کلمه جو
صفحه اصلی

حلول


مترادف حلول : تناسخ، طلوع، ظهور، تراوش، رسوخ، نفود، فرا رسیدن، آغازشدن

فارسی به انگلیسی

penetration, descent, coming, approach, transmigration, immanence, osmosis

penetration, coming, approach, osmosis


immanence


مترادف و متضاد

penetration (اسم)
فراست، زیرکی، کاوش، نفوذ، سرایت، نفوذ کاوش، حلول، کیاست

transduction (اسم)
انقال، حلول

transpiration (اسم)
نفوذ، ترشح، افشاء، خروج، نشر، حلول، تعرق، فرا تراوش

reincarnation (اسم)
حلول، تناسخ در جسم تازه، تجدید تجسم

تناسخ


طلوع، ظهور


تراوش، رسوخ، نفود


فرا رسیدن، آغازشدن


۱. تناسخ
۲. طلوع، ظهور
۳. تراوش، رسوخ، نفود
۴. فرا رسیدن، آغازشدن


فرهنگ فارسی

فرود آمدن درجائی، در آمدن بجائی، واردشدن بکسی
۱-( مصدر ) فرود آمدن در جایی در آمدن بجایی . ۲ - وارد شدن روح شخصی در دیگری . ۳ - وارد شدن شیئی در شئ دیگر مانند حلول اعراض در اجسام که حلول حقیقی است و مانند حلول علوم در مجردات که تقدیری است. ۴ - تعلق شیئی است بشئ دیگر بنحوی که یکی صفت و دیگری موصوف باشد مانند سفیدی که متعلق و حال در جسم است .

فرهنگ معین

(حُ ) [ ع . ] (مص ل . ) ۱ - فرود آمدن در جایی ، وارد شدن به کسی . ۲ - داخل شدن روح کسی در کس دیگر.

لغت نامه دهخدا

حلول. [ ح ُ ] ( ع مص ) گذشتن مهلت وام و واجب شدن ادای آن. ( منتهی الارب ).
- حلول اجل ؛ درآمدن وقت. رسیدن وعده چیزی. ( آنندراج ).
|| رسیدن هدی [ قربانی ] بجایی که کشتن وی آنجا روا بود. ( از منتهی الارب ). رسیدن قربانی به موضع قربان شدن. ( از آنندراج ). || فرودآمدن. ( ترجمان عادل بن علی ). نزول. || واجب شدن. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). || بسر آمدن عده زن. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ). || ( ص ، اِ ) ج ِ حال . فرودآیندگان. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || ( اصطلاح فلسفه ) مراد به حلول ، قیام موجودیست بموجودی دیگر بر سبیل تبعیت همچوقیام عرض بجوهر. یا تمکن چیزی در چیزی دیگر همچو تمکن جسم در حیز و این هر دو معنی مقتضی احتیاج حال است بمحل. و احتیاج بر حق تعالی محال است. ( نفائس الفنون قسم 1 ص 108 ). حلول عبارتست از اختصاص چیزی به چیزی آنگونه که اشاره به یکی از آن دو، عین اشاره بدیگری باشد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و غیاث اللغات شود. و آنچه حلول کند آنرا حال گویند و آنچه در آن حلول کند آنرا محل نامند. ( از آنندراج ) ( از غیاث ) :
اینجا که منم حلول نبود
استغراق است و کشف احوال.
عطار.
- حلول الجواری ؛ عبارت است از بودن یکی از دو جسم ظرف برای دیگری چون حلول آب در کوزه. ( تعریفات ).
- حلول سریانی ؛ عبارت است از اتحاد دو جسم بحیثیتی که اشاره به یکی از آن دو عین اشاره بدیگری باشد چون حلول آب گل در گل. ساری را حال و مسری فیه را محل نامند. ( تعریفات ).

فرهنگ عمید

۱. آغاز، شروع: حلول سال نو.
٢. وارد شدن شیئی در شیء دیگر.
٣. داخل شدن روح کسی در بدن دیگری.

دانشنامه عمومی

حُلول در فلسفه و الاهیات به معنی «فرودآمدن و نازل شدن در محلی» است.
تناسخ
تجسم مسیح از مباحث اساسی در الاهیات مسیحی است که بر طبق آن خدا جسمی برگزید و آن جسم بدن عیسی بود. این دیدگاه مسیحیان، ذات الاهی پسر خدا با جسم انسانی در وجود عیسی متحد شده اند.
متکلمان مسلمان اعتقاد مسیحیان را اعتقاد به حلول و اتحاد دانسته و آن را رد کرده اند. متکلمان اسلامی معانی مختلفی را برای حلول مطرح کرده اند. به عنوان مثال، حلول جواری به صورت «قیام تَبَعی چیزی به چیز دیگر به سبب امتناع قیام بالذاتِ آن چیز» تعریف شده است. مثالی از حلول جواری، آب درون کوزه است که در جایی قرار دارد که کوزه در آن جاست و به عبارتی مکان آب تابع مکان کوزه است.

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:تناسخ

واژه نامه بختیاریکا

وَر وَر

پیشنهاد کاربران

حلول در فلسفه به معنای رسوخ و نفوذ و حل شدن است در بحث وحدت وجود نه به معنای فرود آمدن
حلول و امتزاج اینجا محال است که در وحدت دویی عین زوال است

در پهلوی " خلش " به چم رخنه ، در نسک : فرهنگ برابرهای پارسی واژگان بیگانه از ابوالقاسم پرتو.
خلیدن = حلول کردن ، رخنه کردن

تبلور
تجلی

تناسخ، طلوع


کلمات دیگر: