مترادف بل : بلکه، شاید
متضاد بل : حتم
برابر پارسی : ولی، واdتر که، بهتر از آن که، به جای آن، بدتر از آن
بلکه، شاید ≠ حتم
(بَ) [ ع . ] (حرف عطف .) بلکه .
( ~.) (اِ.) پاشنة پای .
( ~.) 1 - پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه : یعنی بسیار هوس . 2 - در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن . یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = بوالهوس درمی آید. 3 - ( اِ.) (عا.) چیزی که از روی هوا گرفته شود، گرفتن ، چیزی را از روی هوا قاپ زدن . 4 - کنایه از: سوءاستفاده کردن از موضوعی .
نزاری قهستانی .
بل . [ ب َ ] (ع اِ) این کلمه گاهی بجای بنوالَ .... استعمال شود مانند بلحارث بجای بنوالحارث و بلقین بجای بنوالقین و بلخزرج بجای بنوالخزرج و بلهجیم بجای بنوالهجیم ، واین از شواذ تخفیف است ، و کذلک یفعلون فی کل قبیلة تظهر فیه لام المعرفة مثل بلعنبر و غیره ، فأما اذا لم یظهر اللام فلایکون ذلک . (از یادداشت مرحوم دهخدا).
فردوسی .
فرخی .
ناصرخسرو.
ناصرخسرو.
نظامی .
مولوی .
مولوی .
مولوی .
سعدی .
سعدی .
سعدی .
ناصرخسرو.
بل . [ ب َ ] (ق ) (تل و...) در اصطلاح عامیانه ٔ فارسی زبانان ، بالا و پایین و جابجا کردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ). کتل و تل : وزارت کشاورزی از بودجه ٔ خود تل و بل کرد و مقداری پیش قسط به زارعین داد. (از نطق مهندس فریور در جلسه ٔ 26 فروردین 1323 مجلس شورای ملی دوره ٔ 14 قانونگذاری ).
بل . [ ب َل ل ] (ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه حقوق مردم را از خود به سوگند باطل کند و بازدارد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیردارنده ٔ وام و سوگندخوار ستمکار. (ازمنتهی الارب ). شخص مَطول . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || مرد سخت خصومت جنگجو. (منتهی الارب ). || (اِ) انین و ناله از خستگی . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). بَلیل . و رجوع به بلیل شود. || (اِخ ) از اعلام است . (از ناظم الاطباء).
بل . [ ب َل ل ] (ع مص ) تر کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بِلّة.و رجوع به بلة شود. || پیوستن رحم . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). صله ٔ رحم کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث «بلوا أرحامکم و لو بالسلام ». بِلال . و رجوع به بِلال شود. || از بیماری به شدن . (المصادر زوزنی ). به شدن از بیماری . (تاج المصادر بیهقی )(دهار) (از منتهی الارب ): بَل ّ من مرضه ؛ از بیماری خود شفا یافت . بَلَل . بُلول . و رجوع به بلل و بلول شود. || عطا کردن و بخشیدن : بل ّ یده ؛ او را عطا کرد. (از اقرب الموارد). || سیر کردن ورفتن در زمین : بل فی الارض . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || فرزند بخشیدن : بلّک اﷲ ابناًیا بابن ؛ خداوند فرزندی ترا دهد. (از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || ظفر یافتن . (المصادرزوزنی ) (از اقرب الموارد). || تخم افشاندن زمین را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد ازلسان ). || نجات یافتن و رستگار شدن . (از ناظم الاطباء). || درآویختن به چیزی . (از ناظم الاطباء). (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || حریص شدن به چیزی . (از منتهی الارب ). || ملازم گشتن به چیزی و ادامه دادن به صحبت آن . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || سرگردان شدن و سر به بیابان زدن ستور. (از ذیل اقرب الموارد).
بل . [ ب ِ ] (اِخ ) (خدای زمین ) یکی از سه رب النوع بزرگ که مورد عبادت تمام سومریها بود، و دو رب النوع دیگر یکی آنو (آقای آسمان ) و دیگری اآ (صاحب دره ٔ عمیق ) است . (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 114). لفظ بل به معنی صاحب و خداوند، صورت اکّدی بَعل سامیهای عربی است ، و آن یکی از خدایان بزرگ دین بابلی است که در مآخذ قدیمتر نامش اِنلیل آمده است . (از دایرةالمعارف فارسی ). در شهر بابل معبد بل رب النوع بزرگ بابلی ها واقع بوده است . برای اطلاع ازوضع این معبد رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 381 شود: منم کوروش ، شاه عالم ... شاه بابل ، که سلسله اش مورد محبت بل و نَبو است و حکمرانیش به قلب آنها نزدیک ... (از بیانیه ٔ کوروش که در استوانه ٔ کوروش کنده شده و در حفریات بابل بدست آمده است . از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 386). آنوبانی نی پادشاه توانا، پادشاه «لولوبی » نقش خود و نقش الاهه «ایشتار» را در کوه «باتیر» رسم کرده است . آن کس که این نقوش و این لوح را محو کند به نفرین و لعنت آنو و آنوتوم و بل و بلیت و رامان و ایشتار و سین و شمش ... گرفتار باد و نسل او بر باد رواد...!. (از ترجمه ٔ کتیبه ٔ نقش آنوبانی نی در سر پل زهاب از کارهای پرشیل . از تاریخ کرد ص 25).
بل . [ ب ِ ] (اِخ ) الکساندر گراهام . فیزیکدان و دانشمند امریکایی . مخترع تلفون . وی بسال 1847 م . در ادمبورگ متولد شد و در تعقیب کارهای پدرش ، روش تعلیم کرها را اصلاح کرد. در 1865 م . بفکر انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج برقی افتاد. اصول آن را در 1875 م . ابتکار کرد و اولین جمله را در 1876 م . منتقل ساخت . در 1887 م . شرکت تلفون بل را سازمان داد. آزمایشگاهی بنام آزمایشگاه ولتا تأسیس کرد و در آنجا اولین صفحات موفقیت آمیز فونوگراف تهیه شد. اختراعات دیگرش فوتوفون برای انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج نور، اودیومتر یا شنوایی سنج ، ترازوی القائی برای تعیین محل اشیاء فلزی در بدن ، و دستگاه ضبط صوت فونوگراف است . رصدخانه ٔ فیزیک نجومی مؤسسه ٔ سمیشسونین را تأسیس کرد. بل بسال 1922 م . درگذشت . (از دایرةالمعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ).
آغاجی .
سنائی .
خاقانی .
شرف شفروه (از آنندراج ).
بل . [ ب ِل ل ] (ع اِ) شفا از بیماری . (منتهی الارب ). شفاء. (اقرب الموارد). || (ص ) مباح : هو لک حل و بل ؛ یعنی مباح ، یاشفاء، و یا از اتباع است . || داهیه و صاحب ذکاء و فتنه : هو بل ابلال ؛ او داهیه ٔ دواهی و فتنه و صاحب ذکاء است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || هو بذی بل ؛ او چنان دور است که حالش معلوم نمیشود. و در آن دوازده لغت دیگر است . بلی و بلیان . (از منتهی الارب ). و رجوع به بلی و بلیان شود.
بل . [ ب ُ ] (از ع ، اِ) در تداول فارسی زبانان مخفف ابوالَ .... است ، چون : بلقاسم ، ابوالقاسم . بلحسن ، ابوالحسن ، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این «بل » بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوالَ ... عربی = ابوالَ ... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم ، بوالقاسم ، ابوالقاسم . بلحسن ، بوالحسن ، ابوالحسن . بلفضل ، بوالفضل ، ابوالفضل . بلمعالی ، بوالمعالی ، ابوالمعالی . یا در اول اسماء معنی عربی مانند بلعجب ، بوالعجب ، ابوالعجب . بلهوس ، بوالهوس ، ابوالهوس . بلفضول ، بوالفضول ، ابوالفضول درآید. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بل در معنی فارسی آن شود.
بل . [ ب ُ ] (پیشوند) به معنی بسیار است مانند بلهوس (بسیارهوس ) و بلکامه ، لیکن مفرد مستعمل نشده . و بعضی گفته اند که صحیح بوالهوس و بوالکامه است و این از باب کنیت است که در محاورات عرب مستعمل به معنی ملازم شی ٔ است پس بوالهوس و بوالکامه ، کسی که ملازم هوس و کام خود باشد، چنانکه عرب ابوتراب و ابوالفضل و مانند آن گویندو مراد مقارنت و ملابست تراب و فضل و مانند آن کنند؛چنانکه در فرهنگ سامانی گفته ، و رشیدی گفته که در فرس این اعتبارات بعید است و در عربی صحیح ، با آنکه بلکنجک و بلغاک و امثال آن که بیشتر می آید از این باب است چه اعتبار کنیت در آنها درست نیست چه بلفغده به کسر باء است مخفف بیلفغده به معنی بیندوخته ، چنانکه سامانی گفته الفغده اندوخته ، و چون حرف واو بدو مقارن شود الف به یاء بدل گردد، و بلغاک بضم غوغا و آشوب بسیار، چه غاک به معنی غوغا باشد. (از آنندراج ). به معنی بسیار باشد همچو بلهوس و بلکامه یعنی بسیارهوس و بسیارکام . (برهان ). حرفی است که همیشه در جلو اسم استعمال شود و به معنی کثرت بود. (از ناظم الاطباء).به معنی بسیار است و با «پلی » یا «پلو» یونانی از یک اصل است که به معنی بسیار و چندان است ، و بلکامه وبلغاک و بلفضول و بلعجب و بلهوس مرکب از این کلمه وکامه و غاک و فضول و عجب و هوس است . (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار، در ترکیبات ، مانند بلغاک ، بلغنده ، بلکامه . توضیح اینکه بعضی بل را در بلعجب و بلهوس و بلفضول از این مقول دانند و صحیح نمی نماید. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بُل در معنی عربی آن شود.
بل . [ ب ُ ] (ص ) مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: احمق و نادان ، که آن را به تازی ابله گویند، و شعر ذیل را از مولوی شاهد آرد :
من بلم خود را اگر زخمی زدم بر خود زدم
ور به طراری ربودم رخت طراری چه شد.
مرحوم دهخدا دریادداشتی راجع به این لغت چنین نوشته است : جهانگیری معنی احمق به این لفظ میدهد و شعر مولوی را شاهد می آورد: من بلم (من بل هستم ) خود را... ولی کلمه «من » به معنی أنا عربی و «بل » نیست ، منبل یک کلمه است . رجوع به مَنبل شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه ، چون دیبل ، ذیبل ، قطربل . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) سنجد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سنجد شود. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان ، آلت مردی بچه ٔ کوچک . (از فرهنگ فارسی معین ). بول . بلبل . || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان ، در گال بازی (= الک دولک ) معمول در حصار و نامق (تربت حیدریه )، وقتی است که یکی از بلهای حریف ، گال را در هوا بگیرد، بدین طریق سرنوشت بازی عوض میشود. (از فرهنگ فارسی معین ). در بازی بل و چفته که هنوز هم در بین اطفال معمول است وقتی بل را با چفته میزنندو به هوا برخیزد، اگر بل در حال حرکت در هوا گرفته شود، این عمل را بل گرفتن گویند و موجب بُرد افراد دسته ٔ پایین میشود. (از فرهنگ عوام ، ذیل از هوا بل گرفتن ). رجوع به بل گرفتن و بل دادن شود.
بل . [ ب ُل ل ] (ع ص ، اِ) ج ِ بَلاّء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بلاء شود. || ج ِ اَبل ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به ابل شود.
بل . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان باهوکلات ، بخش دشتیاری ، شهرستان چاه بهار. سکنه ٔ آن 300 تن . آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
بل . [ ب ِ ] (اِ) ثمری است که پوست این را «شل » خوانند و شحم این را «بل » و تخم این را «تل ». (از الفاظ الادویه ). میوه ای هندی است مانند قثاء کبر و گویند مانند انار است و گویند نار هندی است و گویند نار دشتی است و گویند قثاء هندی و برّی است . پوست وی را «شل » خوانند و شحم وی را «بل » خوانند و حب وی را «ثل » خوانند و محمد زکریا گوید: بل میوه ای از هندوستان است از درختی حاصل میشود مثل درخت زردآلو، بهترین آن ، آن بود که شیرین باشد، درخت وی را حانا اقطی گویند. (از اختیارات بدیعی ). گویند داروی هندی است و برخی گویند خیار دشتی را بل خوانند، و گویند میوه ٔ او به کبر مشابهت دارد، و برخی گویند به زنجبیل ماند. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). به لغت هندی اسم خیار هندی است ، بزرگتر از خیار کبر و تخم او تلخ و مغزش چرب و پوست ثمر سیاه و اندرون او سفید و مایل به زردی ، و مستعمل تخم اوست . و مؤلف اختیارات بدیعی بل و شل و فل را اجزاء یک ثمر دانسته و نه چنانست . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خیاریست هندوی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی در قراباذین ). نام میوه ایست در هندوستان شبیه به بهی ایران و آنرا نار هندی نیز گویند و به شیرازی بل شیرین و به عربی طرثوث خوانند. و بعضی گویند میوه ای باشد هندی به بزرگی آلوچه و درخت آن به درخت زردآلو میماند. (برهان ). درختی است در هندوستان که میوه ای شبیه به آبی دارد. نار هندی . بل شیرین . طرثوث . (فرهنگ فارسی معین ).
بل . [ ب ِ ] (اِخ ) گرترود مارگارت . دختر توماس بل . بانوی سیاح و باستان شناس انگلیسی و از مأمورین دولت بریتانیا در شرق نزدیک . وی در سال 1868 م . در دورهام متولد شد و پس از اتمام تحصیلات خود در کوئین کالج و دانشگاه آکسفورد (1888 م .) مدتی مسافرت کرد، و مسافرتی نیز به دوردنیا نمود و مدتها در رومانی و ایران توقف کرد. بسبب علاقه ای که به شرق نزدیک داشت ، زبانهای فارسی و عربی را آموخت . زنی بی باک بود و در ایران ، آسیای صغیر، سوریه و صحرای عربستان مسافرتهای فراوان کرد که شرح آنها را در آثار خود آورده است . در جنگ بین الملل اول بخدمت دولت بریتانیا درآمد، و در سال 1915 م . عضو اداره ٔ جاسوسی در ممالک عربی گردید، و رابط بین بعضی از سران عرب با بریتانیا بود. بعد از جنگ در بغداد اقامت گزید، و در تأسیس مملکت عراق و رسیدن فیصل اول به سلطنت در سال 1926م . مؤثر بود. بقیه ٔ عمر را صرف تأسیس و اداره ٔ موزه ٔ ملی باستانشناسی بغداد کرد و بسال 1921م . در بغداد درگذشت . از آثارش یکی سفرنامه (1894 م .) است که بعداً در سال 1928 م . بنام مناظرایرانی بچاپ رسید، و دیگر کاخ و مسجد اخیضر (1914 م .) و اشعاری از دیوان حافظ (1897م .). منتخبی از نامه های وی در 1927م . بعنوان نامه های گرترود بل انتشار یافت . (از دایرةالمعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ).
بل . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان بلده ، بخش نور، شهرستان آمل . سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
واحد اندازهگیری شدت صوت. Δ مٲخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن.
توپی که هنگام بازی و پیش از خوردن به زمین در هوا گرفته میشود.
〈 بل گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. بیرنج و زحمت چیزی به چنگ آوردن.
۲. از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن.
پُر؛ بسیار؛ فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. Δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانستهاند و بعضی دیگر آنها را بهصورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست میدانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.
ابله؛ احمق.
سنجد.
بگذار: ◻︎ بل تا جگرم خشک شود و آب نماند / بر روی من آبیست کز او دجله توان کرد (آغاجی: شاعران بیدیوان: ۱۹۱).
= پل pa(e)l
(گلستان و خراسان) برق زدن؛ چنانکه بَلبَلی گوش به کسی می گویند که گوشش دائم به دید می آید. بل زدن هم به معنی برق زدن است.
(بِ bel )، (آذری) کمر.
نادان و احمق
بگذار
۱دندان پیشین گراز ۲از روی تحقیر به دندان های نامرتب و جلو ...
۱بخار ۲شعله ی آتش
۱برق ۲نورافشانی اشیا در انعکاس نور آفتاب
۱بیل وسیله ای که مصارف گوناگون از جمله در کشاورزی خاصه آبیاری ...
۱بگذار بنه ۲اجازه بده
از توابع دهستان بالا میان رود نور
۱بلعیدن ۲قورت دادن