م
فارسی به انگلیسی
[suf.] - th
me
I
my
فرهنگ فارسی
حرف بیست و هشتم از الفبای فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ابدالها:
> این حرف در عربی بدل به «ب » شود مانند:
یشم = یشب .
لازم = لازب .
محت = بحت .
مطمئن = مطبئن .
احزام = احزاب .
ذام = ذاب .
> و بدل به «ث » شود مانند:
معر =ثعر.
> و بدل به «ن » شود مثل :
بنام = بنان .
ذام = ذان .
ذیم = ذین .
ابزیم = ابزین .
> و در فارسی بدل از «ن » آید مانند: چمبه = چنبه .
دمب = دنب .
پشت بام = پشت بان .
نردبام = نردبان .
خم = خنب .
دم = دنب .
شکمبه = شکنبه .
> و بدل به «ب » شود مثل :
غژم = غژب .
|| در اصطلاح علم تجوید علامت خاصه ٔ وقف لازم است که روی کلمات قرآن مجید گذارند. و گاه رمز است . (وقف لازم ). || گاه رمز است از معروف . || گاه رمز از مقدم است در مقابل «خ » که رمز از مؤخراست . || نزد ارباب حدیث رمز است از مسلم و صحیح مسلم . || گاه رمز است از مکرر. || رمز از میلادی (سنه )، مقابل سنه ٔ هجری است . || گاه کلمه ای را مکرر کنند و حرف اول کلمه ٔ دوم را به میم بدل کنند و از مجموع ترکیب اتباعی سازند و معنی «جز آن و امثال آن و غیره » مستفاد شود، مانند: زنگ منگ ، سر مر، شیر میر، صادق مادق ، ضرب مرب ، آب ماب ، سیب میب ، شست مست ، اسب مسب ، بچه مچه ، جنگ منگ ، خنده منده ، در مر، راه ماه ، بار مار، یخ مخ ، عرب مرب ، غارت مارت . و اگر کلمه مبدو به میم باشد، در دومی میم را گاهی بدل به «پ » کنند، مانند: مرد پرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدان که گفت محمد حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.
سوزنی .
مهتر تویی مسلم در روزگار خویش
وین دیگران همه حشرات و دغل مغل .
سوزنی .
|| (پسوند) گاه نشانه ٔ عدد ترتیبی است و ماقبل آن مضموم است ، مانند یکم ، دوم ، سوم و غیره :
اقلیم چهارم از تو پنجم
وز نام تو نام آسمان گم .
واله هروی (از آنندراج ).
گروهی چو صبح یکم رویشان
همه آتش و دودشان مویشان .
باقر کاشی (از آنندراج ).
نشین یکدم که ما ماندیم عمری
گرفتاری که او عمر دوم شد.
میرخسرو (از آنندراج ).
|| (ضمیر) ضمیر مفعولی بمعنی مرا :
دانش به خانه اندر در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم .
ابوشکور.
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو این بدیدم گفتم
زه که بجز مسکه خود ندادت مادر .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454).
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی .
بی ره نروم تام نگویند براه آی
بر ره نروم تام نگویند ز ره برد.
آغاجی .
جز این داشتم اومید و جزین داشتم الجخت
ندانستم از او دور گواژه زندم بخت .
کسائی (از لغت فرس چ اقبال ص 38).
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرام گیری شتاب آیدم .
فردوسی .
منم گوش داده به فرمان شاه
بدان سو روم کو نمایدم راه .
فردوسی .
سرمایه ٔ من دروغ است و بس
سوی راستی نیستم دسترس .
فردوسی .
به تاریخ شاهان نیاز آمدم
به پیش اختر دیرساز آمدم .
فردوسی .
هرچه بودم به خانه خم و کنور
و آنچ از گونه گون قماش و خنور.
طیان .
لفت بخوردو کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دودَم مست شدم ناگهان .
لبیبی .
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم .
ناصرخسرو.
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
ناصرخسرو.
گر نکردستم گناهی پیش ازین
چون فکندندم درین زندان و بند.
ناصرخسرو.
و اکنون تدبیر چیست تام نیاید
بد، چو برون بایدم همی شد ازین دار.
ناصرخسرو.
درد من بر طبیب عرضه مکن
تو مسیح منی خودم دریاب .
خاقانی .
نزنم هیچ دری تام نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم .
خاقانی .
باز خوبان به ناز بردندم
به خداوند خود سپردندم .
نظامی .
چارسالست کز ستمکاری
داردم بیگنه بدین خواری .
نظامی .
مغنی ره رامش جان بساز
نوازش کنم زان ره دلنواز.
نظامی .
نبودم تحفه ٔ چیپال و فغفور
که پیش آرم زمین را بوسم از دور.
نظامی .
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی .
نظامی .
بس به دژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم .
نظامی .
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام براه آسیا دیدی .
عطار.
گفت بازرگانم آنجا آورید
خواجه ٔ زرگردر آن شهرم خرید.
مولوی .
گرم با صالحان بیدوست فردا در بهشت آرند
همان بهترکه در دوزخ کنندم با گنهکاران .
سعدی .
اگر تاج بخشی سرافرازدم
تو بردار تا کس نیندازدم .
سعدی (بوستان ).
دوران دهر عاقبتم سرسپید کرد
وز سر بدر نمی رودم همچنان فضول .
سعدی .
در خندق طرابلس با جهودانم به کار گل بداشتند. (گلستان ).
به عشوه های جگرسوز گرد شمع رخت
خطی نوشتی و پروانه ساختی بازم .
سعدی (از آنندراج ).
|| گاه مضاف الیه قرار گیرد :
عشق او عنکبوت را ماند
بتنیده است تفته گرد دلم .
شهید بلخی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1230).
چو بگذشت سال از برم شصت و پنج
فزون کردم اندیشه ٔ درد و رنج .
فردوسی .
نخوانم نبرده برادرم را
نسوزم دل پیر مادرم را.
فردوسی .
مکن دوستی نیز با دشمنم
که امروز در دست اهریمنم .
فردوسی .
می بگذری و نپرسی از کارم
مانام به راه آسیا دیدی .
عطار.
که به غفلت برفت پنجاهم .
سعدی .
گفتم که برد کلف ز رویم
او ریخت غبار غم به مویم .
ابوالفضل فیاضی (از آنندراج ).
|| ضمیر متصل اضافی که گاه بدون واسطه ملحق گردد و «م » تلفظ شود، مانند عصام (= عصای من ). و گاه «ی » بین آنهافاصله شود: عصایم . مویم . || به کلمه ٔ مختوم به هاء مختفی نیز بی واسطه پیوندد و «هَ» در نوشتن حذف شود و «م » تلفظ گردد، چون بم (=به من )، گرچم ، اگرچم (=اگرچه مرا). و چون به کلمه ٔ مختوم به حرف صامت پیوندد «اَم » تلفظ شود: کتابم . (فرهنگ فارسی معین ). || ضمیر متصل فاعلی به معنی من . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): رفتم ، گفتم ، خوردم ، شنیدم ، دیدم :
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین .
فردوسی .
رفتم و برسریر خواندندم
هم به آئین خود نشاندندم .
نظامی .
گفتم آهن دلی کنم چندی
ندهم دل به هیچ دلبندی .
سعدی .
|| (فعل ) مخفف هستم و همیشه ماقبل آن مفتوح است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هر چند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر ازمنج .
منجیک .
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل .
پیری مرا به زرگری افکنده ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف .
کسایی .
جهان دیدگان را منم خواستار
جوان و پسندیده و بردبار.
فردوسی .
اگر من سزایم به خون ریختن
ز دار بلند اندر آویختن .
فردوسی .
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
رفیقان من بامی و ناز و نعمت
منم آرزومند یک تا زغاره .
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
نزنم هیچ دری تام نگویند که کیست
چون بگویند مرا باید گفتن که منم .
خاقانی .
|| (پیشوند) علامت نفی در دعا و استغاثه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سرش سبز بادا دلش پر ز داد
جهان بی سر و افسر او مباد.
فردوسی .
فرستاده را گفت هرگز مباد
که من بینم از تخم مهرک نژاد.
فردوسی .
چنین تا ببایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبراد مهر.
فردوسی .
شاعر اندر مدیح گفته ترا
که امیرا هزار سال ممیر.
ناصرخسرو.
|| علامت نفی در نفرین . دعای بد :
بر سر جور تو شد دین من و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس .
سنایی (از آنندراج ).
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعریست بکوبم سرش به سنگ .
سوزنی .
چو صرع آمیخت با عقلی مه سرباد و مه دستارش .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 211).
و رجوع به «مه » شود. || گاه حرف نهی یا ادات نهی یا علامت نهی است هنگامی که در اول امر درآید مانند: میا، مبر، متاب ، مجوی ، مخور، مده ، مرو، مزن ، مسوز، مشوی ، مغیژ، مفشار، مکن ، مگیر، ملای ، منال ، مورز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). این حرف در اول افاده ٔ نهی کند چون میا،مرو، منشین و مخیز و در این صورت هرگز از افعال جدانوشته نشود. (آنندراج ) :
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ .
رودکی .
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است .
فردوسی .
نگه کن مرا تا ببینی بجنگ
اگر زنده مانی مترس از نهنگ .
فردوسی .
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار.
فردوسی .
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای .
فرخی .
بر راه امام خود همی نازد
او را مشناس و مه امامش را.
ناصرخسرو (از آنندراج ).
حق تو ده یازده ست بیش مبردار
تا نرسد رنجت ار کنند تعرف .
سوزنی .
مزن بی تأمل به گفتاردم
نکو گوی اگر دیر گویی چه غم .
سعدی .
|| (ترکی ، پسوند) پسوندی است که در ترکی بدنبال اسامی افزایند و دلالت بر تأنیث دارد. (آنندراج ). رشیدی در لفظ تیرم به فوقانی آورده که به فتح رای مهمله بانوی اعظم و خاتون بزرگ ، چه تیر بمعنی برگزیده است و میم بر لقب زنان زیاده کنند چون بیگم و خانم پس تیرم بمعنی زن برگزیده و تحقیق آن است که میم در این کلمات علامت تأنیث است و ماقبل این میم مضموم است لهذا با انجم و سم و مانند آن قافیه می کنند. (آنندراج ).
ابدالها:
> این حرف در عربی بدل به «ب » شود مانند:
یشم = یشب.
لازم = لازب.
محت = بحت.
مطمئن = مطبئن.
احزام = احزاب.
ذام = ذاب.
> و بدل به «ث » شود مانند:
معر =ثعر.
> و بدل به «ن » شود مثل :
بنام = بنان.
ذام = ذان.
ذیم = ذین.
ابزیم = ابزین.
> و در فارسی بدل از «ن » آید مانند: چمبه = چنبه.
دمب = دنب.
پشت بام = پشت بان.
نردبام = نردبان.
خم = خنب.
دم = دنب.
شکمبه = شکنبه.
> و بدل به «ب » شود مثل :
غژم = غژب.
|| در اصطلاح علم تجوید علامت خاصه وقف لازم است که روی کلمات قرآن مجید گذارند. و گاه رمز است. ( وقف لازم ). || گاه رمز است از معروف. || گاه رمز از مقدم است در مقابل «خ » که رمز از مؤخراست. || نزد ارباب حدیث رمز است از مسلم و صحیح مسلم. || گاه رمز است از مکرر. || رمز از میلادی ( سنه )، مقابل سنه هجری است. || گاه کلمه ای را مکرر کنند و حرف اول کلمه دوم را به میم بدل کنند و از مجموع ترکیب اتباعی سازند و معنی «جز آن و امثال آن و غیره » مستفاد شود، مانند: زنگ منگ ، سر مر، شیر میر، صادق مادق ، ضرب مرب ، آب ماب ، سیب میب ، شست مست ، اسب مسب ، بچه مچه ، جنگ منگ ، خنده منده ، در مر، راه ماه ، بار مار، یخ مخ ، عرب مرب ، غارت مارت. و اگر کلمه مبدو به میم باشد، در دومی میم را گاهی بدل به «پ » کنند، مانند: مرد پرد. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
بدان که گفت محمد حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا.
وین دیگران همه حشرات و دغل مغل.
اقلیم چهارم از تو پنجم
وز نام تو نام آسمان گم.
فرهنگ عمید
نام واج «م».
بیستوهشتمین حرف الفبای فارسی؛ میم؛ مِ. Δ در حساب ابجد: «۴۰».
نام واج «م».
دانشنامه عمومی
«م» به عنوان اختصار برای گاهشماری گرگوری (میلادی) به کار می رود.
دانشنامه آزاد فارسی
دانشنامه اسلامی
معنی مُّسَوَّمَةً: نشاندار- چهار پایی که آزادانه در مراتع می چرد ونیازی به اینکه برای علوفه بریزند، ندارد(کلمه مسومه که از ماده(س،و،م) گرفته شده ، به معنای چریدن حیوان است ، گفته میشود : سامت الأبل یعنی شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد ، و این گونه حیوانات را که ...
تکرار در قرآن: ۱۷(بار)
گویش مازنی
ضمیر ملکی(مال من)
واژه نامه بختیاریکا
معادل حرف ن؛ حرف منفی کننده
( مُ ) میخچه