کلمه جو
صفحه اصلی

آدم

فارسی به انگلیسی

Adam, human, mankind, man of consequence


bird, blood, bod, human, humanity, individual, jack, man _, person, personality, soul, supernumerary, wight, you


عربی به فارسی

ادم , ادم ابولبشر


مترادف و متضاد

انسان، بشر، مردم، ناس، ≠ جانور، حیوان، دد


کس، نفر


ابوالبشر ≠ دیو


۱. انسان، بشر، مردم، ناس،
۲. کس، نفر
۳. ابوالبشر ≠ جانور، حیوان، دد
۴. دیو


فرهنگ معین

(دَ) [ ع . ] ( اِ.)1 - نخستین انسان . 2 - (عا.) نوکر. ؛ ~ خود را شناختن از توانایی جسمی یا خصوصیات روحی کسی آگاه شدن .


لغت نامه دهخدا

آدم . [ دَ ] (اِخ ) نام پدر سنائی ، شاعر معروف .


آدم . [ دَ ] (اِخ ) نخستین پدر آدمیان ، جفت حوّا. (توریة). ابوالبشر. بوالبشر. خلیفةاﷲ. صفی اﷲ. ابوالوری . ابومحمد. معلم الاسماء. ج ، اوادِم :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.

رودکی .


نشیبت فراز و فرازت نشیب
چو فرزند آدم بشیب و بتیب .

رودکی .


یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گرْت آدم است بابک و فرزند بابکی .

اسدی .


ورنه آدم کی بگفتی با خدا
ربّنا انّا ظلمنا نفسنا.

مولوی .


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم
صورت خوب آفرید و سیرت زیبا.

سعدی .


بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند.

سعدی .


حدیث عشق اگر گوئی گناه است
گناه اول ز حوّا بود و آدم .

سعدی .


در نقد عیش کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ٔ دارالسلام را.

حافظ.


|| نامی است از نامها، ازجمله ابوبکر احمدبن آدم الادمی المحدث .

آدم . [ دَ ] (ع ص ) گندم گون . سیاه گونه . سیه چرده . اَسْمَر. || و در آهو، سفیدی که خطهای خاکی رنگ دارد. || اشتر سفید. ج ، اُدْم ، اُدْمان .


آدم . [ دَ ] (اِ) در تداول امروزی مرادف مردم . آدمی . آدمیان . اِنْس .ناس . || خادم .ج ، آدمها. || (ص ) نیک تربیت شده . مؤدب .
- امثال :
آدم از کوچکی بزرگ میشود ؛ خضوع و فروتنی سبب بزرگی مردشود.
آدم به آدم بسیار ماند ؛ آنکس نیست که گمان برده اید.
آدم به آدم می رسد ؛ مردمان بایدبیکدیگر مدد و یاری دهند.
آدم به آدم میرسد کوه بکوه نمیرسد ؛ هرچند سالها یا مرحله ها از یکدیگر دور بودیم و امید دیدار نداشتیم اکنون باز یکدیگر را دیدیم .
آدم با آدم خوش است ؛ لذت حیات در معاشرت و خلطه و آمیزش است .
آدم با کسی که علی گفت عمر نمیگوید ؛ نفاق پس از اتفاق نیکو نباشد.
آدم بدحساب دو بار میدهد ؛ بدمعاملگی موجب زیان و خسران است .
آدم بی اولادپادشاه بی غم است ؛ پرورش و تربیت اولاد سخت دشوار باشد.
آدم تا کوچکی نکند بزرگ نشود؛ خضوع مایه ٔ رفعت قدر و بزرگی است .
آدم حسابش را پیش خودش میکند ؛ از شرمگنی و حجب دیگران استفاده ٔ سوءنباید کردن .
آدم دو بار به این دنیا نمی آید ؛ باید از لذات حیات هرچه بیشتر تمتع برد.
آدم دو دفعه نمی میرد ؛ گاه دفاع از حق و حقیقتی رعب و هراس ناسزاوار است .
آدم که از زیر بته بیرون نیامده است ؛ همه کس را اقربا و خویشان باشد.
آدم لخت کرباس پهنادار خواب بیند ؛ امید و طمعی نابجاست .
آدم مال را پیدا میکند، مال آدم را پیدا نمیکند ؛ از صرف مال در جای خویش دریغ و مضایقت سزاوار نیست .
آدم نترس سر سلامت بگور نمیبرد ؛ ناپروائی و بی باکی سبب مرگ و هلاکت تواند بود.
آدم ندار را سر نمیبرند ؛ المفلس فی امان اﷲ.
آدم نفهم هزار من زور دارد ؛ نادان غالباً در آنچه نداند ستیز و لجاج کند.
آدم نمیداند بکدام سازَش برقصد ؛ هر ساعت رایی دیگر دارد.
آدم یک بار پایش بچاله میرود ؛ از مصائب پند گیرند.
آدم یک دفعه میمیرد ؛ ترس و هراس از مرگ سزاوار شجعان نیست .
همانقدر که آدم بد هست آدم خوب هم هست ؛ همه ٔ مردمان را ذمائم اخلاق نباشد.


فرهنگ عمید

۱. (زیست‌شناسی) انسان. Δ دراصل، بنابر روایات، نام نخستین انسان آفریده‌شده است: ◻︎ در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند / آدم بهشت روضهٴ دارالسلام را (حافظ: ۳۰).
۲. خدمتکار مرد؛ نوکر.
۳. کسی که دارای ویژگی‌های انسانی است.
۴. مردم: عالم و آدم.


فرهنگ فارسی ساره

گیومرت


گویش مازنی

۱گماشته مزدور نوکر



کلمات دیگر: