کلمه جو
صفحه اصلی

ملزوم

فارسی به انگلیسی

required, attached, inseparable

attached, inseparable


فرهنگ فارسی

ملتزم، لازم شده، چیزی که موردلزوم است
( اسم ) ۱ - لازم شده . ۲ - ملتزم .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) لازم شده ، چیزی که مورد لزوم است .

لغت نامه دهخدا

ملزوم. [ م َ ] ( ع ص ) لازم گرفته. ( مهذب الاسماء ). لازم گردیده. ( آنندراج ). لازم شده. ( ناظم الاطباء ). مقابل لازم :
مرا گر دل دهی ور جان ستانی
عبادت لازم است و بنده ملزوم.
سعدی.
|| پیوسته. ( آنندراج ).هر آنچه پیوسته با کسی و یا چیزی باشد و از آن جدا نشود.
- لازم و ملزوم ؛ غیر ممکن التفریق. ( ناظم الاطباء ). دو چیز که وجود یکی بر دیگری متوقف است. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- || ( اصطلاح فقه ) هرگاه دو چیز را در نظر بگیریم یکی «الف » و دیگری «ب » ووضع آن دو طوری باشد که هروقت «الف » وجود پیدا کند «ب » هم وجود پیدا کند در این صورت «الف » را ملزوم و «ب » را لازم نامند و رابطه بین آن دو را لزوم خوانند. ( ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی ).

فرهنگ عمید

چیزی که مورد لزوم است، ملتزم، لازم شده.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] ملزوم، یکی از اصطلاحات علم منطق بوده و در مورد دلالت التزامی و قضیه شرطیه متصله لزومیه به کار رفته است.
اصطلاح "ملزوم" در دو جای "منطق" به کار رفته است. در دلالت التزامی، در قضیه شرطیه متصله لزومیه. توضیح این که نسبت تالی به مقدم یا به لزوم است یا به اتفاق، لزوم آن است که مصاحبت و پیوستگی مقدم و تالی سببی داشته باشد که با وجود آن سبب، مصاحبت و پیوستگی لازم باشد، مانند: این که مقدم علت تالی باشد، یا بالعکس، یا این که هر دو معلول یک علت باشند. این نوع قضایا که پیوند بین مقدم و تالی آن ها پیوندی لازم و ضروری است، قضایای لزومیه نامیده می شود. در این قضایا آن چه از آن چیز دیگری لازم می آید، به عبارت دیگر آن چه شرط چیز دیگر باشد، ملزوم گویند مثلا در این قضیه شرطیه که "اگر کسی مبتلا به حسبه باشد، تب دار است" مقدم را ملزوم و تالی را لازم می نامند. چه تب داشتن لازم حسبه است، و حسبه داشتن ملزوم تب".
مستندات مقاله
در تنظیم این مقاله از منابع ذیل استفاده شده است: • خوانساری، محمد، منطق صوری.• شیرازی، قطب الدین، درة التاج (منطق).• خوانساری، محمد، فرهنگ اصطلاحات منطقی.

پیشنهاد کاربران

بایسته

در پارسی " باییده " در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.


کلمات دیگر: