کلمه جو
صفحه اصلی

رده


مترادف رده : دسته، رسته، صف، طبقه، قطار، کلاس، گروه

فارسی به انگلیسی

category, compartment, level, line, order, row, echelon, layer, walk, array, class

echelon, array


line, class


category, compartment, echelon, layer, level, line, order, row, walk


فارسی به عربی

صنف , مستوی

مترادف و متضاد

row (اسم)
صف، خط، سطر، رده، ریسه، ردیف، قطار، قیل و قال، راسته، رج، ردیف چند خانه

tier (اسم)
رده، ردیف، ردیف صندلی

series (اسم)
دنباله، صف، رشته، رده، سلسله، ردیف

line (اسم)
سیم، بند، خط، دهنه، لجام، طرح، رشته، سطر، ریسمان، رده، جاده، رسن، مسیر، ردیف، مسیر که با خط کشی مشخص میشود

category (اسم)
دسته، طبقه، رده، مقوله، رسته، زمره، مقوله منطقی

class (اسم)
جور، گروه، دسته، طبقه، نوع، رده، رسته، زمره، کلاس، سنخ، هماموزگان

echelon (اسم)
رده، پله، ستون پله

دسته، رسته، صف، طبقه، قطار، کلاس، گروه


فرهنگ فارسی

ازدین برگشتگی، ارتداد
۱ - ( مصدر ) از دین برگشتن . ۲ - ( اسم ) از دین برگشتگی ارتداد .
دهی از دهستان تبادگان بخش حومه شهرستان مشهد .

فرهنگ معین

(رَ دِ ) (اِ. ) ۱ - صف ، قطار، دسته . ۲ - هر چیز که در یک راسته باشد.
(رِ یا رَ دِّ ) [ ع . ] (مص ل . ) از دین برگشته .

(رَ دِ) (اِ.) 1 - صف ، قطار، دسته . 2 - هر چیز که در یک راسته باشد.


(رِ یا رَ دِّ) [ ع . ] (مص ل .) از دین برگشته .


لغت نامه دهخدا

رده . [ رَ دَه ْ ] (ع اِ) رَدْه . ج ِ رَدْهة.(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ ردهة، مغاک در زمین بلند درشت یا در سنگ که آب در وی گرد آید. (آنندراج ). رجوع به رَدْهة و رَدْه شود.


رده . [ رَ دِه ْ ] (ع ص ) نیک سخت استوارخلقت ستیهنده و لجوج که مغلوب نشود. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


رده . [ رَدْ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان تبادگان بخش حومه ٔ شهرستان مشهد. سکنه ٔ آن 278 تن . آب آنجا از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات و راه آنجا اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


رده . [ رَدْ دَ / دِ ] (از ع ، اِ) ناسزا و دشنام . (ناظم الاطباء). ناسزا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). || (اِمص ) کفر و زندقه . (لغت محلی شوشتر) : اولاً خود نه چنین است که بوبکر خود الا حرب رده نکرد. (کتاب النقض ص 477). رجوع به اهل رده شود.


رده . [ رَدْه ْ ] (ع اِ) رَدَه ْ. ج ِ رَدْهة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهة شود.


رده . [ رُدْ دَه ْ ] (ع اِ) ج ِ رَدْهة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به ردهة شود.


رده . [رَدْه ْ ] (ع مص ) سنگ انداختن کسی را: ردهه بحجر؛ سنگ انداخت او را. || بزرگ و کلان ساختن خانه یا چیزی را: رده البیت . || به شجاعت و جوانمردی مهتر قومی گردیدن : رده فلان القوم . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).


ردة. [ رَدْ دَ ] (ع اِمص ) زشتی روی : فی وجهه ردة؛ ای قبح مع شی ٔ من الجمال . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).


ردة. [ رِدْ دَ ] (ع اِمص ) برگشتگی از دین و جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). اسم است از ارتداد. (از اقرب الموارد). اسم مصدر ارتداد بکسر راء است ولی معمولاً به فتح تلفظ کنند. (نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 50 از صحاح و قاموس ). || پری پستان از شیر پیش از زادن . || دوباره آب خوردن شتران . || درآمدگی زنخ . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) آواز کوه . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). صدا یا انعکاس آواز کوه . (از اقرب الموارد).
- اهل الردة ؛ اهل رده . مردمان مرتد و ملحد و بی دین . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). چون پیامبر (ص ) درگذشت جماعتی کثیر از عرب مرتد شدند و از مسلمانی بازگشتند و گفتند: او اگر پیامبر بودی نمردی . و زکوة بازگرفتند و ابوبکر برأی خویش بی رأی احدی از صحابه با آنان جنگها داد، بعضی را بکشتند و برخی را اسیر کردند و آنکه باز زکوة و اسلام پذیرفت از قتل و اسارت مصون ماند این مرتدان را اهل رده نامند. (یادداشت مؤلف ) : ... تیغ بدوش باز باید نهادن چنانکه بوبکر کرد با اهل رده . (کتاب النقض ص 503). این ابتلاء اول ابوبکر را افتاد که اهل رده مسلمانان و اهل شهادت بودند و در زکوة تنها خلاف کردند که رکنی است از ارکان شریعت . (کتاب النقض ص 143). و رجوع به رِدّة شود.


ردة. [ رِدْ دَ ] (ع مص ) مصدر به معنی رد. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). بازگردانیدن و قبول نکردن . (آنندراج ). بازگردانیدن . (تاج المصادر بیهقی ). || منسوب به خطاکردن . || بازگردانیدن جواب . (آنندراج ).


رده. [ رَدْ دَ / دِ ] ( از ع ، اِ ) ناسزا و دشنام. ( ناظم الاطباء ). ناسزا. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ). || ( اِمص ) کفر و زندقه. ( لغت محلی شوشتر ) : اولاً خود نه چنین است که بوبکر خود الا حرب رده نکرد. ( کتاب النقض ص 477 ). رجوع به اهل رده شود.

رده. [ رُدْ دَه ْ ] ( ع اِ ) ج ِ رَدْهة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به ردهة شود.

رده. [رَ دَ / دِ ] ( اِ ) دسته و صف. ( جهانگیری ) ( از دانشنامه علایی ص 77 ) ( غیاث اللغات ). رجه. ( ناظم الاطباء ). صف. ( از انجمن آرا ) ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی کتابخانه مؤلف ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ اوبهی ) ( از لغت فرس اسدی ) :
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه سرمه بر او یک رده.
رودکی.
همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده.
فردوسی.
همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده.
فردوسی.
مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده.
فردوسی.
رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.
فرخی.
دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن.
فرخی.
بر جویهای او رده نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار .
فرخی.
آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری.
فرخی.
سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533 ).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده.
اسدی.
سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده.
اسدی.
دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم.
ناصرخسرو.

رده . [رَ دَ / دِ ] (اِ) دسته و صف . (جهانگیری ) (از دانشنامه ٔ علایی ص 77) (غیاث اللغات ). رجه . (ناظم الاطباء). صف . (از انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ) (از لغت فرس اسدی ) :
سنجد جیلان بدو نیمه شده
نقطه ٔ سرمه بر او یک رده .

رودکی .


همی سخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ گشت آژده .

فردوسی .


همه موبدان پیش تختش رده
هم اسپهبدان پیش او صف زده .

فردوسی .


مگر روز نوروز و جشن سده
که او پیش رفتی میان رده .

فردوسی .


رده گرد سپاه بگرفتند
گیرهاگیر شد همه که و در.

فرخی .


دو رده سرو پیش او برپای
بار آن سروها گل و سوسن .

فرخی .


بر جویهای او رده ٔ نونهالها
گویی وصیفگانند استاده برقرار .

فرخی .


آن روز خورم خوش که در این خانه ببینم
زین پنجهزاری رده ترکان حصاری .

فرخی .


سرو سماطی کشید از دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.

منوچهری .


وآن نارها بین ده رده بر ناردان گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه .

منوچهری .


غلامان سرایی که عدد ایشان در این وقت چهار هزار و چیزی بالا بود آمدن گرفتند و در آن سرای بزرگ چندین رده بایستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533).
ز سیم و زر و مرغ و پیل و دده
به نیرنگ کرده روان بر رده .

اسدی .


سوارانشان در قفا صف زده
پس پشت شان ژنده پیلان رده .

اسدی .


دو رویه کشیده سپه دو رده
دو فرسنگ میدان سپه زآن شده .

شمسی (یوسف و زلیخا).


گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم رده جمله تبار و آلم .

ناصرخسرو.


همچون رده ٔ مور بدرشان شده از حرص
وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان .

سوزنی .


لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگران بر اثر.

سوزنی .


- رده بستن ؛ صف بستن . صف کشیدن . (یادداشت مؤلف ). قطار ایستادن . به ردیف ایستادن .
- رده ستادن ، رده ایستادن ؛ صف کشیدن . به ردیف ایستادن .رده کشیدن :
سراپرده ای برکشیده سیاه
رده گردش اندرستاده سپاه .

فردوسی .


میان سراپرده تختی زده
ستاده غلامان به گردش رده .

فردوسی .


|| رسته ٔ آدمی و حیوانات دیگر.(ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر) (برهان ) :
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده .

مولوی .


تا چو بجهند از چنین خواب این رده
شمع مرده باشد و ساقی شده .

مولوی .


|| رسته ٔ چند چیز از یک جنس که بطور انتظام پهلوی یکدیگر و در یک راسته واقع شده باشند همچو دندان و دکان و خانه و مانند آن . (ناظم الاطباء). هر چیز که در یک رسته باشد همچو دندان و دکان و خانه و برج و امثال آن . (برهان ) (لغت محلی شوشتر) : وهم کنیم که پنج جزو بر یک رده نهاده آید... و دو جزو یکی بر این کنار نهی و یکی بر آن کنار نهی . (از دانشنامه ٔ علایی ص 77 از حاشیه ٔ برهان ). دندانها سی ودو است شانزده رده ٔ زیرین و شانزده رده ٔ زبرین . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). در دو شبه ٔ تو دو گل سرخ شکفته
در بسد تو دو رده ٔلؤلؤ لالا.

مسعودسعد.


|| رست . نورد. ردیف . (یادداشت مؤلف ). رسته ٔ هر دو صف . (فرهنگ خطی ). || چوبی که در زیرآن غلطکها راست کنند و بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند. (از لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء) (برهان ) (جهانگیری ). آنرا ستج نیز خوانند. (جهانگیری ). || چینه ٔ دیوار و هر چینه ای را یک رده گویند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || بلغت هند دندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری ).

فرهنگ عمید

۱. رج؛ رجه؛ صف؛ رسته؛ قطار: ◻︎ رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده‌پیل (فردوسی: ۱/۱۶).
۲. (زیست‌شناسی) از واحدهای رده‌بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد.
۳. مقام.
۴. کلاسه.


ارتداد؛ از دین‌برگشتگی.


۱. رج، رجه، صف، رسته، قطار: رده برکشیده سپاهش دو میل / به دست چپش هفتصد زنده پیل (فردوسی: ۱/۱۶ ).
۲. (زیست شناسی ) از واحدهای رده بندی جانوران و گیاهان که پس از شاخه و قبل از راسته قرار دارد.
۳. مقام.
۴. کلاسه.
ارتداد، از دین برگشتگی.

دانشنامه عمومی

رده ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
رده (زیست شناسی) یکی از طبقه بندی های علمی جانداران در زیست شناسی
رده (ریاضی) ساختار جبری
رده (مجموعه) نوعی مجموعه در نظریه مجموعه ها
رده (مجموعه). در ریاضیات و در نظریه مجموعه ها رده به مجموعه ای می گویند که عناصر آن، خود مجموعه باشند.

رده (نوردراین وستفالن). شهر رده (به آلمانی: Rhede) در ایالت نوردراین-وستفالن در کشور آلمان واقع شده است.
آلمان
فهرست شهرهای آلمان

دانشنامه آزاد فارسی

رِدّه
رجوع شود به:اهل

فرهنگستان زبان و ادب

{class} [زیست شناسی] چهارمین رتبۀ رسمی در آرایه شناسی موجودات زنده، بالاتر از راسته و پایین تر از شاخه
{class} [عمومی] دسته ای که در آن پرونده ها را براساس شماره هایی که مبین برخی ویژگی های آنها باشد طبقه بندی کنند متـ . طبقه 1 * مصوب فرهنگستان اول
{rame} [حمل ونقل ریلی] مجموعۀ چند واگن و لوکوموتیو به هم بسته؛ واحد شمارش قطار

گویش مازنی

/rede/ روده & رک راست گو & لبه ی تیز کارد یا هر چیز برنده & کج باران

روده


رک راست گو


لبه ی تیز کارد یا هر چیز برنده


کج باران


پیشنهاد کاربران

رَ دِّه: از دین برگشته

ردیف

رده: در پهلوی رتگ ratag بوده است.
( ( رده بر کشیده سپاهش دو میل ؛
به دست ِچپش ، هفتصد ژَنده پیل ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )



کلمات دیگر: