کلمه جو
صفحه اصلی

صوفی


مترادف صوفی : پشمینه پوش، درویش، سالک، عارف، متصوف

برابر پارسی : پشمینه پوش

فارسی به انگلیسی

sufi, mystic

Sufi, mystic


mystic


عربی به فارسی

متصوف , اهل تصوف , اهل سر , رمزي


پشمي , پارچه هاي پشمي , پشمينه , کاموا


فرهنگ اسم ها

اسم: صوفی (پسر) (عربی) (تلفظ: sufi) (فارسی: صوفي) (انگلیسی: sufi)
معنی: پیرو یکی از فرقه های تصوف، درویش، ( اَعلام ) عبدالرحمان صوفی: [، قمری] اخترشناس ایرانی از مردم ری، مؤلف کتاب صورالکواکب و رساله ی اسطرلاب ( هر دو ترجمه )، به عربی

(تلفظ: sufi) (عربی) (در تصوف) پیرو یکی از فرقه‌های تصوف ، درویش ؛ نام روستایی در ماکو .


مترادف و متضاد

sophy (اسم)
صوفی، شخص عاقل

پشمینه‌پوش، درویش، سالک، عارف، متصوف


فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو واقع در ۳۸ کیلومتری جنوب شرقی ماکو و ۸ کیلومتری جنوب غربی شوسه مرکز به شوط: درهکوهستانی و معتدل : ۱٠۵۹ تن سکنه: آب از قنات و چشمه : محصول غلات پنبه انگور کشمش : شغل مردم زراعت و گله داری : صنعت دستی جاجیم بافی است .
واحدصوفیه، یک تن ازصوفیه، پشمینه پوش، کسی که پیروطریقه تصوف باشد
( صفت ) ۱ - آن که جامه پشمین پوشد پشمینه پوش . ۲ - کسی که پیرو طریقت تصوف باشد .
ملا محمد و از شعرای ایران

فرهنگ معین

[ ع . ] (ص نسب . ) ۱ - پشمینه پوش . ۲ - پیرو طریقة تصوف .

لغت نامه دهخدا

صوفی. ( ص نسبی ، اِ ) پیرو طریقه تصوف. پشمینه پوش. یک تن از صوفیه :
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام.
فردوسی.
مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود.
سنائی.
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند.
خاقانی.
دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار.
مولوی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی.
مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
؟
رجوع به صوفیه شود.

صوفی. ( اِ ) شیخک. سبحه. خلیفه. امام. محراب. دانه درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد.

صوفی. ( اِخ ) شاخه ای از تیره بسحاق هیهاوند از طایفه چهارلنگ بختیاری. ( جغرافیای سیاسی کیهان ص 76 ).

صوفی. ( اِخ ) مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است. طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است. این مطلع از اوست :
نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل
ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل.
( مجالس النفائس ص 86 ).
رجوع به همان کتاب ص 260 شود.

صوفی. ( اِخ ) ( درویش... ) مؤلف مجالس النفائس آرد: پیر سیصدساله نبیره درویش حسین و ولد مولانا محمد چاخواست. مدام قدم در وادی طبابت و صوفی گری میفرساید و بطالبانی که ریاضت بادیه مرض می کشند ارشاد: موتوا قبل ان تموتوا میفرماید. این رباعی از اوست :
منمای بغیر من رخ ای سیم ذقن
کز غایت غیرتم رود جان ز بدن
خواهم که شوم مردمک دیده خلق
تا روی تو هیچکس نبیند جز من...
( مجالس النفائس ص 101 ).

صوفی. ( اِخ ) پیر محمد. از مشاهیر خوشنویسان قرن نهم هجری و از مردم بخارا است و 44 مصحف شریف نوشته است. ( قاموس الاعلام ترکی ).

صوفی. ( اِخ ) ( مولانا... ) مؤلف مجالس النفائس آرد: شخصی دانشمند بود و میل صحبت درویشان کرد و از این جهت بخدمت شیخ محمد لاهیجی رفت و با درویشان او در خلوت اربعین نشست. چون پنج روزی بر این بگذشت ، روزی از خلوت خانقاه بیرون آمد و به راه شرابخانه رفت و چندان می خورد که مست گشت و به خلوت بازشد، این مطلع گفت و بخانقاه فرستاد:

صوفی . (اِ) شیخک . سبحه . خلیفه . امام . محراب . دانه ٔ درشت درازی که بر بالای دانه های سبحه قرار دارد.


صوفی . (اِخ ) (درویش ...) مؤلف مجالس النفائس آرد: پیر سیصدساله نبیره ٔ درویش حسین و ولد مولانا محمد چاخواست . مدام قدم در وادی طبابت و صوفی گری میفرساید و بطالبانی که ریاضت بادیه ٔ مرض می کشند ارشاد: موتوا قبل ان تموتوا میفرماید. این رباعی از اوست :
منمای بغیر من رخ ای سیم ذقن
کز غایت غیرتم رود جان ز بدن
خواهم که شوم مردمک دیده ٔ خلق
تا روی تو هیچکس نبیند جز من ...

(مجالس النفائس ص 101).



صوفی . (اِخ ) ملا محمد و از شعرای ایران و از مردم اصفهان است . مؤلف آتشکده ٔ آذر نویسد: بعضی او را خالوی ملا جامی دانسته اند. از اوست :
بخواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرار بیقراران
ز من بگذشت چون ابر بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاران .

(آتشکده ٔ آذر چ زوار ص 184).


رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

صوفی . (اِخ ) (مولانا...) مؤلف مجالس النفائس آرد: شخصی دانشمند بود و میل صحبت درویشان کرد و از این جهت بخدمت شیخ محمد لاهیجی رفت و با درویشان او در خلوت اربعین نشست . چون پنج روزی بر این بگذشت ، روزی از خلوت خانقاه بیرون آمد و به راه شرابخانه رفت و چندان می خورد که مست گشت و به خلوت بازشد، این مطلع گفت و بخانقاه فرستاد:
مرشد ماست خم باده که در روی زمین
نیست پیری به ازو صاف دل و گوشه نشین .

(مجالس النفائس ص 391).


از شعرای ایران است اصلاً از اتراک جغتائی است و مدتی قلندروار سیاحت میکرد. از اوست :
عاشق نشدی محنت هجران نکشیدی
کس پیش تو غمنامه ٔ هجران چه گشاید.

(قاموس الاعلام ترکی ).



صوفی . (اِخ ) (میر...) از یزد است . سیدی پاک طینت بود. قدر زندگانی دانست . تا ایام رفتن بی باده ٔ ارغوانی و صحبت یار جانی نبود. در بستن صوت و عمل عدیل نداشت . در مجلس مرحوم شاه ابوالبقا کلانتر یزد این رباعی را گفت :
در مجلس خاصت ره خار و خس نیست
محروم از این بهشت جز ناکس نیست
خضر خرد تراست درخور می ناب
می آب بقاست درخور هر کس نیست .

(تذکره ٔ نصرآبادی ص 426).



صوفی . (اِخ ) از شعرای ایران و از مردم کرمان است و در شیراز میزیست . از اوست :
صوفی بهوای نرگس جادوئی
همواره بخاک عجز دارد روئی
بهر دل من ترنج غبغب کافی است
صفرای مرا میشکند لیموئی .

(قاموس الاعلام ترکی ).



صوفی . (اِخ ) پیر محمد. از مشاهیر خوشنویسان قرن نهم هجری و از مردم بخارا است و 44 مصحف شریف نوشته است . (قاموس الاعلام ترکی ).


صوفی . (اِخ ) شاخه ای از تیره ٔ بسحاق هیهاوند از طایفه ٔ چهارلنگ بختیاری . (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76).


صوفی . (اِخ ) عبدالرحمان بن عمر. رجوع به عبدالرحمان بن عمر... شود. (حبیب السیر ص 193).


صوفی . (اِخ ) منشی محمد امتیاز علی از شعرای ایران و از قصبه ٔ کاکوری از مضافات شهر لکهنوی هندوستان است و از او است :
بهار امروز با سامان صد میخانه می آید
بدوش بیخودی چون بوی گل مستانه می آید.

(قاموس الاعلام ترکی ).



صوفی . (اِخ ) مؤلف مجالس النفایس آرد: مولانا صوفی نیز استرآبادی است . طبع خوب دارد و انشای او هم نیک است . این مطلع از اوست :
نیست در بحر توام ضعف ز بیماری دل
ترسم آشفته شود طبع تو از زاری دل .

(مجالس النفائس ص 86).


رجوع به همان کتاب ص 260 شود.

صوفی . (ص نسبی ، اِ) پیرو طریقه ٔ تصوف . پشمینه پوش . یک تن از صوفیه :
دل از عیب صافی و صوفی به نام
به درویشی اندر شده شادکام .

فردوسی .


مرد صوفی تصلفی نبود
خود تصوف تکلفی نبود.

سنائی .


واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده اند.

خاقانی .


دیر یابد صوفی آز از روزگار
زین سبب صوفی بود بسیارخوار.

مولوی .


بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .

سعدی .


مطربان گوئی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی .

؟


رجوع به صوفیه شود.

صوفی . (اِخ ) دهی است از دهستان قره قویون بخش حومه ٔ شهرستان ماکو، واقع در 38 هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 8 هزارگزی جنوب باختری شوسه ٔ مرکن به شوط. در دره واقع و کوهستانی می باشد. هوای آن معتدل و مالاریائی است . 1059 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه . محصول آنجا غلات ، پنبه ، انگور و کشمش . شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است . از راه ارابه رو میتوان اتومبیل برد. این ده دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


فرهنگ عمید

پیرو طریقۀ تصوف: دل از عیب صافی و صوفی به نام / به درویشی اندر دلی شادکام (فردوسی: ۵/۵۴۱ ).

دانشنامه عمومی

صوفی ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
تصوف
صوفی (اهر)
صوفی (بردسیر)
صوفی (دهانه)
صوفی (ماکو)
تپه صوفی

دانشنامه آزاد فارسی

(در لغت به معنی پشمینه پوش و درویش) در اصطلاح عنوان خاص کسی که به یکی از سلسله های تصوف پیوسته است. صوفیان، گویی از اواخر قرن ۳ ق و دهه های آغازین قرن ۴ ق، به صورت رسمی در جهان اسلامی پدیدار شده اند. در این که نخستین خاستگاه صوفیان کجاست و اوّلین بار چه کسی به این نام خوانده شد اختلاف ها بسیار است. پیش از اسلام، از صوفیانِ کهنِ هندو، هرچند به این نام خوانده نمی شدند، خبر داریم. برخی مدّعی شده اند که در دورۀ جاهلی نیز صوفیان در عربستان می زیسته اند. امّا در دورۀ اسلامی، گویا نخستین بار ابوهاشم صوفی به این نام خوانده شده است. در وجه تسمیۀ این کلمه نیز اختلاف است. گروهی برآن اند که صوفی را از این رو صوفی گفته اند که در مقام منزلت موجودات از نظر قرب و بُعد نسبت به حضرت حق، در صف اوّل ایستاده است. پرواضح است که این اشتقاق، از نظر لغوی، غلط صریح است. گروهی دیگر صوفی را متّصف به صفتِ صفوت دانسته اند، و گروهی دیگر پوشیدن صُوف (پشم) را وجه اشتقاق این کلمه دانسته اند (← عرفان_و_تصوف_اسلامی). برخی نیز احتمال داده اند که معرّب و متّخذ از سوفی/ صوفی باشد که در کلمه فیلسوفی (فلسفه) هست. در دوره های آغازین شکل گیری تصوف، صوفیان، از قواعد ساده ای که در عنوانِ زهد خلاصه می شد، تبعیّت می کردند. امّا رفته رفته قواعد اینان رو به تکامل نهاد و در قرون ۶ و ۷ ق، مجموعه ای از قواعد، در میان هر کدام از سلسله ها پدید آمد که در قرون بعد، اندک اندک رنگ باخت. رابعه، قشیری، بایزید و حلاج در شمار مشهورترین صوفیانِ جهان اسلام اند.

صوفی (قوم). از طوایف کُرد یک جانشین در استان گیلان، از مردم ولایت رانکوه، ساکن ناحیۀ املش و توابع آن. زمان سکونت این طایفه در رانکوه نامعلوم است، اما به نظر می رسد که در ۹۹۹ـ۱۰۰۰ ق از سیاه منصور به گیلان انتقال یافتند. نام این طایفه برای نخستین بار ضمن حوادث ۱۰۰۱ق به میان آمده است. در این سال ولی سلطان صوفی حاکم رانکوه شد. نعمت الله سلطان میر طایفۀ صوفی، در جنگ های ناحیۀ دربند (۱۰۱۵ ق) و جنگ هایی بر ضد امیرخان برادوست، حاکم قلعۀ دم دم، شرکت داشت (۱۰۱۸ ق). اسحاق سلطان صوفی در جنگ های ۱۰۲۴ ق علیه گرجیان مجروح شد. بیرام علی سلطان صوفی در ۱۰۳۷ ق حاکم دیلمان بود و در ۱۰۳۸ق به سبب تعلل در جنگ با شورشیان گیلان شرقی و فرار از مقابل عادل شاه گیلانی از مقام خود برکنار شد. خوانین صوفی در سال های بعد حکومت ناحیۀ املش را به دست گرفتند و تا انقراض قاجاریه حاکمیتشان را حفظ کردند. اینان در قرون اخیر ازجمله مالکان بزرگ گیلان به شمار می آمدند. یحیی خان صوفی آخرین حاکم موروثی املش بود. ظاهراً کردان بندر چمخالۀ لنگرود و روستای کرف پشتۀ ایلیات در لاهیجان که به زبان کردی تکلم می کنند، از اعقاب کردان صوفی هستند.

پیشنهاد کاربران

صوفی یک نام نیست. صوفی یک احوال است که آدمی را در بند خویش می سازد. آنچنان که آنْ فردِ دربند، در هیچی گرفتار می شود. صوفی مَرامی ست که شروعش دیدارِ با اوی است. صوفی یک دل خسته است که به سخن می آید. صوفی، اویِ خراب است. صوفی، مجنونی ست. صوفی از درون می آید. صوفی از اسرار اوی جل جلاله می باشد. صوفی هنر در اوی بودن است. صوفی همان اوی است. و پیروانِ صوفی در طریقت اند. صوفی آرامِ جهان است. صوفی همان یار است. درین ره هرچه دل خسته تر و داغ دیده تر باشد صوفی اَش مخوف تر خواهد بود. نگهبان صوفی اژدهایست، که منکرانش را اسیر نجاست و کثافة می سازد. زمین و زمان در بند صوفی می شود اگر اوی بخواهد. که اوی همان صوفی ست. صوفی دامی ست مخوف. لیکن بدون صوفی آدمی همچو حمار در جهد است. و با ژست شتر به اندازه بزغاله ای تناول می کند. و با هیبت شیر ، همچو موری در باد، برگِ خشکیده ای را می چسبد. بدون صوفی آدمی از امانت به خیانت می رسد و از مردانگی به نامردانگی. در صوفی زن همان مرد است. رابعه عدویه آن صوفی کبیر ، زنی پیر صفت است در جهانِ اهل متصوفه. او با اوی خرقه پوشاننده بودستی. صوفی حقیقت زیستن است. نامِ دربندانِ این مرام، درویشان صوفی ست. و هوادارانش اهل متصوفه استند. در صوفی پیرِ اعظم حضرت هوست. و باقی درویش. درین مرام هرکه در استعداد خویش می نشیند، تا خلقت کند. درویش باید اویِ خود را ابتدا در خویش و پس از آن در جهان لایتناهی قوت دهد. و این میسر مشود مگر در بینندگی تهی از احساسات نسبت به هر رویدادی خصوصا آنچه در ارتباط با استعدادمان رخ می دهد. صوفی نگاه یخی ست به هر زیبایی که حیرت آفرین است. چون صوفی در حیرت اوی است. نشانِ صوفی ماندن، تنها در بینندگی بی حس است و نشانِ مرتَد، در حسِ من است. بی آمالگری و، آرمانِ در استعداد نیز از دیگر نشاهای درویش است. چون صوفی تا ابدیت جان دارد. صوفی حیّ می سازد. شیخ رومی با صوفی، همچنان درویش می سازد. چون اوی، صوفی ست. صوفی با ساقی ست. و الباقی باقی. صوفی با شرابِ اوی دریا را مست خویش می سازد. صوفی چرس خداست. صوفی را نشود فهمی شد. صوفی دامی ست که خروجی اش ابوسعید ابوالخیر است. حلاج و بایزید است. صوفی از بن مهر است. صوفیان را یک خدا ست. و هرکه در یک خدا. تا آنکه ندا آید و نداها در یک صوفی شوند. و آن صوفی را همچنان همان یک خداست. و صوفی همان مجزای پاک است. صوفی مرید ندارد. دربند دارد. دربند را توان هیچ نیست. ما همه هیچیم، هیچ در هیچ. صوفی هیچی در هیچی ست. وَ هرچه در مقابلِ صوفی ست پوچی ست. وسلام

صوفی همچون ماهی است در رودخانه ایی از کلام خداوند و همچون دری در دل صدف در بحرالعلوم


کلمات دیگر: