نور. (ع اِ) روشنائی . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص
102) (مهذب الاسماء) (آنندراج ). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ . (یادداشت مؤلف ). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات ). روشنی . مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت . ج ، انوار، نیران
: ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس .
محمدبن وصیف .
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی .
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است .
فردوسی .
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی .
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل .
منوچهری .
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
منوچهری .
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی .
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی .
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش .
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن .
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه ). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه ).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی .
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست .
سنائی .
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی .
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است .
سنائی .
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام .
خاقانی .
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین .
خاقانی .
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده .
خاقانی .
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی .
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی .
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی .
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است .
شهاب الدین سمرقندی .
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی .
|| تابندگی . جلاء. رونق . جلوه
: کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص
565).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی .
تازگی و نور روی ولی از دل اوست . (انیس الطالبین ص
6). || سو. (یادداشت مؤلف ). قوه ٔ بینائی در چشم
: لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست .
نظامی .
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست .
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش ، نَور حدیقه ٔ آفرینش . (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص
5).
-
نور دیده ، نور دو دیده ، نور چشم ؛ قوه ٔ باصره و بینائی . و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص ) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). روشن کننده . (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در اصطلاح کیمیاگران ، سیماب . جیوه . (یادداشت مؤلف ). || (اصطلاح فیزیک ) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت
298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص
574 شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان ، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات ،و به روایت کشاف : نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه . مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق . (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص
404). و رجوع به شرح گلشن راز ص
5 و
94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج
2 ص
1294 و تفسیر آیه ٔ نور ص
38 شود. || در فلسفه ٔ اشراق ، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است ، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص
603). و رجوع به شرح حکمة الاشراق ص
18 و
295 و
307 و
410 و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج
1 ص
19 و
46 و ج
2 ص
28 شود.
-
نور افشاندن ؛ نور دادن . پرتوافشانی کردن .
-
نور افکندن (بر چیزی ) ؛ (آن را) روشن و نمایان کردن .
-
نور بخشیدن ؛ روشن کردن . نور افشاندن .
-
نور برافکندن ؛ نور افکندن . نور افشانیدن
: حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی .
-
نور پذیرفتن ؛ روشن شدن . کسب نور کردن . استناره .
-
نور تاباندن ؛ نور افکندن .
-
نور تابیدن ؛ نور افشاندن . نورافشانی کردن .
- || نور تاباندن .
-
نور تافتن ؛ نورافشانی کردن . روشنی بخشیدن
: شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی .
-
نور دادن ؛ روشنی بخشیدن . پرتو افشاندن
: بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی .
آفتابی و نور می ندهی .
سعدی .
-
نور داشتن ؛ روشن بودن . نورانی بودن . روشنائی و فروغ داشتن
: هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی .
- || جلوه و تلألؤ داشتن . تابناک بودن .
- || شاد و فرح انگیز بودن . رجوع به شواهد ذیل نور شود.
-
نور یافتن ؛ روشنی گرفتن . روشن شدن . کسب نور کردن ، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن
: نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش .
مولوی .
-
نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ ؛ نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است . (حکمت اشراق ص
133 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور اخس ، نور الاخس ؛ در حکمت اشراق نفوس مدبره است . (حکمت اشراق ص
411 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور اسپهبد . رجوع به نور اسفهبد شود.
-
نور اسفهبد، نور اسفهبدیه ، نور الاسفهبدیه ؛ در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است .رجوع به حکمت اشراق صص
226 -
228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی . (برهان قاطع). اسپهبدخوره . فره کیانی . (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی ؛نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی . (فرهنگ فارسی معین ).
-
نور اظهر، نور الاظهر الاقهر ؛ نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است . (حکمت اشراق ص
122).
-
نور اعظم ، نور الاعظم الاعلی ؛ کنایه از ذات حق تعالی است . (حکمت اشراق ص
121 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور اعلی ، نور الاعلی ، نورالاعلی الخالص ؛ کنایه از ذات حق تعالی است . (حکمت اشراق ص
178 و
223 و
224 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور اقرب ، نور الاقرب ؛ نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به حکمت اشراق ص
128 و
132 به بعد شود.
-
نور اقهر، نور الاقهر ؛ کنایه از ذات حق تعالی است . (حکمت اشراق ص
296 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور اله ، نوراﷲ ؛ فره ایزدی . فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود
: سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی .
نظامی .
-
نور الهی ؛
1 - نزد حکما، ذات حق تعالی . (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل ).
2 - نزد صوفیان ، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین ). پرتو ایزدی . فروغ ایزدی
: نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه .
خواجو.
-
نور انقص ، نور الانقص . رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص
133 شود.
-
نورالانوار ؛ مراد ذات حق تعالی است . رجوع به حکمت اشراق ص
121 و
124 به بعد شود.
-
نور اول ؛ مراد نور اقرب و نور صادر اول است . (اسفار ج
1 ص
46 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور بارق ، نور البارق ؛ نوری که از
ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج
2 ص
253 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور برزخی ، نور البرزخی ؛ نوری که در عالم اجسام است ، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص
207 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور پسین ؛ کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج ).
-
نور تام ، نور التام ؛ مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است . و اَتَم ّ از آن نور اعظم است ، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص
170 و
195 و
205 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور ثالث ؛ عقل سوم . (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص
140).
-
نور ثانی ؛ عقل دوم . (فرهنگ علوم عقلی ).
-
نورجوهری ؛ مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل
قائم به ذات است . (حکمت اشراق ص
119 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور حق ؛ نور الهی
: از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی .
-
نور حقیقی ؛ مراد ذات باری تعالی است . (اسفار ج
1 ص
16 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور حی ؛ مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور ساده ؛ نور بی کدورت . نور مجرد. نور محض . نور بحت . نور الهی . (از برهان قاطع).
-
نور سافل ؛ هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است .(فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور سماوات ، نور السموات ، نور السموات و الارض ؛ مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض . (قرآن
35/24)
: هرچه جز نور السموات از
خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی .
نیز رجوع به حکمت اشراق ص
164 شود.
-
نور سانح ، نور السانح ؛ مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است ، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص
138 و
140 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور شعاعی ، نور الشعاعی ؛ مراد اضواء و انوار حسیه است . (حکمت اشراق ص
207 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور عارض ، نور العارض ، نور عارضی ؛ مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است ، مانند نور شمس ، و نوری که در مجردات است ، مانند نفوس و غیره . (حکمت اشراق ص
129،
138 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور عذرا ؛ کنایه از نور عیسی و مریم است . (از برهان قاطع) (آنندراج ). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است . (فرهنگ فارسی معین ).
-
نور عظیم ، نور العظیم ؛ مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است . (حکمت اشراق ص
128 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور ؛ اقتباس از قرآن (
35/24) است ، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر»
: در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی .
گرم دور افکنی ، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی .
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی .
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی .
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی .
-
نور فائض ؛ هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است . (حکمت اشراق ص
259 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور قاهر ؛ هر یک از انوار مدبره فلکیه ، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور قایم ؛ مقابل نور عارض است ، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق
121 و
133 و
155 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور قدسی ؛ مراد نور مجرد است . (حکمت اشراق ص
223 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور قهار ؛ مراد نورالانوار است . ذات حق تعالی . (حکمت اشراق ص
121 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور قیوم ؛ مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است . (حکمت اشراق ص
121 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور لذاته ؛ مراد نور قایم بالذات است . نور مجرد (حکمت اشراق ص
152 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور لغیره ؛ مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده . (حکمت اشراق ص
110 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مبین ؛ اشاره به سرور کاینات صلوة اﷲ علیه و آله است . (برهان قاطع) (آنندراج ). مراد پیغامبر اسلام است .
-
نور متصرف ، نور المتصرف ؛ همان نور مدبر است . (حکمت اشراق ص
166 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مجرد ؛ مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است . (حکمت اشراق ص
107 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مجرد مدبر ؛ مراد نفوس ناطقه است . (حکمت اشراق ص
193 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور محض ؛ مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست . (حکمت اشراق ص
107 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مستعار، نور المستعار ؛ مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص
167 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مستفاد ؛ مراد نور مکتسب از غیر است ، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است . (حکمت اشراق ص
127 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مفید، نور المفید ؛ نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است . (حکمت اشراق ص
127 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور مقدس ؛ مراد نورالانوار است . (حکمت اشراق ص
121 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور ناقص ؛هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص
136 و
170 و
195 از فرهنگ علوم عقلی ).
-
نور واپسین ؛ اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است . نیز رجوع به نور پسین شود.