مترادف جوش : اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور
جوش
مترادف جوش : اتصال، پیوند، لحیم، داغ، جوشش، غلیان، اوج، بحبوحه، هنگامه، دانه، اضطراب، شور، گره، آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور
فارسی به انگلیسی
boiling water
boiling, fermentation, cinder, slag, scoria, welding, skineruption, granulation
boil, ebullition, mastication, pustule, rash, stigma, weld, wheal
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
اضطراب، شور
گره
آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت
فوران
شور
اتصال، پیوند، لحیم
داغ
جوشش، غلیان
اوج، بحبوحه، هنگامه
دانه
۱. اتصال، پیوند، لحیم
۲. داغ
۳. جوشش، غلیان
۴. اوج، بحبوحه، هنگامه
۵. دانه
۶. اضطراب، شور
۷. گره
۸. آشفتگی، حرص، خودخوری، عصبانیت فوران شور
فرهنگ فارسی
۱-( اسم ) فرشته ایست . ۲- روز چهاردهم از هر ماه شمسی .
دهی است باسفراین قصبه ایست در اسفراین .
فرهنگ معین
(اِ. ) نک گوش .
1 - (اِمص .) جوشش ، غلیان . 2 - آشفتگی . 3 - هیجان ، اضطراب . 4 - (اِ.) دانه ای ریز که بر پوست بدن ظاهر می شود. 5 - شورش دل .
(اِ.) نک گوش .
لغت نامه دهخدا
جوش. ( ع اِ ) سینه مردم. ( منتهی الارب ). رجوع به جَوش شود.
جوش. ( اِ ) جوشش. غلیان. فوران. ( فرهنگ فارسی معین ). معروف است که از جوشیدن باشد. ( برهان ). با لفظ زدن و کردن و گرفتن و بلند شدن و برخاستن و دمیدن و افتادن و نهادن و ریختن مستعمل و همچنین بجوش آمدن. ( آنندراج ) :
دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
از تف باده شوق آمده در جوش و خروش.
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند.
که پرهیز شد امت می فروش.
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
خم پرمی نخست از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را.
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش.
جهان گشت زآواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش.
عیبم مکن ار برآورم جوش.
گر جوش زند از سخنم درد عجب نیست
درد است که از دل بزبان رفت و سخن شد.
نسرین شکفته تر دمد از استخوان من
وز لوح مشهدم گل خون جوش میزند.
- جوش کردن ؛ بغلیان آمدن :
از یک نگاه گرم که کردم به روی او
تا حشر خون دیده من جوش می کند.
جوش . (اِخ ) دهی است به طوس . (منتهی الارب ). قصبه ایست نزدیک طوس . (معجم البلدان ) (مرآت البلدان ج 4 ص 287).
می خور کت باد نوش بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش روز خور و ماه و باد.
منوچهری (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
جوش . (ع اِ) سینه ٔ مردم . (منتهی الارب ). رجوع به جَوش شود.
جوش . [ ج َ ] (ع مص ) همه شب رفتن . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (اِ) سینه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). || میانه ٔ شب . (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب ). جوش اللیل . || میان مردم . (منتهی الارب ). || بهره ٔ بزرگ از اول شب یا از آخر شب . (منتهی الارب ). بهره ای از اول شب . (از اقرب الموارد).
جوش . [ ج ُ وَ ] (اِخ ) دهی است به اسفراین . (منتهی الارب ). قصبه ایست در اسفراین .(قاموس ) (معجم البلدان ) (مرآت البلدان ج 4 ص 287).
دیدم از دورگروهی همه دیوانه و مست
از تف باده ٔ شوق آمده در جوش و خروش .
عصمت بخاری .
بکوی میکده یارب سحر چه مشغله بود
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود.
حافظ.
خشت خم خواهد شکستن شیشه ٔ افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند.
صائب .
چنان ذوق می ریخت در سینه جوش
که پرهیز شد امت می فروش .
ظهوری (از آنندراج ).
- از جوش فرونشستن ؛ از جوش افتادن :
آتش که تو میکنی محالست
کاین دیگ فرونشیند از جوش .
سعدی .
- از جوش نشستن ؛ از جوش افتادن :
خم پرمی نخست از جوش هیهات است بنشیند
نگردد خامشی مهر لب اظهار عاشق را.
صائب .
- به جوش درآوردن ؛ به جوش انداختن :
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش .
نظامی .
-جوش برآوردن :
جهان گشت زآواز او پرخروش
برانگیخت گرد و برآورد جوش .
فردوسی .
انجام من اینچنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش .
سعدی .
- جوش زدن ؛ غلیان کردن :
گر جوش زند از سخنم درد عجب نیست
درد است که از دل بزبان رفت و سخن شد.
منیر (از آنندراج ).
- || دمیدن :
نسرین شکفته تر دمد از استخوان من
وز لوح مشهدم گل خون جوش میزند.
طالب آملی (از آنندراج ).
- || به هیجان آمدن . به خشم آمدن : جوش نزن ، شیرت می خشکد.
- جوش کردن ؛ بغلیان آمدن :
از یک نگاه گرم که کردم به روی او
تا حشر خون دیده ٔ من جوش می کند.
؟
|| هنگامه . (فرهنگ فارسی معین ). آشوب . شورش . (برهان ). غوغا :
امروز که بازارت پر جوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه ٔ نیکویی .
حافظ.
- جنگ و جوش ؛ آشوب . انقلاب :
وز آن پس برآورد زایران خروش
ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش .
فردوسی .
پراکنده شد غارت و جنگ و جوش
نیاید همی بانگ دشمن به گوش .
فردوسی .
|| آشفتگی . اضطراب . هیجان . بیقراری :
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل بجوش و تن بفریاد است باز.
خاقانی .
- به جوش شدن ؛ بیقرار شدن . منقلب شدن . آشفته شدن :
که از شهر ایران برآمد خروش
ز مرگ سیاوش جهان شد به جوش .
فردوسی .
|| شاخ خشک و تر که از درخت برآید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || حلقه ای مانند حلقه ٔ زره و جوشن :
کار ما کرده ست در هم چون زره
جوشن مشکین پرجوش شما.
سنایی .
مایه ٔ قهر است و عز ناوک دلدوز او
دایه ٔ کفر است و دین جوشن پرجوش او.
سنایی (از آنندراج ).
|| اتصال . پیوند. (فرهنگ فارسی معین ).
- آجر جوش ؛ نوعی آجر که در کوره بسیار پخته شود و چون اسفنج متخلخل گردد و هر یک سبز و سیاه درآید.
- تیزجوش :
نشستند بر تازی تیزجوش .
نظامی .
- جوش خوردن ؛ لحیم شدن . ملتئم شدن دو چیز.
- || پیوسته شدن استخوان پس از شکستگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- جوش دادن .
- || لحیم کردن . وصل کردن اجزاء فلزی یا فلزی بفلز دیگر.
- || مهربان کردن دو تن را با یکدیگر. آشتی دادن دو کس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- جوش گرفتن :
چو مژگان میشود خار سر دیوارهارنگین
چنین از ناله ام گر خون گلها جوش میگیرد.
صائب (از آنندراج ).
ز حرفم مغز آتش جوش گیرد
به انگشتان شعله گوش گیرد.
زلالی (از آنندراج ).
- جوش نهادن :
نهد جوش در سینه ٔ آفتاب
شرار چراغ شبستان ما.
ظهوری (از آنندراج ).
ترکیب های دیگر:
- ترک جوش ، نقره جوش ، مس جوش ، جنب و جوش ، پرجوش ، زودجوش ، کاله جوش ، وسمه جوش ، قهوه جوش ، سرجوش ، دیرجوش .
- سخت جوش :
از این آتشین خانه ٔ سخت جوش
کسی جان برد کو بود سخت کوش .
نظامی .
- هفت جوش ؛ فلز هفت جوش ، ترکیبی از هفت فلز :
چو دیدم کز این حلقه ٔ هفت جوش
بر آن تخت در شدجهان تخته پوش .
نظامی .
|| بهم برآمدن . (برهان ). || گرمی . (فرهنگ فارسی معین ) :
ترا گاه گرمی و جوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و خوشی گذشت .
فردوسی .
زمستان و سرما به پیش اندر است
که بر نیزه ها گردد افسرده دست .
فردوسی .
|| بثور. دانه ٔ ریز که بر پوست بدن ظاهر شود. بثره که بر بشره ظاهر آید.
فرهنگ عمید
۲. (اسم مصدر ) به هم برآمدگی، اتصال، پیوند.
۳. (صفت ) در حال جوشیدن: آب جوش.
۴. (اسم مصدر ) [مجاز] هیجان، گرمی، جوشش.
۵. (بن مضارعِ جوشیدن ) = جوشیدن
۶. جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): خودجوش، زودجوش.
۷. به جوش آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): قهوه جوش.
۸. [قدیمی، مجاز] شورش، هنگامه، سروصدا.
* جوش خوردن: (مصدر لازم )
۱. (پزشکی ) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن.
۲. به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود.
۳. به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد.
۴. [مجاز] خشمگین بودن.
* جوش دادن: (مصدر متعدی )
۱. به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود، جوشکاری.
۲. جوشاندن.
۳. [مجاز] پیوند دادن.
۴. [مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد.
* جوش زدن: (مصدر متعدی )
۱. پیوند دادن، متصل کردن.
۲. (مصدر لازم ) [مجاز] خشمگین شدن.
۳. (مصدر لازم ) [مجاز] مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریده دل شدن.
۴. (مصدر لازم ) [مجاز] به جوش وخروش آمدن و تلاش کردن.
۵. (مصدر لازم ) جوشیدن، غلغل کردن.
۶. (مصدر لازم ) (پزشکی ) پیدا شدن جوش های ریز در پوست بدن.
* جوشِ شیرین: (شیمی ) گردی سفیدرنگ و تلخ مزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد به کار می رود. در پختن خوراک ها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینی پزی گاهی به جای خمیر ترش استعمال می شود، بیکربنات دوسود.
* جوش غرور جوانی: (پزشکی ) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر می شود و جوش هایی در پوست صورت بیرون می زند.
* جوشِ کوره: موادی که در کوره های ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگ های معدنی سرد می شوند و به صورت تکه سنگ های متخلخل درمی آیند.
۱. (پزشکی) ضایعۀ پوستی به شکل دانههای ریز که از التهاب غدههای چربی پوست ناشی میشود.
۲. (اسم مصدر) بههمبرآمدگی؛ اتصال؛ پیوند.
۳. (صفت) در حال جوشیدن: آب جوش.
۴. (اسم مصدر) [مجاز] هیجان؛ گرمی؛ جوشش.
۵. (بن مضارعِ جوشیدن) = جوشیدن
۶. جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودجوش، زودجوش.
۷. بهجوشآورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قهوهجوش.
۸. [قدیمی، مجاز] شورش؛ هنگامه؛ سروصدا.
〈 جوش خوردن: (مصدر لازم)
۱. (پزشکی) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن.
۲. به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود.
۳. به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد.
۴. [مجاز] خشمگین بودن.
〈 جوش دادن: (مصدر متعدی)
۱. به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود؛ جوشکاری.
۲. جوشاندن.
۳. [مجاز] پیوند دادن.
۴. [مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد.
〈 جوش زدن: (مصدر متعدی)
۱. پیوند دادن؛ متصل کردن.
۲. (مصدر لازم) [مجاز] خشمگین شدن.
۳. (مصدر لازم) [مجاز] مضطرب شدن؛ به جوش آمدن؛ شوریدهدل شدن.
۴. (مصدر لازم) [مجاز] به جوشوخروش آمدن و تلاش کردن.
۵. (مصدر لازم) جوشیدن؛ غلغل کردن.
۶. (مصدر لازم) (پزشکی) پیدا شدن جوشهای ریز در پوست بدن.
〈 جوشِ شیرین: (شیمی) گردی سفیدرنگ و تلخمزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد بهکار میرود. در پختن خوراکها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینیپزی گاهی بهجای خمیر ترش استعمال میشود؛ بیکربنات دوسود.
〈 جوش غرور جوانی: (پزشکی) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر میشود و جوشهایی در پوست صورت بیرون میزند.
〈 جوشِ کوره: موادی که در کورههای ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگهای معدنی سرد میشوند و بهصورت تکهسنگهای متخلخل درمیآیند.
فرهنگستان زبان و ادب
دانشنامه اسلامی
گویش اصفهانی
تکیه ای: yuš
طاری: yuš
طامه ای: vuš
طرقی: yoš
کشه ای: yoš
نطنزی: yuš
گویش مازنی
۱دانه هایی که روی پوست ظاهر شود – جوش صورت و بدن ۲جوشیدن ...
واژه نامه بختیاریکا
( جوش ( های بزرگ بر روی بدن ) ) تِرِّ گا
گرمی
پیشنهاد کاربران
یعنی در بهبوهه در بطن، در جریان، در شروع امر یا کاری، در حین انجام دادن کار یا امری، در هنگام مشغول بودن، در وقت انجام یک حرکت و یا جریان.
در آمدن از نبود با شدت و بفراوانی
صائب :
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
صائب
نیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهار
خون منصورم، خزان و نوبهار من یکی است
صائب:
باغبان در بستن در سعی بی جا می کند
چوب منع از جوش گل باشد گلستان ترا
صائب:
جوش گل هر غنچه را منقار بلبل می کند
در بهار زندگی از ناله بس کردن چرا
صائب:
مشو غمگین در میخانه را گر محتسب گِل زد
که جوش گــُل شراب لعل فام آورد مستان را
حافظ:
گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می جوشیم
می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم