کلمه جو
صفحه اصلی

هجیر

فرهنگ اسم ها

اسم: هجیر (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: hojir) (فارسی: هجير) (انگلیسی: hajir)
معنی: گرمای نیمروز، خوب و نیکو، ( = هژیر )، ( در قدیم ) خوب، پسندیده، ( در شاهنامه ) پهلوان ایرانی، پسر گودرز، که در جنگ یازده رخ پهلوان تورانی را از پای درآورد، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر گودرز از پهلوانان ایرانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی

(تلفظ: hojir) (= هژیر) (در قدیم) خوب ، پسندیده .


فرهنگ فارسی

نیمروز، هنگام ظهردرسختی گرما، گرمای نیمروز
(صفت ) خوب نیک نیکو.
خوی و عادت حال

فرهنگ معین

(هَ) [ ع . ] (اِ.) گرمای نیم روز، گرمای سخت .


(هُ جَ) (ص .) خوب ، نیکو.


(هَ ) [ ع . ] (اِ. ) گرمای نیم روز، گرمای سخت .
(هُ جَ ) (ص . ) خوب ، نیکو.

لغت نامه دهخدا

هجیر. [ ] (اِخ ) وزیر جغتای مغول پسر چنگیزخان . رجوع به جهانگشای جوینی ج 1 ص 227 شود.


هجیر. [ هََ ] (اِخ ) آبکی است مر بنی عجل را میان کوفه و بصره . (منتهی الارب ). رجوع به هجرة شود.


هجیر. [ هََ ] (اِخ ) نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعه ٔ سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت . (برهان ). هجیر یا هژیر پسر گودرز است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. (ولف ، لغات شاهنامه ).
چو گودرز گشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره .

فردوسی .


رجوع به هژیر شود.

هجیر. [ هََ ] (ع اِ) نیمروز. نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر. (منتهی الارب ). الهاجرة للوقت المذکور. (اقرب الموارد) : از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم . (گلستان یوسفی ص 141). || گرمای نیمروز. (منتهی الارب ). || سختی گرما. || حوض بزرگ فراخ . ج ، هُجُر. || شور گیاه خشک شکسته . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || گورخر درشت و آکنده گوشت . || کاسه ٔ سطبر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || گشن سست و بازایستاده از گشنی . (منتهی الارب ). || شیرخفته . (منتهی الارب ). شیر غلیظ. (از اقرب الموارد).


هجیر. [ هَِ ج ْ جی ] (ع اِ) خوی و عادت . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || حال . (منتهی الارب ).


هجیر. [ هَُ ] (ص ) خوب و نیک و نیکو و زبده . (برهان ). هژیر. خجیر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.

منوچهری .


یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر.

قاآنی .


|| خوب چهر. زیبا. درخشان :
سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه
ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان .

سوزنی .



هجیر. [ هَُ ج َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). رجوع به هجیرة شود.


هجیر. [ هَُ ] ( ص ) خوب و نیک و نیکو و زبده. ( برهان ). هژیر. خجیر. ( حاشیه برهان چ معین ) :
درخورد همت تو خداوند جاه داد
جاه بزرگوار و گرانمایه و هجیر.
منوچهری.
یکی به کوه سخن ران که گرچه هست جماد
ز زشت زشت دهد پاسخ هجیر هجیر.
قاآنی.
|| خوب چهر. زیبا. درخشان :
سیرت به برج لهو و طرب باد سال و مه
ای طلعت چو مهر هجیر اندر آسمان.
سوزنی.

هجیر. [ هََ ] ( ع اِ ) نیمروز. نزدیک زوال مع ظهر یا از وقت زوال آفتاب تا عصر. ( منتهی الارب ). الهاجرة للوقت المذکور. ( اقرب الموارد ) : از ضعف بشریت تاب آفتاب هجیر نیاوردم. ( گلستان یوسفی ص 141 ). || گرمای نیمروز. ( منتهی الارب ). || سختی گرما. || حوض بزرگ فراخ. ج ، هُجُر. || شور گیاه خشک شکسته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || گورخر درشت و آکنده گوشت. || کاسه سطبر. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || گشن سست و بازایستاده از گشنی. ( منتهی الارب ). || شیرخفته. ( منتهی الارب ). شیر غلیظ. ( از اقرب الموارد ).

هجیر. [ هَِ ج ْ جی ] ( ع اِ ) خوی و عادت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || حال. ( منتهی الارب ).

هجیر. [ هََ ] ( اِخ ) نام پسر قارن بن کاوه است که او را سهراب وقتی که به ایران می آمد در پای قلعه سفید سبزوار در جنگ زنده بگرفت. ( برهان ). هجیر یا هژیر پسر گودرز است. ( از حاشیه برهان چ معین ). نام پهلوان ایرانی پسر گودرز. ( ولف ، لغات شاهنامه ).
چو گودرز گشواد بر میسره
هجیر و گرانمایگان یکسره.
فردوسی.
رجوع به هژیر شود.

هجیر. [ ] ( اِخ ) وزیر جغتای مغول پسر چنگیزخان. رجوع به جهانگشای جوینی ج 1 ص 227 شود.

هجیر. [ هَُ ج َ ] ( اِخ ) موضعی است. ( منتهی الارب ). رجوع به هجیرة شود.

هجیر. [ هََ ] ( اِخ ) آبکی است مر بنی عجل را میان کوفه و بصره. ( منتهی الارب ). رجوع به هجرة شود.

فرهنگ عمید

۱. نیمروز، هنگام ظهر در سختی گرما.
۲. گرمای نیمروز.
= هژیر

۱. نیمروز؛ هنگام ظهر در سختی گرما.
۲. گرمای نیمروز.


هژیر#NAME?


دانشنامه عمومی

هُجیر (که گاه به اشتباه هَجیر خوانده می شود) پهلوان ایرانی و ارگ بد دژسفید است که در مرز میان ایران و توران جای داشت. هجیر پسر گودرز بوده و یکی از چهره های برجستهٔ خاندان گودرز است.
گودرزیان
فهرست پهلوانان ایرانی شاهنامه
هنگامی که سهراب عزم جنگ کیکاووس و ایرانیان را نمود، افراسیاب دو سردار خویش هومان و بارمان را با سپاهی از توران همراه او فرستاد . هجیر ارگ بد دژ سپید بود و در آنجا با سهراب مواجه گشت. نبردی که بین آن ها درگرفت، سهراب توانست هجیر را شکست دهد، هجیر زینهار خواست و سهراب به او امان داد. مدتی بعد از این رویداد، لشکری از ایران در مقابل سپاه توران صف آرایی نمود. سهراب می خواست با کمک هجیر، پدرش رستم از میان لشکر ایران پیدا کند اما هجیر او را گمراه کرد.
سهراب از هجیر که بنده او شده بود در خواست کرد تا چهرهٔ رستم را از اردوگاه ایرانیان به وی بنمایاند، روی خیمه ها و پرچم های رهبران سپاه ایران علائم شناسایی وجود داشت. هجیر بیم آن داشت که اگر سهراب رستم را بشناسد، شاید او را بکشد، کیستی رستم را از سهراب پنهان داشت و رستم را پهلوانی از چین خواند که به یاری ایرانیان آمده است. بدین گونه، هجیر در رخ دادن تراژدی کشته شدن سهراب بدست پدرش دست داشت. هجیر در شماری از جنگ های میان ایران و توران نیز شرکت داشت و گاه پیک نامه رسان میان گودرز و کیخسرو بود. کار برجسته هجیر در جنگ یازده رخ بود که در نبردی تن به تن سِپَهْرَم پهلوان تورانی را شکست داده او را کشت.
نام هجیر در منابعی دیگر جز شاهنامه نیز یاد شده است. بر پایهٔ مجمل التواریخ هجیر سالار و از همراهان کیخسرو بود.

دانشنامه آزاد فارسی

هُجیر
(یا: هُژیر، هوجیر) به معنی خوش چهره و خوش نهاد و نژاده. در شاهنامۀ فردوسی، پسر گودَرز و نگهبان دژ سپید . هنگامی که سهراب آهنگ دژ سپید کرد، هُجیر به رویارویی با او شتافت ، اما سهراب او را به بند افکند و چون هجیر زنهار خواست ، سهراب او را نزد هومان فرستاد. ساکنان دژ سپید از گرفتاری هجیر افسرده شدند. سهراب هنگامی که آمادۀ نبرد با رستم بود هجیر را فراخواند تا به پرسش هایش پاسخ دهد. هجیر، که نگران جان رستم بود، در پاسخ گویی از نشان دادن خیمۀ او خودداری کرد. هومان، هجیر را مسئول کشته شدن سهراب معرفی کرد. چون زَوارِه رستم را از این موضوع آگاه کرد، آهنگ کشتن هجیر کرد، اما به شفاعت یاران از کشتن او درگذشت . هجیر در نبردهایی چند با تورانیان حضور داشت و در نبرد یازده رخ هماورد سِپَهرَم تورانی بود و او را از پای درآورد.

پیشنهاد کاربران

به معنی آگاه بیدار و بیداری از خواب در لهجه پارسی مردم غور


کلمات دیگر: