کلمه جو
صفحه اصلی

نقطه


مترادف نقطه : نشانه، جا، محل، مکان، ناحیه، کانون، مرکز، نکته

برابر پارسی : خَجَک، تیل، میانه، خجک، دیل

فارسی به انگلیسی

point, dot, spot, locality, prick, speck, stigma, period

full stop, point, dot, spot, locality


dot, point, prick, speck, spot, stigma


فارسی به عربی

آس , بقعة , ذرة , رقطة , علامة , موامرة , نقطة , وخز

عربی به فارسی

نقطه , خال , لکه , نقطه دار کردن , نوک , سر , نکته , ماده , اصل , موضوع , جهت , درجه , امتياز بازي , نمره درس , پوان , هدف , مسير , مرحله , قله , پايان , تيزکردن , گوشه دارکردن , نوکدار کردن , نوک گذاشتن (به) , خاطر نشان کردن , نشان دادن , متوجه ساختن , نقطه گذاري کردن , لک , لکه يا خال ميوه , ذره , لکه دار کردن , خالدار کردن


مترادف و متضاد

۱. نشانه
۲. جا، محل، مکان، ناحیه
۳. کانون، مرکز
۴. نکته


stop (اسم)
ترک، تعلیق، نقطه، ایست، توقف، تکیه، ایستگاه

ace (اسم)
ذره، اس، نقطه، ذره کوچک، رتبهء اول، ستاره یا قهرمان تیمهای بازی

speck (اسم)
ذره، نقطه، خال، لک، لکه یا خال میوه

point (اسم)
پست، ماده، معنی، نقطه، سر، قله، هدف، جهت، درجه، نوک، فقره، ممیز، اصل، لبه، پایان، مرحله، موضوع، نکته، امتیاز بازی، نمره درس

spot (اسم)
نقطه، موقعیت، خال، لکه، لک، مکان، لحظه، محل، موضع، زمان مختصر

dot (اسم)
نقطه، خال، لکه

part (اسم)
پا، نقطه، جزء، قطعه، پاره، بخش، عضو، برخه، شقه، نصیب، جزء مرکب چیزی، جزء مساوی، اسباب یدکی اتومبیل، نقش بازگیر

jot (اسم)
ذره، نقطه

period (اسم)
حد، کمال، نقطه، عصر، دوره، گردش، نوبت، ایست، فرجه، پایان، منتها درجه، روزگار، زمان، مرحله، مدت، وقت، طمی، موقع، مدتی، گاه، نتیجه غایی، قاعده زنان، جمله کامل، نقطه پایان جمله، دوران مربوط به دوره بخصوصی

mark (اسم)
حد، مرز، نقطه، هدف، نشان، نشانه، درجه، خط، پایه، مارک، داغ، علامت، نمره، علامت مخصوص، خط شروع مسابقه، علامت سلاح، چوب خط، مدل مخصوص

prick (اسم)
نقطه، خار، هدف، شق، سیخونک، الت ذکور، زخم بقدر سرسوزن، جزء کوچک چیزی، نقطه نت موسیقی، چیز خراش دهنده، میخ کوچک

mote (اسم)
نقطه، خرده، اتم، خال، ریزه، دره

minim (اسم)
ذره، نقطه، کوچکترین ذره، قطره، چکه، هر چیز کوچک، جانور بسیار ریز، ادم کوتوله، چیز کم اهمیت و خرد

iota (اسم)
ذره، نقطه، ایوتا، حرف نهم الفبای یونانی

plot (اسم)
نقطه، قطعه، طرح، نقشه، دسیسه، توطئه، موضوع، موضوع اصلی

fleck (اسم)
نقطه، خال

full stop (اسم)
نقطه، وقفه کامل

splotch (اسم)
نقطه، لکه، وصله

punctation (اسم)
نقطه، نقطه سازی

speckle (اسم)
نقطه، قسم، خال، نوع، رنگ، لکه کوچک

tittle (اسم)
ذره، نقطه، خرده، همزه

نشانه


جا، محل، مکان، ناحیه


کانون، مرکز


نکته


فرهنگ فارسی

یک واحد نمونۀ اختیاری که با مختصات جغرافیایی معینی مشخص می‌شو متـ . نقطۀ باستانی


نشانه‌ای به شکل «.» در پایان جملۀ نوشتاری


( اسم ) ۱ - نشانه ریز چهار گوش یا گرد. ۲ - نشانه ریز چهار گوش یا گرد که در بالا یا پایین بعضی از حروف الفبا گذارند و برای تشخیص آنها از حروف مشابه مثل نقطه زیر ( ب ) و ( پ ) و روی ( ت ) . ۳ - جا محل . ۴ - مرکز : چون نقطه نهاده ایم بر دایره ای تا آخر کار سربهم باز آریم . ( نصره الدین قلج ارسلان ) ۵ - نکته ۶ - نهایت خط را نقطه گویند محل برخورد دو خط یا آنجا که دو قسمت مجاور از یک خط از هم جدا میشود . ۷ - علامتی است که در جلو و بالای نوت قرار میگیرد . این علامت وقتی که در بالای نوت قرار گرفت آن نوت را باید مقطع اجرا کرد و هنگامی که در جلو نوت باشد نصف ارزش و کشش آن نوت را اضافه میکند . توضیح اغلب اتفاق می افتد که بعد از نوت یا سکوت نقطه میگذارند.در این موقع بر مدت کشش آن نوت یا سکوت نیم برابراضافه میشود چنانکه سفید نقطه دار مساوی است با سه سیاه سیاه نقطه دار مساوی است با سه چنگ است . بهمین طریق سکوت گردی که بعد از آن نقطه گذارده میشود باید برای آن بقدر سه سفید توقف کرد . ممکن است بعد از نوت یا سکوت بیش از یک نقطه نیز گذاشت . درین صورت هریک از نقطه های بعدی نصف کشش نقطه قبل از خود را اضافه میکند مثلا سفیدی که دو نقطه درپی داشته باشد مساوی است با سه سیاه و یک چنگ سیاهی که سه نقطه داشته باشد مساوی با سه چنگ و یک دولاچنگ و یک سه لا چنگ است . جمع : نقط نقاط . یا ترکیبات : از نقطه نظر . از لحاظ از نظر . یا نقطه اثر . یا [ کار بست ] وقتی نیرویی را بجسم وارد کنند نقطه ای از جسم را که نیرو بان میرسد نقطه اثر یا نقطه کار بست نامند . در شکل زیر محل اتصال طناب بحلقه نقطه کاربست است . همچنین نقطه ای که دست رفتگر دسته چرخ را میگیرد ( شکل سمت راست ) نقطه اثر یا نقطه کاربست نیروست . یا نقطه تقاطع. نقطه ای که خطی خط دیگر را قطع کند . یا نقطه توقف . علامتی است که وقتی روی نوت قرار گرفت بیش از امتداد طبیعی بان نوت کشش میدهد . این علامت روی سکوت هم ممکن است واقع شود و اغلب اوقات نصف بر امتداد نوت می افزاید ولی نوتی که علامت توقف گرفته ممکن است بمیل اجرا کننده حتی بیش از نصف هم طول بکشد . این علامت غالبا در موقع فرودها یعنی در آخر جمله های موسیقی گذارده میشود . در این موقع نوتی که نقطه توقف دارد بیش از حد معمول خود طول کشیده صدایش رفته رفته قطع میشود مثل کسی که آواز بخواند و بتدریج فاصله اش از ما بیشتر شود تا صدایش محو گردد . یا نقطه حرکت . مبدا حرکت . یا نقطه دایره . ۱ - مرکز دایره . ۲ - پیغمبر اسلام ص . یا روشنتر پرگار . ۱ - قطب فلک . ۲ - مرکز عالم . ۳ - پیغمبر اسلام ص . یا نقطه زرین . آفتاب. یا نقطه ضعف . هریک از معایب شخص . یا نقطه گل . ۱ - مرکز زمین.۲ - کره زمین. یا نقطه موهوم . نقطه خیالی و مفروض . یا نقطه نظر . ۱ - وجهه منظور . ۲ - در اصطلاح پرسپکتیو محلی است در یک منظره که از آغاز ترسیم آن تا پایان از نظر ترسیم کننده ثابت می ماند و فواصل منظره نسبت بان سنجیده میشود . توضیح این اصطلاح ( و نیز [ از نقطه نظر ... ] ) را در ترجمه زبانهای اروپایی در فارسی معمول کرده اند مرحوم محمد علی فروغی بدلایلی استعمال این ترکیب را مردود دانسته . مع هذا ترکیب مزبور در فارسی و زبان اردو متداول گردیده است . یا نقطه نه دایره . ۱ - مرکز زمین . ۲ - پیغمبراسلام ص .
دهی است از دهستان کبود گنبد بخش کلات شهرستان دره گز . در ۱۶ هزار گزی مشرق کبود گنبد در در. گرمسیری واقع است و آبش از رودخانه محصولش غلات و کنجد شغل اهالی زراعت و مالداری است .

فرهنگ معین

(نُ ط ) [ ع . نقطة ] (اِ. ) ۱ - علامتی ریز و گرد و چهارگوش که در زیر یا روی بعضی از حروف الفبا می گذارند. ۲ - محل ، جا. ۳ - مرکز. ۴ - نکته . ج . نقاط . نقط . ، ~ی حرکت مبداء حرکت . ، ~ ضعف هر یک از معایب شخص .

لغت نامه دهخدا

( نقطة ) نقطة. [ ن ُ طَ ] ( ع اِ ) خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || خجک که بر حرف معجمه گذارند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). علامتی است شبیه کره کوچکی که بر زبر یا زیر حروف معجم گذارند تا بدان بعض حروف را از بعض دیگر تمیز دهند، مانند تا و با و جیم و خا، و گاه آن را بین جملات نهند تا محل فصل و وقف کلام مشخص شود. ( از اقرب الموارد ). ج ، نِقاط، نُقَط. نقطه. رجوع به نقطه شود. || مال گزیده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || سرخط. ( از متن اللغة ). || مرکز. ( المنجد ). نقطةالدائرة؛ مرکز دایره. ( از اقرب الموارد ). نقطه پرگار؛مرکز پرگار. ( از مهذب الاسماء ). رجوع به نقطه شود.
نقطه. [ ن ُ طَ / طِ ] ( از ع ، اِ ) هولک. ( لغت نامه اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال. لکه. تیل. داغ. ( ناظم الاطباء ). کله. دنگ. چیزی قابل اشاره حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. ( یادداشت مؤلف ) :
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
منصور منطقی.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج.
فردوسی.
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم.
باباطاهر.
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 390 ).
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی.
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون.
امیرمعزی ( از آنندراج ).
گردون کمان گروهه بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ساکن نمای خاک.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام.
خاقانی.
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه زر سیاه ملحم.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامه او بر دیباچه نامه می چکد خالی بود بر روی فضل. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 236 ).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی.
عطار.

نقطه . [ ن ُ طِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کبودگنبد بخش کلات شهرستان دره گز، در 16هزارگزی مشرق کبودگنبد، در دره ٔ گرمسیری واقع است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ، محصولش غلات و کنجد، شغل اهالی زراعت و مالداری است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


نقطه . [ ن ُ طَ / طِ ] (از ع ، اِ) هولک . (لغت نامه ٔ اسدی ). نقطة. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال . لکه . تیل . داغ . (ناظم الاطباء). کله . دنگ . چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف ) :
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.

منصور منطقی .


دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج .

فردوسی .


مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم .

باباطاهر.


وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم .

ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).


زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت .

اسدی .


شین را سه نقطه کرد جدا از سین .

ناصرخسرو.


گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون .

امیرمعزی (از آنندراج ).


گردون کمان گروهه ٔ بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک .

خاقانی .


او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام .

خاقانی .


از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه ٔ زر سیاه ملحم .

خاقانی .


هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی .

عطار.


دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست .

حکیم (از آنندراج ).


دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.

کلیم (از آنندراج ).


|| مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.

نظامی .


از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.

نظامی .


آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت .

حافظ.


اگر نه دایره ٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی .

حافظ.


چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری .

حافظ.


|| محل . جا. منطقه . ج ، نقاط. رجوع به نقاط شود. || (اصطلاح هندسه ) منتهای خط. (غیاث اللغات ). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم ) (یادداشت مؤلف ). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون ). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست ، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس . (از التفهیم ) (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح صوفیه ) ذات بحت حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ) (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ اتکاء ؛ مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطه ٔ اثر ؛ در فیزیک ، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطه ٔ اعتدال . رجوع به اعتدال شود.
- نقطه ٔ انتخاب ؛ نقطه که بر حاشیه ٔ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات )(آنندراج ).
- نقطه ٔ انقلاب . رجوع به انقلاب شود.
- نقطه ٔ اوج . رجوع به اوج شود.
- نقطه ٔ پرگار ؛ مرکز. (یادداشت مؤلف ) :
هیچ در این نقطه ٔ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست .

نظامی .


در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی .

حافظ.


عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.

حافظ.


پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطه ٔ پرگاراو کنند.

صائب (از آنندراج ).


- نقطه ٔ تقاطع ؛ محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطه ٔ توقف ؛ در موسیقی ، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطه ٔ جاگیر (جایگیر) ؛ کنایه از زمین است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
- نقطه ٔ جان :
چو در نقطه ٔ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.

فردوسی .


- نقطه ٔ جمجمه ؛ تارک .
- نقطه چیدن ؛ برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج ) :
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.

شفیع اثر (از آنندراج ).


- نقطه ٔ حرکت ؛ مبداء حرکت .
- نقطه ٔ حضیض ؛ مقابل نقطه ٔ اوج . رجوع به حضیض شود.
- نقطه ٔ دایره ؛ مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج ) :
نقطه ٔ دایره ٔ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.

جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔ دایره ٔ امکان ؛ کنایه از پیغمبر اسلام . رجوع به نقطه ٔ دایره شود.
- نقطه ٔ روشن تر پرگار ؛ کنایه از قطب فلک است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از مرکز عالم . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || کنایه از پیغامبر اسلام . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).
- نقطه ریختن ؛ کنایه از فال زدن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). رمل . (غیاث اللغات ) :
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان .

ظهوری (از آنندراج ).


- نقطه زدن ؛ اِعْجام . (زمخشری ). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطه ٔ زره ؛ عبارت از سر میخ که در حلقه ٔ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات ) (آنندراج ) :
میانه ٔ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.

خاقانی .


- نقطه ٔ زرین ؛ کنایه از آفتاب عالم تاب است . (برهان قاطع) (آنندراج ).
- نقطه ٔسودا ؛ نقطه ٔ سوید. (آنندراج ). نقطه ٔ سویدا. رجوع به سویدا و نقطه ٔ سوید شود :
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطه ٔ سوداست .

امیرمعزی (از آنندراج ).


- نقطه ٔ سوید ؛ نقطه ٔ سیاه که در دل است ، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است . (از آنندراج ). رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سویدا ؛ نقطه ٔ سودا. نقطه ٔ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سهو ؛ نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات ). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج ) :
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطه ٔ سهو است صبح روشن را.

صائب (از آنندراج ).


- نقطه ٔ شک ؛ نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیه ٔ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات ). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج ) :
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطه ٔ شک را به جای صفر می کردم حساب .

طاهر وحید (از آنندراج ).


نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است .

صائب (از آنندراج ).


- || (اصطلاح صوفیه ) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ ضعف ؛ در تداول ، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری .
- نقطه ٔ عزیمت ؛ نقطه ٔ حرکت . مبداء حرکت .
- نقطه گذاری کردن ؛ نقطه گذاشتن .
- نقطه گذاشتن ؛ نقطه بر حروف معجم نهادن .
- || با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن .
- || علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطه ٔ گِل ؛ کنایه از مرکز زمین و کره ٔ زمین است . (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ مرکزی ؛ محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران ).
- نقطه ٔ مقابل ؛ هدف و نشانه ای که برابر چشم است .
- || کنایه از همسر است . (از غیاث اللغات ).
- || کنایه از حریف است . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ) :
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطه ٔ مقابل ما.

رفیع (از آنندراج ).


- نقطه ٔ مماس ؛ در هندسه ، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی .
- نقطه ٔ موهوم ؛ به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم ). نقطه ٔ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطه ٔ اوج و نقطه ٔ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج ) :
قابل قسمت شمارد نقطه ٔ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.

صائب (از آنندراج ).


- || طرف خط. (یادداشت مؤلف ).
- || کنایه از دهان معشوق . (از یادداشت مؤلف ).
- نقطه نشاندن ؛ نقطه نهادن . نقطه گذاشتن . با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن :
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج .

فردوسی .


- نقطه نظر ؛ در تداول ، منظور. نکته ٔ مورد نظر.
- نقطه ٔ نوک ریز ؛ قطره ٔ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات ).
- نقطه ٔ نون خط ؛ کنایه از دهان است .(از آنندراج ) :
جرعه ٔ جام لبت پرده ٔ عیسی درید
نقطه ٔ نون خطت خامه ٔ آزر شکست .

انوری (از آنندراج ).


- نقطه نهادن ؛ اِعْجام . تعجیم . (از منتهی الارب ). نقطه گذاشتن :
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.

سعدی .


- نقطه ٔ نُه دایره ؛ کنایه از مرکز زمین است . (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
- || اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است . (از برهان قاطع) (از آنندراج ).

نقطة. [ ن ُ طَ ] (ع اِ) خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || خجک که بر حرف معجمه گذارند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). علامتی است شبیه کره ٔ کوچکی که بر زبر یا زیر حروف معجم گذارند تا بدان بعض حروف را از بعض دیگر تمیز دهند، مانند تا و با و جیم و خا، و گاه آن را بین جملات نهند تا محل فصل و وقف کلام مشخص شود. (از اقرب الموارد). ج ، نِقاط، نُقَط. نقطه . رجوع به نقطه شود. || مال گزیده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || سرخط. (از متن اللغة). || مرکز. (المنجد). نقطةالدائرة؛ مرکز دایره . (از اقرب الموارد). نقطه ٔ پرگار؛مرکز پرگار. (از مهذب الاسماء). رجوع به نقطه شود.


فرهنگ عمید

۱. جا، محل.
۲. (ادبی ) علامتی ریز و خال مانند در زیر یا روی برخی حروف الفبا، مثل نقطۀ روی «خ».
۳. (ادبی ) علامتی ریز و خال مانند در انتهای جملۀ نوشتاری.
۴. (ریاضی ) محل برخورد دو خط.
۵. [قدیمی] مرکز: نقطهٴ دایره.

دانشنامه عمومی

پنده (پِندِه). آن با point در زبانهای اروپایی همریشه است. برای نمونه، نقطه، خط و صفحه در هندسه به پارسی می شوند پنده، خد و رویه. بروید به دهخدا - پنده


نُقطه واژه ای عربی است با کاربردهایی در فارسی.واژه های فارسی برای نقطه عبارتند از: تیل، دیل، خال، هولک، خجک، لکه، داغ، کله، دنگ.
نقطه (هندسه)، مفهومی هندسی
نقطه (نگارش)، علامت پایان جمله
نقطه (الفباء)، ویژگی برخی حروف الفبا

دانشنامه آزاد فارسی

نُقطه (point)
عنصری بنیادی در هندسه. مکان آن را در دستگاه دکارتی با مختصات آن معیّن می کنند. ریاضی دانان برای تعریف نقطه، که بُعد غیر صفر ندارد و تنها محل تلاقی دو خط است، با دشواری بسیار روبه رو بوده اند. بنا به نظر اقلیدس، ریاضی دان یونانی، نقطه چیزی است که جزء ندارد و خط راست کوتاه ترین فاصلۀ بین دو نقطه است.

فرهنگستان زبان و ادب

{full-stop, period} [زبان شناسی] نشانه ای به شکل «.» در پایان جملۀ نوشتاری

جدول کلمات

تیل

پیشنهاد کاربران

تیل - خجک

این واژه عربی است و پارسی آن بیندو bindu می باشد که واژه ای سنسکریت است

نُخته همانند نخود که گرد و ریز است

ناهیه


بگمان من، این واژه ا ز پارسی به عربی رفته و دوباره بازگردانده شده است. آیا در بنیاد خود، �نکته� نبوده است؟ آیا کاری درخور در این زمینه انجام شده است؟

برای برساختنِ پارسیِ سَرِه، چند واژه را در نگر بگیریم که پنداره ( مفهوم ) واژهٔ "نقطه" را تا اندازه ای برسانند:
* نشان
* لکه
* خال
* ریز
*خرده
*نوک

سپس پسوندهای همیشگیِ کوچک سازی را بیفزاییم:
* نشانک، نشانچه
* لک، لکچه، لکَک
*خالَک، خالچه
*ریزَک، ریزچه، ریزو
*نوکَک، نوکچه

ووو

بر بنیاد آنچه مهرداد اشکانی بگونه ای باریک یادآور شده و با سپاس از وی، آمیخته واژه ی �نوکچه� می تواند به �نکته� دگردیسیده باشد؛ درست بسان واژه ی �مژه� که در بنیاد خود، آمیخته واژه ی �مویچه� بوده و چنین کوتاه و کاربردی تر شده است.

( نکته ) واژه ای ایرانی است که با واژگان ( نوک، نقطه ( معربِ واژه یِ نکته ) ) همخانواده است.
واژه آلمانیِ Punkt ( پونکت ) نیز با واژه پارسیِ نکته از یک بُن و ریشه می باشد. همین واژه Punkt ، در زبان انگلیسی به دیسه یِ point نگاشته می شود. این واژه در همه زبانهای هندواروپایی هم به معنای ( نکته ) و هم به معنای ( نقطه ) در هندسه بکار برده می شود.


کلمات دیگر: