ی
فارسی به انگلیسی
[verbal ending equivalent to ' thou art
عربی به فارسی
مال من , متعلق بمن , مربوط بمن , اي واي
فرهنگ فارسی
به آخرکلمه پیوندد و معنی آنرا تبدیل به حاصل مصدر کند و یائ حاصل مصدر در موارد ذیل بکار رود . ۱ - گاه ی ) حاصل مصدر در آخر کلمات بمعنی گری آید چون جادویی جادوگری . صوفیی صوفیگری . ساقیی ساقیگری . ۲- گاه معرف دین مذهب مسلک نحله طریقه و شیوه است مانند مسلمانی مجردی قلندری . ۳ - گاه علاوه برمعنی حاصل مصدر عمل وحرفه و شغل رارساندمانند مطربی قوادی مذکری معلمی . ۴- در کلمات ذیل فن و هنر وشیوه و آیین رارساند : جهانداری سیاهداری کلاهداری . ۵ - گاه کلمات مختوم به ی حاصل مصدرمعنی مکان ودکان وسرای دهدمانند: قنادی عطاری صحافی نخ بافی چوب بری . ۶ - گاه ( ی )مورد بحث در آخر کلم. مرکبی که جزو اول آن اسم و جزو دوم ریش. فعل ( مفرد امر حاضر ) باشد در آید و از مجموع مرکب اسم آلت و ظرف سازد :ترشی خوری آش خوری . ۷- بمصدر مرخم پیوندد ( سوم شخص مفردغایب ماضی ) مانند: هستی ازهست و نیستی ازنیست . ۸- به آخرفعل پیوندد ( دوم شخص مفرد امر حاضر ) : آزاری ( از آزردن ) زاری از زاریدن . ۹- باسم فاعل مرکب پیوندد : ( هرگز صحابه از بهر مسلمان باشی ( مسلمان باشندگی ) چیزی نگرفتندی .
به آخر کلمه در آید و نشانه وحدت باشد یائ نشانه وحدت نیز از یا آت مجهول است و به معنی یک و یکی و یکتن باشد
فرهنگ معین
(معروف ) تلفظ « i » را به صورت « ی » می نوشتند و می نویسیم و آن را در قدیم یای معروف می نامیدند (مق .) یای مجهول مانند:پذیر.
(حر.) سی و دومین حرف از الفبای فارسی برابر با 10 در حساب ابجد.
(پس .) این حرف به آخر اسم ملحق شود برای افادة نسبت بین دو چیز و آن برای معانی متعدد بود. 1 - مطلق نسبت ، و آن بر چند قسم است :الف - نسبت به مکان : شیرازی ،اصفهانی ، رامسری . ب - نسبت به چیز: ارغوانی ، پرنیانی ، زعفرانی . ج - نسبت به شخص : اسرافیلی . 2 - سازندگی و فروشندگی را رساند: کبابی ، چلوپزی . 3 - اتصاف و دارندگی را رساند به جای «ور»، «مند»: هنری = هنرمند و نامی = نامور. 4 - معنی فاعلی دهد: خونی = خون کننده ، خون ریزنده . 5 - معنی مفعولی دهد: زندانی = به زندان انداخته . 6 - گاه به آخر مصدر اضافه شود و معنی لیاقت دهد:خوردنی ، پوشیدنی ، سوختنی .
(پس .) به آخر کلمه درآید و نشانة نکره بودن باشد: پادشاهی ، مردی ، گلی .
(مجهول ) در قدیم تلفظ ح را به صورت « ی » می نوشتند و آن را یای مجهول می نامیدند (مق . یای معروف ) مانند: دلیر. این تلفظ در قرن های اخیر از میان رفته و بدل به یای معروف شده و امروزه فرقی بین این دو یاء نیست ولی هنوز فارسی زبانان افغانستان و پاکستان و هندوستان بین این دو فرق گذارند.
(پس . ) این حرف به آخر اسم ملحق شود برای افادة نسبت بین دو چیز و آن برای معانی متعدد بود. ۱ - مطلق نسبت ، و آن بر چند قسم است :الف - نسبت به مکان : شیرازی ،اصفهانی ، رامسری . ب - نسبت به چیز: ارغوانی ، پرنیانی ، زعفرانی . ج - نسبت به شخص : اسرافیلی . ۲ -
(پس . ) به آخر کلمه درآید و نشانة نکره بودن باشد: پادشاهی ، مردی ، گلی .
(مجهول ) در قدیم تلفظ ح را به صورت « ی » می نوشتند و آن را یای مجهول می نامیدند (مق . یای معروف ) مانند: دلیر. این تلفظ در قرن های اخیر از میان رفته و بدل به یای معروف شده و امروزه فرقی بین این دو یاء نیست ولی هنوز فارسی زبانان افغانستان و پاکستان و هند
(معروف ) تلفظ « i » را به صورت « ی » می نوشتند و می نویسیم و آن را در قدیم یای معروف می نامیدند (مق . ) یای مجهول مانند:پذیر.
لغت نامه دهخدا
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر [ ری ] اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی .
نوشت اینکه گر دادگر بودمی
همی مرد را نیز بستودمی .
فردوسی .
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان .
فردوسی .
نهادی یکی گنج خسرونهان
که نشناختی کهتری در جهان .
فردوسی .
چوبودی سرسال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هوردین .
فردوسی .
ز کشور به درگاه شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی .
فردوسی .
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن .
منوچهری .
خروشی برکشیدی تندتندر
که موی مردمان کردی چو سوزن .
منوچهری .
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن .
منوچهری .
مردی بیرون آمد ببست ، ابراهیم بن یوسف العریف گفتندی او را. (تاریخ سیستان ). هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیارمردم گرد آمدندی . (تاریخ بیهقی ). و سخن پس از آن امیر با عبدوس گفتی . (تاریخ بیهقی ). مقدمی که وی را ابوجعفر رمادی گفتندی . (تاریخ بیهقی ). آب از حوض روان شدی . (تاریخ بیهقی ). مرد و زن که ایشان را از راه های نبهره نزدیک وی بردندی . (تاریخ بیهقی ). چون خواستی که حشمت ... براند... ایشان ... محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی . (تاریخ بیهقی ). این پادشاه ... چنان نمودی که در بناها هیچ مهندسی را به کسی نشمردی . (تاریخ بیهقی ). مقرر بود که آن مشرفان در خلوت جایها نرسیدندی .(تاریخ بیهقی ). بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی . (تاریخ بیهقی ). هرچه رفتی باز نمودندی . (تاریخ بیهقی ). این آچارها و کامه ها نیکو ساختی و امیر محمود را بردی . (تاریخ بیهقی ). به ابتدای روزگار به افراطتر بخشیدی . (تاریخ بیهقی ). چنین چیزها از وی آموختندی . (تاریخ بیهقی ). چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده به جامه خانه دادندی . (تاریخ بیهقی ). این مهتر...را با این جامه ها دیدندی . (تاریخ بیهقی ). به روزگار... امیر محمد در نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی . (تاریخ بیهقی ). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی . (تاریخ بیهقی ). در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی . (تاریخ بیهقی ). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی . (تاریخ بیهقی ). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی . (تاریخ بیهقی ). نگذاشتی که کسی ... وی را یاری دادندی . (تاریخ بیهقی ). و یکی بود از ندیمان پادشاه (امیرمحمد) و شعر و ترانه خوش گفتی . (تاریخ بیهقی ). وی (عبدالرحمن ) گفت ... امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی . (تاریخ بیهقی ). امیرالمؤمنین اعزاز ارزانی داشتی . (تاریخ بیهقی ). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زودبازگشتی . (تاریخ بیهقی ). امیر گفت اگر مقرر گشتی چه کردی گفت (ابونصر) هر دو را از دیوان دور کردمی . (تاریخ بیهقی ). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه سخت بزرگ با وی بودی . (تاریخ بیهقی ). غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مرد نتواند بود. (تاریخ بیهقی ). حاجب غازی که به طارم آمدی بر ایشان گذشتی . (تاریخ بیهقی ). دیگر مقدمان محمودی بدینجمله به درگاه آمدندی . (تاریخ بیهقی ). آنچه می فرمودی نبشتمی و کارها می براندی و خلعتهاء و صلتهاء سلطانی میفرمودی . (تاریخ بیهقی ). جده ای بود مرا چیزهای پاکیزه ساختی . (تاریخ بیهقی ). نصراحمد احنف قیس دیگر شد چنانکه بدو مثل زدندی . (تاریخ بیهقی ). از آن پیره زن حلواهاآرزو کردندی . (تاریخ بیهقی ). او... اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی . (تاریخ بیهقی ). آن پیره زن ... ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی . (تاریخ بیهقی ). این زن ... آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی . (تاریخ بیهقی ). من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان ببردیمی و آنجا چیزی خوردیمی . (تاریخ بیهقی ). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا به خوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی . (تاریخ بیهقی ). نامه ها که از کوتوال آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزدیک استادم فرستادی . (تاریخ بیهقی ). پدر ما... گفتی که رای وی (التونتاش ) مبارک است . (تاریخ بیهقی ). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را طاعت داشتندی . (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود... بر بامها آمدی . (تاریخ بیهقی ). در میان ایشان پنج زاغ بود به فضیلت رای ... مشهور و زاغان در کارها اعتماد بر ایشان کردندی و در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی و ملک ایشان مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی . (کلیله ودمنه ).
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خداخواستی یاوری .
سعدی .
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چونی سوختی .
سعدی .
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی .
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.
سعدی .
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
چون بدیدم ز سنگ سخت تری .
سعدی .
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی .
سعدی .
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی .
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی .
حافظ.
2- در جمله های انشائی که ترجی و تمنی را باشند نیز یاء مانند جمله های شرطی به آخر فعل ملحق گردد. ترجی به معنی امیدوار بودنست و به اموری تعلق گیرد که محتمل الوقوع و شدنی باشد در عربی الفاظ لعل (شاید) و عسی (امید است ) را در هنگام ترجی آرند و تمنی به معنی آرزو کردن است و به اموری تعلق گیرد که عقلاً یا عادةً محال و ناشدنی و یا صعب الحصول باشد در عربی گاه تمنی لیت آرند و در فارسی الفاظ: کاش ، کاشکی ، ای کاش ، کاج مرادف آن است لکن در فارسی برای هر یک از ترجی و تمنی الفاظ خاصی متداول نیست و علاوه بر کلماتی که یاد کردیم الفاظ: بو، بود، شود، باشد، افتد، چه ، چه شود، و مانند اینها را در ترجی و تمنی هر دو آرند و شمس قیس رازی گوید: در صیغت تمنی نیز بیاید (یاء ملینه ) چنانکه : کاش بیامدی .کاشکی چنین بودی . (المعجم چ طهران ص 187) :
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی .
دقیقی .
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی .
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 493).
من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ... و دل نمی داد که از پای قلعه ٔ کوه تیز یکسو شویمی . (تاریخ بیهقی ). التونتاش ... گفت بنده را خوشتر آن بود که ... به غزنین رفتی وبر سر تربت سلطان ماضی بنشستی . (تاریخ بیهقی ).
گفته ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بنده ٔ آن روزم ای کاش چنانستی .
سنایی .
کاشکی از من فراغتی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی بود. (کلیله و دمنه ).
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا دراین غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی .
خاقانی .
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی که خدمت مرا در حضرت تو وصولی میسر گرددی تا پدر را به تیغ از پای درآرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی . (سندبادنامه ص 75).
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس .
نظامی .
ای کاج که بر من او فتادی
خاکی که مرا به باد دادی .
نظامی .
و سخن اوست که کاشکی که بدانمی که مرا دشمن میدارد و که غییبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی . (تذکرةالاولیاء عطار).
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی .
سعدی .
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش .
سعدی .
حسن خوبان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی .
سعدی .
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش .
سعدی .
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش .
سعدی .
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی .
سعدی .
غم نیز چه بودی ار نبودی
آنروز که غمگسار برگشت .
سعدی .
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند.
سعدی .
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است .
سعدی .
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا به خوابت دیدمی .
سعدی .
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی .
سعدی .
|| گاه ادات تمنی حذف شود :
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر می خوردمی
چشم بسته عالمی می دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می چیدمی .
مولوی .
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوشزبان
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای .
مولوی .
3- این یاء را متقدمان در نقل و شرح رؤیا نیز به آخر افعال ملحق می کردند. نخستین بار مؤلف این لغت نامه (مرحوم دهخدا) بدین نکته توجه کرد و آن را یاء نقل رؤیا نامید. این یاءبه معنی (کأن ّ) است که عرب درگاه نقل خوابی آورد: فبات متوسداً حجراً فرای فیمایری النائم کان سلماً منصوباً الی باب السماء عندِ رأسه . (کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی ). و مرحوم بهار گوید: این یاء در فارسی به معنی گویا و توگفتی و نظیر آن است و به همه ازمنه متصل میشود و تا قرن ششم در نظم و نثر الحاق آن را به آخر افعال مراعات میکرده اند. ولی در قرن هفتم و هشتم رعایت آن از میان رفته و خواجه حافظ جایی آن را آورده و جائی نیاورده است و آنجا که آورده چنین است :
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی .
و آنجا که نیاورده است :
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
(سبک شناسی ج 1 ص 347).
و اینک شواهد آن :
به بوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من ورزکار.
ابوشکور.
چنین دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی فراز آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز به آیین کاوس کی .
فردوسی .
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی .
فردوسی .
چو آن چهره ٔ خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی .
فردوسی .
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان .
فردوسی .
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزه ٔگاورنگ
یکایک همان گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه .
فردوسی .
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
بر او راه پیکار بسته شدی
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی .
اباوی (نوشیروان ) برآن گاه آرام و ناز...
نشستی و می خوردن آراستی
می از جام نوشیروان خواستی .
فردوسی .
زبان را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی .
فردوسی .
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و شادان شدندی برم
نهادندی آن تاج زر بر سرم .
فردوسی .
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی به دست .
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی .
فردوسی .
سیاووش را دیدم این دم به خواب
درخشان تر از ماه و از آفتاب
که گفتی مرا چند خسبی بپای
به جشن جهاندار کیخسرو آی .
فردوسی .
کنون در خواب دیدم ماه رویش
جهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت مشک آلود گفتی .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
به خواب دیدم که من به زمین غوربودمی و بسیار طاوس و خروس بودی ، من ایشان را میگرفتمی و در زیر قبای خویش میکردمی و ایشان همی پریدندی و می غلطیدندی . (تاریخ بیهقی ). شبی فرعون در خواب دیدکه آتشی از بیت المقدس برآمدی عظیم و گردسرای فرعون را گرفتی و در سرای اوفتادی و سراهای او بسوختی و درسراهای قبطیان افتادی و بسوختی و بنی اسرائیل را هیچ گزندی نکردی . (تفسیرابوالفتوح رازی ). و از آن خوابها یکی آن بود که جمله ٔ جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندرآمدی ولیکن او را نگین نبودی . (نوروزنامه ).
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی .
نظامی .
به خواب دوش چنان دیدمی به وقت خیال
که آمدی بر من آن غزلسرای غزال
به ناز دربرم آوردی و مرا دیدی
ز مویه گشته چو موی و ز ناله گشته چونال
ز مهر گرم شدی در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته محال .
نجیب الدین جرفادقانی .
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست .
سعدی .
شبی در واقعه ای دیدمی که به حمامی رفتمی .
نظام قاری (ایوان البسه ).
|| صاحب قصص الانبیاء و نیز انیس الطالبین در نقل رؤیا بجای الحاق یاء به آخر فعل ، (می ) به اول آن افزوده اند : موسی در آنجا به خواب رفت و به خواب میدید (به جای دیدی ) اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی ) عصا اژدها میگردد (به جای گرددی ) و درآن وادی به جنگ مشغول میگردد (بجای گرددی ). (قصص الانبیاء). شبی به خواب دیدم که ... از آن بزرگ به تضرع ومسکنت التماس مینمایم و میگویم ... آن بزرگ مرا میگویند. (بجای گویدی ) (انیس الطالبین بخاری ).
4- در جمله های انشائی که شرط را باشد یائی به آخر فعل ملحق شود که آن را یاء شرطی نامند این یاء به آخر مضارع و فعل رابطه (است ) هم ملحق گردد و به آخر صیغه ٔ مفرد مخاطب هم می پیوندد. و بعضی شعرای متأخر در الحاق یاء شرطی به (است ) و (نیست ) قواعدی را که استادان گذشته مراعات میکرده اند ملحوظ نداشته اند. چه پیش از فعل شرطی باید ادات شرط را مانند اگر. ار. ور. وگر. گر. چون . چو. و مانند اینها در ابتدای جمله بیاید ولی شعرای یاد کرده یاء را به آخر (است ) ملحق کرده اند بی آنکه از ادوات مذکور در جمله باشد : و شمس قیس رازی ذیل (حرف شرط و جزا) آرد: و آن یائی است ملینه که در اواخر افعال معنی شرط و جزا دهد چنانکه اگر بخواستی بدادمی . اگر بفروختی بخریدمی . (المعجم چ طهران ص 187) :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه .
شهید بلخی .
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زود غرس .
رودکی .
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندربه چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی .
رودکی .
گفت این کار جرجیس است جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). جرجیس بازرگانی کردی ... چون سال برآمدی شمار اصل خواسته ٔ خویش برگرفتی و سود کرد همه به درویشان دادی ... و گفتی اگر از بهر صدقه نیستی من خواسته نخواستمی . (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). ملک گفت اگر چنین است که تو میگوئی باید که کار تو از این بهترستی . (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ترا زلف معقرب نیستی .
دقیقی .
اگر مهر با کین نیامیزدی
ستاره ز خشمش فرو ریزدی .
فردوسی .
شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی .
(منسوب به فردوسی ).
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی .
عنصری .
اگرنه آنستی که امیرجعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه ٔ جهان گرفتستی . (تاریخ سیستان ). اگر توقف کردمی ... اثر بزرگ این خاندان مدروس گشتی . (تاریخ بیهقی ). اگر شایسته ٔ شغلی بدان نامداری نبودی (آسفتگین ) نفرمودی . (تاریخ بیهقی ). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی ... جفت ... ننگریستی . (تاریخ بیهقی ). اگر توقف کردمی ... تا ایشان بدین شغل پردازندی بودی که نپرداختندی . (تاریخ بیهقی ). به درگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگرنه بازگردم . (تاریخ بیهقی ). و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم . (تاریخ بیهقی ).
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی .
ناصرخسرو.
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مرده به شادیستی .
ناصرخسرو.
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی .
ناصرخسرو.
دلم از تو به همه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی .
ناصرخسرو.
گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند ترا عمر بودستی و عمار.
ناصرخسرو.
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش .
ناصرخسرو.
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام .
ناصرخسرو.
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی داناهادیستی .
ناصرخسرو.
گر تو بدانستیی که فضل توبرخر
چیست کجا مانده ای نژند و شکمخوار.
ناصرخسرو.
گر تو تن خود را بشناسییی
نیز ترا بهتر از آن چیستی .
ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی .
ناصرخسرو.
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نام آور.
ناصرخسرو.
اگر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم .
ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی راز تفکر
نفرین کندی هرکس برآزر بتگر.
ناصرخسرو.
چون سوی عبداﷲ خطیب آمد او را ملامت نمود وروی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی ...ترا امروز مالشی دادمی . (نوروزنامه ). اگر من خود راجرمی شناسمی در تدارک غلو و التماس ننمایمی . (کلیله و دمنه ). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فائدتی باشد... یک ساعت بترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی . (کلیله و دمنه ).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر به خلاب .
سوزنی .
اگر او آدمیستی زان سر
بیگنه بیندی عقاب وعذاب .
سوزنی .
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.
سوزنی .
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی
به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی .
خاقانی .
و اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتییی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتاده یی . (سندبادنامه ص 127).
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی از این بام .
نظامی .
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می بخشی به محتاج .
نظامی .
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی .
مولوی .
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان .
مولوی .
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن .
مولوی .
گر حجاب از جانها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی .
مولوی .
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا.
مولوی .
اگر دوست با خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی .
سعدی .
گرآنها که میگفتمی کردمی
نکو سیرت و پارسا بودمی .
سعدی .
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.
سعدی .
گرآن ساقی که مستانراست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو می بر دست خماران .
سعدی .
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
ورنه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری .
سعدی .
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی .
سعدی .
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار.
سعدی .
5- دیگر از یاهای ملحق به فعل یاء شرطی است که برتردید و شک دلالت کند و پیش از آن الفاظی از قبیل چون ، چو، گویی ، پنداری و گوئیا آرند. علاوه بر تردید رایحه ای از تشبیه نیز در آن باشد :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گوئی سحابستی و می قطره ٔ سحابستی
طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی .
رودکی .
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
معروفی .
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی .
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی .
ناصرخسرو.
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی .
ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی .
ناصرخسرو.
رنگ نیابی همی از علم وبوی
گویی نه چشم و نه بینیستی .
روی نیاری به سوی شهر علم
گویی مسکنت به وادیستی .
ناصرخسرو.
گوییی هست کف واهب او
قهرمان خزانه ٔ وهاب .
سوزنی .
دارد شره جودبر آن گونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته .
سوزنی (دیوان ص 278 چ شاه حسینی ).
تعالی اﷲ چه روی است این که گوئی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز حسنش در نقابستی .
سعدی .
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
بهش باز آمدی مجنون اگر مست شرابستی .
سعدی .
6- مرحوم بهار نوعی یاء در شواهدی آورده و آن را (یاء مطیعی یا انشائی غیرشرطی ) نامیده است با چند مثال : و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان یک روز شراب همی خورد گفت همه نعمتی ما را هست امابایستی که امیر باجعفر را بدیدیمی اکنون که نیست باری یاد او گیریم . (تاریخ سیستان ص 316). که یاء اول یاء استمراری و یاء «بایستی » و «بدیدیمی » یاء مطیعی است یعنی می بایست ببینم و این یاء بین یاء استمراری و یاء تمنی است . مثال دیگر از تذکرةالاولیاء: بار دیگر بساخت و نزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی (یعنی بخورد)، مثال دیگر: آن را برداشت و جائی نیافت که بنهادی (یعنی بنهد باصطلاح امروز). (سبک شناسی ج 2 ص 347). خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بروی منت نهادی . (تاریخ بیهقی ). نگذاشتی که کس ... وی را یاری دادندی . (تاریخ بیهقی ).
هدیه ٔ پای تو زر بایستی
رشوه ٔ رای تو زر بایستی ...
خاقانی .
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمه ٔ دجله میان جگرم بایستی .
خاقانی .
7- و گاه باشد که یاء و «می » یا «همی » در یک فعل جمع آیند و هیچ یک از ادات و علامات شرط و ترجی و تمنی و دعا و تردید هم در جمله نباشد ظاهراً اینگونه یاءاگر به مفرد غایب ماضی پیوندد توان گفت ضمیر غیاب است در برابر ضمیر خطاب که به مفرد مخاطب پیوندد و شاید بسبب اینکه یاء غیاب مجهول است رفته رفته در کتابت هم از میان رفته است لیکن اگر به صیغه ای ملحق شود که ضمیر متصل دارند مانند متکلم و غیر آن در آن هنگام یاء را توان برای تأکید استمرار یا زایده دانست :
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خود همی خوردمی .
ابوشکور.
با خویشتن صد و سی تن طاوس ... آورده بود در گنبد بچه می آوردندی . (تاریخ بیهقی ).
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش .
ناصرخسرو.
احمق پرستدی و همی ابله
قلب است قلب سکه ٔ بازارش .
ناصرخسرو.
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم .
ناصرخسرو.
پس مرد را می آوردی و هر دو کتف او به هم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقه در هر دو سوراخ کتف او میکشیدی . (فارسنامه ابن البلخی ص 68). پیوسته بر کسی بهانه جستی تا مال او میستدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 74). تا از همه ٔ جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی و برحسب آن تدبیر کارها میکردی . (فارسنامه ابن البلخی ص 93). و پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی . (فارسنامه ابن البلخی ص 98).
زهره ات ندرید تا زان زهره ات
میرسیدی در دو عالم بهره ات .
مولوی .
هرکسی تدبیر و رائی میزدی
هرکسی در خون هر یک میشدی .
مولوی .
او جواب خویش بگرفتی از او
وز سوءالش می نبردی غیر بو.
مولوی .
بهر صیدی میشدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت .
مولوی .
هر طرف اندر پی آن مرد کار
میشدی پرسان او دیوانه وار.
مولوی .
8- دیگر از انواع یاهای ملحق به فعل ، یائی است که به فعل دعا ملحق می شود :
گرفته بادی مشکین دو زلف دوست به دست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم .
فرخی .
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایه ٔ تو شاد و تو در سایه ٔ یزدان .
فرخی .
زیادی خرم وخرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن .
منوچهری .
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عزی به جهانخواری .
منوچهری .
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بر او خدایا رحمت کنی به فضل عمیم .
سوزنی .
خداوندمن عصمةالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی .
انوری .
|| در شواهدی که ذیلاً نقل می شود نوع یاء مشخص نیست ولی از آنجا که به کاربرندگان این شواهد کسانی نیستند که مانندمتأخران این یاها را در غیرموقع خود به کار برند احتمال می توان داد که لهجه ٔ خاص باشد و یا به هرحال قدما موارد استعمال آنها را می شناخته اند و برای اینکه باب تحقیق مفتوح ماند جداگانه آورده شد :
چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی و چون سخن گویند من بشنودمی . (تاریخ بیهقی ). بزرگان ... در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی . (تاریخ بیهقی ). دروقت ساخته باسواری انبوه پذیره ٔ بنه آوردی و همه بنه پاک غارت کندی . (تاریخ بیهقی ).
در میان اهل دنیا حق نماندستی ولیک
مؤمنان اهل بیت اندر میانند ای رسول .
ناصرخسرو.
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن .
سوزنی .
نه خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی .
عطار.
ابدالها :
> حرف «ی » در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن .
> مقابل با همزه ٔ مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی ):
ارنداغ = یرنداغ .
اغناق = یغناق .
اکدش = یکدش .
> در افعال مبدو به همزه ٔ مفتوح و مضموم ،هنگام الحاق «ب » یا حرف نفی «ن » و حرف نهی «م » پس از حروف مزبور و پیش از فعل ، «ی » بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن . میاموز. میاور. بیاورده ام . بیاسودی . بیارامیده . بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای .
فردوسی .
نوادر و عجایب بود که ... همه بیاورده ام به جای خویش . (تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی [ امیر محمد ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده . (تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ).
نشانه ٔ بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگررا همی بیوبارند.
ناصرخسرو.
گربدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال .
ناصرخسرو.
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.
ناصرخسرو.
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش .
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 337).
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش .
ناصرخسرو.
> بدل از «الف » آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن . (در برخی لهجه ها).
> به «و» بدل شود :
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن .
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن :
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.
کسائی (از المعجم ص 228).
ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.
ناصرخسرو.
> گاه به «ت » متقابل واقع شود:
خدای = خداة
> نیز متقابل «ج » آید:
جاری = یاری .
جبغو = یبغو.
جربوز =یربوز.
جغرات = یغرات .
دجله = دیله .
> بدل «ج » آید:
جوانویه = یوانویه .
> گاه با «چ » متقابل آید:
ماچه = مایه . (ماده ).
> گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی .
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس )
ماده = مایه :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع وخوی اندر.
دقیقی .
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی .
> گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین :
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین .
سنائی .
> به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
> به «ک » تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
> بدل «گ » آید:
آذرگون = آذریون .
زرگون = زریون .
هماگون = همایون .
> به «ل » تبدیل شود:
نای = نال .
بنیاد = بنلاد :
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است .
فرالاوی (از فرهنگ اسدی ).
چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.
شیخ روزبهان (از آنندراج ).
> بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه .
بودن = بیدن .
رهاوی = رهائی . (نام مقامی از موسیقی ).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).
> بدل از «هَ» آید:
برناه = برنای .
خداه = خدای .
خوه = خوی (عرق ).
دومادره = دومادری .
راه = رای .
راهگان = رایگان .
روهنده = روینده .
فربه = فربی :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست باﷲ مار نیست .
ناصرخسرو.
لاغر از آن نمی شود چون بره ٔ دومادری .
خاقانی .
> در عربی بدل همزه ٔ مفتوحه آید:
ابرین = یبرین .
ابنم = یبنم .
اثرب = یثرب .
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی .
ازانی = یزنی .
اذبل = یزبل .
اشب = یشب .
اسار = یسار.
الل = یلل .
الملم = یلملم .
النجوج = یلنجوج .
اهاب = هیاب .
ثوب ادی = ثوب یدی .
> بدل «ث » آید:
ثالی = ثالث . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل «ج » آید:
تیصیص = تجصیص .
جثیات = جشجات .
شیرة = شجرة.
خَرَج معی = خرج معج .
> بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
> بدل «ص » آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری .
> بدل «ک » آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
> بدل «ل » آید:
املیت = امللت . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> بدل از «م » آید:
دیاس = دماس .
> بدل از «ن » آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج 10 ص 461).
>به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ .
> بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوة الاباﷲ = لاحول و لاقوة...
> بدل از «هَ» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته . (تاج العروس ج 10 ص 461).
> در اماله «الف » به «ی » بدل شود:
حساب = حسیب .
سلاح = سلیح .
رجوع به «یاء» اماله شود.
>«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد به «ه » مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که ) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که ) ز پا افتادی
#
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به ) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام .
محمدبن وصیف .
یعنی به ابویوسف ... وشما را بی (= به ) خدای خواند که شما او را نشناسید.(تاریخ سیستان )، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است »کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.
ناصرخسرو.
|| «ی » در فارسی اقسامی دارد:
1 - «ی » اصلی و «ی » وصلی :
اصلی چون «یاء» درگیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آیدو معانی گوناگونی را افاده کند.
2 - «ی » معروف و «ی » مجهول : هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی ، گاه معروف است و گاه مجهول . «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون : تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسره ٔ ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون : تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی » که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون : دَیر. کَی . مَی . رَی و جز آن . لهجه ٔ «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است وشاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجه ٔ محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء»معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول . «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند . صاحب المعجم گوید: کسره ٔ ماقبل «ی » دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه . مشبعه چنانکه کسره ٔ نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسره ٔ مشبعه را مکسور معروف و به کسره ٔ ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحه ٔ 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسورمعروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهرآنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات مماله ٔ عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است :
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
زخلق سرزنشم باشد از خدای عتیب .
-انتهی . و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده : 1- یاء مفرد مخاطب حاضر . 2- یای لیاقت . 3- یای مصدری . 4- یای نسبت . 5- یای تعظیم و حشمت . 6- یای تعجب . 7- یای اثبات صفت . و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است : 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت . 3- یای تعظیم وتمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت . 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است ». 6- باز هم نوعی زاید . 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب . و صاحب آنندراج آرد: ... عراقیان در محاوره ، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی ... و برای نسبت ، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی ... و یای لیاقت ، چون گذشتنی ...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی ، چون : ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی . و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... ودر کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسره ٔ اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته ... «یاء» معروف بر چند قسم است : نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی ... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است ... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط وجزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی .
انواع «یا»های معروف :
1 - «ی » خطاب ، این «ی » به آخر افعال و رابطه ٔ جمله ها درآید و یکی ازشش ضمیر متصل فاعلی یعنی م . ی . د. یم . ید. ند. باشدکه بجز به افعال و رابطه ٔ فعل به کلمه ٔ دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطه ٔ «است » بدین صورت باشد «استی » ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای ،ئی » درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل : من . تو. او... چنین باشد: «توئی » یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم »، هم مخفف من استم یا من هستم است . صاحب المعجم آن را حرف ضمیر ورابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی . تو توانگری - انتهی . و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه :
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی .
- انتهی . صاحب براهین العجم این «ی » را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است :
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی .
و سپس گوید این «ی » به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود ، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی . و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی » از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی ، یعنی طفل هستی - انتهی . در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف » و«واو» و «های » غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی ، تو خوش خوئی ، تو تشنه ای ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی » متصل کنند چون :
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 462).
یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده : مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است :
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه .
فرالاوی .
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای .
دقیقی .
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای .
دقیقی .
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی .
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای باره ٔ همایون شبدیز یارشی .
دقیقی .
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش .
طاهر فضل .
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .
خسروی .
اگر باره ٔ آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای .
فردوسی .
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.
فردوسی .
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی .
فردوسی .
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فره ٔ ایزدی .
فردوسی .
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی .
فردوسی .
ترا کردگار است پروردگار
توئی بنده ٔ کرده ٔ کردگار.
فردوسی .
کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین .
فردوسی .
سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی .
فردوسی .
گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی .
طیان .
ز آب دریا گفتی همی به گوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.
فرخی .
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف .
لبیبی .
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید.
عنصری .
بدو گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم .
عنصری (وامق و عذرا، ص 360).
به بر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و توشادی سخت .
عنصری .
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی .
عنصری .
اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). امروز تو خلیفت مائی . (تاریخ بیهقی ).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.
اسدی .
همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای .
اسدی (گرشاسبنامه ص 239).
بر توخندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.
ناصرخسرو.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی .
سوزنی .
توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی .
انوری .
ز نه فلک به جهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی .
سیف اسفرنگ .
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی .
مولوی .
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی .
سعدی .
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی .
سعدی .
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی .
سعدی .
گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
چون توانم که به هر جا بروم در نظری .
سعدی .
رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش .
سعدی .
آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی .
سعدی .
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست .
سعدی .
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری .
سعدی .
تو بزرگی و در آیینه ٔ کوچک ننمائی .
سعدی .
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی .
سعدی .
ماری تو که هر که را ببینی بزنی .
سعدی .
|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی . این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی وقابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم .
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتی که مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی . || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است . باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی . || اقسام «ی » در عربی : ی در عربی نیز بر چند گونه است : 1 - «یاء» تأنیث ؛ در افعال چون تکتبین و اکتبی ؛ و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی . 2 - «یاء» انکار یا استنکاربقول صاحب تهذیب چون بحسنیه ، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن ، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاءوقف ملحق سازند. 3 - حرف تذکار، چون قدی و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قوم ِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای . همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیه ٔ شریفه ٔ «و ما انتم بمصرخی » که اصل بمصرخینی است . گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست . این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی . و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی ، قدنی ، قطنی . و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است . 4 - «یاء» تثنیه ؛ چون رأیت الصالحین . [ ن ِ ] 5 - «یاء» جمع؛ چون : رأیت الصالحین [ ن َ ] . 6 - «یاء» محوله ؛ مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان » و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسره ٔ ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7 - یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8 - یاء فاصله ٔ میان ابنیة؛ مانند یاء صیقل و عیهرة و مانند اینها. 9 - یاء همزة خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئة. 10 - یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل . 11 - یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس :
اذا ما عد اربعة فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی .
12 - یاء ثعالی و ضفادی ، یعنی ثعالب و ضفادع : و لضفادی جمة نقانق . 13 - یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک » با اینکه در موضع جزم است حذف نشده . 14 - یاء جزم مرسل ؛ چون : اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15 - یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی اﷲ که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است . 16 - یاء تعایی ؛ چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان . 17 - یاء صله در قوافی ؛ مانند: یا دار میة بالعلیاء فالسندی که کسره ٔ دال به یاء تبدیل شده . خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی .
که نضال ، نیضال شده و در این مصراع : علی عجل منی اطأطی ٔ شیمالی که شمالی ، شیمالی شده است . (از تاج العروس ) (لسان العرب ). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی ، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند و آنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 699).
نگارا برمن بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.
حافظ.
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیعالعمر فی مرعی حماکم
حماک اﷲ یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک اﷲ من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق .
حافظ.
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی .
حافظ.
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیرقدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی .
حافظ.
احمداﷲ علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی .
حافظ.
|| «ی » نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون : لبنانی . قواعد الحاق ِ یاء نسبت : اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ،فَخذی و مَلک ، مَلکی . و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق ، مشرقی و در مغرب ، مغربی . اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصرة، ناصری . و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1 - اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت ، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی ، فتوی . 2 - اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی ، مرموی ، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی ، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی ، ذفری . و قلب آن به واو نیز جایز است : حُبلوی ،ذفروی . لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون : طوباوی و دنیاوی . 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون : بَرَدی ̍، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی ، مُصطفی ّ. ودر نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون : مصطفوی . در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است : 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون : قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی . 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی ، و سمائی وسماوی هر دو جایز است . ولی در کلمه ٔ شاء بجز شاوی شنیده نشده است . الحاق یاء نسبت به اسم منقوص : 1- اگریاء منقوص در مرتبه ٔ سوم اسم باشد به واو قلب شود وماقبل واو مفتوح گردد، چون : عمی ، عموی . 2 - و اگر در مرتبه ٔ چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض ، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون : قاضوی و ماضوی . 3- اگر یاء در مرتبه ٔ پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که درنسبت : مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل : اگر وزن فعیل صحیح الاَّخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون : مسیح ، صلیب و حدید که در نسبت : مسیحی ، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنی ّ و علی ّ که غَنوی ّ و عَلوی ّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیلة: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون : مدینة، مَدنی ؛ فریضة، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعی ّ و سلیقی ّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون : طویلة و عزیزة که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیلة: کلیه ٔ قواعدی که درباره ٔ فعیل و فَعیلة آوردیم ، نسبت ِ به فُعیل و فُعیلة نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصی ّ و قُلیل و اُمَیمة. که در نسبت ، عُقیلی و قُصوی ّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون : قلنسوه و ترقوة که در نسبت قلنسی ّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدوی ّ؛ دلو، دلوی . قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشددة:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشددة بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریة که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَی ّ، حَیوی ّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت به همان واو بازگردد چون طی ّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده :
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن ، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون : اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی ، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی . و در ابنة، ابنی و بنوی هردو روا باشد. 2- در کلمات : ید و دم ، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشدبه واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی . و هم الحاق یاءنسبت به همین صورت کلمه جایز است ، چون : دمی و یدی . و اگر بجای محذوف ، همزه ٔ وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم ، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه ، چون : أبنی و اسمی . و هرگاه عوض محذوف ، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنة و لغة، سنوی و لغوی و زنة و صلة وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین ، عراقی و مُسلمین ، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون : اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین . لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یامفرد آنها از لفظ دیگری است چون : مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امراءة در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی ، عبادیدی ، مخاطری ، مناجذی ، نسائی . || گروهی از صرفیون الحاق َ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکة و ملوک و کنائس گویند: ملائکی ، ملوکی ، کنائسی . لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزله ٔ آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون : انبار، انباری ؛ انصار، انصاری ؛ اهواز، اهوازی . در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک ، بعلی و در معدیکرب ، معدوی ّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امروءالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون : اشهلی ّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف . لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزله ٔ ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی ، وادی آشی و عین حوری . || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه درنسبت به تَاءَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَاءَبَّطی ّ و ذری ّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت برخلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم :
اسم منسوب
اصل
________________-
________
اُموی ّ
اُمیة
أنافی ّ
انف کبیر
بَحرانی ّ
بحرین
بَدوی ّ
بادیة
بهرانی ّ
بهراء
تهامی و تهام
تِهامة
تَیملی
تَیم اللات
ثَقفی ّ
ثقیف
جُذمی ّ
جَذیمة
جَلولی ّ
جَلولاء
جَمانی ّ
جمة عظیمة
حُبلی ّ
بنی الحبلی
حَرمی ّ
حَرمین (مکه و مدینه )
حَروری ّ
حَروراء
حَضرمی ّ
حضرموت
خُزینی
خُزینة
دارانی ّ
داریاً
دَهری ّ
دَهر
دَیرانی ّ
دَیر
رازی ّ
ری
رامی ّ
رام هرمز
رَبانی ّ
رب ّ
رُبی ّ
رباب
رُدینی ّ
رُدینة
رَقبانی ّ
رَقبه عظیمة
رُوحانی
رُوح
رَوحانی ّ
رَوحاء
سُلمی
سُلیم
سُلیمی ّ
سُلیمة الازد
سَلیمی ّ
سَلیمة
سهلی ّ
سَهل
شَآم
الشأم
شعرانی ّ
شعر کثیر
شَنئی ّ
شنوءة
صدرانی ّ
صدر کبیر
صَنعانی ّ
صَنعاء
طائی
طَی
طبرخزی
طبرستان و خوارزم
طبیعی
طبیعة
عَبدری ّ
عبدالدار
عَبدلی ّ
عبداﷲ
عَبدی ّ
بنی عبیدة
عَبشمی ّ
عبدشمس
عَبقسی ّ
عبدقیس
عُمیری ّ
عُمیرة کلب
فرهودی ّ
فراهید
فقمی
فقیم کنانة
قُرشی ّ
قُریش
قُومی ّ
قُویم
کُنتی ّ
کُنت ٌ
لحیانی ّ
لحیة عظیمة
مَرقسی
امروءالقیس
مروزی ّ
مرو شاهجان
مُلحی ّ
مُلیح خزاعة
نُباطی ّ
نَباط انباط
نَصرانی ّ
ناصره
هاجری ّ
هَجر
هَذلی ّ
هُذیل
یمانی
یمن
و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان :
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی .
ناصرخسرو.
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی .
ناصرخسرو.
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی .
ناصرخسرو.
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضائی .
ناصرخسرو.
شوراب ز قعر تیره ٔ دریا
چون پاک شود شود سمائی .
ناصرخسرو.
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی .
ناصرخسرو.
تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی .
ناصرخسرو.
مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی .
ناصرخسرو.
مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی .
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی ...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 934).
سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم .
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی ...
به هفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی .
خاقانی .
ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی .
سعدی .
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی ...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک اﷲ از آن کارساز ربانی .
حافظ.
تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی .
حافظ.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی .
حافظ.
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصه ٔ عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی .
حافظ.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست .
حافظ.
برای آگاهی از یاءنسبت در فارسی رجوع به فقره ٔ بعد شود.
جوی باز دارد بلائی درشت
عصائی شنیدم که عوجی بکشت .
سعدی .
عصاو عوج هر دو معرفه اند و یاء حتماً از برای وحدت است چه تنکیر منافی تعریف است . (از نهج الادب ص 488). در اشعار زیر یاء وحدت را میرساند :
پشیزی به از شهریاری چنین .
فردوسی .
چه روبه به پیشش چه درنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی .
نشستند سالی چنین سوکوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی .
بر اندیشه ٔ شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین .
فردوسی .
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه .
منوچهری .
ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد. (تاریخ بیهقی ). ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری مطیع است . (تاریخ بیهقی ). و نقد ایشان (یزدیها) رازر امیری گویند که سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد.(فارسنامه ٔابن البلخی ص 122). دو درم سنگ بوره و درم سنگی نمک هندو... و هر شب بوقت خواب درم سنگی تا مثقالی بخورند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). پادشاهی آزرمیدخت پرویز شش ماه بود و بعضی سالی و چهارماه گویند. (مجمل التواریخ ). خلافت ولیدبن یزید یکسال و دو ماه و دو روز بود و به دیگر روایت سالی و ششماه . (مجمل التواریخ ).
ای که قصدهلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری .
سعدی .
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.
سعدی .
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک .
سعدی .
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی ... ص فرستاد. سالی در دیار عرب بود. (گلستان چ یوسفی ص 110).
وه که به یکبار پراکنده شد.
آنچه به عمری بدم اندوخته .
سعدی (کلیات چ مصفا ص 561).
قطره ٔ آبی نخورد ماکیان
تا نکند سر بسوی آسمان .
امیرخسرو دهلوی .
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست .
حافظ.
بیا که خرقه ٔ من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی .
حافظ.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
|| گاه باشد که در الفاظی از یاء معنی نکره و وحدت هر دو مفهوم شودچنانکه گوئیم مردی آمد هم تنکیر را رساند و هم وحدت را :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت .
رودکی .
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو برگمار.
ابوشکور.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
فردوسی .
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی .
به آورد گه رفت چون پیل مست
پلنگی به زیر اژدهائی به دست .
فردوسی .
کمندی و گرزی و نیزه به دست
به اسب تکاور روان برنشست .
فردوسی .
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان .
فردوسی .
پرستنده ای سوی دربنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید.
عنصری .
حفص بن عمر بن ترکه رفته بود و بجائی اندر نهان شده . (تاریخ سیستان ص 157). روزگاری آنجا بود. (تاریخ سیستان ).
مرا اندر سپاهان بود کاری
دراین کارم همیشه روزگاری .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
و هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را به چشم عبرت در این باید نگریست . (تاریخ بیهقی ). آن ناصح که دروغ است چون او ناصحی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی ). قراتگین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت . (تاریخ بیهقی ). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... و در این آخرها که لختی مزاج او بگشت ... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی ). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را باز گردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است .(تاریخ بیهقی ). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختهاو در این تاریخ بیاورده ام . (تاریخ بیهقی ). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم . (تاریخ بیهقی )... سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت ... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری ببرد. (تاریخ بیهقی ). مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی ). اگر فالعیاذباﷲ در میان مکاشفتی به پای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). اگر آنچه مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت . (تاریخ بیهقی ). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است . (تاریخ بیهقی ). مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی ). چون رکاب عالی ... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد کرده شود. (تاریخ بیهقی ). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی (اسفتکین ) نفرمودی (محمود). (تاریخ بیهقی ). و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی ). با وی (علی تکین ) نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد. (تاریخ بیهقی ). امیر حرکت کرد بر جانب بلخ با حشمتی سخت تمام . (تاریخ بیهقی ). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). آن معتمد به شتاب برفت پس به مدتی دراز به شتاب بیامد. (تاریخ بیهقی ). و طرفه آن بود که از عراق گروهی با خویشتن بیاورده بودند و ایشان را میخواستند که بر وی استاده برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی ). این گروهی مردم که گرد وی درآمده اند. (تاریخ بیهقی ). این نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان . (تاریخ بیهقی ). چون کارها به مراد گردد ولایتی سخت با نام که بر این جانب است آن به نام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی ). کسان حاجب بکتگین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است . (تاریخ بیهقی ). و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود چون او این کار را سزاوارتر از وی . (تاریخ بیهقی ). او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. (تاریخ بیهقی ).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
اگر از کسی گناهی و تقصیری آمد بزودی تأدیب نفرمودندی . (نوروزنامه ).
مدتی این مثنوی تأخیر شد.
مولوی .
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام .
مولوی .
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبائی
ندارم از همه عالم جز این تمنائی .
سعدی .
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند...
سعدی .
افتاد بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
او شهریاری من خاک راهی
او پادشاهی من بینوائی
بالابلندی گیسوکمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی .
عبید زاکانی .
|| در الحاق یاء نکره و وحدت به آخر ترکیب توصیفی یاء را توان بصفت ملحق کرد :
خاصه مرغ مرده ای پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای .
مولوی .
و در تداول امروز هم این شیوه معمول باشد و هم توان یاء را به آخر موصوف آورد چنانکه قدماء این روش بیشتر استعمال میکردند. || حذف موصوف و الحاق یاء به آخر صفت نیز روا باشد : عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام خوردی . (گلستان ). رنجوری را گفتند که دلت چه میخواهد. (گلستان ). جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. (گلستان ). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی . (گلستان ).
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی .
حافظ.
|| در عدد ومعدود نیز (نیز در عدد و صفت مبهم ) متقدمان یاء را به آخر معدود (و صفت مبهم ) که بر عدد مقدم آید ملحق میکردند :
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.
فردوسی .
سواری صد نزدیک امیر احمد آمدند و مردم بسیارجمع شدند مردی پنج هزار. (تاریخ سیستان ). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی ). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی ). روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ). مگر اینان را کلمه ای چند از حکمت و موعظت بگوی ... با تنی چند از خاصان در شکارگاهی از عمارت دور افتاد. (گلستان سعدی ). || و حافظ یاء را به آخر معدود مؤخر از عدد بر شیوه ٔ امروز آورده :
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه ٔ چمنی .
|| در عطف چند کلمه بر یکدیگر معمولاً یاء را به آخرین معطوف پیوندند؛ فلان اسم و رسمی دارد :
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوه ٔ وصالت ما و خیال و خوابی .
حافظ.
|| ولی قدما گاه یاء را به آخر همه ٔ کلمات معطوف هم ملحق می کردند : هفتاد و اند تن به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی ).
فراغتی و کتابی و گوشه ٔ چمنی .
حافظ.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی .
خفاف .
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری .
اسکافی .
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم .
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبداﷲ مجرم است از دوستان .(خواجه عبداﷲ انصاری ).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی ...
سوزنی .
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه .
مولوی .
اما حضرت مخدومی مرحومی در روضةالصفا این روایت را تضعیف کرده . (حبیب السیر چ طهران ص 369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که می نوشتند: نورچشمی ؛ فرزندی ؛ قبله گاهی ؛ استادی ؛ والده مقامی ؛ خداوندگاری و غیره . و معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثردوره ٔ صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است : از خدمت ارشادپناهی خواجه علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین نوراﷲ مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری ).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحه ٔ رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرورا.
صائب .
|| صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است . و صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی علامه و فهامه ، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده ... و این یاء درعربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به معنی بسیار ذکی . و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی ، یعنی بسیار پادشاه بزرگ . و شهنشاهی ، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان . - انتهی : علامی و فهامی (مراد میرزا ابوالفضل است ) در آئین اکبری نوشته ... (تتمه ٔ برهان ). در وقت عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمه ٔ برهان ). || و در تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون : حسنی آمده بود. مردی آخر آمد. || و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی ! نازی ! حیوانی ! دودولی ! بزی ! بخت کوری . نورچشمی : تره به تخمش میکشد حسنی به بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری ! || و گاه معنی زمان و ظرف افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر).
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی .
ناصرخسرو.
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی می کند.
سعدی .
|| ظاهراً در تداول بین فلان و فلانی فرقی هست درفلان نوعی ابهام مندرج است اما اگر به کسی بگویید: «از قول من به آن آقا بگویید فلانی با شما کار دارد» ابهام از میان می رود. پس اعتراض ملا ابوالبرکات منیر بر این لفظ که در این شعر محمد عرفی واقع شده از عدم اعتنا بود :
به عهد جلوه ٔ حسن کلام من اندوخت
قبول شاهد نظم کلام نقصانی
مفرحی که من از بهر روح ساز دهم
نه انوری دهد و نی فلان نه بهمانی .
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
... نگویم فلانی و یا با همانی .
علی بن حسن باخرزی .
اگر نه لازمه ٔ ذات دشمنت بودی
به کسر نیز ندادی خدای نقصانی .
حیاتی گیلانی .
یافته از تو با هزاران لطف
خلعت و نورهانی و دیگران .
مسعودسعد (از فرهنگ رشیدی ج 2 ص 1423).
به هر ناسازیی در ساز و دل بر ناخوشی خوش کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی .
خاقانی .
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژده ٔ وصل تو ناگهان آورد.
کمال اسماعیل .
هر آن دقیقه که بر لفظ توگذر یابد
قوای سامعه حالی کند ستقبالش .
نجیب الدین جربادقانی .
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که میباشد و همخوابه ٔ کیست .
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغرشکرانه زدند
حافظ.
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
مژه ٔ سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او میندیش غلطی مکن نگارا .
حافظ.
نسبت دشمن ببین از خود که در کاشانه سیل
گر تراب چشم خود باشد زبانی میکند.
محمدقلی سلیم .
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دوصد گرداب میباید گذشت .
صائب .
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی تا چند.
صائب .
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا.
صائب .
شب بزم اگر قحطی روغن است
چراغ پیاله ازو روشن است .
ملاطغرا.
در انتظاری اشک حنائی بودم
رسید وقت ز شوق نگار میگریم .
نورالدین ظهوری (از آنندراج ).
و در وسط کلمات نیز آرند چون :
کارگر و کاریگر و فلاسنگ و فلیاسنگ به معنی فلاخن
جهاندار بر تخت زر بار داد
به کاریگران رنج بسیار داد.
میرخسرو.
گلگر و گلیگر به هر دو کاف فارسی به معنی گلکار -انتهی .
و ظاهراً در کلمه «بسیاری » هم یا زاید است : غلامان ... بسیاری بکشتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی . (تاریخ بیهقی ). || در کلمات : زهی ، خهی ، عجبی ، بسی . اگر در بعضی از آنها یاء بدل از الف نباشد مانند (بسا. عجبا) زیاده بنظر میرسد:
مرغی است ولیکن عجبی مرغ ازیراک
خوردنش همه تار است رفتنش به منقار.
ناصرخسرو.
هرکه گرفته ست سر شاخ صبر
زین عجبی شاخ سلامت چن است .
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.
ناصرخسرو.
غاری است مر او را عجبی با در و دربند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار.
ناصرخسرو.
سحر کرشمه ٔ چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است .
حافظ.
همچنین یاء در کلمات گمانی و زیانی به معنی گمان و زیان زیاده باشد :
طاعت بگمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندش گر نشود راست گمانیش .
ناصرخسرو.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیلست و نه کثیر.
ناصرخسرو.
گر همی خفته گمانیت برد خفته ست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش .
ناصرخسرو.
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار.
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ طولانی و میانی هم گویا یاء زیاده است :
در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش .
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ نشانی هم اگر یاء بدل از (ه ) نباشد زیاده است :
گر نیست یخین چونکه چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش .
ناصرخسرو.
این نشانیها ترا بر وعده ٔ ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانه ٔ حکمت
سراست نهان دارش از مرد سبکسار.
ناصرخسرو.
و در کلمه ٔ (همگی ) ظاهراً یاء زینت را باشد. و صاحب المعجم یاء را در «ناگاهیان » زیاده شمرده و اصل آن را ناگاهان داند:
بساز مجلس و پیش من آر جام نبیذ
هلاک دوست بناگاهیان فراز رسید.
؟ (المعجم چ مدرس رضوی ص 235).
ویاء کلمه «پیشینیان » را نیز توان از این قبیل شمرد:
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
ظاهراً بنظر میرسد یاء در کلمه ٔ تازیان هم که فردوسی آن را آورده :
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار
زیاده باشد هر چند بعضی پنداشته اند چون صاحب برهان تازیان را به معنی تاخته تاخته و دوان دوان آورده از این رو یاء آن مبالغه و تکرار را رساند در صورتی که این معنی از «ان » علامت صفت بیان حالت مفهوم میشود نه از «یاء». || یاء جمع یا جماعت : صاحب آنندراج و بعضی از لغت نویسان دیگر هند یاء متصل به ضمیر جمع فارسی چون «یم » و «ید» را در الفاظی چون «گفتیم » و «گفتید» نیز غیر اصلی دانسته آن را به نام یاء جمع ضمن یاآت مجهول آورده اند و بنابراین فرض کلمه ٔ «گفتیم » مرکب از گفت و «ی » علامت جمع و «م » ضمیر متکلم باشد. و صاحب المعجم ذیل حرف وصل (در قافیه ) حرف جمع را هم از حروف وصل شمرده و این مثال را زیر عنوان «یاء جماعت » آورده است :
صنما تا به کف عشوه ٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بی خبریم .
(المعجم چ طهران ص 199 و 102).
|| و باز ذیل حروف رَوی ّ گوید: حرف ضمیر یا و دالی است که در آخر کلمه فایده ٔ ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آیید و میروید . || و ربط را نیز باشد چنانکه عالمید و توانگرید.
شمس قیس رازی آرد: و اما کلمات الفی چون دانا و زیبا و زرها چون اضافت کنند یائی بنویسند چنانکه دانای دهر و زیبای شهر و مالهای فلان از بهرآنکه علامت اضافت در این لغت کسره ٔ آخر کلمه ٔ مضاف است چون : مال من و حال روزگار و چون حرف آخرین کلمه ٔ مضاف الف باشد و الف قابل حرکت نیست هر آینه همزه ای یا یائی بیاید کی محل حرکت اضافت شود پس هر کلمه کی حرف آخرین آن هائی زیاده باشد چون بنده و آینده و رونده یا حرفی از حروف مّد ولین باشد چنانکه دانا و بینا و چنانکه کدو و بازو و چنانکه سی و بازی چون اضافت کنند البته حرفی درلفظ آید مکسور میان همزه و یاء و از این جهت آن را همزه ٔ ملینه خوانده ام چه مستمع آن به همزه نزدیکتر است که به یاء و در کلمات تازی چون ممدوده باشد چون علاء و بهاء علامت اضافت را اگر برمدی اقتصار کنند به صواب نزدیکتر باشد از بهر آنکه در کلمات ممدوده خود همزه ٔ اصلی هست و آن را حرکت میتوان داد چنانکه علاء دین و بهاء دولت اما در کلمات مقصوره چون قفا و عصا اگر بر همان قاعده ٔ اول یائی بنویسند تا محل حرکت گردد خطاء محض نباشد. (المعجم چ مدرس رضوی ص 312، 313).صاحب آنندراج آرد: هر کلمه ای که در آخر آن واو یا الف مده از حروف اصلی بود در حالت اضافت و توصیف یائی بر آن زیاده کنند و آن را در حالت تقطیع در شمار حروف درآرند چون پای کلنگ و جای تنگ و مینای گلاب و بوی شراب و صهبای ناب ... و نوعی است از یاکه محض برای اتمام کلمه زیاده کنند و قصد اضافت و توصیف را در آن هیچ مدخلی نباشد و این اکثر بعد از الف و واو مده واقع میشود چون : خدای . کبریای و قضای و پای و حیای و امثال آن :
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضاش برکندش چون چنار پای .
کمال اسماعیل .
... و عند الاضافة والتوصیف اکثر آن است که در آخر مضاف یاء زیاده میکنند برای احتمال کسره موصوف و مضاف و اگر گاهی احتمال کسره ای داشته باشد همان حرف مده را کسره دهند و این یاء نیارند چنانچه در این مصراع : در پهلو من نشسته آن شوخ . لیکن در کلمات ثنائیه دیده نمیشود چون : خو و مو و رو و امثال آن و گاهی بدون یاء نیز استعمال کنند و این بغایت کم است . - انتهی . این یاء هنگام الحاق الف ندا و علامت جمع (ها، ان ) و علامات فاعلی (نده - ان - الف ) به آخر کلمات مختوم به واو و الف نیز افزوده میشود: خدایا. دانایان . سخنگویان . جویها. جایها. گوینده . گویا. گویان . این یاء هنگامی که برای ظهور کسره ٔ مضاف یا موصوف آورده شود مکسور است و اگر از افزودن آن قصد اضافه و توصیف نباشد ساکن بود و هنگام اتصال به روابط (ام ، ات و اند) و ضمایر(م ، ت ، ش ) مفتوح شود، چون دوایم ، دوایت ، دوایش :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مُروای فرخنده ای .
رودکی .
سخنهای ایرانیان هرچه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود.
فردوسی .
رعایا و اعیان آن نواحی در هوای وی مطیع گشته . (تاریخ بیهقی ). ری از آن بما داده تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی را بر آنچه داریم اقتصار کنیم . (تاریخ بیهقی ). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی ). بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند. (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی ). حاجب فاضل ... اهل غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی ). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی ). آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم . (تاریخ بیهقی ).
سخن بشنو ز هر لفظ و هنرجوی
از آن سانی که خوش آید چنان گوی .
ناصرخسرو.
بر این نادانی عجزم ببخشای
مرا از فضل راه راست بنمای .
ناصرخسرو.
از اینهابگذر و یاری دگر جوی
رفیقان بزرگ نامور جوی .
ناصرخسرو.
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حشمتش .
ناصرخسرو.
همه گویی شریکان خدایند
وگر پرسی ندانند از کجایند.
ناصرخسرو.
دست و پایم خوش ببسته است این جهان پایبند
زیب و فرم پاک برده این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
بدیشان گفت کان موضع کجای است
که شیرین را بر آن میل و هوای است .
نظامی .
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخنگویان دهری .
نظامی .
یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین .
سعدی .
خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار.
سعدی .
به دوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدت از بهشت .
سعدی .
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرگویان صراحی به دست .
سعدی .
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی .
سعدی (بوستان ).
یکی گفتش از حلقه ٔ اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای .
سعدی .
امیر عدوبند کشورگشای
جوابش بگفت از سر علم و رای .
سعدی .
نرنجید از او حیدر نامجوی
بگفت ار توانی از این به بگوی .
سعدی .
نمرد آنکه ماند از پس وی به جای
پل و مسجد و خوان و مهمانسرای .
سعدی .
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش .
سعدی .
جز آن کس ندانم نکوگوی من
که روشن کند بر من آهوی من .
سعدی .
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم .
سعدی .
پسر چاوشان دید و تیغ و کمر
قباهای اطلس کمرهای زر.
سعدی .
برو آب گرم از لب جوی خور.
نه جلاب مرد ترشروی خور.
سعدی .
|| و در رسم الخط بعض کتب قدیم این یا را به شکل «ء» مینوشتند : و دریاء ساوه خشک شد... کرسیهاء زر نهاده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 96). و غنیمتهاء بی اندازه نزدیک هرمز فرستاد. (همان کتاب ص 99). و شرح آیین ها و ترتیب هاء او درازاست . (فارسنامه ص 93). || و در رسم الخط و املای قدیم برخی از کتابها «ی » عوض کسره ٔ اضافه آورده اند : دری شارستان بگشادند. (تاریخ سیستان ص 284). یعنی در شارستان . و نگاهبان به سری قلعه برآمد. (تاریخ سیستان ص 299). بجای به سرقلعه و هرکسی سری خویش همی گرفت . (تاریخ سیستان ص 279). بجای سرخویش .
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میرشهید و دشمنت ماکان باد.
(از تاریخ سیستان ص 324).
بجای سرِ کارتو.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت از دکان حلوائی .
و سپس گوید: یاء نسبت در اضافت در همه حال چون یای لیافت باشد یعنی در حال اضافه متحرک شود - انتهی :
هنر نزد ایرانیانست و بس
ندارندشیر ژیان را به کس .
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1945).
و صاحب آنندراج گوید: یاء معروف ... برای نسبت بود چون رومی و زنگی و بدین معنی مشترک است در چندین زبانها، غایتش در عربی مشدد باشد و در غیر آن مخفف . و مخفی نماند که ماقبل یای نسبت همیشه مکسور میباشد و لهذا در کلمه ای که حرف مده واقع شود عندالنسبة همزه یا واوی پیش از این یاء نیز می آورند برای احتمال کسر مذکور چون بیضاوی وسماوی و یکروئی و بدخوئی و گاهی همان حرف مدّه را به واو بدل کنند و بعد از وی یای نسبت درآورند چون هروی ... - انتهی . و اینک شواهدی از آن :
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگربخردی .
فردوسی .
همیتافت بر تخت شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سرو سهی .
فردوسی .
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاه
فردوسی .
بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. (تاریخ بیهقی ). دلهاء رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی ). با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه به خانه بردند و شهریان حق نیکو گزاردند. (تاریخ بیهقی ). استادم ... در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیب های محمودی چنانکه باید یگانه ٔ زمان شد. (تاریخ بیهقی ). تا جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی ). یکی به تازی سوی خلیفه و یکی به پارسی به قدرخان . (تاریخ بیهقی ) میخواستم وی (التونتاش ) را با خویشتن به بلخ بریم ... در مهمات ملکی در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم . (تاریخ بیهقی ) برکشیدن تقدیر ایزد ... پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی . (تاریخ بیهقی ). خدای تعالی واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست . (تاریخ بیهقی ).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حالت و پرسیدم بیمر.
ناصرخسرو.
صد بنده ٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سگزی و بغدادی و خانیش .
ناصرخسرو.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی .
ناصرخسرو.
ز عمر اینجهانی هرکه حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 21).
دانی چه بود مردم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی .
خیام .
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان .
مولوی .
پای استدلالیان چو بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
مولوی .
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی .
سعدی .
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب .
سعدی .
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است .
سعدی .
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی .
سعدی .
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی .
حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی .
حافظ.
توضیح : در نوشتن اگر یای نسبت بعد الف و واو واقع شود همزه ٔ مکسوره زائد قبل از یا آرند بجهت رفع اجتماع ساکنین چون کهربائی و عیسائی و صفائی و روئی موئی و گاهی الف را که آخر اسم باشد حذف کنند و همزه زائد نیارند چنانچه : در بخارا، بخاری و اگر یای نسبت بعد از های مختفی درآید در ینصورت قدما گاهی آن ها را در تلفظ به همزه مکسور بدل می کردند و یا در کتابت دخل نمی دادند و علامت همزه بالای ها می نوشتند، چنانچه جامه ٔ، بسته ٔ و بیضه ٔ و گاهی شکل یاء سلامت ماند چون سرمئی ... و چون به کلمه ای که آخر آن «الف » یا «هاء بدل از اعراب (غیرملفوظ)» و یا «یاء تحتانی » باشد، یاء نسبت ملحق کنند آن «الف » و «هاء» و «یا» را به واو بدل کنند چون موسی ، موسوی . عیسی ، عیسوی . دنیا، دنیوی . سامانه ، سامانوی . مهنه ، مهنوی . گنجه ، گنجوی . دهلی ، دهلوی . و گاهی «های غیرملفوظ آخر» در حالت نسبت حذف کنند چنانکه : آوه ، آوی . بنگاله ، بنگالی . و گاهی هاء آخر کلمه را بوقت الحاق یاء نسبت به کاف فارسی بدل کنند اما حرکت حرف ماقبل هاء (فتحه ) باقی می ماند چون خانه ، خانگی . پرده ، پردگی . بیعانه ، بیعانگی .و گاهی الف و نون زائده قبل از یاء نسبت درآرند چنانکه ربانی و حقانی و نفسانی و ظلمانی و جسمانی و نورانی (منسوب به رب ، حق ، نفس ، ظلم ، جسم ، نور) و چون درکلمه ای حرف ثالث یاء تحتانی باشد در حالت الحاق یای نسبت آن یا را گاهی حذف کنند چون مدنی منسوب به مدینه و قرشی منسوب به قریش و حنفی منسوب به حنیفه (ابوحنیفه ) و گاهی قبل از یاء نسبت حرف زای معجمه زیاده آرند چون رازی و مروزی منسوب به ری و مرو. || گاه این یاء به آخر قیود زمان ملحق شود و معنی آن را تأکید کند چنانکه در تداول عامه نیز گویند: صبحی ، عصری . ظهری :
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
یکی روزی بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی ).
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی .
نظامی .
تو ز چشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هرچه میخواهی ببین .
مولوی .
ناگهانی جولقییی میگذشت
با سری بیمو چو پشت طاس و طشت .
مولوی .
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی .
حافظ.
و به آخر قیود زمان مانند، امسال ، دیروز، امروز نیز پیوسته گردد و در تقدیر «از» را رساند :
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سال است که من بلبل این بستانم .
|| یاء نسبت گاه به آخر اعداد ترتیبی بجای «ین » درآید، یکمی به جای یکمین . دومی به جای دومین . هزارمی به جای هزارمین . و چندی به جای چندین . و بیشتری به جای بیشترین :
به خوان برنهادندچندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره .
فردوسی .
چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخت . (تاریخ بیهقی ). || و گاه این یاء به معنی «بَ » آید :
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامه ٔ پهلوی بردرید.
فردوسی .
یعنی به نزدیک . و از این قبیل است یاء در کلمات «غلطی » و «عوضی » و مانند اینها که در تقدیر به غلط و به عوض باشد. و در بعض کلمات علاوه بر معنی ب «رنگ » هم ازآن مفهوم شود مانند: ماشی ؛ قهوه ای ؛ نارنجی ؛ گل باقلی ؛ لیموئی ؛ خاکی ؛ ارغوانی ؛ زنگاری و غیره :
کار و کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمگاری .
ناصرخسرو.
|| و گاه تشبیه را رساند و به معنی مثل ، مانند، چون ، به گونه ٔ و امثال آن باشد: زلف ِ چوگانی ؛ شراب ِ لعلی ؛ گل آتشی ؛ گردو و بادام کاغذی ؛ ریش محرابی ؛ زلف دم اُردکی ؛ چشم بادامی ؛ ابروی هلالی ؛ پستان لیموئی و غیره :
قد الفیت لام شد بنگر
منگرتو چنین به زلفک لامی .
ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حَسانی .
ناصرخسرو.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی .
سعدی .
|| و در ترکیبات ذیل به معنی اندازه و مقدار و مساحت باشد چون : یک پیراهنی ؛ یک سینه بندی یعنی بمقدار یک پیراهن و یک سینه بند از جامه و قماش و نیزاتومبیل هفت نفری ؛ در یک منزلی ؛ به دوفرسخی و...؛ صیمره شهری است در پنج منزلی دینور. کند قریه ای است در یک فرسخی طهران : امیر... قصد حصارشان کرد وبر دو فرسنگی بود. (تاریخ بیهقی ).
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی .
حافظ.
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی .
حافظ.
|| و به معانی حرفه و عمل و شغل و هم جای و مکان (دکان ، کارخانه ، دستگاه ) نیز آید: کبابی ؛ حصیری ؛ جگرکی ؛ شیشه گری ؛کله پزی ؛ حلاجی ؛ ندافی ؛ عطاری ؛ رنگرزی ؛ حریربافی ؛ قنادی ؛ حلوایی ؛ شیرینی فروشی که هم از این الفاظ فروشنده یا سازنده ٔ مثلاً کباب و نان و حریر و غیره اراده شود و هم دکان یا کارخانه و محل فروش آنها :
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکه ٔ حلوایی را.
سعدی .
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوائی .
سعدی .
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی .
سعدی .
و گویا در مواردی که معنی مکان میدهد کلمه ٔ دکان یا کارخانه اختصاراً حذف میشود. || و گاه فاعلیت را رساند و در این هنگام مرادف الفاظ با؛ مند؛ ور؛ دار؛ گر؛ اومند. صاحب ؛ دارای ؛ مالک ؛ دارنده و نظایر اینها باشد: مرغ کاکلی ؛ چهار ضلعی ؛ خانه ٔ چهار اطاقی ؛ قبر شش گوشه ای ؛ اطاق پنج دری ؛ شش انگشتی ؛ جوجه تیغی ؛ بره ٔ دو مادری ؛ خونی (به معنی قاتل و خونگیر)؛ هنری ؛ گوهری یاگهری ؛ دانشی ؛ کاری ؛ صرفی (داننده ٔ صرف )؛ نحوی (داننده ٔ نحوی )؛ عروضی (داننده ٔ عروض )؛ گشتی (به معنی گشت کننده به قصد پاسبانی ) شرابی ؛ تریاکی ؛ بنگی ؛ حشیشی ؛ چرسی (یعنی معتاد به شراب و... و یا آشامنده و کشنده شراب و تریاک و...) :
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی .
اما جهد کن اگر چه اصیلی و گوهری باشی گوهر تن نیز داری . عنصرالمعالی (قابوسنامه ).
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسید خاک قدم بنده وارش .
ناصرخسرو.
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه به نام شهره ٔ دنیا شد.
ناصرخسرو.
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
ناصرخسرو.
سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.
ناصرخسرو.
خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.
ناصرخسرو.
سخن حکمتی ای حجت زرخرد است
به آتش فکرت جز زرخرد را مگذار.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درخواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
ناصرخسرو.
قیمت سوی خدای بدین است خلق را
آن است قیمتی که بدین است قیمتش .
ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی .
ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتی ام .
سنایی .
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری .
نظامی .
میان بسته هریک به گوهرخری
خریدار گوهر ز هر گوهری .
نظامی .
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری .
نظامی .
ترا دولت ، او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی درخور است .
نظامی .
خیر از نام گشت نامی تر
شد برایشان ز جان گرامی تر.
نظامی .
وگر قیمتی گوهر نامدار
که ضایع نگرداندت روزگار.
سعدی .
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جان است به دریا نرود.
سعدی .
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.
سعدی .
|| گاه لیاقت را رساند و صاحب براهین العجم یاء لیاقت را قسم دوم از یاهای معروف شمرده و گوید:
چنانکه گویی خوردنی و کشتنی یعنی لایق خوردن و لایق کشتن . این یاء در اضافت متحرک شود و چون اضافه به یای مخاطب شود به همزه ملینه تبدیل یابد...- انتهی :
بودنی بود می بیار اکنون .
رودکی .
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان بابیخ و هر چه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه طبری بلعمی ).
از او (کیومرث ) اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نوبد و نو خورش .
فردوسی .
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با توراند.
فردوسی .
مر او را ز دوشیدنی چارپای
زهر یک هزار آمدندی به جای .
فردوسی .
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهدبپرهیز افزودنی .
فردوسی .
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فرو ایستاد.
منوچهری .
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
و آن کس که بود رفتنی اورفته شده به .
منوچهری .
ما اینک سوی شهر می آییم آنچه فرمودنی است بفرماییم . (تاریخ بیهقی ). علی تگین دشمن است ... با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است . (تاریخ بیهقی ). عبدوس بر اثر وی (آلتونتاش ) بیامد... وباز نمود که چند مهم دیگر است باز گفتنی با وی . (تاریخ بیهقی ). مثالهایی که دادنی بودند بداد. (تاریخ بیهقی ). چند دیگر بود سخت دانستنی . (تاریخ بیهقی ). فضل ... آنچه نبشتنی بود بنبشت . (تاریخ بیهقی ). امیر گفت ...نام دبیران بباید نبشت ... تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. (تاریخ بیهقی ). آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده . (تاریخ بیهقی ). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی . (تاریخ بیهقی ). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتهای بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی ). امیر مسعود... میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی . (تاریخ بیهقی ). خواجه فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی ). چون کارها بتمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود... بونصر را گفت که آنچه فرمودنی است در هر بابی فرموده آید. (تاریخ بیهقی ). پس فرداچون ما بیائیم آنچه فرمودنی است بفرمائیم . (تاریخ بیهقی ). و ما (سلطان مسعود) در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی ). بدان وقت که امیر محموداز گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی ). خردمند مردمان را... به درگاه فرستید تا آنچه فرمودنی است بفرماییم . (تاریخ بیهقی ). در حال آنچه گفتنی بود بگفتیم و دل وی را خوش کردیم . (تاریخ بیهقی ). آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287).
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.
ناصرخسرو.
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی بدرآید.
ناصرخسرو (سفرنامه ).
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است .
ناصرخسرو
ز آفاق وز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور.
ناصرخسرو.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
این رستنی است ناروان هرسو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
من به یمگان در نهانم ، علم من پیدا چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او دربیخ وحب .
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 97).
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست .
ناصرخسرو.
و آن را که کشتنی بود فرمود تا کشتند. و هر که بازداشتنی بود فرمود تا حبس کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
تا ز دوران فلک شاها جهان را دیدنیست
تیر و تابستان و نیسان وزمستان دگر.
سوزنی .
مرا نگویی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی .
خاقانی .
دری دارم که آن در سفتنی نیست
بسی دارم سخن کان گفتنی نیست .
نظامی .
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز بکس گشادنی نیست .
نظامی .
از تو قهر آمد وز من تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر.
نظامی .
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست .
مولوی (مثنوی ج 1 ص 102).
راه سنت کار و مکسب کردنیست .
مولوی .
کافر بسته دو دست او کشتنی است
کشتنش را موجب تأخیر چیست ؟
مولوی .
من بدانم در دل من روشنی است
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی است
مولوی .
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.
سعدی .
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم .
سعدی .
خود کشته ٔ ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی .
سعدی .
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام .
سعدی .
دهان گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی این که از خوردنیها بشست .
سعدی .
حدیث عشق جانا گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
سعدی .
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاری است کردنی .
حافظ.
یک دیده از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است .
صائب .
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام .
صائب .
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به ایما نوشته ایم .
صائب (کلیات ، چ امیری فیروزکوهی ص 681).
مرا بیزار کرد از اهل دنیا دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم .
صائب .
|| امّا در این شعر نظامی یاء در مصراع دوم با اینکه به آخر مصدر ملحق شده است لیاقت را نباشد بلکه معنی فاعلی از آن مستفاد شود :
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش و بسیار بخشودنی .
و نظیر این جزمثال زیر دیده نشد و گویا چنین استعمالی برخلاف قیاس باشد: شوی حلیمه را گفت ای زن همی ترسم که این را ازدیو چیزی رسیدنی است برخیز تا ما این را بنزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). || گاه در تداول عامه بجای «ی » مذکور مزید مؤخر «گار» آرند: مهمان «ماندنی » یا «ماندگار»؛ «رفتنی » یا «رفتگار». و یای لیاقت در تداول عامه علاوه برمعانی یاد شده گاه تحسین را رساند: خربزه ٔ گرگاب خوردنی است . و گاه برای استعجاب باشد: کارهای این بچه دیدنی است (اعم از نیک یا بد).
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری .
خاقانی .
بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی .
خاقانی .
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند بناوردی .
خاقانی .
عیسیی گاه دانش آموزی
یوسفی وقت مجلس افروزی .
نظامی .
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.
مولوی .
سوختم در چاه صبر از بهر آن خوب چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی .
حافظ.
|| گاه که اسم خاص را بمنزله ٔ کلمه ٔ مبهم چون فلان و بهمان آرند نیز الحاق یاء نکره به آخر آن روا باشد چنانکه در تداول عامه گویند: زیدی از عمروی طلب دارد. و قدماگاه اسم خاص را بمنزله ٔ عام قرار میدادند، چنانکه جیحون و دجله را به معنی مطلق رود می آوردند و سعدی به همین جهت یاء نکره را به آخر دجله آورده است و گوید :
شنیدم که یک بار در دجله ای
سخن گفت با عابدی کله ای .
سعدی .
|| در مواردی که (همه ) یا (هر) به اول کلمه درآید یاء آخر آن نکره باشد چه این الفاظ که از ادات عموم اند با وحدت منافی باشند : و به هر پانزده روزی اندروی روز بازار باشد. (حدودالعالم ).
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هربخردی .
فردوسی .
روان نامشان در همه دفتری
شده هر یکی شاه بر کشوری .
فردوسی .
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی .
و تدبیر هر کاری اینک به واجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی ). و آن طایفه از حسد وی (بونصر) هر کسی سخنی کرد به حضرت خلافت . (تاریخ بیهقی ). هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن میشنود. (تاریخ بیهقی ). میخواستم ... هر یکی از ایشان را بمقدار و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشت اندررسانیدن . (تاریخ بیهقی ). نامه نبشته گشت که این ... فرمانها خواسته آمد در هر بابی . (تاریخ بیهقی ). ری از آن به ما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم . (تاریخ بیهقی ).
گلّه ٔ دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی .
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی .
فرق نتوان کرد نور هر یکی
تا نیاموزد نگوید بیشکی .
مولوی .
مشتاق توام با همه جوری و جفائی
محبوب منی با همه جرمی و خطائی .
سعدی .
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
نماند بجز ملک ایزد تعال .
سعدی .
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی .
سعدی .
|| هنگامی که یاء به آخر کلمه ٔ جمع ملحق شود نیز نکره است ودر آن معنی وحدت نباشد چه جمع با وحدت در یکجا فراهم نیاید چنانکه گوئیم : مردانی را دیدم :
کسانی که جویای راه حق اند
خریدار بازار بیرونق اند.
سعدی .
|| همچنین وقتی که کلمه ٔ «یک » به اول اسم درآید یاء آخر آن نکره باشد : یک چیزی بر دل ما ضجرت کرده است .(تاریخ بیهقی ).
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود.
مولوی .
در بیابان این شنو یک قصه ای
تا بری از سرّ گفتم حصه ای .
مولوی .
|| گاه یاء نکره به آخر (یک ) و معدود آن هر دو ملحق شود چون :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه .
فردوسی .
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان .
فردوسی .
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه .
فردوسی .
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه .
فردوسی .
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام .
عنصری .
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
ناصرخسرو.
یکی وزیری از ترکستان آمده بود او وردان خداست . (تاریخ بخارا نرشخی ). چون قتیبه بیکند بگشاد در بتخانه یکی بتی سیمین یافت به وزن چهار هزار درم . (تاریخ بخارا نرشخی ). و مرحوم بهاردر سبک شناسی از احسن التقاسیم مقدسی نقل کند که : در زبان بخارائیان تکراری است گویند: «اعطیت یکی درمی » و «رأیت یکی مردی » و دیگران گویند: «اعطیت درمی » و قس علیه . (سبک شناسی ج 1 ص 245) . به قول مقدسی ... در زبان مردم بخارا تکراری بوده است که با وجود یاء وحدت به آخر اسامی لفظ «یکی » نیز قبل از آن می آورده اند و می گفتند: «یکی درمی » و «یکی مردی » و این معنی صحیح است ... اما این قاعده مختص زبان مردم بخارا نبوده است چه در تاریخ سیستان و در شاهنامه ٔ فردوسی نیز این قاعده را سراغ داریم . (سبک شناسی ج 2 ص 320). ایضاً مرحوم بهار در سبک شناسی (ج 1 صص 415 - 417) ذیل یاء وحدت و قید وحدت آرد: چنانکه درضمن نقل قول مقدسی گفتیم فصحای زبان دری بجای یای تنکیر بر اسم یا صفت لفظ «یکی » را بر اسم علاوه می کردند و گاه یاء تنکیر و هم «یکی » را با هم می آوردند مثال از تاریخ سیستان : «از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که به روزگار ضحاک که هنوز 140 سال بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک .» (ص 5)... «اندر سیستان عجایبها بودست ... یکی آن است که یکی چشمه از فراه از کوهی همی برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی بیرون شد» (ص 14)... «هم بفراه ... یکی سوراخ است چنانکه تیر آنجا بر نرسد و از زبرسون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز یکی مار بیرون آید» (ص 14). || استعمال یک بدون یاء نکره یا استعمال یک بدون یاء یا با استعمال یاء بعد از اسم چنانکه بگویی : یک مار بیرون آمد. یا یک کوهی بود، از فصاحت بدور و در نظم و نثر قدیم نیست . در شواهد ذیل معدود یکی پس از آن آمده است :
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی .
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی بارگه ساخت روزی به دشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت .
فردوسی .
بجائی یکی بیشه دیدم براه
نشانم ترا در کمین با سپاه .
فردوسی .
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
یکی تاج بر سر بجای کلاه .
فردوسی .
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان .
فردوسی .
یکی پهلوان بود دهقان نژاد.
فردوسی .
یکی مردرا گفتم که حال چیست .
(تاریخ بیهقی ).
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.
سعدی .
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد.
سعدی .
|| لیکن در اشعار ذیل معدودحذف شده است :
یکی در نشابوردانی چه گفت
چو فرزندش از بینوائی نخفت .
سعدی .
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت .
یکی پنجه ٔ آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد.
سعدی .
یکی شاهدی درسمرقند داشت
که گفتی بجای ثمر قند داشت .
سعدی .
|| اما موارد حذف یاء بعد از اسم بیشتر است :
بدنبال چشمش یکی خال بود.
که چشم خودش هم بدنبال بود.
فردوسی .
و این استعمال اخیر در شعر بیشتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد ازاین قید حذف میشود و قید مذکور «کسی » یا شخصی معنی میدهد:
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای .
سعدی .
یکی بر سر شاخ وبن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید.
سعدی .
و این هم استعمال متأخران است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قدیم نظیرش دیده نشده و قدما در این موارد «کسی » و «مردی » و مانند آن می آوردند. || نیز هرگاه مسندالیه یا مفعول دارای صفت باشد یاء نکره را بر خود اسم موصوف درآورند نه بر صفت آن ، چنانکه گویند: مردی دانا، شیری سیاه ، قبائی ارغوانی و اگر مراد تأکید باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثال از اسرارالتوحید: «او را سلام گوی و بگوی که امروز سرد روزی است (ص 286). و اگر قید وحدت بر سر آن درآید یا را بردارند و گویند: یکی مرد دانا، یکی شیر سیاه ، یکی قبای ارغوانی ، یکی سرد روز و مانند آن :
چو بشنید ازو نامور این سخن
یکی پاسخ نغز افکند بن .
فردوسی .
|| نیز گاهی قید وحدت را برای تأکید آورند و آن را بر سر مفعول درآورند:
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
رودکی .
و در نثر هم گاهی نظیر آن آمده است .
|| یاء تنکیر در اسامی نیز گاهی حذف میشود و این مربوط به رسم الخط است . مثال از بلعمی : «ایدون گویند لیکن جهان تا بود آتش پرستی بود و همه ملوکان جهان آتش پرستیدندی تا بوقت که از یزدگرد شهریار ملک بشد و به مسلمانان افتاد.» که یاء وقتی را از خط حذف کرده است و گمان من آن است که این حذف یا مربوط به رسم الخط قدیم باشد چه صوت این یا با کسره یکی است و صدای یائی ندارد بنابراین آن رادر خطوط قدیم حذف کرده بجای آن کسره ای میگذاشته اند و این رسم الخط تا قرن نهم و دهم هجری هم در کتب خطی دیده میشود. - انتهی . و در این شعر فردوسی نیز یاء حذف شده است .
بیابان که اندر خور رزم بود
بدان جایگه مرز خوارزم بود.
یعنی بیابانی . || و یاء نکره گاه به معنی (آن ) آید مانند: چیزی که از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان . یا چیزی که عوض دارد گله ندارد. چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی . چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه ای . چیزی بگو که بگنجد. این یاء چون غالباً پیش از «که » موصول آید آن را یاء موصول نیز نامند همچنین بدین یاء اسامی : یاء اشارت . یاء ایمائی . یاء تعریف . یاء وصفی ، توصیفی نیز داده اند:
دلی کو پر از داغ هجران بود
در او وصل معشوق درمان بود.
ابوشکور.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مرورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور بلخی .
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی .
فردوسی .
مابه جانب عراق مشغول گردیم ووی به غزنین تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم و طریقی که پدران مابر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی ). گفت چه گویید اندر مردی که نامه ٔ مزور از من به عبداﷲ الخزاعی برده است . (تاریخ بیهقی ). امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد در این باب . (تاریخ بیهقی ). سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و برنتواند خاست . (نوروزنامه ). عادت ملوک عجم چنان بود که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی ... و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی . (نوروزنامه ). رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه بدارد و بنهد. (گلستان ).
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست .
سعدی .
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است .
سعدی .
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود.
سعدی .
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
حافظ.
حذف این یاءنیز روا باشد:
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی .
یعنی عالمی که . || و گاه یاء به معنی «هر» باشد: شبی دو تومان اجاره ٔ این اطاق است ، یعنی هرشب . روزی دویست تن را طعام دهند، یعنی هر روز :
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.
فردوسی .
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود.
فردوسی .
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش .
فردوسی .
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی .
طیان .
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج .
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
شغلی و فرمانی که باشد به نامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی ). ایزد مرا ازتمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است . (تاریخ بیهقی ).
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.
سعدی .
|| و گاه از یاء نکره معنی «هیچ » یا «احدی » مفهوم شود : مردی به عفاف او نیامد. یعنی هیچ مرد: انک لن تفلح العام و لاقابل و لاقاب و لاقباقب ... یعنی تو گاهی رهائی نیایی . (منتهی الارب ). یبس محرکةً؛ خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد. (منتهی الارب ) یعنی هیچگاه ترنگردیده باشد. و نیز در این مثالها: مردی بخوبی او نیامد. زنی چون او دیده نشد. روزی بی او نبودم . شبی نیست که در خیال تو نباشم . کسی نیامده است . احدی در آنجا نیست . چیزی نخورد و... :
ستاره ندیدم ، ندیدم رهی
بدل ز استر ماندم از خویشتن .
ابوشکور.
بگفتند کای خسرو رای و داد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد.
فردوسی .
برنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج .
فردوسی .
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.
منوچهری .
چون روزی در برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی ). که هرکس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی ). تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید کارها قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و به مرادی رسند. (تاریخ بیهقی ). ما وی را (امیرمحمد) بدیدیم و ممکن نشدتا خدمتی یا اشارتی کردن . (تاریخ بیهقی ). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی ). ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب . (نوروزنامه ).
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بیشکی .
مولوی .
وین عمارت بسر نبرد کسی .
سعدی .
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی .
سعدی .
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی .
سعدی .
به چه دیر کردی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی .
سعدی .
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم .
حافظ.
|| یاء نکره در چند مورد افاده ٔ گونه و نوع و صنف کند:
1 - هنگامی که «هیچ » به اول کلمه درآید : پس از رسیدن مابه نشابور رسول خلیفه در رسید با عهد و لواء... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی ). همه ٔ اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده از اسباب خلاف . (تاریخ بیهقی ).
2 - آنگاه که به آخر اسماء و مصادر پیوندد : ... از وی نیکویی و شادیی آید چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (تاریخ بیهقی ).
به دست دوستان برکشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین .
سعدی .
3 - در آخر مصادری که به تقلید عربی از لفظ فعل آرند و گویا بجای تنوینی است که در آخر مفعول مطلق عربی آید :
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ .
فردوسی .
بخندید خندیدنی شاهوار
که بشنید آوازش از چاهسار.
فردوسی .
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن .
منوچهری .
بفرمود تا وی را بزدند زدنی سخت . (تاریخ بیهقی ). امیر بار داد بار دادنی بشکوه . (تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند... آنگاه آن لطف حال را به جائی رسانند که دیدارکنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی )... رعیت باید که از پادشاه بترسند ترسیدنی تمام . (تاریخ بیهقی ). و ناف او (کودک نوزاد) ببرند و ناف او به پلیته ٔ لطیف از پشم نرم تافته تافتنی میانه ببندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). و آن را به رباطها فروبسته فروبستنی که او را... سر سوی آن عضله گرائید گرائیدنی به وریب . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). برگ فنج را که به تازی بنج گویند اندر شراب پخته پختنی نیک ، بر چشم نهادن علاجی سودمند است .(ذخیره ٔخوارزمشاهی ). چون از گرمابه و آبزن فارغ شودروغن بنفشه یا روغن نیلوفر یا روغن مغز کدوء شیرین اندر همه ٔ تن مالند مالیدنی به رفق . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار نه به راستا و نسق مژه ٔ طبیعی . (ذخیره ٔخوارزمشاهی ).
قاصدان را بر عصایت دست نی
گو بخسب ای شه مبارک خفتنی .
مولوی .
و صاحب ذخیره گاه این یاء را به آخر اسم مصدر آورده : و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد تباهیی بی سوزانی . (ذخیره ). منوچهری این مفعول مطلق را گاه بی یاء آورده است :
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل .
و گاه به جای (ی ) «یک » به اول آن درآورده است :
تو گفتی نای روئین هر زمانی
بگوش اندردمیدی یک دمیدن .
|| و گاه یاءنکره مقدار و همچند را رساند :
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد مر هر گدائی را برنجی .
سعدی (ازنهج الادب ص 914).
یعنی مقدار یک دانه برنج .
سخن را بار خاطر بود کوهی .
ظهوری .
یعنی مقدار کوه . || و یاء در کلمه هائی که چنین و چنان با این و آن به اول آنها درآمده باشد افادة تخصیص کند و کلمه را بمنزله ٔ نکره ٔ مقصوده قرار دهد : همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شد. (تاریخ بیهقی ). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان ... الفتی به پای شد. (تاریخ بیهقی ).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی .
سعدی .
نظر آنان که نکردند براین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی .
و گاه یاء خود به معنی (آنچنان ) آید :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجبتر آنکه به تیری که از شگانه جداست .
ابوعبداﷲ ادیب .
|| یاء نکره گاه تعظیم را رساند چنانکه گویند: فلان مردی است ، آدمی است . یعنی مردی بزرگ و آدمی بزرگ :
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
یعنی کسی بزرگ . || و گاه مبالغه را باشد در نیکی یا بدی چنانکه گویند: مردی و چگونه مردی . زنی و چگونه زنی :
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی .
خاقانی .
قامتی داری که سحری می کند
کاندر آن عاجز بماند سامری .
سعدی .
|| و در شعر زیر ظاهراً تعجب را می رساند :
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی ! بوالعجب کاری ! پریشان عالمی !
حافظ.
یعنی چه بوالعجب و چه صعب و چه پریشان . در الحاق یاء وحدت به ضمایر منفصل چون من و تو کلمه ٔ شخص یاکس حذف شود؛ چون توئی ، یعنی شخصی چون تو :
اگر کودک است او به شاهی سزاست
وفادار نی چون توئی بیوفاست .
فردوسی .
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون توئی فراوان است .
مسعودسعد.
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
منکه با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
سوزنی .
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی .
حافظ.
|| و یاء در شعر زیر معنی عیناً. درست . بالتمام . ثانی اثنین . هِت ّ ومِت را رساند :
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای .
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 1970).
|| و گاهی بجای در (فی ) آید : هرکه را بگزد حالی هلاک شود. (تاریخ بیهق ص 30). (یعنی در حال ) حالی . که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا. (یعنی فی الحال . در آن حال ). (گلستان سعدی ). رجوع به ی [ ای ] (پسوند) نشانه ٔ وحدت شود.
چه چیز بهترو نیکوتر است در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هر چه هست در این رهگذار بی معنی
بدین سخن شده ای تورئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ تو است او نگر جدا به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی
در این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندرین قوی دعوی
سخن نهان ز ستوران بما رسید چو وحی
نهان رسید ز مازی نبی به کوه حری
به لوح محفوظ اندرنگر که پیش تو است
در او همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش تست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر به جهد از بی
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری
براه چشم شنوداز درخت قول خدای
که من خدای جهانم به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
شنود قول خداوند و کار کرد بر آن
جهان بجمله ز چرخ و بروج تا به ثری
ندارد این زمی و آب هیچ کار جز آنک
بجهد روی نما را همی دهند اجری
زحل همی چه کند آنچه هست کار زحل
سهی همی چه کند آنچه هست کار سهی
شریفتر سخنی مردم است کاین نامه
ز بهر این سخنان کردگارکرد انشی
سخن که دید سخنگوی و عالمی زنده
چنین سزد سخن کردگار خلق بلی
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خنده ناک هجی
سخن بمنزلت مرکبیست جان ترا
بر او توانی رفتن به سوی شهر هدی
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی .
به اسب و جامه ٔ نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق تست از من
که این ربی بود و نیستمان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
و گر همه بمثل جان و دل دهی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی .
ناصرخسرو(دیوان صص 453 - 455).
هیولیش دو و اعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش .
ناصرخسرو.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی .
ادیب صابر.
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد ز اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد به دامن ابر
نثار موکب اردی بهشت واضحی را.
انوری .
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی .
خاقانی .
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی .
خاقانی .
هر دل که رخت نزهت در باغ رویت آورد
داردچراگه جان در زیر شاخ طوبی .
خاقانی .
ای بی نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بی تو ابای دنیی .
خاقانی .
رضوان بروت دیده این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی خوشتر ز خلد مأوی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داند آفریدن سبحانه تعالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده ای به رنگی بیند ازو خیالی .
خاقانی .
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر معاینه بینم جمال سلمی را
مرا زمانه به عهدی که میزدی طعنه
هزار بار به هربیت شعر شعری را
ز خانمان به طریقی جدا فکند که چشم
در او بماند ز حیرت سپهر اعلی را.
ظهیرفاریابی .
فلان مجاور دولت سرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی .
سیف اسفرنگ .
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.
سعدی .
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی .
شاهدان میکنند خانه ٔ زهد
مطربان میزنند راه حجیز.
سعدی .
کرد تاتار قصدآن اقلیم
منهزم گشت لشکر اسلیم .
سلطان ولد.
بیا مشاهده کن در بهار دنیی را
ببین شواهد صنع ملک تعالی را
قوای نامیه گوئی که در بسیط زمین
کشیده اند بساط سپهر اعلی را..
بسان غنچه بدن در کفن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار موتی را.
سلمان ساوجی .
نعوذ باﷲ از دست مردم دنیی
که نابگاه ستیزند همچو مرگ فجی
چو کژدم اند که لابد جفا کنند جفا
چو گرزه اند که ناچار اذی کنند اذی
سرودشان شکند دل چو صور اسرافیل
لقایشان شکرد جان چو روی بویحیی .
محمدتقی سپهر.
و رجوع به اماله شود.
ابدالها :
> حرف «ی » در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن.
> مقابل با همزه مفتوحه آید. ( ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی ):
ارنداغ = یرنداغ.
اغناق = یغناق.
اکدش = یکدش.
> در افعال مبدو به همزه مفتوح و مضموم ،هنگام الحاق «ب » یا حرف نفی «ن » و حرف نهی «م » پس از حروف مزبور و پیش از فعل ، «ی » بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن. میاموز. میاور. بیاورده ام. بیاسودی. بیارامیده. بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
نشانه بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
یکدگررا همی بیوبارند.
در ره دانش نیلفنجی کمال.
مر چنین کار را بیاراید.
فرهنگ عمید
سیودومین حرف الفبای فارسی؛ یا. Δ در حساب ابجد: «۱۰».
۱. برای ساختن حاصل مصدر به کار میرود: دوستی، دشمنی.
۲. نشانۀ نسبت یا اتصاف: تهرانی، شیرازی.
۳. نشانۀ نکره که بر یک شخص یا یک چیز غیرمعلوم دلالت میکند: مردی، زنی، سنگی، کتابی.
۴. به همراه بن فعل، نشانۀ دوم شخص مفرد است: رفتی، دیدی، بردی.
۵. نشانۀ اضافه که بین دو کلمه و در آخر کلماتی که به الف یا واو ختم میشوند درمیآید: بوی گل، نوای بلبل.
۶. [قدیمی] در آخر فعل نشانۀ استمرار است: رفتی، خوردی.
نام واج «ی».
سی ودومین حرف الفبای فارسی، یا. &delta، در حساب ابجد: «۱۰».
۱. برای ساختن حاصل مصدر به کار می رود: دوستی، دشمنی.
۲. نشانۀ نسبت یا اتصاف: تهرانی، شیرازی.
۳. نشانۀ نکره که بر یک شخص یا یک چیز غیرمعلوم دلالت می کند: مردی، زنی، سنگی، کتابی.
۴. به همراه بن فعل، نشانۀ دوم شخص مفرد است: رفتی، دیدی، بردی.
۵. نشانۀ اضافه که بین دو کلمه و در آخر کلماتی که به الف یا واو ختم می شوند درمی آید: بوی گل، نوای بلبل.
۶. [قدیمی] در آخر فعل نشانۀ استمرار است: رفتی، خوردی.
دانشنامه عمومی
ی یکی از حروف الفبای فارسی
ی یکی از حروف الفبای سیریلیک
دانشنامه آزاد فارسی
واژه نامه بختیاریکا
از حروف الفبای بختیاری با این تفاوت که گونه ای از حرف ی ( y ) که در بعضی از واژگان مانند میش جایگزین ی فارسی می شود. این حرف در زبان انگلیسی معادل ندارد و طریقه تلفظش جوریست که بصورت انگلیسی قابل به نوشتن نیست چون تلفظ و حرکات این حرف در آن حرف آمیخته و اصلا معلوم نیست این ادات در کجای حرف قرار میگیرند. آنها که به زبان بختیاری آشنا هستند می دانند که براستی نوشتن این حرف به انگلیسی واقعا امکان ندارد.
این. مثلاً یم یعنی یَ+م؛ این هم. یَم دینداس یعنی این هم آخرش
( َی ) آن را؛ بِنِهادیسَی؛ ب+ نهادی + س + ی؛ میگذاشتیش؛ میگذاشتی آن را