کلمه جو
صفحه اصلی

بل


مترادف بل : بلکه، شاید

متضاد بل : حتم

برابر پارسی : ولی، واdتر که، بهتر از آن که، به جای آن، بدتر از آن

مترادف و متضاد

but (حرف اضافه)
جز، بدون، بل، با وجود، باستثنای

بلکه، شاید ≠ حتم


فرهنگ فارسی

گرترودمارگارت دختر توماس بل ( و . دورهام ۱۸۶۸ ف. ۱۹۲۶ م . ) وی تحصیلات خود را در کوئین کالج و آکسفورد به پایان رسانید . در ۱۸۹۲ به ایران سفر کرد و شیفته آثار ادبی ایرانی گشت . بل خاطرات سفر خویش را در کتابی بنام [ طرحهایی از ایران ] در ۱۸٠۴ انتشار داد . اثر مهم او [ اشعاری از دیوان حافظ ] است که در آن غزلیات حافظ را به انگلیسی فصیح ترجمه کرده . در ۱۹٠۸ به کشور های مشرق زمین و از جمله مملکت عثمانی سفر کرد و به هنگام جنگ بین الملل اول در بغداد به سر می برد .
پیشوندکه برسربرخی ازکلمات می آیدومعنی پرو، بسیاروفراوان رامیرساند، حرف عطف بلکه
در آغاز اعلام ( اسم خاص مانند : بلقاسم ( بوالقاسم ابوالقاسم ) بلحسن ( بوالحسن ابوالحسن ) بلفضل ( بوالفضل ابوالفضل ) بلمعالی ( بوالمعالی ابوالمعالی ) یا دراول اسمائ معنی عربی مانند : بلعجب ( بوالعجب ابوالعجب ) بلهوس بوالهوس ابوالهوس ) بلفضول ( بوالفضول ابوالفضول ) در آید .
جمع بلائ ٠ یا جمع ابل ٠

فرهنگ معین

(بَ ) [ ع . ] (حرف عطف . ) بلکه .
( ~. ) (اِ. ) پاشنة پای .
( ~. ) ۱ - پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه : یعنی بسیار هوس . ۲ - در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن . یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = بوال

(بَ) [ ع . ] (حرف عطف .) بلکه .


( ~.) (اِ.) پاشنة پای .


( ~.) 1 - پیشوندی است که بر سر برخی واژه ها می آید و معنای بسیاری و فراوانی می دهد، مانند بُلکامه : یعنی بسیار هوس . 2 - در آغاز اسامی خاص می آید مانند: بلحسن = بوالحسن = ابوالحسن . یا در اول اسماء معنی عربی می آید مانند: بلعجب = ابوالعجب یا بلهوس = بوالهوس درمی آید. 3 - ( اِ.) (عا.) چیزی که از روی هوا گرفته شود، گرفتن ، چیزی را از روی هوا قاپ زدن . 4 - کنایه از: سوءاستفاده کردن از موضوعی .


لغت نامه دهخدا

بل. [ ب َ ] ( اِ ) پاشنه پای. ( از برهان ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ) ( شرفنامه منیری ). پَل. و رجوع به پل شود. || ( ص ) جفت. هم بازی. در قاین و بیرجند به معنی جفت دربازی ، و در حصار و نامق ( تربت حیدریه ) به معنی همبازی است. ( از فرهنگ فارسی معین ). هریک از افراد بازی کننده در بازی الک دولک. ( یادداشت مؤلف ) :
بیا که در همه عالم به مهربانی ما
کسی که عاشق صادق دگر نبیند بل.
نزاری قهستانی.
- هم بل ؛ هم بازی دربازی الک دولک. ( یادداشت مؤلف ).

بل. [ ب َ ] ( ق ) ( تل و... ) در اصطلاح عامیانه فارسی زبانان ، بالا و پایین و جابجا کردن. ( از فرهنگ لغات عامیانه ). کتل و تل : وزارت کشاورزی از بودجه خود تل و بل کرد و مقداری پیش قسط به زارعین داد. ( از نطق مهندس فریور در جلسه 26 فروردین 1323 مجلس شورای ملی دوره 14 قانونگذاری ).

بل. [ ب َ ] ( ع حرف ) حرف اضراب است و هرگاه پیش از جمله ای بیاید حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل کردن معنی ماقبل خود است چون «أم یقولون به جنة، بل جأهم بالحق » ( قرآن 70/23 ) که در این آیه گفته «به جنة» باطل ، و نقیض آن مقرر شده است. و یا به معنی انتقال است از غرضی به غرضی دیگر، چون «و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون بل قلوبهم فی غمرة...» ( قرآن 63/23 و 64 ). و صاحب مغنی آرد: «بل » بر جمله داخل شود چون این گفتار «بل بلد مل ءالفجاج قتمه » که تقدیر آن چنین است : بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته. و هرگاه پس از بل ، مفرد آید حرف عطف باشد چون : جاء زید بل عمرو. بل هرگاه پس از امریا ایجاب درآید، ماقبل آن مسکوت عنه می ماند و حکم برای مابعد آن خواهد بود، چون : أکرم زیداً بل خالداً،و أکرمت عمراً بل زیداً. ولی آمدن آن پس ایجاب ، اندک رخ میدهد و بهمین دلیل کوفیان نیز که بر سخن پیشینیان آگاه بودند، آن را منع کرده اند و بل هرگاه در سیاق نفی یا نهی آید، ماقبل خود را بر حال خویش نگاه میدارد و ضد آن را برای مابعد ثابت می کند، چون : ماعزل بکر بل خالد، و لاتهن عمراً بل زیداً، که شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زید. گاهی پس از ایجاب با «لا» همراه آید تأکید کردن اضراب را، چون این بیت :
وجهک البدر، لا بل الشمس لو لم
یقض للشمس کسفة و افول.
و پس از نفی با«لا» همراه آید برای تأکید در مقرر داشتن ماقبل خود، چون این بیت :

بل . [ ب َ ] (اِ) پاشنه ٔ پای . (از برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ). پَل . و رجوع به پل شود. || (ص ) جفت . هم بازی . در قاین و بیرجند به معنی جفت دربازی ، و در حصار و نامق (تربت حیدریه ) به معنی همبازی است . (از فرهنگ فارسی معین ). هریک از افراد بازی کننده در بازی الک دولک . (یادداشت مؤلف ) :
بیا که در همه عالم به مهربانی ما
کسی که عاشق صادق دگر نبیند بل .

نزاری قهستانی .


- هم بل ؛ هم بازی دربازی الک دولک . (یادداشت مؤلف ).

بل . [ ب َ ] (ع اِ) این کلمه گاهی بجای بنوالَ .... استعمال شود مانند بلحارث بجای بنوالحارث و بلقین بجای بنوالقین و بلخزرج بجای بنوالخزرج و بلهجیم بجای بنوالهجیم ، واین از شواذ تخفیف است ، و کذلک یفعلون فی کل قبیلة تظهر فیه لام المعرفة مثل بلعنبر و غیره ، فأما اذا لم یظهر اللام فلایکون ذلک . (از یادداشت مرحوم دهخدا).


بل . [ ب َ ] (ع حرف ) حرف اضراب است و هرگاه پیش از جمله ای بیاید حرف ابتداء باشد و مفهوم آن باطل کردن معنی ماقبل خود است چون «أم یقولون به جنة، بل جأهم بالحق » (قرآن 70/23) که در این آیه گفته ٔ «به جنة» باطل ، و نقیض آن مقرر شده است . و یا به معنی انتقال است از غرضی به غرضی دیگر، چون «و لدینا کتاب ینطق بالحق و هم لایظلمون بل قلوبهم فی غمرة...» (قرآن 63/23 و 64). و صاحب مغنی آرد: «بل » بر جمله داخل شود چون این گفتار «بل بلد مل ءالفجاج قتمه » که تقدیر آن چنین است : بل رب بلد موصوف بهذا الوصف قطعته . و هرگاه پس از بل ، مفرد آید حرف عطف باشد چون : جاء زید بل عمرو. بل هرگاه پس از امریا ایجاب درآید، ماقبل آن مسکوت عنه می ماند و حکم برای مابعد آن خواهد بود، چون : أکرم زیداً بل خالداً،و أکرمت عمراً بل زیداً. ولی آمدن آن پس ایجاب ، اندک رخ میدهد و بهمین دلیل کوفیان نیز که بر سخن پیشینیان آگاه بودند، آن را منع کرده اند و بل هرگاه در سیاق نفی یا نهی آید، ماقبل خود را بر حال خویش نگاه میدارد و ضد آن را برای مابعد ثابت می کند، چون : ماعزل بکر بل خالد، و لاتهن عمراً بل زیداً، که شخص معزول خالد است و شخص اهانت شده زید. گاهی پس از ایجاب با «لا» همراه آید تأکید کردن اضراب را، چون این بیت :
وجهک البدر، لا بل الشمس لو لم
یقض للشمس کسفة و افول .
و پس از نفی با«لا» همراه آید برای تأکید در مقرر داشتن ماقبل خود، چون این بیت :
و ماهجرتک ، لا بل زادنی شغفاً
هجر و بعد تراخی لا الی اجل .
و صاحب صحاح از قول اخفش آرد که گاهی «بل » را برای قطع کردن سخنی و آغاز نمودن سخنی دیگر بکار برند، مثلاً کسی شعری را میخواند، در میان شعر گوید: بل «ماهاج احزاناً و شجواً قد شجا» که این بل جزءبیت نیست و آن را فقط بدان جهت آورده است تا نشانه ای باشد از انقطاع ماقبل ، و یا از حذف برخی ابیات . (از اقرب الموارد). نه که ، وی حرف عطف است . (دهار). لفظ عربی است که برای ترقی و اضراب آید، و فارسیان اکثر به زیادت کاف در آخر استعمال کنند. (غیاث اللغات ). کلمه ایست که در ترقی چیزی یا در اعراض و اضراب از چیزی استعمال کنند و فارسیان اکثر به زیادت کاف بیانیه بر آن افزوده با وصف استعمال به معنی اصلی به معنی شاید آرند. (آنندراج ). که . شاید. بلکه . اما. مخصوصاً. البته . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به کتاب مغنی ص 59 و سیوطی ص 174 شود :
نه مردم شمر بل زدیو و دده
دلی کو نباشد به درد آزده .

فردوسی .


و گر شگفت بیاید ترا از این سخنان
بر این هزار دلیل است بل هزار هزار.

فرخی .


رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند.

ناصرخسرو.


گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست بل خود کافر است .

ناصرخسرو.


بر تلخی عیش دل بباید نهاد، بل دل از جان شیرین بر باید گرفت . (سندبادنامه ص 216).
به ده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور.

نظامی .


تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانه ٔ هر ترازو بوده ای .

مولوی .


تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.

مولوی .


ما پادشاه پاره و رشوت نبوده ایم
بل پاره دوز خرقه ٔ دلهای پاره ایم .

مولوی .


عارضش باغی دهانش غنچه ای
بل بهشتی در میانش کوثری .

سعدی .


شیوه ٔ عشق اختیار اهل هنر نیست
بل چو قضا آمد اختیار نماند.

سعدی .


دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.

سعدی .


- لابل ؛ نه بلکه :
معنی چشمه ٔ زمزمی بل عیسی بن مریمی
لابل امام فاطمی نجل نبی واهل عبا.

ناصرخسرو.


و رجوع به «لابل » در ردیف خود شود.

بل . [ ب َ ] (ق ) (تل و...) در اصطلاح عامیانه ٔ فارسی زبانان ، بالا و پایین و جابجا کردن . (از فرهنگ لغات عامیانه ). کتل و تل : وزارت کشاورزی از بودجه ٔ خود تل و بل کرد و مقداری پیش قسط به زارعین داد. (از نطق مهندس فریور در جلسه ٔ 26 فروردین 1323 مجلس شورای ملی دوره ٔ 14 قانونگذاری ).


بل . [ ب َل ل ] (ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || آنکه حقوق مردم را از خود به سوگند باطل کند و بازدارد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دیردارنده ٔ وام و سوگندخوار ستمکار. (ازمنتهی الارب ). شخص مَطول . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || مرد سخت خصومت جنگجو. (منتهی الارب ). || (اِ) انین و ناله از خستگی . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). بَلیل . و رجوع به بلیل شود. || (اِخ ) از اعلام است . (از ناظم الاطباء).


بل . [ ب َل ل ] (ع مص ) تر کردن . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بِلّة.و رجوع به بلة شود. || پیوستن رحم . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). صله ٔ رحم کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و از آن جمله است حدیث «بلوا أرحامکم و لو بالسلام ». بِلال . و رجوع به بِلال شود. || از بیماری به شدن . (المصادر زوزنی ). به شدن از بیماری . (تاج المصادر بیهقی )(دهار) (از منتهی الارب ): بَل ّ من مرضه ؛ از بیماری خود شفا یافت . بَلَل . بُلول . و رجوع به بلل و بلول شود. || عطا کردن و بخشیدن : بل ّ یده ؛ او را عطا کرد. (از اقرب الموارد). || سیر کردن ورفتن در زمین : بل فی الارض . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || فرزند بخشیدن : بلّک اﷲ ابناًیا بابن ؛ خداوند فرزندی ترا دهد. (از اقرب الموارد)(از ناظم الاطباء). || ظفر یافتن . (المصادرزوزنی ) (از اقرب الموارد). || تخم افشاندن زمین را. (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد ازلسان ). || نجات یافتن و رستگار شدن . (از ناظم الاطباء). || درآویختن به چیزی . (از ناظم الاطباء). (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || حریص شدن به چیزی . (از منتهی الارب ). || ملازم گشتن به چیزی و ادامه دادن به صحبت آن . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || سرگردان شدن و سر به بیابان زدن ستور. (از ذیل اقرب الموارد).


بل . [ ب ِ ] (اِخ ) (خدای زمین ) یکی از سه رب النوع بزرگ که مورد عبادت تمام سومریها بود، و دو رب النوع دیگر یکی آنو (آقای آسمان ) و دیگری اآ (صاحب دره ٔ عمیق ) است . (از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 114). لفظ بل به معنی صاحب و خداوند، صورت اکّدی بَعل سامیهای عربی است ، و آن یکی از خدایان بزرگ دین بابلی است که در مآخذ قدیمتر نامش اِنلیل آمده است . (از دایرةالمعارف فارسی ). در شهر بابل معبد بل رب النوع بزرگ بابلی ها واقع بوده است . برای اطلاع ازوضع این معبد رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 381 شود: منم کوروش ، شاه عالم ... شاه بابل ، که سلسله اش مورد محبت بل و نَبو است و حکمرانیش به قلب آنها نزدیک ... (از بیانیه ٔ کوروش که در استوانه ٔ کوروش کنده شده و در حفریات بابل بدست آمده است . از تاریخ ایران باستان ج 1 ص 386). آنوبانی نی پادشاه توانا، پادشاه «لولوبی » نقش خود و نقش الاهه «ایشتار» را در کوه «باتیر» رسم کرده است . آن کس که این نقوش و این لوح را محو کند به نفرین و لعنت آنو و آنوتوم و بل و بلیت و رامان و ایشتار و سین و شمش ... گرفتار باد و نسل او بر باد رواد...!. (از ترجمه ٔ کتیبه ٔ نقش آنوبانی نی در سر پل زهاب از کارهای پرشیل . از تاریخ کرد ص 25).


بل . [ ب ِ ] (اِخ ) الکساندر گراهام . فیزیکدان و دانشمند امریکایی . مخترع تلفون . وی بسال 1847 م . در ادمبورگ متولد شد و در تعقیب کارهای پدرش ، روش تعلیم کرها را اصلاح کرد. در 1865 م . بفکر انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج برقی افتاد. اصول آن را در 1875 م . ابتکار کرد و اولین جمله را در 1876 م . منتقل ساخت . در 1887 م . شرکت تلفون بل را سازمان داد. آزمایشگاهی بنام آزمایشگاه ولتا تأسیس کرد و در آنجا اولین صفحات موفقیت آمیز فونوگراف تهیه شد. اختراعات دیگرش فوتوفون برای انتقال گفتار بوسیله ٔ امواج نور، اودیومتر یا شنوایی سنج ، ترازوی القائی برای تعیین محل اشیاء فلزی در بدن ، و دستگاه ضبط صوت فونوگراف است . رصدخانه ٔ فیزیک نجومی مؤسسه ٔ سمیشسونین را تأسیس کرد. بل بسال 1922 م . درگذشت . (از دایرةالمعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ).


بل . [ ب ِ ] (فعل امر) کلمه ٔ امر، مخفف بهل ، یعنی بگذار، از مصدر هلیدن . (از ناظم الاطباء). مخفف بهل است که امر بر گذاشتن باشد یعنی بگذار. (برهان ). بگذار،مترادف بهل . (شرفنامه ٔ منیری ). بهل بوده و «ها» به کثرت استعمال حذف شده «بل » مانده است . (از فرهنگ خطی ). بل = ول ، مخفف بهل ، و آن امر از هشتن و هلیدن است به معنی بگذار. (از فرهنگ فارسی معین ) :
بل تا جگرم خشک شود وآب نماند
بر روی من آبیست کزو دجله توان کرد.

آغاجی .


بل تا کف پای تو ببوسم
انگار که مهر لالکایم .

سنائی .


گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
بل تا فنای جان بودم در فنای نان .

خاقانی .


مرا گفتی بگو حال دل خویش
دلت خون میشود بل تا نگویم .

شرف شفروه (از آنندراج ).


و رجوع به هشتن شود.

بل . [ ب ِل ل ] (ع اِ) شفا از بیماری . (منتهی الارب ). شفاء. (اقرب الموارد). || (ص ) مباح : هو لک حل و بل ؛ یعنی مباح ، یاشفاء، و یا از اتباع است . || داهیه و صاحب ذکاء و فتنه : هو بل ابلال ؛ او داهیه ٔ دواهی و فتنه و صاحب ذکاء است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || هو بذی بل ؛ او چنان دور است که حالش معلوم نمیشود. و در آن دوازده لغت دیگر است . بلی و بلیان . (از منتهی الارب ). و رجوع به بلی و بلیان شود.


بل . [ ب ُ ] (از ع ، اِ) در تداول فارسی زبانان مخفف ابوالَ .... است ، چون : بلقاسم ، ابوالقاسم . بلحسن ، ابوالحسن ، و بودن بل در بلهوس و بلفضول و غیره از این «بل » بعید نمی نماید. (یادداشت مرحوم دهخدا). مخفف بوالَ ... عربی = ابوالَ ... در آغاز اعلام مانند: بلقاسم ، بوالقاسم ، ابوالقاسم . بلحسن ، بوالحسن ، ابوالحسن . بلفضل ، بوالفضل ، ابوالفضل . بلمعالی ، بوالمعالی ، ابوالمعالی . یا در اول اسماء معنی عربی مانند بلعجب ، بوالعجب ، ابوالعجب . بلهوس ، بوالهوس ، ابوالهوس . بلفضول ، بوالفضول ، ابوالفضول درآید. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بل در معنی فارسی آن شود.


بل . [ ب ُ ] (پیشوند) به معنی بسیار است مانند بلهوس (بسیارهوس ) و بلکامه ، لیکن مفرد مستعمل نشده . و بعضی گفته اند که صحیح بوالهوس و بوالکامه است و این از باب کنیت است که در محاورات عرب مستعمل به معنی ملازم شی ٔ است پس بوالهوس و بوالکامه ، کسی که ملازم هوس و کام خود باشد، چنانکه عرب ابوتراب و ابوالفضل و مانند آن گویندو مراد مقارنت و ملابست تراب و فضل و مانند آن کنند؛چنانکه در فرهنگ سامانی گفته ، و رشیدی گفته که در فرس این اعتبارات بعید است و در عربی صحیح ، با آنکه بلکنجک و بلغاک و امثال آن که بیشتر می آید از این باب است چه اعتبار کنیت در آنها درست نیست چه بلفغده به کسر باء است مخفف بیلفغده به معنی بیندوخته ، چنانکه سامانی گفته الفغده اندوخته ، و چون حرف واو بدو مقارن شود الف به یاء بدل گردد، و بلغاک بضم غوغا و آشوب بسیار، چه غاک به معنی غوغا باشد. (از آنندراج ). به معنی بسیار باشد همچو بلهوس و بلکامه یعنی بسیارهوس و بسیارکام . (برهان ). حرفی است که همیشه در جلو اسم استعمال شود و به معنی کثرت بود. (از ناظم الاطباء).به معنی بسیار است و با «پلی » یا «پلو» یونانی از یک اصل است که به معنی بسیار و چندان است ، و بلکامه وبلغاک و بلفضول و بلعجب و بلهوس مرکب از این کلمه وکامه و غاک و فضول و عجب و هوس است . (یادداشت مرحوم دهخدا). بسیار، در ترکیبات ، مانند بلغاک ، بلغنده ، بلکامه . توضیح اینکه بعضی بل را در بلعجب و بلهوس و بلفضول از این مقول دانند و صحیح نمی نماید. (از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به بُل در معنی عربی آن شود.


بل . [ ب ُ ] (ص ) مؤلف فرهنگ جهانگیری گوید: احمق و نادان ، که آن را به تازی ابله گویند، و شعر ذیل را از مولوی شاهد آرد :
من بلم خود را اگر زخمی زدم بر خود زدم
ور به طراری ربودم رخت طراری چه شد.
مرحوم دهخدا دریادداشتی راجع به این لغت چنین نوشته است : جهانگیری معنی احمق به این لفظ میدهد و شعر مولوی را شاهد می آورد: من بلم (من بل هستم ) خود را... ولی کلمه «من » به معنی أنا عربی و «بل » نیست ، منبل یک کلمه است . رجوع به مَنبل شود. || (پسوند) مزید مؤخر امکنه ، چون دیبل ، ذیبل ، قطربل . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ) سنجد. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به سنجد شود. || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان ، آلت مردی بچه ٔ کوچک . (از فرهنگ فارسی معین ). بول . بلبل . || در تداول عامیانه ٔ فارسی زبانان ، در گال بازی (= الک دولک ) معمول در حصار و نامق (تربت حیدریه )، وقتی است که یکی از بلهای حریف ، گال را در هوا بگیرد، بدین طریق سرنوشت بازی عوض میشود. (از فرهنگ فارسی معین ). در بازی بل و چفته که هنوز هم در بین اطفال معمول است وقتی بل را با چفته میزنندو به هوا برخیزد، اگر بل در حال حرکت در هوا گرفته شود، این عمل را بل گرفتن گویند و موجب بُرد افراد دسته ٔ پایین میشود. (از فرهنگ عوام ، ذیل از هوا بل گرفتن ). رجوع به بل گرفتن و بل دادن شود.


بل . [ ب ُل ل ] (ع ص ، اِ) ج ِ بَلاّء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به بلاء شود. || ج ِ اَبل ّ. (ناظم الاطباء). رجوع به ابل شود.


بل . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان باهوکلات ، بخش دشتیاری ، شهرستان چاه بهار. سکنه ٔ آن 300 تن . آب آن از باران و محصول آن غلات و حبوب و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).


بل . [ ب ِ ] (اِ) ثمری است که پوست این را «شل » خوانند و شحم این را «بل » و تخم این را «تل ». (از الفاظ الادویه ). میوه ای هندی است مانند قثاء کبر و گویند مانند انار است و گویند نار هندی است و گویند نار دشتی است و گویند قثاء هندی و برّی است . پوست وی را «شل » خوانند و شحم وی را «بل » خوانند و حب وی را «ثل » خوانند و محمد زکریا گوید: بل میوه ای از هندوستان است از درختی حاصل میشود مثل درخت زردآلو، بهترین آن ، آن بود که شیرین باشد، درخت وی را حانا اقطی گویند. (از اختیارات بدیعی ). گویند داروی هندی است و برخی گویند خیار دشتی را بل خوانند، و گویند میوه ٔ او به کبر مشابهت دارد، و برخی گویند به زنجبیل ماند. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ). به لغت هندی اسم خیار هندی است ، بزرگتر از خیار کبر و تخم او تلخ و مغزش چرب و پوست ثمر سیاه و اندرون او سفید و مایل به زردی ، و مستعمل تخم اوست . و مؤلف اختیارات بدیعی بل و شل و فل را اجزاء یک ثمر دانسته و نه چنانست . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). خیاریست هندوی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی در قراباذین ). نام میوه ایست در هندوستان شبیه به بهی ایران و آنرا نار هندی نیز گویند و به شیرازی بل شیرین و به عربی طرثوث خوانند. و بعضی گویند میوه ای باشد هندی به بزرگی آلوچه و درخت آن به درخت زردآلو میماند. (برهان ). درختی است در هندوستان که میوه ای شبیه به آبی دارد. نار هندی . بل شیرین . طرثوث . (فرهنگ فارسی معین ).


بل . [ ب ِ ] (اِخ ) گرترود مارگارت . دختر توماس بل . بانوی سیاح و باستان شناس انگلیسی و از مأمورین دولت بریتانیا در شرق نزدیک . وی در سال 1868 م . در دورهام متولد شد و پس از اتمام تحصیلات خود در کوئین کالج و دانشگاه آکسفورد (1888 م .) مدتی مسافرت کرد، و مسافرتی نیز به دوردنیا نمود و مدتها در رومانی و ایران توقف کرد. بسبب علاقه ای که به شرق نزدیک داشت ، زبانهای فارسی و عربی را آموخت . زنی بی باک بود و در ایران ، آسیای صغیر، سوریه و صحرای عربستان مسافرتهای فراوان کرد که شرح آنها را در آثار خود آورده است . در جنگ بین الملل اول بخدمت دولت بریتانیا درآمد، و در سال 1915 م . عضو اداره ٔ جاسوسی در ممالک عربی گردید، و رابط بین بعضی از سران عرب با بریتانیا بود. بعد از جنگ در بغداد اقامت گزید، و در تأسیس مملکت عراق و رسیدن فیصل اول به سلطنت در سال 1926م . مؤثر بود. بقیه ٔ عمر را صرف تأسیس و اداره ٔ موزه ٔ ملی باستانشناسی بغداد کرد و بسال 1921م . در بغداد درگذشت . از آثارش یکی سفرنامه (1894 م .) است که بعداً در سال 1928 م . بنام مناظرایرانی بچاپ رسید، و دیگر کاخ و مسجد اخیضر (1914 م .) و اشعاری از دیوان حافظ (1897م .). منتخبی از نامه های وی در 1927م . بعنوان نامه های گرترود بل انتشار یافت . (از دایرةالمعارف فارسی ) (فرهنگ فارسی معین ).


بل . [ ب ُ ] (اِخ ) دهی از دهستان بلده ، بخش نور، شهرستان آمل . سکنه ٔ آن 200 تن . آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


فرهنگ عمید

واحد اندازه‌گیری شدت صوت. Δ مٲخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن.


توپی که هنگام بازی و پیش از خوردن به زمین در هوا گرفته می‌شود.
⟨ بل‌ گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز]
۱. بی‌رنج ‌و ‌زحمت چیزی به چنگ آوردن.
۲. از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن.


سنجد.
بلکه.
بگذار: بل تا جگرم خشک شود و آب نماند / بر روی من آبی ست کز او دجله توان کرد (آغاجی: شاعران بی دیوان: ۱۹۱ ).
= پل pa(e )l
واحد اندازه گیری شدت صوت. &delta، مٲخوذ از نام گراهام بل، مخترع امریکایی تلفن.
توپی که هنگام بازی و پیش از خوردن به زمین در هوا گرفته می شود.
* بل گرفتن: (مصدر لازم ) [عامیانه، مجاز]
۱. بی رنج و زحمت چیزی به چنگ آوردن.
۲. از فرصتی مناسب استفاده کردن و نتیجه گرفتن.
پُر، بسیار، فراوان (در ترکیب با برخی کلمات ): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. &delta، بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانسته اند و بعضی دیگر آن ها را به صورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست می دانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.
ابله، احمق.

پُر؛ بسیار؛ فراوان (در ترکیب با برخی کلمات): بُلغاک، بُلکامه، بُلهوس. Δ بعضی کلمات بلعجب و بلفضول و بلهوس را از این قبیل و ترکیب فارسی و عربی دانسته‌اند و بعضی دیگر آن‌ها را به‌صورت بوالعجب و بوالفضول و بوالهوس درست می‌دانند. در این صورت «بواﻟ ...» مخفف «ابواﻟِ ...» عربی خواهد بود.


ابله؛ احمق.


سنجد.


بگذار: ◻︎ بل تا جگرم خشک شود و آب نماند / بر روی من آبی‌ست کز او دجله توان کرد (آغاجی: شاعران بی‌دیوان: ۱۹۱).


= پل pa(e)l


دانشنامه عمومی

بل ممکن است یکی از موارد زیر باشد:
بل (چابهار) روستایی در دهستان سندمیرثویان بخش دشتیاری شهرستان چابهار استان سیستان و بلوچستان
بل (قصرقند) روستایی در دهستان تلنگ بخش تلنگ شهرستان قصرقند استان سیستان و بلوچستان
بل (نور) روستایی در دهستان شیخ فضل اله نورئ بخش بلده شهرستان نور استان مازندران

(گلستان و خراسان) برق زدن؛ چنانکه بَلبَلی گوش به کسی می گویند که گوشش دائم به دید می آید. بل زدن هم به معنی برق زدن است.


(بِ bel )، (آذری) کمر.


نادان و احمق


بگذار


دانشنامه آزاد فارسی

بِل (bel)
یکای اندازه گیری صوت، برابر با دَه دسی بل. این یکا را به افتخار دانشمند و مخترع اسکاتلندی تبار امریکایی، اَلگزاندر گراهام بل، نام گذاری کرده اند.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَلْ: بلکه
معنی بَلِ: بلکه (در عبارت "بَلِ ﭐدَّارَکَ "به دلیل رسیدن دو ساکن به هم حرف لام کسره گرفته است)
معنی یَکْشِفُ: برطرف می کند - کنار می زند ( عبارت " بَلْ إِیَّاهُ تَدْعُونَ فَیَکْشِفُ مَا تَدْعُونَ إِلَیْهِ إِنْ شَاءَ " یعنی : بلکه فقط خدا را میخوانید، و او هم اگر بخواهد آسیبی که به سبب آن او را خواندهاید برطرف میکند)
معنی مَعَاذِیرَهُ: پوشش ها - عذر ها (کلمه معاذیر جمع معذار است ، و معذار به معنای ستر و پوشش است ، و معنای عبارت "بَلِ ﭐلْإِنسَانُ عَلَیٰ نَفْسِهِ بَصِیرَةٌ وَلَوْ أَلْقَیٰ مَعَاذِیرَهُ "این است که انسان خودش را خوب میشناسد ، هر چند که برای نهان کردن نفس خود پردهها بین...
معنی أُمَّةً: گروهی از مردم(که بواسطه دین واحد یا مکان و زمان واحد گرد هم باشند و قصد و هدف مشترکی داشته باشند) - دین (در عبارت "بل قالوا انا وجدنا اباءنا علی امة و انا علی آثارهم مهتدون "کلمه امت به معنای طریقهای است که مقصود آدمی باشد چون ماده أم ، یؤم به معنای...
معنی یَفْجُرَ: که باز کند - که بشکافد (عبارت "بَلْ یُرِیدُ ﭐلْإِنسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ" یعنی : "[نه اینکه به گمان او قیامتی در کار نباشد] بلکه انسان میخواهد [با دست و پا زدن در شک و تردید] فرارویش را [ازاعتقاد به قیامت که بازدارندهای قوی است] باز کند [تا برای...
معنی یَعْدِلُونَ: معادل و همتا می گیرند - به عدالت حکم می کنند - عدول می کنند - منحرف می شوند (کلمه عدل به معنای حد وسط در بین افراط و تفریط است . عبارت "مِمَّنْ خَلَقْنَا أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِـﭑلْحَقِّ وَبِهِ یَعْدِلُونَ " یعنی : از آنان که آفریدیم گروهی هستند که مردم...
تکرار در قرآن: ۱۲۷(بار)

گویش مازنی

۱دندان پیشین گراز ۲از روی تحقیر به دندان های نامرتب و جلو ...


/bal/ بخار - شعله ی آتش & برق - نورافشانی اشیا در انعکاس نور آفتاب & بیل وسیله ای که مصارف گوناگون از جمله در کشاورزی خاصه آبیاری دارد & بگذار بنه - اجازه بده & از توابع دهستان بالا میان رود نور & بلعیدن - قورت دادن & دندان پیشین گراز - از روی تحقیر به دندان های نامرتب و جلو آمده ی انسان نیز گویند

۱بخار ۲شعله ی آتش


۱برق ۲نورافشانی اشیا در انعکاس نور آفتاب


۱بیل وسیله ای که مصارف گوناگون از جمله در کشاورزی خاصه آبیاری ...


۱بگذار بنه ۲اجازه بده


از توابع دهستان بالا میان رود نور


۱بلعیدن ۲قورت دادن


واژه نامه بختیاریکا

( بَل ) بلکه؛ مگر
( بُل ) پرش
( بَل ) چُک
( بَل ) دراز و پهن؛ وال
( بِل ) لاغر اندام
( بَل ) متضاد کرّی؛ گوش بل؛ بزرگ و نافرم

جدول کلمات

حرف عطف, بلکه

پیشنهاد کاربران

Bibel تلفظ آلمانی بی بِل و تلفظ انگلیسی بای بِل، نام مجموعه کتابچه های عهد قدیم و جدید تحت عناوین اختصاری AT و NT می باشد. به زبان آلمانی AT مخفف Alte Testament و NT مخفف Neue Testament که اولی به معنای وصیت نامه قدیم و دومی به معنای وصیت نامه جدید می باشند. این واژه را می توان از هم تفکیک نمود، به شکل زیر : Bi و bel.
Bi یا بی در زبان فارسی علامت نفی یا نداشتن و bel یا بِل نام بزرگترین بت های بابل که تا تصرف بابل توسط کوروش ، بابلیان آنرا می پرستیدند و 70 روحانی از او نگهداری میکردند و دور و برش می چرخیدند. ماهی 40 کیسه آرد گندم، 40 گوسفند و هفت خُمره بزرگ شراب قربانی او میشد. گویا کوروش هم گاهی اوقات تفننی به تمپل یا عبادتگاه محل bel یا بِل میرفت و لحظاتی خیره جلوه و جمال و جلال آن میشد. یک روز از یکی از پیامبران قوم یهود به نام دانیِل ( یَل دانا ) پرسید که چرا به خدای بابلیان عبادت نمیکند؟ دانیل پاسخ داد : پادشاه عزیز ، من خدای زنده را عبادت میکنم و این خدا به دست آدمیان از گل ساخته شده و بیرون آنرا رنگ برنزه زده اند و زنده نیست. کوروش پرسید : پس این همه خوراکی که به پای او نثار میکنند، کی آنها را میخورد؟ در پاسخ گفت : من مطمئنم که خود او نه غذا میخورد و نه شراب می نوشد. بقیه داستان در یک سایت به زبان آلمانی قابل دسترسی است. بهر حال Bibel در اصل و ریشه از یک واژه فارسی و نام یک بت بابلی ساخته شده است و آلمانی زبان ها و انگلیسی زبانان معنی اصلی آنرا نمی دانند.
بی بِل به معنای " بدون بِل " و بای بِل به زبان انگلیسی به معنای " سوگند به بِل " می باشد، بدون اینکه انگلیسی زبانان معنی آنرا بدانند. زیرا انگلیسی زبانان به هنگام سوگند خوردن به خدا میگویند : by God که تلفظ آن " بای گاد " می باشد. بچه ها راز را برای خود نگه دارید!

به ضم ب. نرینه در گویش کازرونی ( ع. ش )

در زبان لری بختیاری به معنی
شاید
Bal

در زبان لری بختیاری به معنی
بگذار ::بهل. بیل
BEL. BEHL. BEiL

نام چشمهای در روستای کوس هجیج اورامانات کردستان بل میباشد

بل یا بئل از ایزدان سومری و خدای زمین خوانده می شده و کوروش بزرگ در منشور خود بند ۱و۲۲ از آن نام می برد.
و نیز کوه بِل، بلندترین قله کوهستان سفید از منطقه زاگرس مرکزی و بلندترین کوه استان فارس است که در بخش مرکزی شهرستان اقلید واقع شده است. این راه دسترسی به این قله از سمت جنوب شهر اقلید است، این کوه نیز به نام بل مئروف می باشد

بلکه

بِل ( Bel ) در زبان ترکی به معنی کمر است
کلمه belt انگلیسی به معنی کمربند شبیه این کلمه ترکی است

بِل ( Bel ) : در زبان ترکی یعنی کمر
بُل ( Bol ) : در زبان ترکی یعنی فراوان

در گویش سیستانی
بل به کسر ب یعنی بگذار
بل به فتح ب یعنی جفت - یار
بل به فتح ب و تشدید ل یعنی دیوانه - کم عقل

بل حرف است و به معنای اضراب و روی گرداندن از یه حرف یا صحبت قبل و روی آوردن به صحبت جدید بل اگر بعدش جمله بیاید یعنی کلام طولانی بیاید معنای اضراب دارد واین اضراب نیز بردوقسم است ۱. ابطالی . یعنی نظر قبل بل را کلا رد کرده و میگوید که همه آن کلام سابقه قبل بل الکی و دروغین است وروی به کلام صحیح و قول صحیح روی می آورد۲. اضراب انتقالی است یعنی کسی که دارد حرفی را میزند از آن جمله ای که ابتدا حرف میزد بدون اینکه آن را رد کند میگذرد وبه همان حال آن را رها میکند و هدف و غرض خود را به ما بعد بل منتقل میکند ولی اگر این بل بعدش مفرد بیاید به معنای رابط که در ادبیات عرب گویند عاطفه یعنی ربط ایجاد کننده عطوفت ایجاد کننده واین در جایی است که قبل بل یک نفی یا امر ی مقدم شود در این جاست که بل معنای عطف رامیرساند . با تشکر کمالی

بل :شعله آتش در زبان لری بختیاری

به کسره ب در گویش کرمان ، اجازه بده

در گویش یزدی یعنی بِگذار

در گویش مردم شهرستان زرند بگذار

در گویش یا لهجه دزفولی ( شهرستان دزفول )
بل زدن به معنی پلک زدن

در گویش کردی نام خروشان ترین و عجیب ترین چشمه و آبشاری است که تا به حال خشک نشده و به علت این ویژگی جالب آن را خدای آب ها می پندارند. این چشمه در روستا حجیج از توابع اورامانات استان کرمانشاه است. این چشمه هر ساله توریست های زیادی رو جذب می کنه .

بُل = در گویش شهرستانهای استان فارس در گذشته به معنی، آلت تناسلی مردانه و بیشتر برای بچه ها به کار برده می شده. الآن کمتر استفاده می شود.

در گدیش سنتی مردم شهربابک بللکbolelakجمع شدن چرک هنگام کیسه کشیدن و یا به طور کلی جمع کردن و پیچیدن

بهل:در زبان بختیاری به اجازه وفرصت خواستن معنی میشود

بل ( Bal ) : : [ اصطلاح چوپانی ] بزی که که دارای گوش های بلند و پهن است.

بلڪه

مترادف: بلکه، شاید
متضاد: حتم
برابر پارسی: ولی، واdتر که، بهتر از آن که، به جای آن، بدتر از آن

در گویش زبان بختیاری واژه ( بَل = شاید. ) واژه ( بِل= بگذار ) . و ( واژه بُل = پریدن ) است. به تلفظ فتحه، ضمه، کسره، است.

در گویش زبان بختیاری واژه بِل= به معنی بگذار است.

در گویش زبان بختیاری واژه بَل = به معنی شاید است.

در گویش زبان بختیاری واژه بُل = به معنی پریدن است.


کلمات دیگر: