کلمه جو
صفحه اصلی

آستین

فارسی به انگلیسی

sleeve


sleeve, sleeved


فرهنگ معین

( اِ.) 1 - قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند. 2 - مقدار چیزی که در آستین جا شود. 3 - طریقه ، راه . ؛ ~بالا زدن کنایه از: همت کردن ، اقدام کردن .


لغت نامه دهخدا

آستین . (اِ)قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست . کُم ّ. (السامی فی الاسامی ). آستن . آستی :
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت .

فردوسی .


شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم .

فردوسی .


جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن بر از آستین دشمن است .

فردوسی .


برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برُفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت .

فردوسی .


برآمد بَرِ کردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برُفت .

فردوسی .


چون آستین رنگرزان زآفت زمان
برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد.

لامعی .


به آستین خود اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد.

ناصرخسرو.


مر مرا شکّر چسان وعده کنی
گرْت سنگ است ای پسر در آستین ؟

ناصرخسرو.


مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد.

ناصرخسرو.


آستین گر ز هیچ خواهی پر
از صدف مشک جو، ز آهو دُر.

سنائی .


آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن .

مولوی .


در آستین جان تو صد نامه مُدْرَج است
وآن را فدای طرّه ٔ یاری نمیکنی .

حافظ.


در روز محنتم سر دستی گرفته است
چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت .

؟


|| آنقدر چیز که در آستین گنجد :
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟

سعدی .


ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی .

حافظ.


|| طریقه . راه :
هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد.

سنائی .


|| دهانه ٔ خیک و مشک و مانند آن :
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی .

مظفری (از فرهنگ اسدی ).


- آستین افشاندن (برفشاندن ، فشاندن ) ؛ بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین ، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن :
هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان
بر آستانْش گنبد دوّار آستین
چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد
افشاندبر جمال تو گلزار آستین .

ابوالفتح هروی .


زمانیش سودا بسر در بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند
بدستان خود بنداز او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت .

سعدی .


سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.

سعدی .


- || اشارت کردن . اجازت دادن :
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند.

سعدی .


- || پشت پا زدن . ترک گفتن . فروگذاشتن . دامن کشیدن از. دامن برافشاندن بر. دست کشیدن از :
صبح خیزان چو جان برافشانند
آستین بر جهان برافشانند.

سیف اسفرنگ .


- || رقص . پایکوبی :
تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی
خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان .

خاقانی .


- آستین برزدن (برنوشتن ، مالیدن ، برچیدن ، بالا زدن ) بکاری ؛ مصمم بر آن شدن . مستعد، آماده و مهیای آن گشتن :
نخستین کسی کو بیفکند کین
بخون ریختن برنوشت آستین ...

فردوسی .


خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان
دامن با آستینْت برکش و برزن .

ناصرخسرو.


ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف .
چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد.

ظهیر فاریابی .


- آستین (آستین ملال ) بر کسی افشاندن ؛ با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن :
زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی .

لنبانی .


شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر وآن آستین فشانان .

سعدی .


روا مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی .

سعدی .


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی .

سعدی .


- آستین بر گناه کسی کشیدن ؛ او را عفو کردن . قلم بر جرایم او کشیدن :
چو دشمن بخواری شود عذرخواه
برحمت بکش آستین بر گناه .

امیرخسرو.


- آستین پوش ؛ خاضع. منقاد : بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش . (راحةالصدور).
- آستین گرفتن کسی را ؛ مایه ٔزیان و ضرر شدن :
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین .

مولوی .


- اشک در آستین داشتن ؛ با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن .
- تیریز کردن از آستین ؛ دست تطاول کوتاه کردن :
تیریز کرد دست حوادث ز آستین
چون دامن تو دید گریبان روزگار.

انوری .


- در آستین کردن ؛ سود بردن . نفع و فایدت بحاصل کردن :
هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین .

منوچهری .


- کوته آستین ؛ ضعیف . ناتوان . و توسعاً، صوفی . درویش :
بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین .

حافظ.


- مثل آستین رنگرز ؛ به الوان . رنگارنگ .
- مشک در آستین نهفتن ؛ صفتی نیک را پوشیدن خواستن .
- امثال :
بر و آستین هم ز پیراهن است .

فردوسی .


یدک منک .
هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد ؛ به هیچ وعده وفا نکند.

فرهنگ عمید

۱. قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می‌پوشاند.
۲. [قدیمی] دهانۀ خیک و مشک.
۳. [قدیمی] طریقه و راه.
⟨ آستین افشاندن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. اشاره کردن.
۲. اجازه دادن؛ رخصت دادن: ◻︎ به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی: ۱۰۸)
۳. پشت پا زدن؛ ترک و انکار کردن؛ فروگذاشتن.
۴. اظهار کراهت و بیزاری کردن: ◻︎ طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲: ۵۹۷).
۵. [قدیمی] عفو؛ بذل‌وبخشش؛ اظهار محبت؛ تحسین: ◻︎ سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱: ۴۶).
⟨ آستین بالا ‌زدن: (مصدر لازم)
۱. آستین برچیدن؛ آستین برزدن؛ آستین برنوشتن.
۲. [مجاز] آماده شدن برای کاری.


گویش اصفهانی

تکیه ای: âssin
طاری: âssin
طامه ای: âssin
طرقی: awsa
کشه ای: âssin
نطنزی: owsin


گویش مازنی

اوسی



کلمات دیگر: