مترادف تنگه : باریکه، بغاز، باب، دربند، تنگ، دروا، دره
تنگه
مترادف تنگه : باریکه، بغاز، باب، دربند، تنگ، دروا، دره
فارسی به انگلیسی
strait, isthmus
channel, defile, narrows, sound, strait, strip
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
باریکه، بغاز
باب، دربند
تنگ، دروا، دره
۱. باریکه، بغاز
۲. باب، دربند
۳. تنگ، دروا، دره
فرهنگ فارسی
( اسم )۱- مقداری از زر و سیممقداری پول. ۲ - قطعه ای کوچک از طلا و نقره .
دهی از دهستان لاویج است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است ٠
فرهنگ معین
(تَ گِ ) (اِمر. ) شاخه ای از دریا واقع بین دو خشکی که دو دریا را به هم می پیوندد.
(تَ یا تِ گَ) (اِ.) 1 - مقداری از زر و سیم . 2 - قطعه ای کوچک از طلا و نقره .
(تَ گِ) (اِمر.) شاخه ای از دریا واقع بین دو خشکی که دو دریا را به هم می پیوندد.
لغت نامه دهخدا
تنگه . [ ت َ گ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان لاویج است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تنگه . [ ت َ گ َ / گ ِ ] (اِ) شاخه ای از دریا که بین دو خشکی واقع است و دو دریا را بهم ارتباط می دهد. باب : تنگه ٔ جبل طارق که بحر روم را به اقیانوس اطلس پیوندد. (فرهنگ فارسی معین ). بغاز: تنگه ٔ بسفر. تنگه ٔ داردانل . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || گاهی تنگه را خلیج نیز گفته اند در قدیم . (یادداشت ایضاً).
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار.
مسعودسعد.
کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره
کهینه هدیه ٔ هر یک ز جامه صد خروار.
مسعودسعد.
آری ز ترک خانان بسته به بند پای
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنگه بار.
مسعودسعد.
در راه چند تنگه ٔ زر یافته است ... در راه چند تنگه ٔ زر دیدم . (انیس الطالبین بخاری ص 128).
- تنگه ٔ کسی را خرد کردن نتوانستن ؛ با زیادخواهی های او برنیامدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| رشته و خمیر باریک و بلند. (ناظم الاطباء). ... و نیز از آرد فطیرکرده مثل تنگه های نقره می سازند و «بغرا» می پزند و آنرا تنگه بغرا نامند. (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به تنگه بغرا و برگ بغرا (ذیل برگ ) و بغرا شود. || جای تنگ و دره ٔ کوه . || راه تنگ . (ناظم الاطباء).
تنگه . [ ت َ گ َ ] (اِخ ) نام شهری است در کنار دریا و در تواریخ آمده که گرشاسب حاکم آنجا را کشته و از خود حکمرانی در آنجا گذاشته ، و معرب آن طنجه است و آن بلادی از مغرب است . (آنندراج ). نام بندری است به مراکش به ساحل جبل الطارق که عرب آن را طنجه گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به طنجه شود.
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار.
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار.
رایان ز هند و پیلان کرده ز تنگه بار.
- تنگه کسی را خرد کردن نتوانستن ؛ با زیادخواهی های او برنیامدن. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
|| رشته و خمیر باریک و بلند. ( ناظم الاطباء ).... و نیز از آرد فطیرکرده مثل تنگه های نقره می سازند و «بغرا» می پزند و آنرا تنگه بغرا نامند. ( شرفنامه منیری ). رجوع به تنگه بغرا و برگ بغرا ( ذیل برگ ) و بغرا شود. || جای تنگ و دره کوه. || راه تنگ. ( ناظم الاطباء ).
تنگه. [ ت َ گ َ / گ ِ ] ( اِ ) شاخه ای از دریا که بین دو خشکی واقع است و دو دریا را بهم ارتباط می دهد. باب : تنگه جبل طارق که بحر روم را به اقیانوس اطلس پیوندد. ( فرهنگ فارسی معین ). بغاز: تنگه بسفر. تنگه داردانل. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). || گاهی تنگه را خلیج نیز گفته اند در قدیم. ( یادداشت ایضاً ).
تنگه. [ ت َ گ َ ] ( اِخ ) نام شهری است در کنار دریا و در تواریخ آمده که گرشاسب حاکم آنجا را کشته و از خود حکمرانی در آنجا گذاشته ، و معرب آن طنجه است و آن بلادی از مغرب است. ( آنندراج ). نام بندری است به مراکش به ساحل جبل الطارق که عرب آن را طنجه گوید. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به طنجه شود.
تنگه. [ ت َ گ َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان لاویج است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 100 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).
فرهنگ عمید
شعبه ای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط می سازد، بغاز، باب.
شعبهای از دریا بین دو خشکی که دو دریا را به هم مربوط میسازد؛ بغاز؛ باب.
مقداری از زروسیم؛ قطعۀ کوچک طلا یا نقره.
دانشنامه عمومی
تنگه (دریا)، آبراهه ای بین دو خشکی
تنگه (خشکی)، دره ژرف و کوچک یا گذرگاه باریک
تنگه (واحد پول)، واحد پول قزاقستان
تنگه (دماوند)، روستایی در شهرستان دماوند استان تهران
این روستا در دهستان جمع آبرود قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱۵۳ نفر (۳۶خانوار) بوده است.
دانشنامه آزاد فارسی
(یا: باب) باریکه ای از آب، که دو دریای مجاور را به طور طبیعی به یکدیگر متصل می کند.
فرهنگستان زبان و ادب
{strait} [جغرافیا، زمین شناسی] آبراهۀ باریکی که دو تودۀ بزرگ آب را به هم متصل می کند
گویش مازنی
۱دهلیز ۲در تنگنا – فشار ۳کوچه
از مراتع شبه جزیره میانکاله
واژه نامه بختیاریکا
( ● ) ؛ دست