کلمه جو
صفحه اصلی

مهمان


مترادف مهمان : ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان

متضاد مهمان : میزبان

فارسی به انگلیسی

guest, visitor, company, invitee, visitant

guest, visitor


company, guest, invitee, visitant


فارسی به عربی

زائر , ضیف

مترادف و متضاد

ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان ≠ میزبان


guest (اسم)
مهمان، انگل

visitant (اسم)
ملاقات کننده، مهمان، زائر، دیدارگر

visitor (اسم)
سیاح، مهمان، توریست، گشت گر، دیدارگر، دیدن کننده، عیادت کننده

houseguest (اسم)
مهمان

فرهنگ فارسی

میهمان: کسی که بخانه کس دیگربرودودر آنجاازاوپذیرایی کنند
( صفت و اسم ) کسی که بر دیگری وارد شود و ازو باطعام و غیره پذیرایی کنند .
دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه .

گونه‌ای شیمیایی که یک حفره یا شکافی را در یک ساختمان مولکولی دیگر به ‌نام میزبان پر می‌کند


فرهنگ معین

(مِ ) [ په . ] (اِ. ) = میهمان : ۱ - کسی که به خانة کسی دیگر برود و پذیرایی شود. ۲ - آن که از سوی دیگری دعوت می شود و مورد پذیرایی قرار می گیرد. ۲ - ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت ، بازی و مانند آن ها شرکت می کند.

لغت نامه دهخدا

مهمان. [ م ِ ] ( ص ، اِ ) میهمان. کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی. مقابل میزبان. کسی که او را به خانه خود خوانند و اکرام کنند. نزیل. ( دهار ). ضیف. ( ترجمان القرآن ). عوف. ( منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبراء. ( المرصع ). ثوی. ابن الارض ؛ ضیف عاتم ، مهمان شبانگاه آینده. اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن. ( منتهی الارب ). النقری ، مهمان خاص برگزیده. ( دستورالاخوان ). تضییف ، مهمان را فرود آوردن. ( ترجمان القرآن ). قفی ، مهمان گرامی کرده. کفیح. مهمان ناگاه آینده. ( منتهی الارب ) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست.
رودکی.
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.
رودکی.
کز اندیشه ٔبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ.
فردوسی.
خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.
فردوسی.
سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.
فردوسی.
اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان.
عنصری.
تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.
منوچهری.
یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. ( تاریخ بیهقی ص 416 ).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم.
اسدی.
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش.
اسدی.
که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.
ناصرخسرو.
تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان.
مسعودسعد.
سوی دین هدیه خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان.
سنائی.
خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است.
خاقانی.
دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی.
خاقانی.

مهمان . [ م ِ ] (ص ، اِ) میهمان . کسی که بر دیگری وارد شود واز او با طعام و دیگر وسائل پذیرایی کنند. عافی . مقابل میزبان . کسی که او را به خانه ٔ خود خوانند و اکرام کنند. نزیل . (دهار). ضیف . (ترجمان القرآن ). عوف . (منتهی الارب ). ابن غبرا. بنواغبراء. (المرصع). ثوی . ابن الارض ؛ ضیف عاتم ، مهمان شبانگاه آینده . اقراء، اقتراء، استقراء، مهمان خواستن . (منتهی الارب ). النقری ، مهمان خاص برگزیده . (دستورالاخوان ). تضییف ، مهمان را فرود آوردن . (ترجمان القرآن ). قفی ، مهمان گرامی کرده . کفیح . مهمان ناگاه آینده . (منتهی الارب ) :
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست .

رودکی .


مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان درمن خواست کند.

رودکی .


کز اندیشه ٔبد مکن یاد هیچ
دلت شاد کن کار مهمان بسیچ .

فردوسی .


خرامی نیرزید مهمان تو
چنین بود تا بود پیمان تو.

فردوسی .


سزا دید رفتن سوی خان او
شد از مژده دلشاد مهمان او.

فردوسی .


اندر این خانه بوده ام مهمان
کرده ام شاد از او دل پژمان .

عنصری .


تا بباشند در این رز در مهمان منند
رز، فردوس من است ایشان رضوان منند.

منوچهری .


یک روز مهمان سرهنگ کوتوال و دیگر روز حشم مهمان امیر بودند. (تاریخ بیهقی ص 416).
نه هرگز خورشهاش برد ز هم
نه مهمانش را گردد انبوه کم .

اسدی .


چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .

اسدی .


که برنا دگر چیز جز می نخواست
بدانش که مهمان خاصست راست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


لیکن فردا به خوردن غسلین
مر مالک را بزرگ مهمانی .

ناصرخسرو.


نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.

ناصرخسرو.


تا نبود نعمتی تو باش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان .

مسعودسعد.


سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .

سنائی .


خانه دربسته دار بر اغیار
تا در او این غریب مهمان است .

خاقانی .


دوش از برم برفتی و برخوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی .

خاقانی .


خاکی دلم در آتش چون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی .

خاقانی .


روامدار که خونشان بریزی از پی آنک
که خون مهمان هرگز نریختند کرام .

ظهیر فاریابی (دیوان چ بینش ص 330).


مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن .

نظامی .


بصاحب ردی و صاحب قبولی
نباید کرد مهمان را فضولی .

نظامی .


پی نثار طبقهای دیده پرزر کرد
چو خواند خیل چمن را به میهمان نرگس .

کمال اسماعیل .


ور کشی مهمان همان کون خری
گاو تن را خواجه تا کی پروری .

مولوی .


کلاه گوشه ٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش افکند چون تو مهمانی .

سعدی .


که رزق خویش به دست تو میخورد مهمان .

سعدی .


غم هرکس کسی را درنگیرد
که مهمان زله ٔ غم برنگیرد.

امیرخسرو دهلوی .


مهمان عزیز دوستت دارم
تنباکو داری غلیان بیارم .

(امثال و حکم ).


- به مهمان شدن ؛ مهمان شدن . به مهمانی رفتن :
چندین هزار جرعه که این سبز طشت راست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه .

خاقانی .


- مهمان آمدن ؛ وارد شدن بر کسی به عنوان مهمانی :
سوی دین هدیه ٔ خدایش دان
آنکه ناخوانده آیدت مهمان .

سنائی .


یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .

خاقانی .


شبی خواهم که مهمان من آئی
به کام دوستان و رغم دشمن .

سعدی (خواتیم ).


امشب آن مه به وثاق که فرو می آید
گر به مهمان من آمد چه نکو می آید.

کمال خجندی .


- مهمان خواستن از کسی ؛ منزل ومهمانی طلب کردن : از ایشان مهمان خواست ومادرش را بشارت داد و گفت این فرزند پادشاه کامگار باشد. (مجمل التواریخ و القصص ص 437).
- مهمان خواندن ؛ دعوت کردن به مهمانی :
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی .

خاقانی .


- مهمان داشتن ؛مهمان کردن . به عنوان مهمان پذیرایی کردن . به مهمانی خواندن :
سه روزش همی داشت مهمان خویش
بر نامداران و یاران خویش .

فردوسی .


- مهمان شدن ؛ ضیف و نزیل و وارد بر کسی شدن به عنوان مهمان . تضییف . (تاج المصادر بیهقی ). تضیف : زاهد... خانه ٔ زن بدکاره ای مهمان شد. (کلیله و دمنه ).
فلکی بین شده بالای فلک
اسدی بین شده مهمان اسد.

خاقانی .


از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو.

خاقانی .


بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.

صائب .


می شود در لقمه ٔ اول ز جان خویش سیر
بر سر خوان لئیمان هر که مهمان می شود.

صائب .


- مهمان طلبیدن ؛ مهمان خواستن . به مهمانی دعوت کردن :
مائده جان را چه نهی در میان
جان به میانجی نه و مهمان طلب .

خاقانی .


- مهمان کردن ؛ به مهمانی خواندن . اضافة. (تاج المصادر بیهقی ) :
که مهمان کندمان نیارد نوید
به نیکی مداریداز وی امید.

فردوسی .


چنین ساختستم که مهمان کنم
وزین خواهش آرامش جان کنم .

فردوسی .


ترا با سپاه تو مهمان کنم
ز دیدار تو رامش جان کنم .

فردوسی .


وانگه مر اهل فضل اقالیم را
در قصر خویش یکسره مهمان کنم .

ناصرخسرو.


گرش پنهانک مهمان کنی از عامه به شب
طبع ساز و طربی یابیش و رودنواز.

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 202).


مهمان کند خزینه تو و من را
مهمان کشی است شیوه وهنجارش .

ناصرخسرو.


هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو بخوان وصلش مهمان نمیکنی .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 684).


- مهمان ناخوانده ؛ قرواش . (منتهی الارب ). طفیلی (دستورالاخوان ). که بی نوید و دعوت به خانه ٔ میزبان درآید :
مرا گفت مهمان ناخوانده خواهی
قمرچهرگانی مقوس حواجب .

(منسوب به حسن متکلم ).



- امثال :
خرج که از کیسه ٔ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
مهمان تا سه روز عزیز است .
مهمان حبیب خداست .
مهمان خر صاحبخانه است : به مزاح گویند.
مهمان را باید تا هرچه میزبان آرد بخورد و بیش فرمانی ندهد . (امثال و حکم ).
مهمان خنده رو باشد صاحبخانه خون بگرید .
مهمان خودیم لیک در خانه ٔ تو .
مهمان دیروقت خرجش به پای خودش است .
مهمان روزی خود را خود می آورد .
مهمان که یکی شد صاحبخانه گاو می کشد .
مهمان منی به آب آن هم لب جو .
مهمان مهمان را نمی تواند دید صاحبخانه هر دو را .
مهمان ناخوانده هدیه ٔ خداست .
مهمان هدیه ٔ خداست .
مهمان هرکه باشد در خانه هرچه باشد .
مهمان یکروز دو روز است .
مهمان یکی دو روز است .
زحمت بوددرویش را ناگه چو مهمان دررسد .
هرکس مهمان عمل خویش است . (از کتاب شاهد صادق ).
یکروزه مهمانیم و صدساله دعاگو .
|| مهمانی . (غیاث ). ضیافت :
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحرشوخ
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا بتازی مورد و انجیر و کلوخ .

رودکی .


یکی ترک تازی زبان آمدستم
به مهمان پی عشرت و عیش و بازی .

سوزنی .



مهمان . [ م ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان اوچ تپه بخش ترکمان شهرستان میانه ، واقع در 20هزارگزی باختر بخش و 8هزارگزی راه شوسه میانه به تبریز با 265 تن سکنه آب آن از چاه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

۱. کسی که به خانۀ کس دیگر می رود و در آنجا از او پذیرایی می کنند.
۲. کسی که در هتل، مهمان خانه، مسافرخانه، و مانند آن اقامت دارد.
۳. (صفت ) کسی که موقتاً و یا بدون دریافت و پرداخت پول به کاری می پردازد: دانشجوی مهمان، بازیگر مهمان، استاد مهمان.
۴. (صفت ) (ورزش ) ویژگی تیمی که در خانۀ تیم حریف بازی می کند.

دانشنامه عمومی

مهمان یا میهمان به معنی کسی است که بر دیگری وارد شود و مورد پذیرایی او قرار بگیرد.
مهمان یکی از روستاهای شهرستان هشترود در استان آذربایجان شرقی است.
مهمان نام یک فیلم سینمایی ایرانی به کارگردانی سعید اسدی است.
بازدیدکننده (فیلم) نام یک فیلم سینمایی آمریکایی (محصول ۲۰۰۸) به کارگردانی توماس مک کارتی است.

فرهنگستان زبان و ادب

{guest} [شیمی] گونه ای شیمیایی که یک حفره یا شکافی را در یک ساختمان مولکولی دیگر به نام میزبان پر می کند

نقل قول ها

مهمان بازدیدکننده ای که میزبانی می شود، به ویژه کسی که بادعوت در خانهٔ دیگری می ماند، یا کسانی که در هتل ها و جای ها همانندِ آن دعوت یا پذیرش می شوند. این اصطلاح همچنین به بازدید کنندهٔ دعوت شده به یک استودیوی پخش تلویزیونی نیز اشاره دارد.
• «مهمانت را گرامی بدار، اگرچه حقیر باشد، و به احترام پدر و معلّمت از جایت برخیز، حتّی اگر فرمانروا باشی .» غرر الحکم و درر الکلم،۲۳۴۱ -> علی بن ابی طالب
• «خانه ای که مهمان درون آن نشود، فرشتگان نیز درون آن نمی شوند.» بحار الانوار، ج ۷۵، ص ۴۶۱ -> محمد بن عبدالله
• «در یک مجلس میهمانی آدم باید معقول غذایش را بخورد ولی نه زیاد خوب؛ در موقع سخنرانی باید خیلی خوب حرف بزند ولی نه زیاد معقول.»• «میهمانی یک روز و دو روز و سه روز است، بعد از آن هر چه به میهمان دهی صدقه محسوب می شود.».کافی، ج ۶، ص ۲۸۳، ح ۲ -> محمد بن عبدالله

مهمان (فیلم). مهمان (۱۳۸۵)، فیلمی به کارگردانی سعید اسدی
• مادر زری: رستم. بلکه اسمش بعضیا رو سر غیرت بیاره و تکلیف خواهرشو روشن کنه.• مجید: ای بابا، مگه خواهرش اسیر دیو دو سره.• مادر مجید: آخه تو این دوره و زمونه کی رستمو می شناسه. می ذاشتی آرنولد همه می شناختن.• مادر مجید: واه واه، همچین می گی مامان بزرگ، انگار خودت تازه عروسی. هر کی ندونه فکر می کنه این نتیجه اته، عزیزم.• مجید: ببین هپل جون، خواستگاری، حساب هندسه نیست که مردود شی، شهریورماه بیای. جنابعالی رد شدی، یعنی هری. فهمیدی؟ بفرستمت کلاس تقویتی.• مجید: اسگل، یه پرنده ایه که سرتاسر سال دونه جمع می کنه، قایم می کنه، بعد یادش می ره کجا قایم کرده.• مادر حامد: آدمای باهوش با دیدن یه فیلم برای یک ملت تصمیم نمی گیرند.• مجید: از صبح تا حالا داریم عین کرهٔ زمین دور خودمون می چرخیم.• مجید: هوو برای خانم ها مثل عزراییل هست.• مجید: صددفعه گفتم جلوی نامحرم، حرفای محرمانه نزن.

پیشنهاد کاربران

'مه' به معنی سرور و مقدم بوده است ( مهان = بزرگان ) 'مان' به معنی خانه و کاشانه. . . بنابراین 'مهمان' لقبی ستاینده
برای کسی بوده که به خانه شخص دیگر با اجازه ی وی وارد می گشته. . . مهمان = سرورِ خانه و البته میهمان هم گفته
می شود.

houseguest

مهمان:مهمان دار
مهمان همان مترادف مهمان دار است.
و اغلب وقت ها باهم هم می ایند.

به کردی کرمانجی مهمان میشه میوان . . . .
اوستایی هم میشه میوان پهلوی هم میشه میوان

ارامش : ارام


کلمات دیگر: