کلمه جو
صفحه اصلی

ساغری


مترادف ساغری : چرم دباغی شده، کیمخت، تیماج، کفل اسب

فارسی به انگلیسی

breech, horsehide, shagreen, rump

breech, horsehide, shagreen


مترادف و متضاد

shagreen (اسم)
کمیت، چرم دان دان، ساغری، نوعی پارچه ابریشمی دان دان

چرم دباغی‌شده، کیمخت


تیماج


کفل اسب


۱. چرم دباغیشده، کیمخت
۲. تیماج،
۳. کفل اسب


فرهنگ فارسی

پوست اسب یاالاغ که دباغی شده، کیمخت، کفل اسب
( اسم ) ۱ - پوست اسب یا خر که دباغی شده باشد کیمخت . ۲ - تیماج . یا ساغری سوخته . قسمی چرم گرانبها که کتابهای نفیس را در قدیم بدان جلد میکردند ۳ - فاصله از دم تا مقعد اسب کفل اسب . ۴ - قسمی کفش مخصوص علمای روحانی و طلاب بی پشت پاشنه و با پاشنه بلند چرمی و کبود رنگ . ۵ - نوعی قماش .
از شاعران قدیم عثمان و از مردم ادرنه است

فرهنگ معین

( ~ . ) [ تر. ] (اِ. ) ۱ - پوست دباغی شده اسب یا خر. ۲ - پوست کفل اسب یا خر. ۳ - نوعی کفش که طُلاُب پوشند.

لغت نامه دهخدا

ساغری. [ غ َ ] ( ترکی ، اِ ) چرمی است که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش ناهموار است. ( فرهنگ نظام ). ساغری را نیز [ چسته ] گویند و آن را از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. ( برهان ). چرم کفل اسب و یاخر که از آن کفش سازند. ( استینگاس ). کیمخت و چسته وپوست خر و یا پوست دباغی شده. ( ناظم الاطباء ). نام پوستی که به کیمخت شهرت دارد. ( آنندراج ) :
فتاده زاهد خر را بپوست جامه من
برای تیغ شود ساغری همیشه غلاف.
شفیع اثر ( از آنندراج ).
|| بعضی بمعنی مطلق کیمخت که تیماج است نوشته اند. ( فرهنگ نظام ). لغت ترکی است. جلد ساغری ؛ نوعی از چرم. ( دزی ). || فاصله از دم تا مقعد اسب. ( استینگاس ). کفل اسب. ( ناظم الاطباء )، و آن [ کیمخت ] پوست کفل و ساغری اسب و خر است که بنوعی خاص دباغت کنند. ( برهان در ماده کیمخت ) : در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری ودم او می کشید مولانا ساغری از خواجه پرسید ساغری و دم این اسب بچه ماند؟ خواجه گفت ساغری او به روی ساغری و دم او به ریش ساغری. رجوع به لطائف الطوائف ص 239 شود. || قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه ، با پاشنه بلند، کبودرنگ ، و چرم و رویه آن گرههای خردتر از گرههای نارنج داشت و این نوع کفش در مقابل نعلین بود که زردرنگ و بدون پشت پاشنه و پاشنه بود و نوک کمی برگشته داشت. رجوع به صاغری شود. || نوعی از قماش. ( استینگاس ) :
کجا چو شمسی و سالوی وساغری کردند
سرآیدارچه مه و مهر و آسمان آری.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 107 ).
چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی و ساغری... ( ایضاً ص 152 ).
ز هندوستان سالوی و ساغری
رسیدند شمسی و دو چنبری.
( ایضاً ص 182 ).

ساغری. [ غ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به ساغر، دهی در حوالی سمرقند. || منسوب به ساغر، قصبه ای در دکن هندوستان. رجوع به ساغر شود.

ساغری. [ غ َ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری و 2 هزارگزی راه فرعی عنبرآباد بسبزواران ، جلگه ای و گرمسیر و مالاریائی است. آبش از رودخانه هلیل ، محصولش غلات و برنج است. 298 تن سکنه دارد که به دامپروری میگذرانند راه آن مالرو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).

ساغری . [ غ َ ] (اِخ ) (مولانا...) از شاعران قرن نهم و معاصران و معاشران عبدالرحمن جامی و از ولایت ساغر و مقیم هرات و مردی ساده دل و بدشعر بود. بسال 877 هَ . ق . هنگام عزیمت جامی بسفر حج ، وی و شاعری دیگر بنام ویسی ابتدا بهمسفری او رغبت نمودند و بعد هریک ببهانه ای از سفر خودداری کردند. میر سهیلی (امیرشیخم سهیلی ) این قطعه در هجو آن دو سرود:
ویسی و ساغری به عزم جزم
گشته بودند هر دوشان سفری
لیک از آن راه هر دو واماندند
آن یک از بی خری و این ز خری !
این مطلع از ساغری است :
تا شنیدم که توان لعل ترا جان گفتن
آتشی در دلم افتاد که نتوان گفتن .
وی از جامی دستوری خواست که این بیت را برای کسب شهرت در چهار سوق آویزند. جامی گفت ترا نیز باید کنار شعر بیاویزندتا قائل شعر معلوم تر باشد. ساغری از این نکته رنجیدو ببدگویی از جامی آغازید. جامی این قطعه بدو فرستاد:
ساغری میگفت : دزدان معانی برده اند
هر کجا در شعر من یک معنی خوش دیده اند
دیدم اکثر شعرهایش را یکی معنی نداشت
راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند!
و در مقابل گله های ساغری ، جواب داد: من «شاعری » گفته ام و ظریفان شهرآن را تصحیف کرده اند. در لطائف الطوائف آمده : مولاناساغری ریشی دراز داشت . روزی در سر خیابان بر کنار جوئی با خواجه ضیاءالدین یوسف فرزند هفت ساله ٔ جامی ایستاده بود و در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری و دم او میکشید. مولانا ساغری از خواجه پرسید: «ساغری و دم این اسب به چه میماند؟» خواجه گفت : «ساغری او به روی ساغری ، دم او به ریش ساغری !». این مطلع نیزساغری راست :
چشم دُربار من و ابر بهارست یکی
ناله ٔزار من و صوت هزارست یکی .
رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفائس علیشیر نوائی چ حکمت ص 32 و 205 و تذکره ٔ صبح گلشن چ هند و قاموس الاعلام ترکی و جامی ، علی اصغر حکمت ص 107 و 108 و ریحانة الادب ج 2 ص 148 بنقل از سفینة الشعرا شود.


ساغری . [ غ َ ] (اِخ ) از شاعران قدیم عثمانی و از مردم ادرنه است . در آن دیار به «قزازعلی » معروف بود. وی از روزگار ابوالفتح سلطان محمدخان [ متوفی 886 هَ . ق . ] تا عهد سلطان سلیمان خان قانونی [ جلوس در 926 هَ . ق . ] را دریافت . در بهار جوانی به عیش و نوش مایل بود و هجا میگفت و ساز و بربط مینواخت ، و چون برگریز حیاتش فرا رسید توبه کرد و روی به عبادت نهاد. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


ساغری . [ غ َ ] (ترکی ، اِ) چرمی است که از پوست کفل خر ساخته میشود و رویش ناهموار است . (فرهنگ نظام ). ساغری را نیز [ چسته ] گویند و آن را از پوست کفل گورخر و اسب و استر و خر و الاغ سازند و از آن کفش و چیزهای دیگر دوزند. (برهان ). چرم کفل اسب و یاخر که از آن کفش سازند. (استینگاس ). کیمخت و چسته وپوست خر و یا پوست دباغی شده . (ناظم الاطباء). نام پوستی که به کیمخت شهرت دارد. (آنندراج ) :
فتاده زاهد خر را بپوست جامه ٔ من
برای تیغ شود ساغری همیشه غلاف .

شفیع اثر (از آنندراج ).


|| بعضی بمعنی مطلق کیمخت که تیماج است نوشته اند. (فرهنگ نظام ). لغت ترکی است . جلد ساغری ؛ نوعی از چرم . (دزی ). || فاصله از دم تا مقعد اسب . (استینگاس ). کفل اسب . (ناظم الاطباء)، و آن [ کیمخت ] پوست کفل و ساغری اسب و خر است که بنوعی خاص دباغت کنند. (برهان در ماده ٔ کیمخت ) : در آن جوی کسی اسبی می شست و دست در ساغری ودم او می کشید مولانا ساغری از خواجه پرسید ساغری و دم این اسب بچه ماند؟ خواجه گفت ساغری او به روی ساغری و دم او به ریش ساغری . رجوع به لطائف الطوائف ص 239 شود. || قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه ، با پاشنه ٔ بلند، کبودرنگ ، و چرم و رویه ٔ آن گرههای خردتر از گرههای نارنج داشت و این نوع کفش در مقابل نعلین بود که زردرنگ و بدون پشت پاشنه و پاشنه بود و نوک کمی برگشته داشت . رجوع به صاغری شود. || نوعی از قماش . (استینگاس ) :
کجا چو شمسی و سالوی وساغری کردند
سرآیدارچه مه و مهر و آسمان آری .

نظام قاری (دیوان البسه ص 107).


چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی و سالوی و ساغری ... (ایضاً ص 152).
ز هندوستان سالوی و ساغری
رسیدند شمسی و دو چنبری .

(ایضاً ص 182).



ساغری . [ غ َ ] (ص نسبی ) منسوب به ساغر، دهی در حوالی سمرقند. || منسوب به ساغر، قصبه ای در دکن هندوستان . رجوع به ساغر شود.


ساغری . [ غ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری و 2 هزارگزی راه فرعی عنبرآباد بسبزواران ، جلگه ای و گرمسیر و مالاریائی است . آبش از رودخانه ٔ هلیل ، محصولش غلات و برنج است . 298 تن سکنه دارد که به دامپروری میگذرانند راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


فرهنگ عمید

۱. پوست اسب یا الاغ که دباغی شده باشد، کیمخت.
۲. پوست کفل اسب و خر.
۳. کفل اسب.
۴. نوعی کفش.

دانشنامه عمومی

ساغری، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان جیرفت در استان کرمان ایران است.
این روستا در دهستان دولت آباد قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۳۷۲ نفر (۲۷۷خانوار) بوده است.

گویش مازنی

/saagheri/ کفش زنانه ی سبز رنگ

کفش زنانه ی سبز رنگ


پیشنهاد کاربران

منصوب به ساغر یا همان پیاله شراب و به معنی یک پیاله شراب می باشد.

منصوب به پیاله شراب یعنی یک پیاله شراب می باشد.


کلمات دیگر: