الزام. [ اِ ] ( ع مص ) لازم کردن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان علامه جرجانی تهذیب عادل ) ( آنندراج ).
واجب و لازم گردانیدن. ( منتهی الارب ). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. ( غیاث اللغات ). اثبات و ادامه چیزی. ( از اقرب الموارد ) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی ( گلستان ).
|| در گردن کسی کردن کاری را. ( صراح ) ( منتهی الارب ). بر گردن کسی انداختن [کاری را ]. ( از آنندراج ). واجب و مقرر کردن مال یا کار کسی را. ( از اقرب الموارد ). کسی را بر گردن گیرانیدن کاری. ملزم کردن کسی. اجبار. مجبور کردن. متعهدکردن.
- الزام خصم ؛ ملزم کردن او را. عهده دار کردن او رابه مالی یا کاری.
|| معترف کردن کسی را به ناتوانی وی. ( از آنندراج ). بر گردن گیرانیدن سخن را. در المنجد آمده : الزام حجت یعنی چیره شدن بر کسی در دلیل. محکوم و مجاب کردن - انتهی. با لفظ «دادن » استعمال میکنند. ( از آنندراج ) : و از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود. ( کلیله و دمنه ). ومقدمات انذار و تحذیر از برای الزام حجت و اقامت بینت بدفعات تقدیم فرمود. ( جهانگشای جوینی ).