
در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.
سنایی.
بر هر گناه سخره دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
سوزنی.
بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه دیو بد مشیر مرا.

دیو. [ وْ ] (اِ) نوعی از شیاطین . (برهان ). شیطان و ابلیس . (ناظم الاطباء). شیطان . (ترجمان القرآن ). آهرمن . (فرهنگ اسدی طوسی ). اهرمن :
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بداده ست و منگر بفرمان دیو.

بوشکور.


فانسیه الشیطان ؛ دیو فراموش کرد آن غلام را با یاد نیایدش . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
درست از همه کارش آگاه کرد
که مر شاه را دیو گمراه کرد.

دقیقی .


از اندیشه ٔ دیو باشید دور
گه جنگ دشمن مجویید سور.

فردوسی .


بماهوی گفت ای بداندیش مرد
چرا دیو چشم ترا خیره کرد.

فردوسی .


سخن زین نشان مرددانا نگفت
برآنم که با دیو گشتی تو جفت .

فردوسی .


ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مزگت و منبر.

عنصری .


یکی مهره باز است گیتی که دیو
ندارد بترفند او هیچ تیو...

عنصری .


دیوست آنکس که هست عاصی در امر او
دیو در امر خدای عاصی باشد نعم .

منوچهری .


ز آسمان هنر درآمد جم
باز شد لوک و لنگ دیو رجیم .
بوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 381 ).
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.

ناصرخسرو.


و یا دیوان بگردون بر دویدند
که گفتار سروشان می شنیدند.

(ویس و رامین ).


پس بچند سال که در خراسان تشویش افتاد از جهت ترکمانان دیو راه یافت بدین جوان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 361).
شوی کار دیو بدآئین کنی
پس آنگاه بر دیو نفرین کنی .

اسدی .


نگر که هیچ گناهت بدیو بر ننهی
اگرت هیچ دل از خویشتن خبر دارد.

ناصرخسرو.


زیرا که وی است [ دبیری ] که مردم رااز مردمی بدرجه ٔ فرشتگی رساند و دیو را از دیوی بمردمی رساند. (نوروزنامه ).
در جهانی که طبع در کار است
دیو لاحول گوی بسیار است .

سنائی .


یکجهان دیو را شهابی بس
چرخ را خسرو آفتابی بس .

سنایی .


در این زمانه که دیو از ضعیفی مردم
همی سلاح ز لاحول سازد و تعویذ.

سنایی .


بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیر خیر
یارب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.

سوزنی .


بهر گنه که مشارالیه خلق شدم
از آنکه وسوسه ٔ دیو بد مشیر مرا.

سوزنی .


زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب .

خاقانی .


هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک .

خاقانی .


چون دیو از لاحول گریزان بجانب ترمذ بیرون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز.

نظامی .


چو دیو از آهنش دشمن گریزد
که بر هر شخص کافتد برنخیزد.

نظامی .


دیو آزموده به از مردم ناآزموده . (مرزبان نامه ).
سعدیا عشق نیامیزد وشهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم .

سعدی .


اگر مرد لهو است و بازی و لاغ
قویتر شود دیوش اندر دماغ .

سعدی .


ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
بسوی دیو محن ناوک شهاب انداز.

حافظ.


دیو چو بیرون رود فرشته درآید.

حافظ.


دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

حافظ.


از نخشبی مدار طمع در جهان کرم
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم .

(صحاح الفرس ).


- دیوِ بندی ؛ دیو اسیر و دربند آمده :
سخن دیوبندیست در چاه دل
به بالای کام و دهانش مهل .

سعدی .


- دیودین ؛ شیطان و ابلیس . (ناظم الاطباء). || صورت وهمی . غول . (ناظم الاطباء). موجود افسانه ای که او را با قدی بلند و هیکلی مهیب و درشت تصور کنند. عفریت . غول : و هرچ بجهان اندر بود از دیو و پری و وحوش و جمندگان . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
چو جمشید دیوت بفرمان نبود
چو کاوس گردونت ایوان نبود.

فردوسی .


که آن خانه ٔ دیو افسونگر است
طلسم است و دربند جادو در است .

فردوسی .


اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت .

اسدی .


خسرو ماپیش دیو جم سلیمان شده ست
وان سر شمشیر او مهر سلیمان جم .

منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 71).


چرا از دیو جستم مهربانی
چرا از کور جستم دیده بانی .

(ویس و رامین ).


دشمن تو گر بجنگ تخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تخت سلیمان .

ابوحنیفه ٔاسکافی (تاریخ بیهقی ).


ز جن و انس و وحوش و طیور و دیو و پری
شدند جمله مر او را مطیع و فرمانبر.

ناصرخسرو.


گاو مانند دیوی از دوزخ
سوی آن زال تاخت از مطبخ .

سنائی .


دیو بر تخت سلیمان چو سلیمان نشود.

سنائی .


محی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان بخراسان یابم .

خاقانی .


مهبط نور الهی نشود خانه ٔ دیو.

کمال اسماعیل .


دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند.

مولوی .


دیو خوشروی به از حور گره پیشانی .

سعدی .


- خواب دیو ؛ خوابی سنگین . (یادداشت مؤلف ).
- دیو استنبه ؛ درشت و بی اندام . (ناظم الاطباء).
- دیو در حمام ؛ درشت و کریه جثه و چهره . (یادداشت مؤلف ).
- دیو در شیشه بودن ؛ مسخربودن دیو از جانب دعانویسان و در شیشه بودن آن :
هرچه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند و نه رش .

منجیک .


بداندیش را جاه و فرصت مده
عدو در چه و دیو درشیشه به .

سعدی .


- دیو رمیده ؛ عفریت جسته از بند.
- دیو شبینه ؛کابوس . (ناظم الاطباء)
- دیو و دد ؛ عفریت و وحش :
دلبر پریوش است و رقیبان چو دیو و دد
با دیو و دد پری چه کند یا علی مدد.

(شعری فکاهی از زبان درویشان از یادداشت مؤلف ).


بودند دیو و دد همه سیراب و می مکید
خاتم ز قحط آب ، سلیمان کربلا.

(از یادداشت دهخدا).


- دیو هفت در ؛ هفت اقلیم . (ناظم الاطباء). اقالیم سبعه . (برهان ).
- دیو هفت سر ؛ کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). شب که هفت ساعت است چه نزد منجمان روز و شب مقسوم به هفتگان ساعت است بساعت متساوی و هر ساعتی منسوب به یکی از هفت سیاره است . (از شرفنامه ٔ منیری ).
- || موجود افسانه ای هولناک که هفت سر در یک بدن دارد مانند اژدهای هفت سر :
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیوهفت سری بر کند لگام .

خاقانی .


- || کنایه از کره ٔ زمین است به اعتبار اینکه هفت اقلیم و هفت طبقه است . (برهان ). کنایه از کره ارض به اعتبار اقالیم سبعه . (غیاث ). زمین به اعتبار آنکه هفت کشور است یا آنکه هفت طبقه دارد. (شرفنامه ٔ منیری ).
- دیو هوا ؛ کنایه از شیطان و نفس اماره :
بمیدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم
ز دیوان هوا کارم چنان آمد که من خواهم .

خاقانی .


- مملکت دیوها ؛ مقصود ازمملکت دیوها سوادکوه است در زند و اوستا. (التدوین ).
- نره دیو ؛ دیو نر. دیو زورمند و قوی . عفریت قوی :
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست .

فردوسی .


از آن گرگساران و جنگاوران
وز آن نره دیوان مازندران .

فردوسی .


|| جن :
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و پسران زان گهرند.

ناصرخسرو.


|| به عقیده ٔ بعضی از ایرانیان نام خدا یا رب النوع است . (التدوین ). نزد برهمنهای هند اسم رب النوع عقل و رب النوع رحمت است . (التدوین ). نام یکی از ارباب انواعی بود که تمام قوم آریا آن را می پرستیدند و هم اکنون هندوها معتقد برب النوعی هستند که آن را در آسمان میدانند و خدای اکبر می خوانند و نام آن معبود خیالی دیواناست . (التدوین ). || در آیین زردشتی ، هر یک از پروردگاران باطل یا شیاطین که در حقیقت تجسم شر و گناه محسوب میشده اند. پیش از ظهور زردشت این لفظ بر پروردگاران قدیم آریایی مشترک بین اجداد قدیم مردم ایران و هند اطلاق میشد اما پس از جدایی ایرانیان از هندوان پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. در آیین زردشت تعداد دیوها بسیار است (دیو مرگ ، دیو خشم ، دیو تاریکی و غیره ) ولی از آن جمله هفت دیو (از جمله اهریمن ) اهمیت بیشتر دارند و در مقابل هفت تن امشاسپندان هستند. در افسانه های ملی ایران ذکر دیو بسیار میرود مثلاً طهمورث به دیوبند مشهور شده است و جمشید مثل سلیمان نبی بر دیوها فرمانروایی داشته . در بعضی از این افسانه ها البته همه جا نمیتوان دانست که مقصود حقیقی از دیو چه بوده است . (دائرة المعارف فارسی ). || پارسیان هر سرکش و متمرد را خواه از جنس انس ، خواه از جن و خواه از دیگر حیوانات دیو خوانند چنانکه عرب شیطان گویند و هرکه کار نیک کند فارسیان او را فرشته خوانند بنابراین دیو سپید را که نام مردی پهلوان بود چون بر خداوند خویش کیکاوس عاصی شد دیو خواندند و ابلیس را که فارسیان اهرمن و دیو خوانند برای عدم اطاعت و بندگی اوست . (انجمن آرا) (آنندراج ). سرکش و خودسر. (ناظم الاطباء).
- دیو سپید ؛ دیو سفید، سر دیوان مازندران در عهد کیکاوس شاه کیانی :
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد و غندی و بید.

فردوسی .


بدست تهی برنیاید امید
به زر برکنی چشم دیو سپید.

فردوسی .


بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی .

نظامی .


|| ایرانیان (قدیم ) مردان دلیر و شجاعان و کدخدا را دیو می خواندند و در مقام مدح و ستایش مازندرانیها را دیو میگفتند و اهالی سایر ممالک ایران از این کلمه قصد نکوهش داشتند. (از التدوین ). کنایه از مردم پهلوان و دلیر و شجاع . (برهان ). دلیر و دلاور. (ناظم الاطباء). اشخاصی را که در زمان خود قویتر از امثال و اقران بوده اند و مطیع حکام نمی شدند دیو می گفتند و این نام رامایه ٔ فخر و بزرگواری اثبات شجاعت خود می شمردند. (انجمن آرا) (از آنندراج ) :
سپهدار کاکوی برزد غریو
بمیدان درآمد بمانند دیو.

فردوسی .


|| نظر به تصور مهیب و هولناک بودن دیوان ، هرچیز را که از افراد قوی جثه تر باشد به دیو اضافت نمایند یا به غول که آنهم دیو موهومی است ، مثلاً کمان بزرگ را کمان دیو خوانند یعنی دیو را شاید. (از انجمن آرا) (از آنندراج ). این کلمه را جنگل نشینان بکار برندو از آن بزرگی و درشتی خواهند مانند دیو خار دیو سفید و غیره . (از یادداشت مؤلف ). هرچیز را که از افراد خود بزرگتر (از حیث جثه ) باشد به دیو اضافت نمایند. (از انجمن آرا). جنگل نشینان از این کلمه بسیاری قوت و زور خواهند مانند دیوباد. (یادداشت دهخدا). و ایرانیان قدیم بومیان فلات ایران را که از بس زشت و بدخلقت بوده اند با این نام میخوانده اند. (یادداشت مؤلف ). بعضی معتقدند که این دیوها ملتهای غیرآریایی بوده اند که کم کم مغلوب و مقهور نژاد ایرانی شدند. از اینکه بعضی از شاهان ایران پس از غلبه بر دیوها آنها را مأمور آموختن برخی از فنون به ایرانیان کرده اند میتوان احتمال داد که مقصود نژادهائی غیر از ایرانی بوده است که شاید در تمدن و صنعت بر ایرانیها مقدم بوده اند. احتمالاً دیوها اشخاص قوی هیکل و شجاعی بوده اندکه در ایام قدیم در مازندران اقامت داشتند و یا هرچند یکبار از ممالک مجاور دریای خزر به آن ناحیه می تاخته اند و اینکه دیوان را موجوداتی با شاخ و دم نوشته و تصویر میکنند ظاهراً بدین سبب بوده است که مردم طبرستان اغلب پوستین پوش بوده اند و بقول فردوسی از عهد قدیم پوست سگ و گرگ و غیره می پوشیده اند و بدین جهت فردوسی آنان را سگسار و گرگسار می نامند. (از دائرة المعارف فارسی ). || در تداول جنگل نشینان با این کلمه ببدی طعم و مزه اشارت کنند مانند دیوزیت (زیتون تلخ ). (یادداشت مؤلف ). || این کلمه را جنگل نشینان ، گاه در اول نام گونه ای از گیاه آرند و از آن گونه ٔ وحشی آن نوع را اراده کنند چنانکه شال «شغال » را بهمین قصد بکار برند؛ دیو آلبالو، دیو انجیر، دیو انگور، دیورز، دیو زیت و غیره . (یادداشت دهخدا). || هرکه بدکردار بود دیو خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). || در تداول جنگل نشینان گاه از این کلمه زشتی قصد کنند. مانند: دیوسیرت ؛ زشت و بدخلقت . (یادداشت مؤلف ). مردم جنگلی . غول .(ناظم الاطباء).
- دیومردم ؛ مردم بدکردار :
بسی کان گوهر بر آن کوهسار
همان دیومردم فزون از شمار.

اسدی .


|| نوعی از جامه ٔ پشمینه است بسیار درشت که در روزهای جنگ پوشند. دیو جامه . (برهان ) (ناظم الاطباء). || کج اندیش . || کج طبع. (برهان ). || ستم و جور و ظلم . (ناظم الاطباء). || کنایه از قهر و غضب . (برهان ). خشم و قهر وغضب . (ناظم الاطباء). || مجازاً نفس اماره . (یادداشت دهخدا) :
دین چو بدنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید.

نظامی .


یا چو دیوی کو عدوی جان ماست
نارسیده زحمتش از ما و کاست .

مولوی .


گفت او را کی زدم ای جان دوست
من بر آن دیوی زدم کو اندروست .

مولوی .


بنده ٔ آن دیو میباید شدن
چونکه غالب اوست در هر انجمن .

مولوی .


دیو گرگ است و تو همچون یوسفی
دامن یعقوب مگذار ای صفی .

مولوی .


نی غضب غالب بود مانند دیو
بی ضرورت خون کند از بهر ریو.

مولوی .


دیویست درون من که پنهانی نیست
بر داشتن سرش به آسانی نیست
ایمانش هزار بار تلقین کردم
آن کافر راسر مسلمانی نیست .

شیخ نجم الدین کبری (از تاریخ گزیده ).


دیو نشد تا برون فرشته نیامد
حافظ این نغز نکته گفت بدیوان
دل نتوان داشت جای قدس ملائک
تا بود از خبث آشیانه ٔ دیوان .

سید نصراﷲ تقوی .


- دیو آتشی ؛ کنایه از نفس اماره . (آنندراج ).
- دیو نفس ؛ مراد همان نفس اماره است :
از دست دیو نفس کجا برهی
تا تو دل از طمع نکنی شسته .

ناصرخسرو.


گر ز دیو نفس میجویی امان
رو نهان شو چون پری از مردمان .

بهائی .


|| در اصطلاح فلسفی ، نفس جاهل بدکردار. (رسائل رازی ص 177 از فرهنگ علوم عقلی سجادی ). || شهوت . (ناظم الاطباء).
- دیو شهوت ؛ شیطان هوا و هوس .(ناظم الاطباء).
|| کنایه از اسب که به عربی فرس خوانند. (برهان ). اسب . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده.
۲. [قدیمی، مجاز] موجود گمراه‌کننده و بدکار نظیر شیطان.
۳. [قدیمی] مردان قوی‌هیکل و دلاور. Δ مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می‌کرده‌اند.


۱. موجود خیالی و افسانهای که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم بوده.
۲. [قدیمی، مجاز] موجود گمراه کننده و بدکار نظیر شیطان.
۳. [قدیمی] مردان قوی هیکل و دلاور. &delta، مراد از دیوهای مازندران مردان تنومند بوده که پوشاکی از پوست حیوانات بر تن می کرده اند.

دانشنامه عمومی

دیو موجود خیالی و افسانه ای است که هیکل او شبیه انسان اما بسیار تنومند و زشت و مهیب و دارای شاخ و دم پنداشته می شود.واژه دیو ریشه در واژه کهن دائوا دارد اما معنی آن در فارسی امروز متضاد معنی قدیمی آن است.
شبح (فیلم ۱۹۹۶)
شبح اپرا (فیلم ۲۰۰۴)
سایه نویس (فیلم)
محمدجواد مشکور بر این باور است که هنگامی که آریاییان در منطقه ایران ویج از یکدیگر جدا شدند گروهی از آن ها به سمت سیستان رفتند. در این منطقه با ایرانیان سیاه پوست مواجه گشته و با آن ها جنگیدند. بعدها این جنگ ها به صورت افسانه در کتاب شاهنامه به جنگ ایرانیان و دیوان مشهور شده است.
همچنین این بیت از کتاب شاهنامه در داستان اکوان دیو اشاره به خلق و خوی و رفتارهای دیو گونه دارد و نشان آن که شاهنامه تنها کتابی سراسر افسانه نیست بلکه کتابیست که به اخلاقیات و مردم داری بارها بها داده است.
در اسطورهٔ آفرینش آمده است که پس از آنکه اهورامزدا دست به آفرینش جهان مینوی و مادی زد و امشاسپندان و ایزدان و فروهرها پدید آمدند، اهریمن هم بیکار ننشست و دست به آفرینش جهان بدی زد و در برابر امشاسپندان، کماریکان و در برابر ایزدان، دیوان را پدیدآورد. به این ترتیب در برابر هر ایزدی دیوی به کار گمارده شد. تعداد و شمار دیوان را مانند ایزدان بسیار می نویسند. آنچه از نوشته های اوستائی و پهلوی بر می آید تعدادی از آنان معروف و وظیفهٔ آنان نیز معلوم است و برخی از آنان مانند ایزدان گمنام هستند.

دانشنامه آزاد فارسی

(در اوستایی: دَئِوَه) پیش از ظهور زردشت، نام عام ایزدان قدیم آریایی مشترک بین اجداد باستانی مردمان ایران و هند. در هند هنوز دِوا به معنی پروردگار و خداست؛ اما در آیین زردشتی این نام تغییر معنا داد و به موجودات ماوراء طبیعی شریری اطلاق شد که با اهورا مزدا و انسان در ستیزند. دیوها موجوداتی اهریمنی و دشمن خیر و نیکی اند. دیوها در مقابل امشاسپندان و فرشتگان قرار دارند و شمار آن ها به تعداد امشاسپندان است، که اهریمن در رأس آن هاست. دیو خشم، دیو تاریکی، دیو خواب و دیو مرگ از آن جمله اند. در افسانه ها و اساطیر ایرانی از دیوها به فراوانی سخن رفته است. ظاهراً آریاییان، پس از ورود به سرزمین ایران، با بومیان انیرانی رویارو شدند و آنان را دیو خواندند. احتمال می رود دیوهای مازندران در شاهنامه اقوام بومی غیر آریایی آن دیار بوده باشند. واژۀ دیو در دیگر زبان های هندواروپایی نیز دیده می شود. دَئوس در لاتینی و دییو در فرانسه از همان ریشه اند. معنای امروزی دیو در فارسی تقریباً با معنای دیمن، دایمن و دمون در زبان های غربی همسان است. کلمۀ دمون نزد یونانیان باستان، خدایی فروپایه تر از خدایان ساکن اُلمپ بود، که با آدمیان سروکار داشت، اما مسیحیان اولیه که همۀ خدایان مشرکان را شریر و خبیث قلمداد می کردند، دمون را فقط با صفات پلید شناساندند. در قرون میانه عقیده به ارواح شریر رایج بود و بیماری ها، به ویژه امراض روانی را نتیجۀ تسخیر جسم آدمی توسط یکی از این ارواح می دانستند. در عهد جدید کتاب مقدس نیز نمونه هایی از آن را می بینیم که عیسی مسیح آن ها را دفع می کند. در اسلام اصطلاحی به نام دیو وجود ندارد، ولی از شیطان و شیاطین و جنّ سخن رفته است. در دین های چینی، دیوها گناهکاران را در دوزخ کیفر می دهند. نیز ← شیطان؛ جنّ

دیو (جزیره). دیو (جزیره)(Diu)
نزدیک شبه جزیرۀ کاتیاوار، در شمال غربی هند. بخشی از سرزمین اتحادی دَمان و دیو است.

دیو (قوم). طایفه ای از مردم مازندران، از طوایف ولایت سوادکوه (در قرون ۹ تا ۱۱ق). سران این طایفه در اواخر دولت مرعشیان مازندران، از اعیان آن دولت بودند. آقامیر دیو، وکیل مطلق میرسلطان مراد مرعشی، از آخرین حاکمان مرعشی بود که پس از آن وکیل سلطان حسن، نوادۀ شاه طهماسب صفوی، در حکومت نیمۀ شرقی مازندران شد و با موافقت همو به دست سادات مرتضایی که خواهان منصب او بودند، کشته شد. شمس الدین دیو از دیگر سرکردگان این طایفه در اوایل سلطنت سلطان محمد خدابنده به دستور همسر مرعشی او اعدام شد. آقاسهراب دیو در همان سال ها بخشی از مازندران شرقی را به دست گرفته بود. مشهورترین فرد این طایفه، آقا الوند دیو، تا اوایل سلطنت شاه عباس صفوی حاکم نیمی از مازندران بود و به اتکای قلعۀ مستحکم و معروف اولاد دیو در سوادکوه تا ۱۰۰۷ق به مقاومت در برابر قزلباشان ادامه داد. او در این سال از قلعه خارج و در جنگل ها متواری شد و از شاه عباس امان خواسته خود را تسلیم کرد و همراه خانواده اش به شیراز تبعید شد.

نقل قول ها

دیو (شخصیت عروسکی). دیو شخصیتی عروسکی از مجموعهٔ نمایشی کلاه قرمزی است.
• ماچ ماچ ماچ!• خاله، خاله ازت منتفرم!• شب به فنا!

گویش اصفهانی

تکیه ای: dib
طاری: div
طامه ای: div
طرقی: div
کشه ای: div
نطنزی: div


جدول کلمات

هیولا

پیشنهاد کاربران

موجودی خیالی

دیو یکی از واژه های کهن و قدمت آن به دوران آریاییان می رسد. دیوان گروهی از پروردگاران آریائی بوده اند. پس از جدائی ایرانیان از هندوان و ظهور زرتشت پروردگاران مشترک قدیم یعنی دیوها که مورد پرستش هندوان بودند، نزد ایرانیان گمراه کنندگان و شیاطین خوانده شدند. چنانکه در آئین مزدیسنا کلاً به مردم بدمنش هم اطلاق می شود. [۱] واژهٔ دیو در اوستا به صورت دَئوَ و در پهلوی دِو و در فارسی دیو گفته می شود. در زبان هند باستان دِوَ یا دَئوه به معنی فروغ و روشنائی و نام خداست. اشتقاق این واژه در میان اقوام آریائی نیز معنی خدا دارد چنانکه در یونانی زئوس و در لاتینی دَئوس در فرانسه دی اُ و در انگلیسی دِئیتی و در ایرلندی دیابکار می رود. [۲]
دیو در ( دیواناگری देव ) یک کلمهٔ سانسکریت است و در دین هندوئیسم به معنی خدا و الوهیت است. در هندوئیسم مدرن، می توان آن را آزادانه به هر موجود خیرخواه خارج از جهان مادی اطلاق کرد. دیوها همچنین نابرادری اسوراها به شمار می آیند که قدرتی هم پایه دارند. دیوها همواره با اسوراها در حال جنگ هستند. [۳]
هنگامی که آریاییان در منطقه ایران ویج از یکدیگر جدا شدند گروهی از آنان به سمت سیستان رفتند. در این منطقه با ایرانیان سیاه پوست مواجه گشته و با آنان جنگیدند. بعدها این جنگها به صورت افسانه در کتاب شاهنامه به جنگ ایرانیان و دیوان مشهور شده است[۴].
پیدایش دیوان در فرهنگ مزدیسنا
در اسطورهٔ آفرینش آمده است که پس از آنکه اهورامزدا دست به آفرینش جهان مینوی و مادی زد و امشاسپندان و ایزدان و فروهرها پدید آمدند، اهریمن هم بیکار ننشست و دست به آفرینش جهان بدی زد و در برابر امشاسپندان، کماریکان و در برابر ایزدان، دیوان را پدید آورد. به این ترتیب در برابر هر ایزدی دیوی به کار گمارده شد. تعداد و شمار دیوان را مانند ایزدان بسیار می نویسند. آنچه از نوشته های اوستائی و پهلوی بر می آید تعدادی از آنان معروف و وظیفهٔ آنان نیز معلوم است و برخی از آنان مانند ایزدان گمنام هستند. [۵]
نام و وظائف دیوان
بنابر نوشته های اوستائی و پهلوی نام و وظائف تعدادی از دیوان چنین است:
نام دیو نام مشابه توضیح
اپوش دیو خشکی است و با اسپخروش دیو با ایزدان باران ساز جنگ می کند.
استوئیدات دیو مرگ جان را بستاند.
اسروشتی دیو ناشنوائی و نافرمانبرداری است.
اشکهانی دیو تنبلی است.
اکتش دیو انکار است.
بوتی دیو بت پرستی است.
بوشاسب دیو خواب سنگین است.
پئری مئتی دیو بدمنشی و تکبر است.
پس دیو مردمان را از انجام کار باز می دارد.
پوش دیو دیوی است که انبار می کند نه خود به کار می برد و نه به دیگران می دهد.
پینیه دیو خست است.
ترومئتی دیو نخوت و غرور است.
تب دیو فهم مردمان را پراکنده می کند.
جهی دیو ماده شهوت انگیز، پناه دهندهٔ گناهکاران است.
چشمک دیو زمین لرزه و آورندهٔ گردباد است.
خواب بوش ینسته مانع از بیداری هنگام سپیده دم می شود.
خشم برهم زنندهٔ آسایش آفریدگان اهورامزداست.
دروغ تباه کنندهٔ جهان راستی است.
دریوی دیو گدائی و دریوزگی است.
دیر دیو پس انداختن کار مردمان است.
رشک دیو کین توزی و بدخواهی است.
زرمان دیو پیری است.
سپزگ دیو سخن چینی است.
سهم دیو ترس و نهیب است.
سیچ سیژ دیو نابودی است.
گوزهر گوچهر مخالف ماه است.
مرشئون دیو فراموشی است.
میتوخت دیو بدگمانی است.
ننک دیو ننگ است.
نسو دروج نسو دیوی است که بر تنِ مرده می تازد و آن را ناپاک می کند.
وای بد دیو مرگ است.
ورون دیو شهوت است.
[۶] [۷]
پانویس
↑ دانشنامهٔ مزدیسنا، ص ۲۷۴
↑ اساطیر و فرهنگ ایران در نوشته های پهلوی، رحیم عفیفی، ، ص ۵۲۲
↑ مشارکت کنندگان ویکی پدیا، «Deva ( Hinduism ) »، ویکی پدیای انگلیسی، دانشنامهٔ آزاد ( بازیابی در ‏ ۲۰۱۱ - ۵ - ۷ ) .
↑ محمد جواد، مشکور. ایران در عهد باستان ( در تاریخ اقوام و پادشاهان پیشین ) پیش از اسلام. سازمان انتشارات اشرافی، ۱۳۶۷. ص ۶۵.
↑ اساطیر و فرهنگ ایران در نوشته های پهلوی، رحیم عفیفی، ، ص ۵۲۳
↑ اوشیدری، اساطیر و فرهنگ ایران در نوشته های پهلوی، ۵۲۳ و ۵۲۴.
↑ رضی، دین و فرهنگ ایرانی پیش از عصر زرتشت، ۳۶۸.
منابع [ویرایش]
اوشیدری، جهانگیر. دانشنامهٔ مزدیسنا، واژه نامهٔ توضیحی آیین زرتشت. تهران: نشر مرکز، ۱۳۷۱. شابک ‎ISBN ۹۶۴ - ۳۰۵ - ۳۰۷ - ۵.
رضی، هاشم. دین و فرهنگ ایرانی پیش از عصر زرتشت. چاپ دوم. تهران: انتشارات سخن، ۱۳۸۴. شابک ‎۹۶۴ - ۳۷۲ - ۰۳۲ - ۲.
عفیفی، رحیم. اساطیر و فرهنگ ایران در نوشته های پهلوی. تهران: انتشارات توس، ۱۳۷۴. ISBN 964 - 315 - 737 - 8.
از ویکی پدیا

دیو: ابلیس، اهرمن، اهریمن، روح پلید، شیطان، عفریت
دیو= ملائک فرشتگان دانا
ابلیس=خداند آسمانی خاک
اهرمن=اهورامانا = خداوند منان
شیطان - ساطان - سیتان=دانای مطلق دانای به تمام وکمال




به نازنین زهرا
مطالی رو کپی نکنین نیارین اینجا از خودتون بگین احمق.

به علی
بی ادب

در زبان لری بختیاری به معنی تریده است

دیو :
دکتر کزازی در مورد واژه ی دیو می نویسد : ( ( دیو درپهلوی دو dew بوده است و در اوستایی دئو daeva. این واژه ی کهن در سانسکریت دوا devā و در یونانی zeus است. معنای نخستین واژه خدا بوده است. هنوز در زبان های اروپایی، این واژه در معنی خدا به کار برده می شود: در فرانسوی dieu در ایتالیایی dio؛ در اسپانیایی dios. تنها در فرهنگ و زبان های ایرانی است که این واژه معنایی وارونه یافته است و در معنی اهریمن به کار برده شده است: این وارونگی در معنی از آنجا ست که چون زرتشت" دین بهی" یا مزدیستی را در ایران در گسترد، آیین پیشین را که آیینی هند و ایرانی بود و آن را آیین" دیو پرستی" یا دِوایَسنی می نامند به فرجام آورد. چنان می نماید که در آیین پیش از زرتشت، دو تیره از خدایان، دیوان و اَثورگان یا اهورگان، گرامی داشته می شده اند. آنگاه که زرتشت خدای بزرگ و یگانه را " اهورامزدا" نامید، دیوان را خوار داشت و به نیروهای تباهی و گمراهی دیگرگون ساخت. اما در آیین ودایی این خدایان پرستیده می شده اند. باور شناسی زرتشتی بیشتر اثوره ای است: ایزدان و مینویان زرتشتی بیشتر از اثورگانند ؛ اما آیین ودایی بیشتر دیوی مانده است. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 184 )


یک چیزِ خیالی در قصه ها

جان دیس


شیطان انسانما - شیطان صفت
هیولای انسان نما

دَیّو = کوتاهیده دَیّوث.

واژه دِویل ( devil ) برگرفته از واژه پارسی دیو است❗

اقوامی ( ایلامیان، گوتیان - لولوبیان و ماننایان ) که قبل از پارسیان در ایران میزستند و بسیار متمدنتر از آریاییها بودند. شاهان پارسی از ایشان خواندن و نوشتن یاد میگیرند. و خیلی چیزهای دیگر. البته یادگیری عیب نیست ولی انکار کردن بله. . . چو آزاد گشتند ( دیوها ) از بند او بجستند ناچار پیوند او نبشتن به خسرو ( طهمورث ) بیاموختند دلش را به دانش برافروختند. . . . از شاهنامه فردوسی

غول ، گوریل ، نسناس ، ابلیس، اهرمن، اهریمن، روح پلید، شیطان، عفریت و زبان اوستایی دَئِوَ ( daewa )


کلمات دیگر: