واجب . [ ج ِ ] (ع ص ، اِ) لازم . (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). حتمی . ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور . (برهان ) (ناظم الاطباء). بایسته . بایا. (ناظم الاطباء). حتم . (دهار) (ترجمان قرآن عادل ). بودنی . محتوم
: واجب نبود به کس بر افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم .
(منسوب به رودکی ).
دولت او غالب است بر عدد و جز عدد
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم .
منوچهری .
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
194).وفا نمودن به آن واجب است و لازم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
313). واجب است بر من فرمانبری او و نصیحت او وهمچنین واجب است بر همه ٔ امت محمد. (تاریخ بیهقی ص
315).
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش .
سعدی .
خستگی اندر طلبت واجبست
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی .
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نبایددید.
سعدی (گلستان ).
و رجوع به لازم و ضروری شود. || مواجب . کنایه از زری که هر ماه به نوکران دهند
: خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را.
خسروی .
رجوع به واجبی شود. مواجب هم گویا با این کلمه مناسبتی داشته باشد. || سزاوار شونده . (غیاث ) (آنندراج ). سزاوار. مستحق . (ناظم الاطباء)
: پیغامبر گفت اگر نه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی . (مجمل التواریخ ). || ساقط. از وجب به معنی سقط. (اقرب الموارد) (تاج العروس )
: «فاذا وجبت جنوبها»؛ پس چون فرود آید پهلوشان . (قرآن
36/22). و رجوع به تعریفات جرجانی و تاج العروس شود. || کشته . (منتهی الارب ). و صاحب تاج العروس در ذیل «وجوب » به معنی مردن این بیت را از قیس بن الخطیم که جنگ میان «اوس » و «خزرج » را در یوم بغاث وصف میکند شاهد آورده
: و یوم بغاث اسلمتنا سیوفنا
الی نسب فی جذم غسان ثاقب
اطاعت بنوعوف امیراً نهاهم
عن السلم حتی کان اول واجب .
و جوهری پس از آوردن بیت بالا افزوده است : و قتیل را واجب گویند. (از تاج العروس ). || دایم .همیشه . (غیاث ) (آنندراج ). || واجب از نظرحکما یعنی آنچه در وجود و بقای خود محتاج به غیر نباشد و آن حق تعالی است . (غیاث ). واجب از نظر حکما چیزی است که عدمش ممتنع باشد و یا عدمش ممکن نگردد. و اگر بگویند ممتنع چیست گفته میشود آن است که عدمش واجب نباشد و وجودش ممکن نگردد و هرگاه بگویند ممکن چیست گفته میشود آن است که وجودش واجب نباشد یا ممتنع نگردد و بنابراین هر یک از این سه تعریف محول بدیگری میگردد و این دور است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ص
1441). هرگاه مقسم را امور ذهنی قرار دهیم سه قسم حاصل میشود که واجب و ممکن و ممتنع باشد و اگر مقسم را امور خارجی قرار دهیم دو قسم زیادتر نخواهد بود و سرانجام امور خارجی از نظر نحوه ٔ وجود و تحقق بر دو قسم اند: واجب و ممکن و اگر خوب بنگریم اشیاء موجود در خارج همه مادام که وجود دارند واجب الوجودند نهایت آنکه واجب یا بالذات است که منحصر به یک موجود است که ذات حق تعالی باشد و یا واجب بالغیر که ممکنات باشد.و معنی واجب آن است که من حیث الذات نه تنها مصداق حکم موجود باشد بلکه عین الوجود و صرف الوجود باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد، و اصل الوجود باشد در مقابل واجب بالغیر. واجب مرتبه ٔ تأکد وجود است و هر ممکن بالذاتی واجب بالغیر است ولکن واجب بالذات واجب بالغیر نیست زیرا امری که بر حسب ذات بذاته مصداق حکم وجود و موجود باشد نتواند که وجودش در عین حال به لحاظ غیر باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی ). برخی از متکلمان بر این عقیده اند که واجب و قدیم با هم مترادفند ولی این رأی صحیح نیست و قطعاً این دو مفهوم مغایرند و قدیم از نظر مصداق اعم برصفات واجب است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به ممکن و ممتنع و واجب الوجود و واجب لذاته و واجب لغیره و واجب بالذات شود. || فرض . (ناظم الاطباء). فریضه ٔ مفروض . (منتهی الارب )
: بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
512). و رجوع به بحث واجب از نظر شرعی (که بزودی خواهد آمد) شود. || آنچه کردن آن لازم باشد مکلف را و فاعل آن مستحق مدح و ثواب و تارک آن سزاوار ذم و عقاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). واجب حکمی است شرعی که شارع ترک آن را جائز نمیداند بعکس حرام که حکمی است که شارع ارتکاب آن را روا نمیدارد. (فرهنگ حقوقی ). از نظر فقهی و شرعی عبارت است از آنچه وجوب آن بدلیلی ثابت شود هرچند که در آن دلیل شبهه بود مانند خبر واحدکه قطعی الصدور نیست . و همچنین امری است که عمل به آن موجب ثواب و ترکش بدون عذر مستوجب عقوبت است . (ازتعریفات جرجانی ) (الواجب ما یقتضی الفعل مع المنع من الترک ). شیخ طبرسی میگوید بین واجب و فرض فرق است زیرا فرض محتاج به فارضی (فرض کننده ) است که آن را فرض کند ولی واجب چنین نیست و شی ٔ بخودی خود بدون ایجاب موجب وجوب دارد. و برخی گفته اند فرق بین فریضه و واجب در آن است که فریضه نسبت به واجب اخص است زیرا فریضه واجب شرعی است . (از فروق اللغات سید نورالدین جزائری ). واجب و فرض که در نزد شافعی یکیست و آن هرچیزی است که ترک آن موجب عقاب گردد و ابوحنیفه میان آن دو تفاوت قائل شده و فرض در نزد وی مؤکدتر از واجب است . (از تاج العروس ). درباره ٔ حرمت نقیض واجب : و اما در اینکه وجوب چیزی مستلزم حرمت نقیض او هست یا نه ؟ نظر معتزله و بعضی از فقها آن است که چنین استلزامی نیست چه حرمت نقیض جزوی است از وجوب ، زیرا واجب آن است که فعل او جایز بود و ترکش ممتنع و در این صورت هرچه بر وجوب دلالت کند بر حرمت نقیض هم به تضمین دلالت دارد و این سخن وقتی تمام شود که تعریف واجب تعریف حدی باشد. (از نفائس الفنون ص
112). نکته ٔ دیگر درباره ٔ واجب اینکه : چون وجوب منسوخ شود جواز باقی ماند یا نه مذهب اکثر اصولیان آن است که باقی ماند زیرا که مقتضی جواز قایم است و معارض آن که ناسخ است صلاحیت آن را ندارد که معارض او شود چه ارتفاع مرکب به ارتفاع جزوی حاصل شود و مذهب غزالی آن است که باقی نماند زیرا که تقوم جنس که جواز است به فصل است و ارتفاع او به ارتفاع فصل و چون در این صورت که فصل منعترکیب است مرتفع شد جواز نیز که جنس است مرتفع شود و این سخن وقتی تمام شود که مسلم دارند که فصل علت جنس است و تقوم جنس به فصل معین میباشد و در این صورت جنس و فصل محقق اند. (نفائس الفنون صص
112 -
113).
اقسام واجب شرعی : واجب شرعی را تقسیماتی است : واجب به اعتبار فاعل آن به فرض عین (واجب عینی ) و فرض کفایة (
واجب کفایی ) تقسیم میشود. رجوع به
واجب عینی و واجب کفائی شود.
واجب از لحاظ نفس واجب به معین و مخیر منقسم گردد. رجوع به واجب معین و واجب مخیر شود.
واجب از نظر زمان آن به مضیق و موسع تقسیم میشود. رجوع به واجب مضیق و واجب موسع شود.
و واجب به اعتبار مقدمه وجود آن دو نوع است واجب مطلق و واجب مقید. رجوع به واجب مطلق و واجب مقید شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
-
ادغام واجب ؛ یکی از اقسام ادغام است بدینسان : هرگاه دو حرف متصل متجانس اولی ساکن و دومی متحرک و یا هر دو متحرک باشد در صورت اول مطلقاً و در صورت ثانی بعد از سلب حرکت اول ادغام واجب است . رجوع به ادغام شود.
-
بالواجب ؛ بطور وجوب و لزوم . (ناظم الاطباء).
-
بواجب ؛ غالباً قید وصف وکیفیت است به معنی چنانکه باید. درست . شایسته . کاملاً. بواجبی
: پزشکی که علت بواجب شناخت
تواند سبک داروی درد ساخت .
فردوسی .
و من آمدم تابواجب بازآرم و از این گونه بدعتی نهاد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص
84). چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت . (نوروزنامه ). و عالمان را بفرمود [ اسکندر ] کشتن و کس نماند که علمی بواجب بدانستی تا تاریخی نگاهداشتی . (مجمل التواریخ ).
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس .
نظامی .
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام .
نزاری قهستانی (دستورنامه ).
-
بواجب گزیدن ؛ ضروری تشخیص دادن . به ضرورت انتخاب کردن
: روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ بواجب گزید.
نظامی .
-
بواجبی ؛ قید کیفیت و وصف به معنی چنانکه باید، کاملا درست ، بواجب
: به لوازم این خدمت بواجبی قیام نتواند نمود. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص
3). روی به قلع و قمع مرتدان و کفار نهند و سزای ایشان بواجبی دهند.(ترجمه ٔ اعثم کوفی ص
6). پس شکر این نعمتها بواجبی گذارید. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص
68). اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی به دل وی پیوسته است آن را بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
333). پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی ). حق نعمت خداوند حال و گذشته را بواجبی بگذارد. (تاریخ بیهقی ). و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی ).
من ذات ترا بواجبی کی دانم
داننده ٔ ذات تو بجز ذات تو نیست .
(منسوب به خیام ).
فلک شناس نداند براستیت شناخت
ملک ستای نداند بواجبیت ستود.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 91).
ای سرشته بسیرت رادی
داد رادی بواجبی دادی .
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 539).
گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد. (نوروزنامه ). و همیشه مکاتبت داشتی با دارالخلافه و تعظیم ایشان بواجبی کردی . (مجمل التواریخ ). برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجبی داد. (گلستان ). رجوع به واجب شود.
-
ذات واجب ؛ در تداول مردم ذات واجب الوجود یا ذات باری است . رجوع به واجب الوجود شود.
-
ناواجب ؛ غیرلازم . بیمورد
: تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم .
(منسوب به رودکی ).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش .
سعدی (بوستان ).