کلمه جو
صفحه اصلی

پلک

فارسی به انگلیسی

eyelid, eye - lid

eye - lid


فارسی به عربی

جفن

مترادف و متضاد

eyelid (اسم)
پلک، پلک چشم، جفن

فرهنگ فارسی

هریک ازپوست بالاوپایین چشم که آن رابپوشاند
( اسم ) گرده کلیه
نام قریه ایست از توابع بیضائ

فرهنگ معین

(پِ لْ یا پَ لَ ) ( اِ. ) پوست گرداگرد چشم که چشم را می پوشاند.

لغت نامه دهخدا

پلک . [ پ ُ ] (اِخ ) جیمس نُکس . یکی از رجال سیاسی کشورهای متحدامریکا. وی از سال 1845 تا 1848م . رئیس جمهور بود ودر جنگ با مکزیک غالب شد و مکزیک جدید و کالیفرنیا را تسخیر کرد. مولد وی بسال 1795 و وفات در 1849م .


پلک . [ پ ُ ] (اِخ ) نام چند ناحیه در کشورهای متحد امریکا که به اسم پلک رئیس جمهور آن دولت خوانده شده است . (قاموس الاعلام ترکی در کلمه ٔ پولک ).


پلک . [ پ ُ] (اِخ ) نام قریه ای است از توابع بیضاء (فارس ) دو فرسنگ بیشتر شمالی تل بیضاء. (از فارس نامه ٔ ناصری ).


پلک . [ پ َ ] (اِ) در «نور» پاپیتال را نامند.


پلک . [ پ ِ / پ َ / پ َ ل ِ / پ َ ل َ ] (اِ) پوست گرداگرد چشم . (غیاث اللغات ). دو پرده ٔ متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است . پُلُکه . بام چشم . نیام چشم . (برهان قاطع و بهار عجم ازغیاث اللغات ) جفن . عَیر. (منتهی الارب ) :
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لاله ٔ لال .

فرخی [در صفت تذرو].


بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش .

(از لغتنامه ٔ اسدی ).


مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس .

مسعودسعد.


در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش .

امیرخسرو دهلوی .


تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.

امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ ضیاء).


پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.

امیرخسرو دهلوی .


سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی .

امیرخسرو (از فرهنگ نظام )


نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست .

امیرخسرو دهلوی (از آنندراج ).


پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب .

سلمان ساوجی .


بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب .

سلمان ساوجی .


وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان .

واله هروی (از آنندراج ).


اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش .

ملا شانی تکلو (از آنندراج ).


با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده .

یغما (از فرهنگ ضیاء).


دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست .

؟


اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن . (زوزنی ) (تاج المصادر). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. (منتهی الارب ). احضام العین ؛ آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم . خفش ؛ علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف ؛ دراز و دوتاشدگی پلک . (منتهی الارب ). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). عَطف ؛ درازی پلک . جَرَب ؛ خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. (منتهی الارب ). اغماض ؛ پلک چشم فراهم گرفتن . || مژگان چشم . موی مژه . (غیاث اللغات ). || پلک بینی . از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پرده ٔ بینی و پره ٔ آن هم هست . (فرهنگ نظام ) . || آویخته . (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی ) (فرهنگ جهانگیری ). معلق .
- پلک زبرین ؛ پوست بالای چشم و آن حرکت میکند. لحج . (منتهی الارب ).
- پلک زیرین ؛ پوست پائین چشم و آن حرکت ندارد.
- پلک گردیده ؛ اشتر.

پلک . [ پ ُ ] (اِ) گرده . کلیه . وَک .


پلک. [ پ ِ / پ َ / پ َ ل ِ / پ َ ل َ ] ( اِ ) پوست گرداگرد چشم. ( غیاث اللغات ). دو پرده متحرک که چشم را می پوشانند و مژگان از لب آنها روئیده است. پُلُکه. بام چشم. نیام چشم. ( برهان قاطع و بهار عجم ازغیاث اللغات ) جفن. عَیر. ( منتهی الارب ) :
دو لب چو نار کفیده و دو پلک سوسن سرخ
دو رخ چو نار شگفته دو بلک لاله لال.
فرخی [در صفت تذرو].
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
( از لغتنامه اسدی ).
مژه بر پلکم ار شود پیکان
موی بر فرقم ار شود سرپاس.
مسعودسعد.
در آن گفتن پلک بر هم غنودش
درآمد خواب مرگ و خوش ربودش.
امیرخسرو دهلوی.
تیرت سواد چشم عدو حک کند چنانک
نه آگهی بدیده و نه در پَلَک بود.
امیرخسرو دهلوی ( از فرهنگ ضیاء ).
پَلَک همی زند و دل همی برد چشمت
چو جادوئی که لب اندرفسون بجنباند.
امیرخسرو دهلوی.
سوزن پَلَکا کدام سوئی
غنچه دهنا کدام روئی.
امیرخسرو ( از فرهنگ نظام )
نهاد نرگس بر خط سبزه چشم چنان
که پلک هم نتواند زدن که حیرانست.
امیرخسرو دهلوی ( از آنندراج ).
پلک کبود نرگس چشم پرآب من
نیلوفری است کو نکند میل آفتاب.
سلمان ساوجی.
بادام چشم من زده بر پلکها شکر
لوزینه ایست ریخته جلابش از گلاب.
سلمان ساوجی.
وا کرده ز پلک چشم گریان
درها بسرای قرب یزدان.
واله هروی ( از آنندراج ).
اگر ز روی تو نظارگی ببندد چشم
ز پلک دیده گشاید دریچه نظرش.
ملا شانی تکلو ( از آنندراج ).
با پلک چشم نتوان راه سرشک بستن
کی پیش سیل گیرد دیوار نم کشیده.
یغما ( از فرهنگ ضیاء ).
دم اندر حلق آن چون تفته شعله
مژه بر پلک این چون تیز خارست.
؟
اغضاء؛ پلکهای چشم بیکدیگرنزدیک آوردن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر ). خنطر؛ عجوز کلان سال که پلکها و گوشت روی وی فروهشته باشد. ( منتهی الارب ). احضام العین ؛ آنچه بر آن استوار است کرانهای پلک چشم. خفش ؛ علتی در پلکهای چشم که بی درد بود. غَطف ؛ دراز و دوتاشدگی پلک. ( منتهی الارب ). اشتار؛ پلک چشم واگردانیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). عَطف ؛ درازی پلک. جَرَب ؛ خشونتی است که در داخل پلک عارض شود و بدان آب از چشم روان باشد. ( منتهی الارب ). اغماض ؛ پلک چشم فراهم گرفتن. || مژگان چشم. موی مژه. ( غیاث اللغات ). || پلک بینی. از مهذب الاسماء در معنی لفظ وتره و وتیره مفهوم میشود که لفظ پلک درفارسی بمعنی پرده بینی و پره آن هم هست. ( فرهنگ نظام ) . || آویخته. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ رشیدی ) ( فرهنگ جهانگیری ). معلق.

فرهنگ عمید

هریک از پوست بالا و پایین چشم که چشم را می پوشاند و مژه ها در لب آن قرار دارد.

دانشنامه عمومی

(جنوبی؛ لامِردی) پِلَک؛ فرد خسیس و دست تنگ.


پلک یک چین پوستی نازک برای محافظت از چشم است. پلک نازک ترین پوست بدن است.بدن با پلک زدن چشم را مرطوب نگه می دارد و از خشک شدن چشم جلوگیری می کند. یک پلک در بالا و یک پلک در پایین چشم قرار دارند. مژه ها در لبه پلکها قرار دارند. ماهیچه بالابرنده پلک بالا موجب بالارفتن پلک و باز شدن چشم می شود.
بازماندن پلکها در طولانی مدت (مثلاً به دلیل کما) موجب خشکی قرنیه و آسیب چشم می شود. غدد لبه پلک مانند غدد Zeis موادی (چربی و پروتئینی) را به اشک می افزایند. برخی بیماری های پلک عبارتند از شالازیون، بلفاریت، اکتروپیون، انتروپیون، پتوز، درماتیت پلک، بلفارواسپاسم، بلفاروشالازیس و تومورهای پلک.
مهمترین و اصلی ترین ماهیچه ها که در پلک بالایی کنترل باز و بسته شدن چشم را به عهده دارند عضله اوربیکولاریس اکولی (orbicularis oculi) و عضله بالا برنده پلک فوقانی (levator palpebrae superioris muscle) نامیده می شوند. ماهیچه اوربیکولاریس اکولی چشم را می بندد و برای باز شدن پلک، ماهیچه levator palpebrae و ماهیچه مولر منقیض می شوند. ماهیچه مولر Müller (یا superior palpebral) در پلک بالایی و ماهیچه inferior palpebral در پلک پایینی مسئولیت بزرگ کردن چشم را به عهده دارند. این ماهیچه ها نه تنها نقشی حیاتی در پلک زدن چشم دارند بلکه در عواملی مثل چشمک زدن یا با چشم نیمه بازبودن یا چپ کردن چشم دخیل هستند.
پتوز

نقل قول ها

پلک یک چین پوستی نازک برای محافظت از چشم است. پلک نازک ترین پوست بدن است.
• «پلک را جفن هم گویند؛ و جفن نیام تیغ است، این چیست؟ چشم تیغ است بهر کشتن ما/ پلک خوش نیام آن تیغ است.»• «هرکه صاحب پلک است پلک خود را در وقت خواب فراهم آرد مگر روباه که او چشم باز خسبد و هرکه او را ببیند چنان تصور کند که او را می بیند. این چیست؟ روباه بازیِ ایام بسیار دیده است و می خواهد که در خواب هم از کید و مکر خلق غافل نباشد.»• «دامن خیمه گهی هنگام باران دیده ای/ دامن چشمم ز گریه همچنان باشد مدام.» -> ضیاءالدین نخشبی در چهل ناموس؛ ناموس ششم در مناقب پلک

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] پلک به پرده پوشاننده چشم گفته می شود واز آن در بابهای طهارت، قصاص و دیات سخن رفته است.
محلّ روی هم قرار گرفتن دو پلک، جزء باطن بدن محسوب می‏شود و شستن آن در وضو و غسل لازم نیست.
احکام قصاص پلک
در جنایت بر پلک، قصاص ثابت است. اگر شخصی بدون آسیب رساندن به حدقه چشم دیگری، بینایی آن را از بین ببرد، تنها بینایی چشم او قصاص می‏شود بدون آنکه به حدقه و پلک آسیبی برسد و چنانچه قصاص بدون آسیب دیدن حدقه و پلک ممکن نباشد، قصاص به دیه تبدیل می‏شود. در فرضی که پلک مَجْنیٌ‏عَلَیه بر خلاف پلک جانی مژه نداشته باشد، ثبوت قصاص مورد اشکال واقع شده است. درصورت قصاص نیز در اینکه دیه یا ارش مژه جانی باید پرداخت گردد یا نه، مسئله اختلافی است.
احکام دیه پلک
هر چشم دارای دو پلک(بالا و پایین) است و قطع چهار پلک بنابر مشهور موجب دیه کامل است؛ خواه چشم، مژه و بینایی داشته باشد یا نداشته باشد. در مقدار دیه هر پلک به تنهایی اختلاف است. بنابر مشهور در پلک بالا یک سوم دیه یک چشم و در پلک پایین نصف دیه یک چشم ثابت است. برخی در هر پلک، یک چهارم دیه، برخی دیگر در پلک بالا قائل به دو سوم و در پلک پایین قائل به یک سوم دیه یک چشم شده‏ اند. دیه پلک، جدای از دیه چشم است. بنابر ایندر آسیب رساندن به هر دو چشم و چهار پلک دو دیه کامل ثابت می ‏شود


گویش اصفهانی

تکیه ای: pelk / pila
طاری: pelk
طامه ای: pelk
طرقی: pelk
کشه ای: pelk
نطنزی: pelk


گویش مازنی

/pelak/ پل کوچک که با سنگ یک پارچه یا چوب ساخته شود

پل کوچک که با سنگ یک پارچه یا چوب ساخته شود


پیشنهاد کاربران

در بم
به معنی خاک رس پودر شده میباشد

پلک یا پلکو ( Plec, Pleco ) : [ اصطلاح آکواریم]پلک - پلکو معمولیترین و نزدیکترین مخفف بکاربرده شده برای خانواده لوری کاراید Loricarid که متشکله از کت فیش ها یا لجن خورهای زرهی و شبیه آنها میباشد در میان بعضی از دوستاران آکواریومی افسانه ای از قرار اینکه هر گاه اسم پلک - پلکو را بطور کامل تلفظ کنند منجر به مرگ تمام ماهیان آنها میشود پس این ژنده پوشان ذهنی این کلمه را بصورت پل *کوس pl*cos تلفظ و مینوسند.

روی چیزی افتادن ، روبه رو شدن

پیلهٔ چشم

پرک چشم

پلک ِ چشم. ( رشیدی ) ( جهانگیری ) :
نمانم که برهم زند پرک چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم.
فردوسی ( از رشیدی ) ( از جهانگیری ) .

لحاف چشم ؛ پلک. مُقله. پلک ِ بالایین. لجح.

نیام چشم


کلمات دیگر: