کلمه جو
صفحه اصلی

کوچ


مترادف کوچ : جابجایی، رحلت، رحیل، سفر، کوج، مهاجرت، نقل مکان، هجرت

فارسی به انگلیسی

[rare.] family, wandering tribe

immigration, migration, passage, transplant, trek


فارسی به عربی

استعمار , حجرة , مغادرة

مترادف و متضاد

departure (اسم)
انحراف، حرکت، کوچ، مرگ، عزیمت، فراق

colonization (اسم)
استعمار، مهاجرت، کوچ

emigration (اسم)
مهاجرت، کوچ

migration (اسم)
کوچ

immigration (اسم)
کوچ

decampment (اسم)
کوچ، هزیمت

جابجایی، رحلت، رحیل، سفر، کوج، مهاجرت، نقل‌مکان، هجرت


فرهنگ فارسی

روشی وارون در پردازش داده‌های لرزه‌ای برای بازآرایی اجزا به گونه‌ای که بازتاب‌ها و پراش‌ها در محل واقعی خود قرار گیرند


۱ - نام قومی که در جوار قوم بلوچ در مکران سکونت داشتند : [ کوفج مرمانیاند بر کوه کوفج و کوهیانند . و ایشان هفت گروهند هر گروهی را مهتریست و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه و شبان و برزیگر ... ] ( حدود العالم . چا. ۱ تهران ۲ ) ۷۶ - نام کوهی که مسکن قوم کوچ بود .
حرکت عدهای ازمردم ازسرزمینی بسرزمین دیگر
( صفت ) احول : شاها . از انتظار زبانی که دادیم چشمان راست بین دعا گوی گشت کوچ . ( قطران )
نام زالزالک وحشی . سیاه میوه

فرهنگ معین

(اِ.) جغد، بوم .


[ تر - مغ . ] (اِ. ) حرکت عده ای از جایی به جایی .
(ص . ) لوچ و احول .
(اِ. ) جغد، بوم .

[ تر - مغ . ] (اِ.) حرکت عده ای از جایی به جایی .


(ص .) لوچ و احول .


لغت نامه دهخدا

کوچ. ( ص ) به معنی لوچ و احول باشد. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). بر وزن و معنی لوچ ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. ( آنندراج ). کاج. احول. ( فرهنگ فارسی معین ) :
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ.
قطران ( از فرهنگ رشیدی ).
|| ( اِ ) جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند. ( لغت فرس اسدی ). جغد. چغور. کنگر. ( از حاشیه لغت فرس اسدی ). جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند. ( برهان ). به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند. ( آنندراج ). به معنی جغد و بوم. ( ناظم الاطباء ) :
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری ( لغت فرس چ اقبال ص 63 ).
گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد. ( اسرارالتوحید ص 138 ). || ( ترکی -مغولی ، اِ ) از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند. ( برهان ). از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است. ( آنندراج ). انتقال. جلای وطن. تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی. ( ناظم الاطباء ). رحلت. مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی. ( فرهنگ فارسی معین ). رحیل. ترحل. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). این لفظ ترکی است. ( از حاشیه برهان چ معین ) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ .
قطران ( از فرهنگ رشیدی ).
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز.
کمال الدین اسماعیل.
- بر سر کوچ ؛ به هنگام رحلت. در سر راه رحلت و مهاجرت :
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است.
خاقانی.
- بر سر کوچ بودن ؛ آماده ٔکوچ بودن :
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را.
نظامی ( گنجینه گنجوی ص 210 ).
- امثال :
قلندران را چه کوچ چه مقام . ( جامع التمثیل ).
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند. ( جامعالتمثیل ).
|| به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد. ( برهان ). اهل و عیال و زن و فرزند. ( ناظم الاطباء ). به طریقه کنایه به معنی زن شخص نیز آمده. ( آنندراج ). زن. مقابل شوی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :

کوچ . (اِخ ) دهی از دهستان القورات که در بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


کوچ . (اِخ ) نام طایفه ای ازصحرانشینان . (برهان ). طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرمان و بم و نرماشیر و سیستان تا ولایت سند سکنی ̍ دارند. (آنندراج ). کوفج . کفج . کوفچ ، کوفچ در پارسی به معنی کوه نورد است ، کوف در پهلوی کوه است . به احتمال قوی ، کوفچ از اصل براهویی بوده اند و ایشان طایفه ای صحرانشین بودند مجاور قوم بلوچ ، و کوچ و بلوچ (معرب آن ، قفص و بلوص ) غالباً با هم آیند. مؤلف حدود العالم در سخن اندر ناحیت کرمان و شهرهای وی گوید: «کوفچ ، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند، و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه وشبان و برزیگر...» و معرب آن قفص است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). قُفص . قُفس . قفج . قبج . طایفه ای از صحرانشینان در حوالی کرمان و مکران که به دزدی و راهزنی مشهورند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر از ایشان پر از داغ و دود.

فردوسی .


گروگان که از کوچ آورده بود
ز گیلان و از هرکه آزرده بود.

فردوسی .


ز کوه بلوچ و زدشت سروچ
برفتند خنجرگذاران کوچ .

فردوسی .


هستند اهل فارس هراسان ز کار من
زآن سان که اهل کرمان ترسان ز دزد کوچ .

قطران (از فرهنگ رشیدی ).


رجوع به قُفس ، قُفص ، کوچ و بلوچ و کوفج شود.

کوچ . (اِخ ) نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا. (برهان ) (ناظم الاطباء).


کوچ . [ ک ُ ] (اِ) نام درختی است در جنگلهای مازندران گیلان . لرک . (جنگل شناسی کریم ساعی ). رجوع به لرک شود.


کوچ . [ ک ُ وُ ] (اِ) نام زالزالک وحشی . سیاه میوه . ولیک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ولیک شود.


کوچ . (ص ) به معنی لوچ و احول باشد. (برهان ) (از ناظم الاطباء). بر وزن و معنی لوچ ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند. (آنندراج ). کاج . احول . (فرهنگ فارسی معین ) :
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ .

قطران (از فرهنگ رشیدی ).


|| (اِ) جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند. (لغت فرس اسدی ). جغد. چغور. کنگر. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ). جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند. (برهان ). به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند. (آنندراج ). به معنی جغد و بوم . (ناظم الاطباء) :
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ .

عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63).



گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد. (اسرارالتوحید ص 138). || (ترکی -مغولی ، اِ) از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند. (برهان ). از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است . (آنندراج ). انتقال . جلای وطن . تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی . (ناظم الاطباء). رحلت . مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی . (فرهنگ فارسی معین ). رحیل . ترحل . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این لفظ ترکی است . (از حاشیه برهان چ معین ) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ .

قطران (از فرهنگ رشیدی ).


رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز.

کمال الدین اسماعیل .


- بر سر کوچ ؛ به هنگام رحلت . در سر راه رحلت و مهاجرت :
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است .

خاقانی .


- بر سر کوچ بودن ؛ آماده ٔکوچ بودن :
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را.

نظامی (گنجینه ٔ گنجوی ص 210).


- امثال :
قلندران را چه کوچ چه مقام . (جامع التمثیل ).
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند. (جامعالتمثیل ).
|| به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد. (برهان ). اهل و عیال و زن و فرزند. (ناظم الاطباء). به طریقه ٔ کنایه به معنی زن شخص نیز آمده . (آنندراج ). زن . مقابل شوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ .

قطران (از فرهنگ رشیدی ).


|| گروه صحرانشین بیابان گرد. (ناظم الاطباء). ایل . طایفه ٔ صحرانشین . قبیله ای در حال مهاجرت .دسته ای که رحلت کرده اند. همه ٔ افراد ایل و طایفه ٔ چادرنشین با همه ٔ حشم و اثقال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل کوچ کولی ؛ جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم .
|| دسته ای با جامه های شوخ و پاره . || با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن . || همه با هم با آواز بلند سخن گفتن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند. (برهان ) (از ناظم الاطباء). به مناسبت دزدی و راهزنی طایفه ٔ کوچ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). راهزن . دزد. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کوچ (قُفص ) شود.
- دزد کوچ ؛دزدی که از طایفه ٔ کوچ (قفص ) باشد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوچ (قفص ) شود.

فرهنگ عمید

۱. حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر.
۲. (بن مضارعِ کوچیدن ) = کوچیدن
۳. (اسم ) [قدیمی] طایفه، دودمان، خانواده.
= جغد

۱. حرکت عده‌ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر.
۲. (بن مضارعِ کوچیدن) = کوچیدن
۳. (اسم) [قدیمی] طایفه؛ دودمان؛ خانواده.


جغد#NAME?


دانشنامه عمومی

کوچ ممکن است دربارهٔ یکی از جستارهای زیر باشد:
عشایر؛ اشاره به عشایر که بطور سنتی دارای اقامتگاه ثابتی نیستند.
کوچ؛ نام مترادف جغد.

دانشنامه آزاد فارسی

کوچ (جانوران)(migration)
(یا: مهاجرت) جابه جایی جانورانی خاص، به خصوص پرندگان و ماهی ها، به صورت فصلی یا در بخشی از چرخۀ زندگی، به منظور تولیدمثل یا تغذیه. روش های دقیقی که جانوران برای جهت یابی و شناسایی مقصد به کار می برند، هنوز مشخص نیستند. پرندگان در مقایسه با انسان قدرت بینایی تیزتر و برای تعیین موقعیت های زمین حافظۀ دیداری بهتری دارند، اما به نظر می رسد در پروازهای طولانی، جهت یابی با خورشید و ستارگان، و احتمالاً با ترکیبی از «خواندن» میدان مغناطیسی زمین از طریق قطب نمای مغناطیسی درونی پرنده صورت می گیرد که تودۀ کوچکی از بافت بین چشم و مغز پرندگان است. یاخته های مشابهی نیز در خانه یابی به زنبور عسل کمک می کنند. باکتری هایی خاص نیز از این یاخته ها برای تعیین جهت مناسب استفاده می کنند. لاک پشت های پشت چرمی از پستی و بلندی کوه ها و دره های زیر آب برای جهت یابی کمک می گیرند. شگفت انگیزتر از همه کوچ پرندگان جوانی است که قبلاً هرگز مسیر را طی نکرده اند و افراد بالغ نیز هم سفر آن ها نیستند. فرض بر این است که این پرندگان احتمالاً نقشه ای از آسمانِ مسیر سفرشان را به منزلۀ بخشی از کد ژنتیکی خود به ارث می برند و هنگامی که از الگوی آسمان محل خروج از تخم خود و تناسب آن با نقشه ارثی شان آگاهی یافتند، عملکرد نقشه خوانی آغاز می شود. نظریه های مشابهی نیز دربارۀ ماهی ها، ازجمله مارماهی و ماهی آزاد، عرضه شده است. در ماهی ها، بینایی نقش کمتری دارد، اما جریانات آب و تغییرات ترکیب و درجه حرارت دریا در مکان های مشخص نقش مهمی دارند. این تغییرات ماهی آزاد را قادر می سازند تا به رودخانۀ خاصی بازگردد که در آن به دنیا آمده است. کوچ در جانوران زمینی، از جمله موش صحرایی و آهو، نیز مشاهده می شود.مهاجرت گونه ها. گسترش محدودۀ لانۀ یک گونه طی چندین سال صورت می گیرد. مثلاً، گسترش یاکریم، با نام علمی Streptopelia decaocto، از ترکیه به بریتانیا، از ۱۹۲۰ تا ۱۹۵۲ طول کشید. هرگونه سفر که جانور را از محدودۀ طبیعی لانه دور سازد، مهاجرت فردی؛ و هنگامی که جانور به محدودۀ لانه باز نمی گردد، مهاجرت حذفی نامیده می شود. نمونۀ مهاجرت بازگشتی جابه جایی پرندگانی است که در زمستان به جنوب پرواز می کنند و در بهار به محدودۀ لانه شان باز می گردند. بسیاری از انواع نهنگ ها مهاجرت بازگشتی دارند. طی مهاجرت دوباره، بازگشت گروه مهاجر را نسل آتی کامل می کند. مثلاً، انبوه ملخ ها مهاجرت می کنند، اما سفر در هریک از بخش های مسیر را نسل های گوناگون ادامه می دهند. قدرت لانه یابی کبوترها، زنبورها، و دیگر جانداران پدیده ای مرتبط با مهاجرت است. فک های فیل مانند طولانی ترین مسیر مهاجرت را در میان پستان داران می پیمایند. آن ها حدود ۲۱هزار کیلومتر را هر سال طی دوبار سفر بین جزایر چَنل کالیفرنیا و محل تغذیه شان در اقیانوس آرام طی می کنند.

فرهنگستان زبان و ادب

{migration} [ژئوفیزیک] روشی وارون در پردازش داده های لرزه ای برای بازآرایی اجزا به گونه ای که بازتاب ها و پراش ها در محل واقعی خود قرار گیرند

گویش مازنی

حرکت – کوچ


گردویی که مغز آن به راحتی در نیاید


/kooch/ حرکت – کوچ & گردویی که مغز آن به راحتی در نیاید

واژه نامه بختیاریکا

بار و وار؛ رَه رو؛ مال به رَه
شُلو
مال کَنُو

جدول کلمات

هجرت

پیشنهاد کاربران

ملاقه در زبان ملکی گالی بشکرد

کوچ از K�� به معنی نقل مکان از مصدر kochmək به معنی نقل مکان کردن واژه ای ترکی است.
olar kochtulər: یعنی آنها نقل مکان کردند. اسباب کشی کردند.

kochurdi: نقل مکان داد، کوچ داد
منبع: "دیوان لغات الترک" محمود بن حسین کاشغری

مهاجرت از جایی به جای دیگر - مهاجرت

ملاقه در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )

کوچ یک واژه مغولی یا همان ترکی است

و به معنی رفتن عده ای از یک مکان به مکان دیگر است

حسین جان یا شما نادونی یا از این حرفت منظور بدی داری واسه هزار بار تورک مغول نیست همانطور که مغول تورک نیست
اگه عربا ایرانی بودن اونوقت ترکا هم مغول هستند تامام

جغد . . . مهاجرت . . . . . . سفر . . . نقل مکان . . . منتقل . . . . .

کوچ یعنی جابجایی و کوچه یعنی محل جابجایی یا گذرگاه، اصطلاح انگلیسی کَوچ ( caoch ) که امروزه به مربی نیز گفته می شود از همین ریشه است و به معنی راه بلد، راهبر و کسی که دیگران را از یک مسیر سخت و دشوار می گذراند اطلاق می شود.
کوش، کوشا و کوشان نیز از همین خانواده است و به معنی تلاش است که مفهوم جنبش ، تحرک و پویایی را دارد.

سلام. چنانچه اهل مطالعه بخواهند اطلاعات زیادی درمورد روستای کوچ بدست آورندبهتراست به وبلاگهای مختلف محمدحسن اسایش مراجعه نماین ازجمله:روستای کوچ نهارجانیا کوچ خراشاددروبلاگ ذیل:
http://mha331. blogfa. com

روستای کوچ بیرجند دراسناد قبل از انقلاب به روستای کوچ نهارجان معروف بود وتابع بخش نهارجانات بیرجند وحوزه ثبت ۳ ثبت احوال بیرجندوبخش دو اسنادواملاک به نام بخش شهاباد بود. بعد از پیروزی انقلاب منهارجان ازنام ان حذف شد وکوچ باقی ماندودرتغییرات کشوری وجغرافیایی تابع دهستان مود وحوزه یک بخش مرکزی شهرستان بیرجند قرارگرفت. این روستا بجهت هم جواری با دوروستای معروف خراشاد ونوفرست بنام کوچ خراشادوکوچ نوفرست هم موسوم ومعروف است. این روستانام کوچترکان یا کوچ ترکهاراهم برخوددارد زیرا زمانی که ترکان تیموری نوفرست رافتح کرده بودند هوس کردند که بیایند وکوچ راهم تسخیرکننداما درمقبل تیراندازان قلعه کوچ به زانو درامدند ومجبور به بازگشت وکوچ کردن به نوفرست شوند. سالهای بعدهرحادثهیا اتفاقی رخ میداد می گفتند پنج سالیا دهسال بعد ازکوچ ترکان وچنین شد که نام کوچ ترکان برای کوچ باقی ماند. وچون زمانی سربیشه به شهرستان وومودبه بخش وبعدشهر تبدیل شد کوچ هم مدت کوتاهی تابع مود وسربیشه شد ولیبا اعتراض اهالی کوچ دوباره به خش مرکزی بیرجند ودهستان باقران ملحق شد وامروز کوچ تابع بخش مرکزی بیرجند ودهستان باقرانمی باشد

نوبومروی ( نو بوم روی )

کوچ بعد ازانقلاب تابع دهستانمود ومود بخشی ازسربیشه گردید ومودیک بارازدهستان به بخش وسپس ازبخش به شهر تبدیل گردید . وچون مردم نمی توانستند برای کارهای قضایی وحقوقی به سربیشه بروند . با اعتراض اهالی روستا کوچ از مود وسربیشه جداگردید وبه بخش مرکزی بیرجند ودهستان باقران ملحق گردید واکنون تابع بیرجندمی باشد


کوچ یک واژه ی آذری است که تغییر یافته ی واژه کؤش می باشد در زبان ترکی کؤشَن یعنی صحرا . کوشانیان و یا دولت کوشانی از این واژه گرفته شده است به معنی صحرا نشینان که در اصل کوشانیان تغییر یافته ی کُؤشکَنلَر بوده یعنی بیابان گردان ، صحرانشینان . در شاهنامه این واژه کوشانی آورده شده که در اصل کؤشنّی می باشد به معنی مردم متعلق به صحرا یا اهل بیابان و صحرا . در واژه ی کوچ نشین که بر گردانده کؤشن نشین است به معنی صحرا نشین واقعیت بیشتر آشکار است .
در حیدر بابای شهریار واژه ی کؤشن آمده است :
حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى
بیر سینما پرده سىی دیر گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
حیدر بابا غاز های قوری گل یادش بخیر
جیرجرک ها و حشرات آوازخوانش در دامنه ها یادش بخیر
بهار و پاییز های صحرا ( کؤشن ) و روستا یادش بخیر
گویی در خاطرم به پرده ی سینما شباهت دارند که در تنهایی ها به تماشایش می نشینم و به گشت و گذار می پردازم .

کوچ caoch
با این تلفظ در گویش شهربابکی کووچ به معنی چیزی که گودی آن نظیر قاشق باشد کیاه کووچک ( بارهنگ ) برگ های ملاقه مانند داردوبه همین علت به آن caochakمی گویند ، به سم های گاو که گاهی رشد زیادی کرده وقاشق شکل شده هم گفته می شود ، کوچه های گاو ، کفشچه وکفش شاید از این ریشه باشد

واژه ای ترکی است که در خود ترکی چند مترادف هم دارد. ( مانند: کوچمه، کوچوش و کوچوم ) که همگی معنی کوچ را میدهند.
فعل های کوچمک ( کوچ کردن ) ، کوچدورمک ( فعل جعلی کوچاندن ) و کوچدورولمک ( کوچانده شدن ) هم از این کلمه تشکیل شده اند.


کلمات دیگر: