کلمه جو
صفحه اصلی

الزام


مترادف الزام : اجبار، گردنگیر، ناچار، ناگزیر، وادار

برابر پارسی : ناگزیری، ناچاری

فارسی به انگلیسی

constraint, demand, incumbency, indication, obligation, requirement, stipulation


liability, obligation, conviction, constraint, demand, incumbency, indication, requirement, stipulation

obligation


جمع : الزامات


فارسی به عربی

التزام , ربطة , متطلب

عربی به فارسی

اجبار , اضطرار


مترادف و متضاد

اجبار، گردنگیر، ناچار، ناگزیر، وادار


commitment (اسم)
سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف

tie (اسم)
علاقه، بند، دستمال گردن، کراوات، قید، رابطه، گره، الزام، برابری، ربط

requirement (اسم)
الزام، تقاضا، نیاز، ایجاب، نیازمندی، احتیاج، التزام، مقرره، دربایست

committal (اسم)
سرسپردگی، تعهد، الزام، ارتکاب، حکم توقیف

فرهنگ فارسی

لازم گردانیدن، واجب کردن، واجب ساختن کاری برکسی، برعهده قراردادن، لازم گردانیدن برخودیابردیگری
۱ - ( مصدر ) گردن گیر کردن وا داشتن وادار کردن بعهد. کسی قرار دادن . ۲ - لازم کردن واجب کردن . ۳ - ( اسم ) اثبات . جمع : الزامات .

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع . ] (مص م . )۱ - وادار کردن ، به عهدة کسی قرار دادن .۲ - لازم گردانیدن ، واجب کردن .

لغت نامه دهخدا

الزام. [ اِ ] ( ع مص ) لازم کردن. ( مصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( ترجمان علامه جرجانی تهذیب عادل ) ( آنندراج ). واجب و لازم گردانیدن. ( منتهی الارب ). لازم گردانیدن بر خود یا بر غیر. ( غیاث اللغات ). اثبات و ادامه چیزی. ( از اقرب الموارد ) :
هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت.
سعدی ( گلستان ).
|| در گردن کسی کردن کاری را. ( صراح ) ( منتهی الارب ). بر گردن کسی انداختن [کاری را ]. ( از آنندراج ). واجب و مقرر کردن مال یا کار کسی را. ( از اقرب الموارد ). کسی را بر گردن گیرانیدن کاری. ملزم کردن کسی. اجبار. مجبور کردن. متعهدکردن.
- الزام خصم ؛ ملزم کردن او را. عهده دار کردن او رابه مالی یا کاری.
|| معترف کردن کسی را به ناتوانی وی. ( از آنندراج ). بر گردن گیرانیدن سخن را. در المنجد آمده : الزام حجت یعنی چیره شدن بر کسی در دلیل. محکوم و مجاب کردن - انتهی. با لفظ «دادن » استعمال میکنند. ( از آنندراج ) : و از جهت الزام حجت و اقامت بینت برفق و مدارا دعوت فرمود. ( کلیله و دمنه ). ومقدمات انذار و تحذیر از برای الزام حجت و اقامت بینت بدفعات تقدیم فرمود. ( جهانگشای جوینی ).

فرهنگ عمید

۱. لازم گردانیدن، واجب کردن.
۲. واجب ساختن کاری بر کسی.
۳. برعهده قرار دادن، لازم گردانیدن بر خود یا بر دیگری، اجبار.
۴. ملازم شدن، همراه شدن.

دانشنامه آزاد فارسی

اِلْزام (obligation)
در سیاست، وظیفۀ افراد برای اطاعت از قوانین کشور خود، و پذیرش مرجعیت و اقتدار آن. مبنای تکلیف سیاسی را قرارداد میان حاکم و مردم یا توانایی دولت برای تأمین رفاه شهروندان خود دانسته اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] الزام (ابهام زدایی). واژه الزام ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • الزام (فقه)، یکی از قواعد مشهور فقهی• الزام (منطق)، ناگزیر ساختن کسی به قبول یک حکم
...

پیشنهاد کاربران

باید, بایدها

بایسته، بایسته ها

الزامات :ج الزام. مجبور کردن . وادار کردن

واجب کردن

وادار ساختن شخص به انجام یا ترک عملی است .

وادار ساختن .

در لغت به معنی اجبار است.

املای صحیح صاحب قروه.


کلمات دیگر: