کلمه جو
صفحه اصلی

آیین

فارسی به انگلیسی

custom, rule, religion, formality, decoration


ceremonial, ceremony, creed, rite


فرهنگ اسم ها

(تلفظ: āyin) (= آئین) ، ← آئین .


(تلفظ: ā’in) (پهلوی) کیش ، روش ، دین ، شیوه‌ی مناسب و مطلوب ؛ (در قدیم) جلال و شکوه ، عادت و خوی .


مترادف و متضاد

سنت، قاعده، قانون، مراسم، مقررات، نظم، هنجار


رسم، روال، روش، شیوه، عادت، منوال


دین، شرع، شریعت، طریقت، کیش، مذهب


طریقه، مسلک، مشرب، نحله


آذین‌بندی، جشن، زیب، زینت، شهرآرایی


آداب‌دانی، اتیکت، ادب، تشریفات، نزاکت


سر


۱. رسم، روال، روش، شیوه، عادت، منوال
۲. دین، شرع، شریعت، طریقت، کیش، مذهب
۳. طریقه، مسلک، مشرب، نحله
۴. سنت، قاعده، قانون، مراسم، مقررات، نظم، هنجار
۵. آذینبندی، جشن، زیب، زینت، شهرآرایی
۶. آدابدانی، اتیکت، ادب، تشریفات، نزاکت
۷. سر


فرهنگ معین

[ په . ] ( اِ.) = آئین : 1 - رسم ، عادت . 2 - معمول ، متداول ، مرسوم ، سنت . 3 - شیوه ، روش . 4 - کردار. 5 - قاعده ، قانون . 6 - سامان ، اسباب . 7 - زیب ، زینت .8 - فر، شکوه . 9 - مذهب ، کیش . 10 - تشریفات . 11 - طبیعت ، نهاد، فطرت . 12 - شهرآرای ، جشن .


لغت نامه دهخدا

آیین . (اِخ ) نام دهی به نزدیک غار مومیائی . (برهان ). صحیح آبین است : و بقربه قریة تسمی آبین ... فینسب الیها و یقال موم آبین ... معنی اسمه شمعالماء. (الجماهر بیرونی ).


آئین . (اِ) رجوع به آیین شود.


آیین . (اِ) سیرت . رسم .(صراح ). عرف . طبع. عادت . داب . (دهار). آئین . شیمه . روش . دَیْدَن . خلق . خصلت . خو. خوی . منش :
سیرت اوبود وحی نامه بکسری
چونکه به آئینْش پندنامه بیاکند.

رودکی .


همه شب بدی خوردن آیین او
دل مهتران پر شد از کین او.

فردوسی .


مزن رای جز با خردمند مرد
ز آیین شاهان پیشین مگرد.

فردوسی .


ترا دانش و هوش و رای است و فر
بر آیین شاهان پیروزگر.

فردوسی .


دگر آنکه آیین شاهنشهان
بیاموخت از شهریار جهان .

فردوسی .


کنون از ره بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما.

فردوسی .


بسر برنهاده کلاه دوپر
به آیین ترکان ببستش کمر.

فردوسی .


بیاساید از بزم و شادی دو ماه
که این باشد آیین پس از مرگ شاه .

فردوسی .


جز این است آیین پیوند و کین
جهان را بچشم جوانی مبین .

فردوسی .


همی دید تا هر یکی برنشست
به آیین چین با درفشی بدست .

فردوسی .


همه کوهشان بود آرامگاه
چنین بود آیین هوشنگ شاه .

فردوسی .


جوانی به آیین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان .

فردوسی .


بسه چیز هر کار نیکو شود
کز آن تخت شاهی بی آهو شود
بگنج و به رنج و بمردان مرد
جز این نیست آیین ننگ و نبرد.

فردوسی .


تو بصدر اندر بنشسته به آیین ملوک
همچنین مدح نیوشنده و من مدح نواز.

فرخی .


ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی .

عنصری .


جشن سده آیین جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .

عنصری .


اما عمرو [ لیث ] چون او [ یعقوب لیث ] برفت سعی کرد تا بیشتری از آیین و سیرت نگاه داشت . (تاریخ سیستان ).
آیین ملوک عجم از گاه کیخسرو تا بروزگار یزدجرد شهریار که آخر ملوک عجم بوده چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی . (نوروزنامه ). چون ایوان مداین تمام گشت نوروزکرد و رسم جشن بجای آورد چنانک آیین ایشان بود... وگفت این آیین بجا ماند. (نوروزنامه ). و آیین او چنان بود که چون جنگی کردی سپاهی داشتی آراسته و ساخته و ایشان را جامه ٔ سیاه پوشانیده . (نوروزنامه ). شاه شمیران را معلوم شد، شراب خوردن و بزم نهادن آیین آورد. (نوروزنامه ). و سلطان سنجر را [ غزان ] بگرفتند وهمچنان با خویشتن می آوردند، بر آیین سلطنت ، الاّ آنکه خدمتکاران از آن خویش نصب کردند. (مجمل التواریخ ).
پس آنگه بود چون شاهانه آیین
فرستادش عماریهای زرین .

(ویس و رامین ).


شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هرکس آیین شهرش نکوست .

اسدی .


ببین تا ز کردار شاهان پیش
چه بِه ْ بُد همان کن تو آیین خویش .

اسدی .


تا باغبان در او بود از حد خویش نگذشت
بر کوهها چریدی از رسم خویش و آیین .

ناصرخسرو.


از دیدن دگر دگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم .

ناصرخسرو.


گر بقا خواهی چو کرم پیله گرد خود متن
کبر کبک وحرص مور و فعل مار آیین مکن .

سنائی .


گرچه خرم روی و خوشبوئی ّ و خندان لب چو گل
با من اندر عشق بدعهدی ، چو گل ، آیین مکن .

عبدالواسع جبلی .


کس این رسم و ترتیب و آیین ندید
فریدون ِ با آن شکوه این ندید.

سعدی .


|| شرع . شریعت .دین . کیش . سنت . راه . طریقت :
زخوردن همه روز بربسته لب
به پیش جهاندار برپای شب
همان بر دل هر کسی بود دوست
نماز شب و روزه آیین اوست .

فردوسی .


نیا را همین بود آیین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش .

فردوسی .


ز یزدان بخواهید تا همچنین
دل ما بدارد به آیین و دین .

فردوسی .


خروشان بشستش ز خاک نبرد
بر آیین شاهان یکی دخمه کرد.

فردوسی .


بداد فریدون و آیین و راه
بخون سیاوش بجان تو شاه .

فردوسی .


ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سر بپیچید از آیین و راه .

فردوسی .


بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتران بشنویم .

فردوسی .


بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فرّه ٔ دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد.

فردوسی .


سپاهش همی خواندند آفرین
که این است پیمان و آیین دین .

فردوسی .


چه مهترچه کهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده ست روی .

فردوسی .


مر او را [ شیرین را ] به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .

فردوسی .


گرت زین بد آید گناه من است
چنین است و آیین و راه من است .

فردوسی .


بر آیین ایران مر او را بخواست [ کردیه را ]
پذیرفت و با جان همی داشت راست .

فردوسی .


نه رسم کیی بد[ ضحاک را ] نه آیین نه کیش .

فردوسی .


چو ضحاک بر تخت شد شهریار (کذا)
...نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی ، آشکاراگزند.

فردوسی .


همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.

فردوسی .


تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه .

اسدی .


همه هم صورتند و هم سیرت
همه هم سنتند و هم آیین .

سنائی .


بدین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
بملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد.

عبدالواسع جبلی .


چو بشکست از هیربد پشت را
برانداخت آیین زردشت را.

نظامی .


|| معمول . متداول . مرسوم :
بپوشید تن را بچرم پلنگ
که جوشن نبودآنگه آیین جنگ .

فردوسی .


|| جشن سور :
با ماه سمرقند کن آیین سپرجی
رامشگر خوب آور با نعمه ٔ چون قند.

عماره .


یک روز مانده باز ز ماه بزرگوار
آیین مهرگان نتوان کرد خواستار.

فرخی .


|| شیوه . آهنگ :
تا بر گل سوری هزاردستان
آیین نواهای زار دارد.

مسعودسعد.


|| گونه . صفت . کردار. مانند. سان . آسا. چون . وار.
ترکیب ها:
- بهارآیین . بهشت آیین . جنت آیین . خسروآیین :
بهشت آیین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین بالکانه .

رودکی .


هر روز شادیی نوبنیاد و رامشی
زین باغ جنت آیین زین کاخ کرخ وار.

فرخی .


شاد ببلخ آی و خسروآیین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن .

فرخی .


باش از دولت بهارآیین
همچو آزاده سرو برخوردار.

مسعودسعد.


|| اندازه . حد. عدد. شمار. چند :
بیامد بر خال پاکیزه کیش
وزآن مال بی حد ستد بهر خویش
ز گاو و خر و گوسفند و ستور
ز اشتر ز استر به آیین مور.

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| اسباب . وسائل . آلات . ادوات . ساز. سامان . آمادگی :
بیاراست [ مردی عرب ] آیین کشت و درود
از آن زر که یوسف بدو داده بود.

شمسی (یوسف و زلیخا).


پس از نامه آیین ره ساختند
بروز سوم برگ پرداختند
بروز سوم کاروان رفت خواست ...

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| سزاوار. روا. جایز. مباح :
گر ایدون که فرمان ِ شاه این بود
از آن پس مرا رفتن آیین بود.

فردوسی .


گر از ما بدلْش اندرون کین بود
بریدن سر دشمن آیین بود.

فردوسی .


فرستاده گر کشتن آیین بدی
سرت را کنون جای پایین بدی .

فردوسی .


غم آن کسی خوردن آیین بود
که او برغمت نیز غمگین بود.

اسدی .


|| قاعده . قانون . نظم . ترتیب . ضبط. زیج . شرع . یاسا. نَسَق :
بکوشید و [ اردشیر ] آیین نیکو نهاد
بگسترد بر هر سوئی مهر و داد.

فردوسی .


نشست [ فریدون ] از بر تخت زرین اوی
بیفکند ناخوب آیین اوی .

فردوسی .


نباید برسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.

فردوسی .


آیین این دو مرغ دراین گنبد
پرّیدن و شتاب همی بینم .

ناصرخسرو.


بفرمود که هر صد و بیست سال کبیسه کنند تا سالها بر جای خویش بماند و مردمان اوقات خویش بسرما و گرما بدانند پس آن آیین تا بروزگار اسکندر رومی که او را ذوالقرنین خوانند بماند. (نوروزنامه ). و جهانیان را واجب است آیین پادشاهان بجای آوردن . (نوروزنامه ). و او صف لشکر از سواره و پیاده چنان به آیین داشته بود که سلطان را عجب آمد. (تاریخ طبرستان ).
آیین تقوی ما نیز دانیم
اما چه چاره با بخت گمراه ؟

حافظ.


|| تشریف . سامان . اسباب :
ترا من بدین گونه نشناختم
نه در خوردت آیین همی ساختم
تو اندرخور بند و غل نیستی
بچندین بلا در، کجا ایستی ؟

شمسی (یوسف و زلیخا).


بفرمود پس دادگر شهریار
بسیجیدن آیین آن روزگار
ز هرگونه تشریفها کردنش
ز زندان بگردون بیاوردنش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| طبیعت . نهاد. وَضع. جبلت . فطرت . حالت .چگونگی :
جهان همیشه چنین است و گرد گردانست
همیشه تا بود آیینْش گرد گردان بود.

رودکی .


آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده بستودان شد.

رودکی .


چنین است آیین گردنده دهر
کز اونوش یابی گهی گاه زهر.

فردوسی .


چنین است آیین گردنده دهر
گهی نوش بار آورد گاه زهر.

فردوسی .


چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر توئی ناتوان .

فردوسی .


چنین است آیین و رسم جهان
پدر را بفرزند باشد توان .

فردوسی .


چنین است آیین و رسم جهان
نخواهد گشادن بما بر، نهان .

فردوسی .


آیین تنت همه دگر شد
تو نیز بجان دگر کن آیین .

ناصرخسرو.


|| آذین . شهرآرای :
ببازارگه بسته آیین براه
ز دروازه تا پیش درگاه شاه .

فردوسی .


هر آنگه که گشتی [ خسروپرویز ] ز نخجیر باز
برخشنده روز و شب دیریاز
هر آنکس که بودی ورا دستگاه
ببستی بشهر اندر آیین براه .

فردوسی .


بفرمود آیین کران تا کران
همه شهر سگسار و مازندران .

فردوسی .


چنین تا به بسطام و گرگان رسید
تو گفتی زمین آسمان را ندید
از آیین و گنبد بشهر و بدشت
براهی که لشکرهمی برگذشت .

فردوسی .


همه شهرها جمله آیین ببست
منوچهر بر تخت زرین نشست .

فردوسی .


چو آیینها بسته شد در سرای
نه کم بد سرای از بهشت خدای .

شمسی (یوسف و زلیخا).


و مردم شهر شادی نمودند و آیین بستند. (ترجمه ٔتاریخ یمینی ).
و فعل آن بستن باشد. || زینت . آرایش . زیب . زیور :
خزائن پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آیین وزیور بود.

سعدی .


|| فرّ :
بر آن زیب و آیین که داماد تست
بخوبی بکام دل شاد تست .

فردوسی .


چو آمد بگرسیوز این آگهی
که شد تیره آیین شاهنشهی .

فردوسی .


چو آمد ببرج حمل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین و آب .

فردوسی .


چوفرزند باشد به آیین و فر
گرامی بدل بر، چه ماده چه نر.

فردوسی .


|| اَدَب . آداب . مراسم :
بیاموز او را ره و سازرزم
همان شادکامی ّ و آیین بزم .

فردوسی .


پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آیین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه ، این نباشد مگر ابلهی .

فردوسی .


چه دانی تو آئین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی .

فردوسی .


بکردار و به آیین و به خوهای ستوده
جمالیست جهان را و که داند چه جمالی .

فرخی .


|| اراده . خواست . خواهش :
وگر زو [ از افراسیاب ] تو خشنودی ای دادگر
مرا بازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
به آیین خویش آر آیین من .

فردوسی .


- بآیین ؛ چنانکه باید. بطوری که ضرور است . متنظم . منتسق . مرتب :
دبیری بآیین و بادستگاه
که دارد ز بیداد لشکر نگاه .

فردوسی .


چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه ...
جهانی بآیین شد آراسته
می و رود و رامشگران خواسته .

فردوسی .


دل از داوریها بپرداختند
بآیین یکی جشن نو ساختند.

فردوسی .


تو بنشین بآیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمربرمیان .

فردوسی .


تو شو تخت شاهی بآیین بدار
بگیتی بجز تخم نیکی مکار.

فردوسی .


چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید
برابر بآیین صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید.

فردوسی .


همان قیصر از سلم دارد نژاد
نژادی بآیین و با فر و داد.

فردوسی .


تو قلب سپه را بآیین بدار
من اینک پیاده کنم کارزار.

فردوسی .


یاری بودی سخت بآیین و بسنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دلتنگ
این خو تو از او گرفته ای ای سرهنگ
انگور ز انگور همی گیرد رنگ .

فرخی .


از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
بدرفشانی چون شمس و بگردی چو قمر.

فرخی .


بهارا بآیین و خرم بهاری
بمان همچنان سالیانی ّو مگذر.

فرخی .


بآیین صورتی کاندر جهان کس
نظیر او نه دیده ست و نه گفته .

عنصری .


بچون تو شاه بآیین شده ست کار جهان
بچون تو خسرو روشن شده ست چشم حشم .

مسعودسعد.


- || زیبا. جمیل :
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا گَه ِ سیم
شاخ بادام بآیین تر یا شاخ چنار؟

فرخی .


بآیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندرو شادکام .

عنصری .


|| صورت . طریق .
- بَر آیین ِ مَثَل ؛ بر طریق مَثَل . به صورت مَثَل :
هرکه باور می ندارد بی ثباتی ّ جهان
ازبرای او بر آیین مثل گویند عِش .

ابن یمین .


|| نهره ای بود که بدان ماست و دوغ از یکدیگر جدا کنند. (تحفة الاحباب اوبهی ) :
دوغم اکنون که در آیین تو شد
بزنم تا بکشم روغن از او.

طیان .


و آنین مصحف این کلمه است ، یا بعکس .
- آیین تخت و کلاه ، آیین شمشیر و گاه ؛ پادشاهی . سلطنت :
چنین گفت کآیین تخت و کلاه
کیومرث آورد کو بود شاه .

فردوسی .


نیازرد باید کسی را به راه
چنین است آیین تخت وکلاه .

فردوسی .


سر کینه ورْشان براه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.

فردوسی .


و برای کلمه ٔ آیین در نوآیین ، رجوع به نوآیین شود.

فرهنگ عمید

۱. طریق؛ روش: ◻︎ چنین است آیین گردنده‌دهر / گهی نوش بار آورد،گاه زهر (فردوسی: ۸/۵۱).
۲. [قدیمی] رسم و عادت؛ سنت: ◻︎ نباید به رسم بد آیین نهاد / که گویند لعنت بر آن کاین نهاد (سعدی۱: ۷۱).
۳. نظم و قاعده.
۴. کیش؛ مذهب.
۵. [قدیمی] زیب؛ زینت؛ آرایش.
⟨ آیین جمشید: (موسیقی) یکی از سی لحن باربد.
⟨ آیین دادرسی: (حقوق) مجموعۀ قوانین و مقرراتی که برای رسیدگی به دعاوی حقوقی و کیفری باید از طرف دادگاه‌ها و اصحاب دعوی رعایت شود؛ اصول محاکمات.


گویش مازنی

آهن


۱گاوآهن ۲آهن



کلمات دیگر: