کلمه جو
صفحه اصلی

عضد


مترادف عضد : بازو، پشتیبان، حامی، مددکار، یار، یاور

فارسی به انگلیسی

upper arm, humerus, aid, support

upper arm, aid, support


فرهنگ اسم ها

اسم: عضد (پسر) (عربی) (تلفظ: azod) (فارسی: عضد) (انگلیسی: azod)
معنی: بازو، یار و یاور

مترادف و متضاد

۱. بازو
۲. پشتیبان، حامی، مددکار، یار، یاور


پشتیبان، حامی، مددکار، یار، یاور


فرهنگ فارسی

بازو، ازسرشانه تا آرنجبه معنی یارویاورهم میگویند
۱ - قسمتی از دست ما بین شانه و آرنج بازو . ۲ - یار یاور مدد کار .
بازو عضد

فرهنگ معین

(عَ ضُ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) بازو. ۲ - کنایه از: یار و یاور.

لغت نامه دهخدا

عضد. [ ع َ ] ( ع مص ) یاری کردن کسی را و مدد کردن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). یاری کردن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || بر بازوی کسی زدن. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بر بازو زدن. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). || دردناک گردیدن بازوی کسی. فعل آن مجهول بکار رود. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دردمند شدن بازو. ( المصادرزوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ). || خسته کردن پالان بازوی شتر را. ( از منتهی الارب ). گزیدن «قتب » شتر را و زخم کردن وی را. ( از اقرب الموارد ). || آمدن رکائب را از جانب اعضاد آنها و گرد کردن آن را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بر بازو بستن چیزی را. ( از منتهی الارب ). || سخت و قوی بازو شدن. || بازو گرفته نشاندن گشن ماده را. || بریدن درخت را. ( از منتهی الارب ). درخت از بن بریدن. ( المصادر زوزنی ). درخت بریدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( دهار ). عضد الشجرة؛ درخت را به وسیله معضد قطع کرد. ( از اقرب الموارد ). و چنین درختی را شجر معضود گویند. ( از منتهی الارب ).

عضد. [ ع َ ] ( ع اِ ) بازو. ( منتهی الارب ) ( دهار ) ( از اقرب الموارد ). عَضُد. رجوع به عَضُد شود. || ناحیه و کرانه. ( منتهی الارب ). ناحیه. ( اقرب الموارد ). || یاریگر و مددکار و ناصر. ( منتهی الارب ). ناصر و معین. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعضاد. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || رسته خرمابن. ( منتهی الارب ). طریقة از نخل. ( از اقرب الموارد ).ج ، عِضدان. ( منتهی الارب ). أعضاد. ( اقرب الموارد ). || آنچه از درخت بریده شود. ( منتهی الارب ).

عضد. [ ع َ ض َ] ( ع مص ) دردمندبازو گردیدن شتران. ( از منتهی الارب ).بیماری «عَضَد» رسیدن شتر را. ( از اقرب الموارد ).

عضد. [ ع َ ض َ ] ( ع اِ ) بازو. ( منتهی الارب ). عَضُد. رجوع به عضُد شود. || درخت بریده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || بیماریی است در بازوی شتر و در بازوی ستور. ( منتهی الارب ). بیماریی در بازوهای شتر. ( از اقرب الموارد ). || آنچه از ساختمان و غیره اطراف هر چیز باشد. ( از اقرب الموارد ). عَضُد. رجوع به عَضُد شود.

عضد. [ ع َ ض ِ ] ( ع اِ ) بازو. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). عَضُد. رجوع به عَضُد شود. || آنکه نزدیک دو بازوی حوض باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) دردمندبازو. ( منتهی الارب ). کسی که از بازوی خود شکایت داشته باشد، و چنین بازویی را عَضِدة گویند. ( از اقرب الموارد ). || خر نر که مادگان را از اطراف و جوانب فراهم آورده باشد. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).

عضد. [ ع َ ] (ع اِ) بازو. (منتهی الارب ) (دهار) (از اقرب الموارد). عَضُد. رجوع به عَضُد شود. || ناحیه و کرانه . (منتهی الارب ). ناحیه . (اقرب الموارد). || یاریگر و مددکار و ناصر. (منتهی الارب ). ناصر و معین . (از اقرب الموارد). ج ، أعضاد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || رسته ٔ خرمابن . (منتهی الارب ). طریقة از نخل . (از اقرب الموارد).ج ، عِضدان . (منتهی الارب ). أعضاد. (اقرب الموارد). || آنچه از درخت بریده شود. (منتهی الارب ).


عضد. [ ع َ ] (ع مص ) یاری کردن کسی را و مدد کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). یاری کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || بر بازوی کسی زدن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بر بازو زدن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). || دردناک گردیدن بازوی کسی . فعل آن مجهول بکار رود. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دردمند شدن بازو. (المصادرزوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). || خسته کردن پالان بازوی شتر را. (از منتهی الارب ). گزیدن «قتب » شتر را و زخم کردن وی را. (از اقرب الموارد). || آمدن رکائب را از جانب اعضاد آنها و گرد کردن آن را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بر بازو بستن چیزی را. (از منتهی الارب ). || سخت و قوی بازو شدن . || بازو گرفته نشاندن گشن ماده را. || بریدن درخت را. (از منتهی الارب ). درخت از بن بریدن . (المصادر زوزنی ). درخت بریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). عضد الشجرة؛ درخت را به وسیله ٔ معضد قطع کرد. (از اقرب الموارد). و چنین درختی را شجر معضود گویند. (از منتهی الارب ).


عضد. [ ع َ ض َ ] (ع اِ) بازو. (منتهی الارب ). عَضُد. رجوع به عضُد شود. || درخت بریده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بیماریی است در بازوی شتر و در بازوی ستور. (منتهی الارب ). بیماریی در بازوهای شتر. (از اقرب الموارد). || آنچه از ساختمان و غیره اطراف هر چیز باشد. (از اقرب الموارد). عَضُد. رجوع به عَضُد شود.


عضد. [ ع َ ض َ] (ع مص ) دردمندبازو گردیدن شتران . (از منتهی الارب ).بیماری «عَضَد» رسیدن شتر را. (از اقرب الموارد).


عضد. [ ع َ ض ِ ] (ع اِ) بازو. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). عَضُد. رجوع به عَضُد شود. || آنکه نزدیک دو بازوی حوض باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (ص ) دردمندبازو. (منتهی الارب ). کسی که از بازوی خود شکایت داشته باشد، و چنین بازویی را عَضِدة گویند. (از اقرب الموارد). || خر نر که مادگان را از اطراف و جوانب فراهم آورده باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


عضد. [ ع َض ُ ] (ع اِ) بازو که میان مرفق و کتف باشد. (منتهی الارب ). بازو. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). ساعد، وآن از مرفق و آرنج است تا کتف . و بنی تمیم آن را مذکر دارند و تهامه مؤنث . (از اقرب الموارد). قسمتی ازدست مابین شانه و آرنج . (فرهنگ فارسی معین ). عَضِد.عُضُد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عَضد. عَضَد. عِضد. (منتهی الارب ). ج ، أعضاد، أعضُد. (اقرب الموارد) : قال سنشد عضدک بأخیک و نجعل لکما سلطانا. (قرآن 35/28)؛ گفت بازوی ترا به برادرت خواهیم بست و برای شما قدرتی قرار خواهیم داد. || یار و یاریگر. (دهار). یار. (ترجمان القرآن جرجانی ):فَت ّ فی عضده ؛ شکست همراهی اعوان او را و جدا گردانید او را از ایشان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : و ما کنت متخذالمضلین عضدا. (قرآن 51/18)؛ و گمراه کنندگان را مددکار و یاور نگرفته بودم .
خواب بیداریت آن دان ای عضد
که ببیند خفته کو در خواب شد.

مولوی .


که من این را بس شنیدم کهنه شد
چیز دیگر گو بجز آن ای عضد.

مولوی .


|| آنچه از ساختمان و غیره اطراف هر چیز باشد، مانند تخته سنگهایی که در اطراف کناره ٔ حوض نصب میشود. (از اقرب الموارد). عَضَد. و رجوع به عضد شود. || عضد الطریق ؛ کناره و ناحیه ٔ راه . (از اقرب الموارد).

عضد. [ ع ِ / ع ُ ض ُ ] (ع اِ) بازو. (منتهی الارب ). عَضُد. رجوع به عَضُد شود.


فرهنگ عمید

۱. بازو.
۲. [مجاز] یار، یاور، مددکار.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] عضد : (بفتح عین و ضم ضاد) ما بین آرنج تا شانه چنان که ذراع از آرنج است تا سرانگشتان.
عضد به طور استعاره به یار و کمک گفته می شود وَ ما کُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّینَ عَضُداً" من گمراه کنندگان را یار و مدد نگرفته ام.در آیه سَنَشُدُّ عَضُدَکَ بِأَخِیکَ وَ نَجْعَلُ لَکُما سُلْطاناً" مراد آنست که دست تو را با برادرت قوی میکنیم یعنی او را یار و شریک تو می گردانیم.در نهج البلاغه نامه ۴۵ فرموده:«وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ وَ الذِّرَاعِ مِنَ الْعَضُدِ».

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
(به فتح عین و کسر ضاد) مابین آرنج تا شانه چنانکه ذراع از آرنج است تا سرانگشتان. عضد بطور استعاره به یار و کمک گفته می‏شود . من گمراه کنندگان را یار و مدد نگرفته‏ام. در آیه . مراد آن است که دست تو را با برادرت قوی می‏کنیم یعنی او را یار و شریک تو می‏گردانیم. در نهج البلاغه نامه 45 فرموده: «وَ اَنَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ کَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ وَ الذِّراعِ مِنَ الْعَضُدِ». این کلمه فقط دوبار در قرآن مجید آمده است.

جدول کلمات

بازو


کلمات دیگر: