مترادف مژه : موی پلک چشم، دنباله تارمانند یاخته ها، مژک
مژه
مترادف مژه : موی پلک چشم، دنباله تارمانند یاخته ها، مژک
فارسی به انگلیسی
eyelash, lash
فارسی به عربی
رمش
مترادف و متضاد
چشم بند اسب، چشمک زن، مژه، چشم
پر، مژه، تاژک، مویچه
مژه
پیچک، مژه، تاژک، ابر طرهای
دنباله تارمانند یاختهها، مژک
۱. موی پلک چشم
۲. دنباله تارمانند یاختهها، مژک
فرهنگ فارسی
موی پلک چشم، مژگان جمع
( اسم ) هریک از موهای کنار آزاد پلک چشم : بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ . ( فرخی ) جمع : مژگان . توضیح در شعر بضرورت مشدد آید : بتیر مژه از آهن فرو چکاند خون چنانکه میر بپولاد سنگ از دل سنگ . ( فرخی )
( اسم ) هریک از موهای کنار آزاد پلک چشم : بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ . ( فرخی ) جمع : مژگان . توضیح در شعر بضرورت مشدد آید : بتیر مژه از آهن فرو چکاند خون چنانکه میر بپولاد سنگ از دل سنگ . ( فرخی )
لغت نامه دهخدا
مژه . [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژ ژَ ] (اِ) موی پلک چشم . مژگان . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). هُدُب . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). هُذب . (اقرب الموارد). شعر اشفار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه یا چهارصف روئیده اند و در پلک بالا طویل تر از پلک پایین اند.(از جواهرالتشریح ص 705). نام هر یک از مویهائی که کنار آزاد پلکها را در انسان و میمون و غالب پستانداران زینت میدهند. (از دایرةالمعارف کیه ) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش .
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون .
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّه ٔ سیرنادیده خواب .
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ .
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب .
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی .
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون .
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا.
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش .
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه ٔ جانی شده .
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم .
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزه ٔ مژه ز ابر بهار شرمنده .
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک .
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
و رجوع به مژگان شود.
- امثال :
کور بیکار مژه ٔ خود را می کند ؛ نظیرکور بیکار جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. (از امثال وحکم دهخدا).
مثل مژه ٔ مار ؛ معدوم . نایاب .
مژه به چشم زیادتی نمی کند ؛ همیشه برای کسان و نزدیکان در خانه ٔ خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه ؛ مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق ) آید. خدنگ مژه . در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزه ٔ معشوقه به هدف سینه ٔ عشاق برسدو آن بیچاره ٔ مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات ) :
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . || در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات ).
- مژه بر زدن ؛ مجازاً دیده باز کردن :
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیده ٔ حیران مژه ای برزده ای باز.
- مژه بر هم زدن ؛ به هم نهادن مژه . کنایه از به هم خوردن بلااراده ٔ پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم :
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش .
- || کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن .
- مژه بر هم نزدن ؛ نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن :
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش .
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
- || کنایه از نخوابیدن . هیچ به خواب نرفتن : دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم ؛ هیچ نخوابیدم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || چشم را نبستن . پلکها را روی هم ننهادن . چشم را باز نگاه داشتن :
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم .
- || سخت خیره خیره نگریستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن ؛ مژه بر هم نهادن . بستن چشم :
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
- مژه در چشم شکستن ؛ فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریه ٔ بسیار :
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست .
- مژه دوختن ؛ بستن چشم .
- مژه را گشاد دادن ؛ چشم را باز کردن :
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن .
- مژه زدن ؛ حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- || کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن .
- || کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن . مژه بر هم زدن . رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن ؛ مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن ، کنایه ازاندکی خوابیدن .
- مژه گشودن ؛ کنایه از نگریستن و نظر انداختن :
بر جلوه ٔ شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست .
- مژه نزدن ؛ هیچ نخفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ابوسلیک گرگانی .
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی .
رودکی .
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش
کنون شده مژه ٔ من ز خون دیده خضاب .
خسروانی .
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست .
خسروانی .
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش .
فردوسی .
سیه مژّه و دیدگان قیرگون
چو بُسد لب و رخ به مانند خون .
فردوسی (از آنندراج ).
ورا دید نوذر فروریخت آب
از آن مژّه ٔ سیرنادیده خواب .
فردوسی .
رخ دلبر از درد شد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
فردوسی .
گرفت آن دو فرزند را در کنار
فروریخت آب از مژه شهریار.
فردوسی .
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
فردوسی .
شد مژه گرد چشم او ز آتش
نیش و دندان کژدم و کربش .
عنصری .
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ .
فرخی .
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب .
منوچهری .
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژّه ٔ مجنون چهارم چون لب لیلی .
منوچهری .
فرو بارم خون از مژه چنان
کاغشته کنم سنگ را ز خون .
حکاک مرغزی (از لغت فرس ).
کابروی و مژه عزیزتر باشند
هر چند بزرگتر بود گیسو.
ناصرخسرو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
تا مژه بر هم زنی چون مژه با هم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
خاقانی .
گرم است داغ فرقت از آن سرد شد دمم
خشک است باغ دولت از آن مژه ٔ ترم .
خاقانی .
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا.
خاقانی .
از مژه گوهر نثار کردم و اکنون به قدر
خاک در شهریار آب نثارم ببرد.
خاقانی .
مژه تا به هم برزنی روزگار
به صد نیک و بد باشد آموزگار.
نظامی .
زلف براهیم و رخ آتشگرش
چشم سماعیل و مژه خنجرش .
نظامی .
هر نظری جان جهانی شده
هر مژه بتخانه ٔ جانی شده .
نظامی .
در دلم آرام تصور مکن
در مژه ام خواب توقع مدار.
سعدی (طیبات ).
بر هر مژه قطره ای ز الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم .
سعدی (ترجیعات ).
نه هست چشم من از جویبار شرمنده
نه سبزه ٔ مژه ز ابر بهار شرمنده .
باقر کاشی (از آنندراج ).
از شرم طراوت چو گل روی تو بیند
در زیر نقاب مژه پنهان شودم اشک .
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
چنان ز عکس رخ دوست دیده پر گل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج ).
و رجوع به مژگان شود.
- امثال :
کور بیکار مژه ٔ خود را می کند ؛ نظیرکور بیکار جوالدوز به خایه ٔ خود می زند. (از امثال وحکم دهخدا).
مثل مژه ٔ مار ؛ معدوم . نایاب .
مژه به چشم زیادتی نمی کند ؛ همیشه برای کسان و نزدیکان در خانه ٔ خویشان و پیوندان جای باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
- تیر مژه ؛ مژه که مانند تیر به هدف (قلب عاشق ) آید. خدنگ مژه . در اصطلاح عاشقان مژه اشارت به سنان نیزه و به پیکان تیر است که از کرشمه و غمزه ٔ معشوقه به هدف سینه ٔ عشاق برسدو آن بیچاره ٔ مجروح آواز و فریاد میکند و از لذت آن مجروحی نعره میزند. (کشف اللغات ) :
یارب این بچه ٔ ترکان چه دلیرند به خون
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند.
حافظ.
- خدنگ مژه ؛ تیر مژه . || در اصطلاح متصوفه حجاب سالک است از رؤیت تقصیر در اعمال جهراً و سراً. (کشف اللغات ).
- مژه بر زدن ؛ مجازاً دیده باز کردن :
احرام تماشای گلستان که داری
ای دیده ٔ حیران مژه ای برزده ای باز.
بیدل (از آنندراج ).
- مژه بر هم زدن ؛ به هم نهادن مژه . کنایه از به هم خوردن بلااراده ٔ پلکها است هنگام احساس خطر اصابت چیزی به چشم :
گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا
جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش .
سعدی (بدایع).
- || کنایه از خوابیدن و چشم بر هم نهادن .
- مژه بر هم نزدن ؛ نبستن چشم بر چیزی که از آن احساس خطر اصابت باشد. دیده برندوختن :
به جفائی و قفائی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند ور بزنی تیر و سنانش .
سعدی (بدایع).
زیر شمشیر حوادث مژه بر هم نزنم
به رخ سیل گشاده ست در خانه ٔ ما.
صائب .
- || کنایه از نخوابیدن . هیچ به خواب نرفتن : دیشب تا صبح مژه بر هم نزدم ؛ هیچ نخوابیدم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || چشم را نبستن . پلکها را روی هم ننهادن . چشم را باز نگاه داشتن :
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم .
سعدی (رباعیات ).
- || سخت خیره خیره نگریستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مژه خواباندن ؛ مژه بر هم نهادن . بستن چشم :
مژه خواباند و اشکی ریخت جان را
نمک چش کرد خواب آن جهان را.
حکیم زلالی (از آنندراج ).
- مژه در چشم شکستن ؛ فرو رفتن مژه در چشم بر اثر گریه ٔ بسیار :
چنان ز شوکت حسن تو انجمن شد تنگ
که شمع را مژه در چشم اشکبار شکست .
صائب (از آنندراج ).
- مژه دوختن ؛ بستن چشم .
- مژه را گشاد دادن ؛ چشم را باز کردن :
چه بلاست از دو چشمت نظری به ناز کردن
مژه را گشاد دادن در فتنه باز کردن .
میرخسرو (از آنندراج ).
- مژه زدن ؛ حرکت دادن مژگان متوالیاً.
- || کنایه از خوابیدن و اندکی استراحت کردن .
- || کنایه از واهمه کردن و مکدر شدن . مژه بر هم زدن . رجوع به مژه بر هم زدن شود.
- مژه گرم کردن ؛ مرادف مژگان گرم کردن و چشم گرم ساختن ، کنایه ازاندکی خوابیدن .
- مژه گشودن ؛ کنایه از نگریستن و نظر انداختن :
بر جلوه ٔ شیرین چه گشایم مژه از دور
چون طاقت آشفتگی کوهکنم نیست .
طالب آملی (از آنندراج ).
- مژه نزدن ؛ هیچ نخفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مژه. [ م ُ / م ِ ژَ / ژِ / ژ ژَ ] ( اِ ) موی پلک چشم. مژگان. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از برهان ). هُدُب. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). هُذب. ( اقرب الموارد ). شعر اشفار. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). نام هر یک از موهای در کنار آزاد پلکها که در سه یا چهارصف روئیده اند و در پلک بالا طویل تر از پلک پایین اند.( از جواهرالتشریح ص 705 ). نام هر یک از مویهائی که کنار آزاد پلکها را در انسان و میمون و غالب پستانداران زینت میدهند. ( از دایرةالمعارف کیه ) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
کنون شده مژه من ز خون دیده خضاب.
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
همی خواند با خون دل داورش.
چو بُسد لب و رخ به مانند خون.
از آن مژّه سیرنادیده خواب.
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
فروریخت آب از مژه شهریار.
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
نیش و دندان کژدم و کربش.
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.
سیم چون مژّه مجنون چهارم چون لب لیلی.
کاغشته کنم سنگ را ز خون.
هر چند بزرگتر بود گیسو.
دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ابوسلیک گرگانی.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شده مژه من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
خسروانی.
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش.
فردوسی.
سیه مژّه و دیدگان قیرگون چو بُسد لب و رخ به مانند خون.
فردوسی ( از آنندراج ).
ورا دید نوذر فروریخت آب از آن مژّه سیرنادیده خواب.
فردوسی.
رخ دلبر از درد شد چون زریرمژه ابر کرد و کنار آبگیر.
فردوسی.
گرفت آن دو فرزند را در کنارفروریخت آب از مژه شهریار.
فردوسی.
سر مژّه چون خنجری کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
فرخی.
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.
منوچهری.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژّه مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
فرو بارم خون از مژه چنان کاغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک مرغزی ( از لغت فرس ).
کابروی و مژه عزیزتر باشندهر چند بزرگتر بود گیسو.
ناصرخسرو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.
فرهنگ عمید
موی پلک چشم.
دانشنامه عمومی
مژه موهایی است که سر پلک رشد می کند.پلک از چشم در مقابل نور آفتاب، گرد و خاک و رطوبت محافظت می کند.
واژه مژه از موی+ژه ساخته شده است به معنای موی ریز.دیس پهلوی آن مژک بوده است و در تبری بدان مژیک (مجیک) می گویند.
واژه مژه از موی+ژه ساخته شده است به معنای موی ریز.دیس پهلوی آن مژک بوده است و در تبری بدان مژیک (مجیک) می گویند.
wiki: مژه
نقل قول ها
مژه موهایی است که سر پلک رشد می کند.
• «اگر می خواهی که چون مژه بر چشم عالمیان باشی با عالمیان چون مژه خار خار بگذار.»• «برقع خود را تو بر مژگان من/آن جوالی دان که پر سوزن بود.»• «پنهان مکن تو در مژهٔ مُشک رنگِ چشم/ زیرا که هست نادره در زنگبار، ترک.»• «مژه چیست؟ زینت جامهٔ پلک…» -> ضیاءالدین نخشبی در چهل ناموس؛ ناموس هفتم در مناقب مژه
• «اگر می خواهی که چون مژه بر چشم عالمیان باشی با عالمیان چون مژه خار خار بگذار.»• «برقع خود را تو بر مژگان من/آن جوالی دان که پر سوزن بود.»• «پنهان مکن تو در مژهٔ مُشک رنگِ چشم/ زیرا که هست نادره در زنگبار، ترک.»• «مژه چیست؟ زینت جامهٔ پلک…» -> ضیاءالدین نخشبی در چهل ناموس؛ ناموس هفتم در مناقب مژه
wikiquote: مژه
گویش اصفهانی
تکیه ای: moža
طاری: meǰa
طامه ای: moža
طرقی: meǰǰa
کشه ای: moža
نطنزی: muže
واژه نامه بختیاریکا
مِرزِنگ
پیشنهاد کاربران
واحد شمارش زمان
بیدل دهلوی مژه را به عنوان یکای زمان به کار برده است ( یک مژه: زمان کم ) :
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد / بسته ام صد چشم اما یک مژه نغنوده ام
بیدل دهلوی مژه را به عنوان یکای زمان به کار برده است ( یک مژه: زمان کم ) :
اینقدر یارب پر طاووس بالینم که کرد / بسته ام صد چشم اما یک مژه نغنوده ام
جدانویسی کاری ناروا، نادرست و حتا زشت است. هیچ شَوَند گواهمندی نداریم که به عنوان نمونه: وزارتخانه را وزارت خانه بنویسیم! از آن بدتر و باز هم به عنوان نمونه، کاربرد �زنده گی� بجای �زندگی� است. چنین کاری، چنانچه در سروده، آن هم تنها به شَوَند درست درآمدن وزن و یا قافیه، روا و درست است، در نثر پارسی کاری بس نابجا و زننده است. گسترش کاربرد چنین شیوه ای، کار را به آنجا خواهد کشاند که به عنوان نمونه: بجای �مُژه� بنویسیم: �مویچه� یا از آن بدتر �موی چه�!
******
یکی از کاریاهای برجسته ی هر رسانه ی پارسی زبان، پاسداری از زبان کهن و زیبای پارسی است . . .
راه و رسم بسیار ناروا و نادرستی از چند سال پیش به این سو، نخست در ایران و از آن میان، یکی دو چپ نمای نادان و نانخور رژیم تبهکار که گویا زمانی تنه شان به تنه ی زنده یاد احمد شاملو خورده و به پندار خود، راه وی را پی می گیرند و سپس در میان ایرانیان و ایرانی تباران بیرون کشور، گام بگام جا افتاده و در رسانه های پارسی زبان امپریالیستی بویژه �بی بی سی� نیز دانسته و آگاهانه پی گرفته می شود؛ راه و رسمی که به تکه تکه نمودن و از ریخت انداختن هرچه بیش تر زبان پارسی کمک می کند. یکی از نمونه های چنین راه و رسم ناروایی، جدا نویسی واژه های �آمیخته واژه�هاست که تنها در موردهایی که آن آمیخته واژه ها، دراز یا نازیبا می شوند، جدانویسی آن کاری درخور است؛ گرچه، بهتر است واژه های جداشده از یکدیگر را درون � � بکار بریم. در سایر موردها که بخش بزرگ تری از اینگونه واژه ها را دربرمی گیرد، جدانویسی کاری ناروا، نادرست و حتا زشت است. هیچ شَوَند گواهمندی نداریم که به عنوان نمونه: وزارتخانه را وزارت خانه بنویسیم! از آن بدتر و باز هم به عنوان نمونه، کاربرد �زنده گی� بجای �زندگی� است. چنین کاری، چنانچه در سروده، آن هم تنها به شَوَند درست درآمدن وزن و یا قافیه، روا و درست است، در نثر پارسی کاری بس نابجا و زننده است. گسترش کاربرد چنین شیوه ای، کار را به آنجا خواهد کشاند که به عنوان نمونه: بجای �مُژه� بنویسیم: �مویچه� یا از آن بدتر �موی چه�!
به پندار من، یکی از کاریاهای برجسته ی هر رسانه ی پارسی زبان، افزون بر جستارهای ویژه ی رسانه ی خود، پاسداری از زبان کهن و زیبای پارسی است که با همه ی آسیب دیدگی های واژگانی آن بویژه از زبان عربیِ بیابانگردان عربستان و نوادگان کنونی شان، همچنان زبانی نیرومند و نرمش پذیر در بنیاد خویش، حتا نیرومندتر از زبان لاتین است که این یک، هستی خود را در کالبد زبان های اروپایی ریخته و خود به عنوان زبان توده ی مردم از میان رفته یا باریک تر بگویم: هیچگاه بکار نرفته است.
زبان پارسی کنونی یا همانا �زبان دَری� ( بگمان بسیار، کوتاه شده ی درباری! ) که از شاخه ی زبان های ایرانی خاوری است با آنکه، زبانی زنگار گرفته در گذر زمان است و به شَوَند سست شدن های پی در پی بنیان های اقتصادی ـ اجتماعی بویژه در شکست های تاریخی کوچک و بزرگ ایران بزرگ از عرب ها، تاتارها و ترک های آسیای میانی، ساختار واژگانی آن نیز تا اندازه ای شکسته شده، هنوز زبانی زنده است و بگمان من، زنده نیز خواهد ماند. بهترین گواه �سخت جانی� این زبان نیرومند و نرمش پذیر که در سنجش با حتا زبان های اروپایی همشاخه با خود، چون رودخانه ای زاینده در برابر زبان هایی با بسیاری ویژگی های سنگواره ای و سخت کالبد یافته است، برجای مانده های همچنان سبز آن، پیرامون ایران و افغانستان کنونی است. ما بخش ناچیزی از نیرو و توان زبان پارسی را بکار می گیریم.
ب. الف. بزرگمهر ۲۴ آذر ماه ۱۳۹۵
https://www. behzadbozorgmehr. com/2016/12/blog - post_94. html
برگرفته از پی نوشت نوشتار �وزارت امنیت درونی�، نام رُک و پوست کنده تری است! ب. الف. بزرگمهر ۲۴ آذر ماه ۱۳۹۵
https://www. behzadbozorgmehr. com/2016/12/blog - post_45. html
******
یکی از کاریاهای برجسته ی هر رسانه ی پارسی زبان، پاسداری از زبان کهن و زیبای پارسی است . . .
راه و رسم بسیار ناروا و نادرستی از چند سال پیش به این سو، نخست در ایران و از آن میان، یکی دو چپ نمای نادان و نانخور رژیم تبهکار که گویا زمانی تنه شان به تنه ی زنده یاد احمد شاملو خورده و به پندار خود، راه وی را پی می گیرند و سپس در میان ایرانیان و ایرانی تباران بیرون کشور، گام بگام جا افتاده و در رسانه های پارسی زبان امپریالیستی بویژه �بی بی سی� نیز دانسته و آگاهانه پی گرفته می شود؛ راه و رسمی که به تکه تکه نمودن و از ریخت انداختن هرچه بیش تر زبان پارسی کمک می کند. یکی از نمونه های چنین راه و رسم ناروایی، جدا نویسی واژه های �آمیخته واژه�هاست که تنها در موردهایی که آن آمیخته واژه ها، دراز یا نازیبا می شوند، جدانویسی آن کاری درخور است؛ گرچه، بهتر است واژه های جداشده از یکدیگر را درون � � بکار بریم. در سایر موردها که بخش بزرگ تری از اینگونه واژه ها را دربرمی گیرد، جدانویسی کاری ناروا، نادرست و حتا زشت است. هیچ شَوَند گواهمندی نداریم که به عنوان نمونه: وزارتخانه را وزارت خانه بنویسیم! از آن بدتر و باز هم به عنوان نمونه، کاربرد �زنده گی� بجای �زندگی� است. چنین کاری، چنانچه در سروده، آن هم تنها به شَوَند درست درآمدن وزن و یا قافیه، روا و درست است، در نثر پارسی کاری بس نابجا و زننده است. گسترش کاربرد چنین شیوه ای، کار را به آنجا خواهد کشاند که به عنوان نمونه: بجای �مُژه� بنویسیم: �مویچه� یا از آن بدتر �موی چه�!
به پندار من، یکی از کاریاهای برجسته ی هر رسانه ی پارسی زبان، افزون بر جستارهای ویژه ی رسانه ی خود، پاسداری از زبان کهن و زیبای پارسی است که با همه ی آسیب دیدگی های واژگانی آن بویژه از زبان عربیِ بیابانگردان عربستان و نوادگان کنونی شان، همچنان زبانی نیرومند و نرمش پذیر در بنیاد خویش، حتا نیرومندتر از زبان لاتین است که این یک، هستی خود را در کالبد زبان های اروپایی ریخته و خود به عنوان زبان توده ی مردم از میان رفته یا باریک تر بگویم: هیچگاه بکار نرفته است.
زبان پارسی کنونی یا همانا �زبان دَری� ( بگمان بسیار، کوتاه شده ی درباری! ) که از شاخه ی زبان های ایرانی خاوری است با آنکه، زبانی زنگار گرفته در گذر زمان است و به شَوَند سست شدن های پی در پی بنیان های اقتصادی ـ اجتماعی بویژه در شکست های تاریخی کوچک و بزرگ ایران بزرگ از عرب ها، تاتارها و ترک های آسیای میانی، ساختار واژگانی آن نیز تا اندازه ای شکسته شده، هنوز زبانی زنده است و بگمان من، زنده نیز خواهد ماند. بهترین گواه �سخت جانی� این زبان نیرومند و نرمش پذیر که در سنجش با حتا زبان های اروپایی همشاخه با خود، چون رودخانه ای زاینده در برابر زبان هایی با بسیاری ویژگی های سنگواره ای و سخت کالبد یافته است، برجای مانده های همچنان سبز آن، پیرامون ایران و افغانستان کنونی است. ما بخش ناچیزی از نیرو و توان زبان پارسی را بکار می گیریم.
ب. الف. بزرگمهر ۲۴ آذر ماه ۱۳۹۵
https://www. behzadbozorgmehr. com/2016/12/blog - post_94. html
برگرفته از پی نوشت نوشتار �وزارت امنیت درونی�، نام رُک و پوست کنده تری است! ب. الف. بزرگمهر ۲۴ آذر ماه ۱۳۹۵
https://www. behzadbozorgmehr. com/2016/12/blog - post_45. html
مژه= زمان و وقت
هر ضیافتی کی اطعمه ٔ او کوتاه مژه بود ( سندباد نامه )
هر ضیافتی کی اطعمه ٔ او کوتاه مژه بود ( سندباد نامه )
کلمات دیگر: