بی کاری. ( حامص مرکب ) حالت و کیفیت بی کار. بی شغلی. ( ناظم الاطباء ). عزل. ( منتهی الارب ).
کار نداشتن :
که از داد و بی کاری و خواسته
خروشد بمغز اندرون کاسته.
فردوسی.
|| بی منصبی. || بی خدمتی. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به کار شود. ||
تنبلی و بیعاری. کار نکردن. مهملی. بطالت. بطالة. تعطل. تعطیل. عطالة. عطالت. عطلت. عطلة. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
و از فرزندان او یکی نومال نام داشت و به سهولت و بی کاری میل داشت. ( قصص الانبیاء ص 30 ).
روز بی کاری و شب آسانی
کی رسی در سریر ساسانی.
سنائی.
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بی کاری نهی.
خاقانی.
بکار اندر آی این چه پژمردگیست
که پایان بی کاری افسردگیست.
نظامی.
گر تو بنشینی به بی کاری مدام
کارت ای غافل کجا زیبا شود.
عطار.
بی کاری و توکل دور است از مروت
بر دوش خلق مفکن زنهار بار خود را.
صائب.
- امثال :
بیگاری به که بی کاری .
- بی کاری کردن ؛ بی کار گشتن و بدون شغل بسر بردن. از کار کردن تن باززدن :
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری.
ناصرخسرو.
|| فراغت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : ساعت بی کاری. روز بی کاری.