عاجز ماندن

عاجز مرندی

عاجز نوازی

عاجز کردن

<hr> برابر پارسی : با بیچارگی، زبونانه

برابر پارسی : با بیچارگی، زبونانه

عاجزانه

عاجزنواز

عاجزی

<hr> مترادف عاجل : جلد، چابک، چالاک، تند، زود، سریع، جهان، دنیا، اکنون، حال <hr> برابر پارسی : شتابنده، پیشی جوی

مترادف عاجل : جلد، چابک، چالاک، تند، زود، سریع، جهان، دنیا، اکنون، حال برابر پارسی : شتابنده، پیشی جوی

عاجل

عاجل الحال

<hr> مترادف عاجلا : بتعجیل، به شتاب، تعجیلاً، سریعاً، شتابان، شتابناک

مترادف عاجلا : بتعجیل، به شتاب، تعجیلاً، سریعاً، شتابان، شتابناک

عاجلا

عاجلانه

عاجله

عاجواره

عاجی

عاجین

عاد

عادات

عادات غذایی

<hr> مترادف عادت : خلق، خو، داب، الفت، انس، آیین، رسم، سنت، حیض، رگل، قاعده <hr> برابر پارسی : خو، خو گیری، خوی، روش، سرشت، شیوه، منش

مترادف عادت : خلق، خو، داب، الفت، انس، آیین، رسم، سنت، حیض، رگل، قاعده برابر پارسی : خو، خو گیری، خوی، روش، سرشت، شیوه، منش

عادت

عادت بر داشتن

عادت دادن

عادت داشتن

عادت نهادن

عادت پذیر

<hr> برابر پارسی : خو گرفتن، خو کردن، خوی گرفتن

برابر پارسی : خو گرفتن، خو کردن، خوی گرفتن

عادت کردن

عادت گرفتن

<hr> برابر پارسی : دادگر، دادگستر، دادور

برابر پارسی : دادگر، دادگستر، دادور

عادل

عادل اباد

عادل اول

عادل شاه

عادل صفوی

عادله

عادلی

عادن

<hr> مترادف عادی : رایج، متداول، معمولی، معمول، پیش پاافتاده، مبتذل، تجاوزگر، متجاوز، متعدی، خصم، دشمن، عدو <hr> متضاد عادی : غیرعادی <hr> برابر پارسی : ساده، پیش پاافتاده، خوگرفته، بهنجار

مترادف عادی : رایج، متداول، معمولی، معمول، پیش پاافتاده، مبتذل، تجاوزگر، متجاوز، متعدی، خصم، دشمن، عدو متضاد عادی : غیرعادی برابر پارسی : ساده، پیش پاافتاده، خوگرفته، بهنجار

عادی

عادی 1

عادی 2

عادیات

عادیه

عاذ

عاذل

<hr> مترادف عار : رسوایی، شرم، عیب، فضیحت، ننگ <hr> برابر پارسی : ننگ، شرم، آزرم

مترادف عار : رسوایی، شرم، عیب، فضیحت، ننگ برابر پارسی : ننگ، شرم، آزرم

عار

<hr> برابر پارسی : ننگ داشتن

برابر پارسی : ننگ داشتن

عار داشتن

عاربه

عارج

<hr> مترادف عارض : چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه، اتفاق، حادثه، دادخواه، شاکی، شکواگر، متظلم <hr> برابر پارسی : چهره، رخ، رخسار، رو

مترادف عارض : چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه، اتفاق، حادثه، دادخواه، شاکی، شکواگر، متظلم برابر پارسی : چهره، رخ، رخسار، رو

واژه های حرف "ع" - فرهنگ فارسی