کلمه جو
صفحه اصلی

دسته


مترادف دسته : سنخ، صنف، قسم، گونه، باند، جماعت، جمع، جمعیت، جوخه، رجه، رسته، رسد، عده، فرقه، گروه، قبضه

فارسی به انگلیسی

band, batch, battery, bevy, block, body, bunch, bundle, category, circle, clan, class, cluster, clutch, cohort, company, corps, covey, crop, crowd, division, faction, family, force, fraternity, gang, grip, group, handhold, handle, hold, key, nest, number, outfit, pack, package, party, persuasion, pocket, ring, sect, sort, squad, suite, team, throng, troop, tuft, ure _, web, wisp


school, clan, cohort, company, corps, crowd, division, faction, family, handle, hilt, helve, haft, pestle, lever, bunch, bundle, class, party, group, section, gang, platoon, squad, brigade, joystick, batch, band, battery, bevy, block, body, category, circle, cluster, clutch, covey, crop, force, fraternity, grip, handhold, key, nest, number, outfit, pack, package, persuasion, pocket, ring, sect, sort, suite, team, throng, troop, tuft, ure _, web, wisp, caboodle, passel, camp, clump, dial, drove, eye

handle, party, faction, group, hilt, platoon, squad


starting-handle


lever


فارسی به عربی

اذن , تجمع , تشکیلة , جزع , جیش , حزب , حزمة , حشد , خصلة , دفعة , رایة , رعاع , زمرة , سرب , صنف , طائفة , طلب , عشیرة , عصابة , عقار , علبة , عمود , فریق , قوات , قیادة , لواء , مدرسة , مضیف , مقبض , نوع , ید

مترادف و متضاد

۱. سنخ، صنف، قسم، گونه
۲. باند، جماعت، جمع، جمعیت، جوخه، رجه، رسته، رسد، عده، فرقه، گروه
۳. قبضه


detachment (اسم)
کناره گیری، قسمت، دسته، تفکیک، جدا سازی

school (اسم)
اموزشگاه، گروه، دسته، مکتب، دبیرستان، دبستان، مدرسه، تحصیل در مدرسه، تدریس در مدرسه، مکتب علمی یا فلسفی، جماعت همفکر، دسته ماهی، گروه پرندگان

section (اسم)
برش، قسمت، گروه، دسته، قطعه، بخش، دایره، مقطع، برشگاه

regimen (اسم)
پرهیز، حکومت، دسته، پرهیز غذایی، سیستم اداری

hand (اسم)
طرف، کمک، پیمان، دست، دسته، شرکت، خط، پنجه، پهلو، عقربه، دست خط، دخالت، یک وجب

party (اسم)
طرف، فرقه، قسمت، جمعیت، دسته، مهمانی، بزم، سور، یارو، بخش، فئه، حزب، دسته همفکر، دسته متشکل

order (اسم)
سامان، ساز، امر، سیاق، دسته، ترتیب، نظم، ارایش، انجمن، حواله، خط، دستور، فرمان، نوع، مقام، صنف، زمره، رسم، ارجاع، فرمایش، ضابطه، ردیف، رتبه، امریه، انتظام، ایین، سفارش، طرز قرار گیری، راسته، نظام، ایین و مراسم، فرقهیاجماعت مذهبی، گروه خاصی، دسته اجتماعی، درمان

stack (اسم)
توده، دسته، بسته، پشته، دودکش، کومه، خرمن، قفسه کتابخانه

handle (اسم)
وسیله، دسته، لمس، فرصت، قبضه، قبضه شمشیر، احساس با دست

shaft (اسم)
تیر، میل، محور، میله، دسته، خدنگ، گلوله، چوب، پرتو، بدنه، استوانه، دودکش، ستون، بادکش، نیزه، قلم، چاه، چوبه

sect (اسم)
فرقه، قسمت، دسته، بخش، مذهب، حزب، دسته مذهبی، مکتب فلسفی

kind (اسم)
جور، قسم، گروه، دسته، طبقه، نوع، جنس، گونه، طرز، کیفیت، در مقابل پولی

clump (اسم)
انبوه، دسته، مشت، ضربه سنگین

clique (اسم)
محفل، گروه، دسته

set (اسم)
دوره، جهت، مجموعه، دستگاه، دست، دسته، یک دست

troop (اسم)
گروه، دسته، خیل، عده سربازان، استواران

stem (اسم)
ریشه، دودمان، دنباله، میله، دسته، اصل، تنه، گردنه، ساقه

fagot (اسم)
اغوش، دسته، دسته هیزم، ریشه کردن حاشیه پارچه، بخیه زینتی

lever (اسم)
بازو، دسته، دیلم، اهرم، شاهین، میله اهرم

team (اسم)
جفت، دست، گروه، دسته، گروهه، تیم، یک دستگاه

pack (اسم)
یک بسته، گروه، دسته، کوله پشتی، بسته، ملافه، بقچه، یک دست ورق بازی

sheaf (اسم)
یک بسته، بغل، دسته، بافه، دسته یا بافه گندم، دسته گل یا گیاه

army (اسم)
ارتش، سپاه، لشکر، گروه، جمعیت، صف، دسته

host (اسم)
سپاه، گروه، دسته، خواجه، ازدحام، خانه دار، مهمانخانه دار، میزبان، صاحبخانه، مهمان دار، انگل دار

corps (اسم)
سپاه، لشکر، گروه، دسته، هیئت

group (اسم)
گروه، جمعیت، دسته، انجمن، غند

company (اسم)
گروه، جمعیت، دسته، انجمن، شرکت، گروهان، هیئت بازیگران

category (اسم)
دسته، طبقه، رده، مقوله، رسته، زمره، مقوله منطقی

class (اسم)
جور، گروه، دسته، طبقه، نوع، رده، رسته، زمره، کلاس، سنخ، هماموزگان

gang (اسم)
گروه، جمعیت، دسته، گام برداری، دسته جنایتکاران

assortment (اسم)
دسته، ترتیب، طبقه بندی، دسته بندی

grouping (اسم)
دسته، طبقه بندی، دسته بندی، گروه بندی، گروه سازی

estate (اسم)
علاقه، دسته، دارایی، حالت، طبقه، وضعیت، مملکت، ملک، املاک، اموال

junta (اسم)
دسته، دسته بندی، حزب، انجمن سری

ear (اسم)
دسته، شنوایی، غول، خوشه، گوش، سنبله

helm (اسم)
دسته، نظارت، اداره، سکان، زمام، اهرم سکان

cluster (اسم)
گروه، دسته، خوشه

ensign (اسم)
اشاره، نشان، گروه، دسته، پرچم، علم، ناوبان دوم، پرچمدار، نشان افتخار، نشان رسمی، سربازی که حامل پرچم است

batch (اسم)
دسته، مقدار نان در یک پخت

deck (اسم)
کف، دسته، عرشه، عرشه کشتی، دستینه، یک دسته ورق

knob (اسم)
دسته، دستگیره، برجستگی، بر امدگی، گره، دکمه، قبه

handhold (اسم)
دسته، دستگیره، گیره دستی

handgrip (اسم)
دسته، دستگیره، جنگ دست به یقه، دست بگریبان

bevy (اسم)
گروه، دسته

tuft (اسم)
دسته، منگوله، طره، کلاله، ریش بزی، ته ریش، ریشه پارچه

fascicle (اسم)
دسته، جزوه، کراسه، دسته یا مجموعه کوچک الیاف

genre (اسم)
جور، قسم، دسته، نوع، جنس، طرز

genus (اسم)
جور، قسم، دسته، طبقه، نوع، جنس، سرده

brigade (اسم)
دسته، تیپ، تشکیلات، فئه

wisp (اسم)
حلقه، دسته، بسته، گردگیر، جاروب کوچک، بقچه کوچک، بقچه بندی

parcel (اسم)
قسمت، دسته، بسته، بخش، گره، جزئی از یک کل، امانت پستی

clan (اسم)
دسته، قبیله، خاندان، طایفه، خانواده

gens (اسم)
دسته، قبیله، خاندان، خانواده

confraternity (اسم)
دسته، انجمن اخوت

drove (اسم)
دسته، ازدحام، گله، رمه، محل عبور احشام

congregation (اسم)
گروه، دسته، جماعت، حضار در کلیسا

covey (اسم)
گروه، دسته، یک دسته کبک، گله

stud (اسم)
دسته، خیز، دکمه سر دست، گل میخ، داربست، اسب تخمی

haft (اسم)
دسته، دسته کارد، قبضه

hilt (اسم)
دسته، قبضه، دسته شمشیر

skein (اسم)
دسته، کلاف، کلاف نخ یا پشم، هر چیزی شبیه کلاف پیچیدن

helve (اسم)
دسته، دسته تبر، دسته تیشه و مانند ان

horde (اسم)
گروه، دسته، گروه ترکان و مغولان، ایل وتبار، گروه بیشمار

nib (اسم)
نوک، دسته، نوک قلم

shook (اسم)
دسته

rabble (اسم)
دسته، ازدحام، اراذل و اوباش، توده مردم پست، توده طبقات پست

skulk (اسم)
گروه، دسته، ادم بی بندوبار

squad (اسم)
گروه، دسته، جوخه

trusser (اسم)
دسته، بسته، چوب بست زننده، بشکه ساز

سنخ، صنف، قسم، گونه


باند، جماعت، جمع، جمعیت، جوخه، رجه، رسته، رسد، عده، فرقه، گروه


قبضه


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - آنچه مانند دست باشد . ۲ - آنچه باندازه دست باشد . ۳ - آ ن قسمت از اشیائ ( مانند شمشیر دسته اره خنجر تیشه و غیره ) که بدست گیرند قبضه . ۴ - آنچه بر کاسه عود و طنبور و مانند آن وصل کنند . ۵ - مجموع ای از اشیائ ( مانند گل سبزه علف کاغذ و غیره ) . ۶ - گروهی از مردم که در جایی گرد آیند یا با هم حرکت کنند و کاری انجام دهند . ۷ - گروهی که با تشریفات خاصی در خیابانها و کوچه ها حرکت کنند و اشعاری خوانند برای اقامه عزاداری سید الشهدائ و ائمه دیگر . ۸ - واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش شرکت کنند . ۹ - واحدی که شامل سه جوخه است رسد . ۱٠ - دو کشتی جنگی که به فرمان یک تن باشد ۱۱ - در عهد قاجاریه ساعت ۱۲ ( صبح و غروب ) را دسته میگفتند .
سنگ . حجر

فرهنگ معین

(دَ تِ ) (اِ. ) ۱ - آن چه مانند دست باشد. ۲ - آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره ، تیشه ، خنجر و کارد که به دست گیرند. ۳ - گروهی از مردم که در جایی گرد آیند. ۴ - واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند. ۵ - مجموعه ای از یک چیز.

لغت نامه دهخدا

دسته. [ دُ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) سنگ. حجر. ( آنندراج ) ( برهان ) ( جهانگیری ).

دسته. [ دَ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) هر چیز که نسبت به دست دارد. ( آنندراج ). || دستینه. خط نوشته. دستخط :
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست.( یادداشت مرحوم دهخدا ). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته سنگ است که مقابل هاون بود. ( آنندراج ). کوبه. مِدَق . هاون دسته. حدلة. ( منتهی الارب ) :
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال :
مثل دسته هاون ؛ به توبیخ ، بچه در قنداق یا بغل. ( امثال و حکم دهخدا ).
اگر مردی سر دسته هاون را بشکن . ( امثال و حکم ذیل همین مثل ).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمة.قسمت غیر برنده کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه : دسته تیغ، دسته شمشیر، دسته کارد، دسته چاقو؛ قبضه و قائمه تیغ و شمشیر و جز آن :
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دسته خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعة السکین ؛ دسته کارد.جزاة؛ دسته درفش و کارد و مانند آن. ( منتهی الارب ).خلیل ؛ دسته شمشیر ( دهار ). نصاب ؛ دسته کارد. ( دهار ).
- دسته بزر ؛ با دسته زرین. دارای قبضه زرین :
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.

دسته . [ دُ ت َ / ت ِ ] (اِ) سنگ . حجر. (آنندراج ) (برهان ) (جهانگیری ).


دسته . [ دَ ت َ / ت ِ ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج ). || دستینه . خط نوشته . دستخط :
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .

کسائی .


و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست .(یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته ٔ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج ). کوبه . مِدَق ّ. هاون دسته . حدلة. (منتهی الارب ) :
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون .

ناصرخسرو.


این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش .

ناصرخسرو.


- امثال :
مثل دسته ٔ هاون ؛ به توبیخ ، بچه در قنداق یا بغل . (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دسته ٔ هاون را بشکن . (امثال و حکم ذیل همین مثل ).
|| مقبض . مقبض سیف . قبضه . قائم . قائمة.قسمت غیر برنده ٔ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است . مقابل تیغه : دسته ٔ تیغ، دسته ٔ شمشیر، دسته ٔ کارد، دسته ٔ چاقو؛ قبضه و قائمه ٔ تیغ و شمشیر و جز آن :
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته ٔ تیغ دست .

فردوسی .


کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس .

سوزنی .


کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.

مولوی .


نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته ٔ شمشیر خواست .

میرخسرو.


سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.

کاتبی .


جزعة السکین ؛ دسته ٔ کارد.جزاة؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن . (منتهی الارب ).خلیل ؛ دسته ٔ شمشیر (دهار). نصاب ؛ دسته ٔ کارد. (دهار).
- دسته بزر ؛ با دسته ٔ زرین . دارای قبضه ٔ زرین :
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.

فردوسی .


یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.

فردوسی .


- تیغ دودسته ؛ رجوع به دودسته و دودستی شود :
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.

محمد شمس بغدادی .


|| جای گرفتن از چیزی یا آلتی ، چنانکه دسته ٔ کمان . عجس . معجس . مشته . مقبض . آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است : کلیة؛دسته ٔ کمان . || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات . قسمت برآمده بر کناره ٔ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دسته ٔ دیزی ، دسته ٔ کوزه ، دسته ٔ مشربه ، دسته ٔ قوری ، دسته ٔ کماجدان ، دسته ٔ سطل ، دسته ٔزنبیل ، دسته ٔ سماور و غیره . گوشه . عروه . دستک . دستاویز :
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی .

منوچهری .


این دسته که در گردن او[ کوزه ] می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست .

خیام .


عصام ؛دسته ٔ آوند. (منتهی الارب ).
- بی دسته ؛ دسته شکسته . فاقد دستاویز : مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.

؟


- امثال :
پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست ؛ مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست .
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد . (جامع التمثیل ).
|| آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر. || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دسته ٔ خاک انداز و دسته ٔ جارو و دسته ٔ بیل و دسته ٔ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل . دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دسته ٔ خشت ، دسته ٔ زوبین ، دسته ٔگرز، دسته ٔ جارو، دسته ٔ بیل ، دسته ٔ پارو، دسته ٔ خاک انداز، دسته ٔ دستاس ، دسته ٔ گاوآهن ، دسته ٔ قاشق ، دسته ٔ ملعقه : چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه ٔ سطبر کوتاه . (تاریخ بیهقی ).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دسته ٔ گرز دان و قبضه ٔ تیغ.

سنائی .


مهندس دسته ٔ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه .

نظامی .


یدالرحی ؛ دسته ٔ آسیا. عصا الرمح ؛ دسته ٔ نیزه . رعتر؛ دسته ٔ بیل و جز آن . (منتهی الارب ).
- دسته ٔ اوجار ؛ چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است . مشته .
- دسته ٔ فراش ؛ جارو. (از جهانگیری ) :
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته ٔ فراش فرشها روبی .

مولوی .


- امثال :
پیر می سازد مریدان دسته می نهند .
- مثل دسته ٔ جارو ؛ سبلتی بزرگ و آویخته . (امثال و حکم دهخدا).
|| ساعد آلات موسیقی چون دسته ٔ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسه ٔ عود و طنبور وصل کنند. (برهان ) :
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل .

منوچهری .


- دسته ٔ حلاج ؛ مشته . مقبض . رجوع به مشته شود.
- دسته ٔ طاء (به مناسبت شباهت ) ؛ شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج ).
- دسته ٔ قید مجلد ؛ دسته ٔ شکنجه . (آنندراج ) :
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دسته ٔ قید مجلد.

میرالهی (درهجودو کوزه ٔ لوله دار).


|| چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان ). || ساعت دوازده ٔ صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب ) در ساعتهای غروب کوک .توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحه ٔ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دسته ٔ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه ٔ دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است : نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم . (سفرنامه ٔ خراسان ناصرالدین شاه ).
- سرِ دسته ؛ ساعت دوازده تمام .
|| گنبد گل . گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دسته ٔ گل و دسته ٔ ریحان و دسته ٔ نسترن و دسته ٔ شبوی و دسته ٔ نرگس و دسته ٔ خیری و غیره . مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند :
که آن دسته ٔ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.

فردوسی .


دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران .

فردوسی .


شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی .

فردوسی .


بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دسته ٔ گل به کاووس داد.

فردوسی .


یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ .

فردوسی .


اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی .

فردوسی .


می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دسته ٔ نسترن .

فردوسی .


کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دسته ٔ تازه نرگس بدست .

فردوسی .


سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.

فردوسی .


خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دسته ٔ شب بوی .

فرخی .


دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ٔ سوسن دم هر طاووسی .

منوچهری .


امیر همچنان دسته ٔ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دسته ٔ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان .

مشرقی .


پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش .

ناصرخسرو.


دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته ٔ خار است .

ناصرخسرو.


بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.

مسعودسعد.


در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته .

انوری .


روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین ... و یک دسته خوید سبز رسته . (نوروزنامه ).
دسته ٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت .

خاقانی .


چو سرو سهی دسته ٔ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست .

نظامی .


یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست .

نظامی .


گرفته دسته ٔ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش .

نظامی .


سبزه بتحلیل بخاری شده
دسته ٔ گل پشته ٔ خاری شده .

نظامی .


بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل مینگری و آتش است .

نظامی .


یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.

نظامی .


دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته .

سعدی (گلستان ).


صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.

محمد شمس بغدادی .


گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دسته ٔ سنبل دمد تا به ابد از دمن .

علی قلی بیک ترکمان .


جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دسته ٔ گل را حسد به دسته ٔ ما.

محمدقلی سلیم .


- دسته دسته ؛ به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل :
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.

سوزنی .


- گلدسته ؛ دسته ٔ گل . مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند :
گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.

سعدی .


- مثل دسته ٔ گل ؛ سخت پاکیزه . (امثال و حکم دهخدا).
|| چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعه ٔ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بسته ٔ ریاحین . دستجة. (منتهی الارب ). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده . (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه . بافه . یافه . بند. حزمه . فاروقه . مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء) :
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و تره ٔ بقال .

ناصرخسرو.


دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دسته ٔ سیر در خوش نیست سوسن .

ناصرخسرو.


هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم .

سوزنی .


دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سداب و شبت از هریکی دسته ای . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دسته ٔ جندل .

میرخسرو.


باقة؛ دسته ٔ تره . (دهار). غبط؛ دسته ٔ کشت دروده . (منتهی الارب ). ضغث ؛ دسته ٔ سپرغم و دسته ٔ گیاه از هر نوع . (دهار). کدرة؛ دسته ٔ دروده از زراعت . (منتهی الارب ). || بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج ). مقداری از هیمه . قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده . || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم : دجاجة؛ دسته ٔ ریسمان . (دهار). رزمة؛ بند پارچه . دسته ٔ پارچه .
- دسته کلید ؛ مجموعه ٔ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء). || بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی ). بند کوچک . بند. دسته ٔ کاغذ. (برهان ). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکرده ٔ توی هم گذاشته . (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء) : پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.

سوزنی .


اضمامة؛ دسته ٔ نامه .
- دسته های فرد ؛ در اصطلاح مالیه ٔ دوره ٔ صفویه و قاجاریه ، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به «فرد» ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بسته ٔ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچه ٔ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخه ٔ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخه ٔ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحه ٔ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقاله ٔ دکتر احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب شماره ٔ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
|| رشته . طویله . بند. علاقه .
- دسته ٔ مروارید ؛ علاقه ٔ مروارید. (آنندراج ) :
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون .

امیرمعزی .


|| یک جمع. اجتماعی از مردم . گروه . جماعت . جمع. فئة. جماعت مردم . (برهان ). جمعی از مردم . (غیاث ). ثلة. فریق . حزب . عصبه . معشر. قوم .
- دسته جمعی ؛ باهم . باتفاق . چند تن در معیت هم . گروهی همراه هم .
- از دسته ٔ ؛ از جمع و طائفه ٔ. از گروه : من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهوردی خانم . (در تداول مردم قزوین ، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته ؛ یاران و خویشان . بستگان و پیوستگان . پیروان و بستگان .
- دار و دسته راه افتادن ؛ با همه ٔ افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن .
- دار و دسته راه انداختن ؛ اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن .
|| جوق . طُلب . افراد در یک رده . جماعتی در صفی منظم : باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته . (جهانگشای جوینی ).
- دسته دسته ؛ گروه گروه . فوج فوج . جوق جوق . طلب طلب .
|| یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء). || این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است . (لغات فرهنگستان ). || جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دسته ٔ سینه زنان . دسته ٔ زنجیرزنان . دسته ٔ طبق کشان . دسته ٔ چاله میدان . دسته ٔ سنگلج . دسته ٔ ترکها.
- دسته راه انداختن ؛ گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن . ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن .
- سردسته ؛ راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن . آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
|| مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی . مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم . (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن : دسته ٔ اسماعیل بزاز. دسته ٔ زهرا قمی . || مسخره . (غیاث ). رجوع به دسته شدن شود. || گستاخ . مردم گستاخ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). گستاخ و بی ادب . (برهان ). || مردم را گستاخ گردانیدن . (برهان ). مردم را گستاخ کرده بودن . (فرهنگ اسدی ). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه ٔ دادی «کردی » باشد چنانکه در نسخه ٔ اسدی اینطور ضبط شده است :
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته .

رودکی .


و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود. || ابرام . || اذیت . || خطا و غلط. || جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء). || یاری و معاونت . (آنندراج ) :
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته .

ناصرخسرو.


در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه ٔ دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان . رجوع به دو معنی مذکور شود. || یار و مددکار. (جهانگیری ) (برهان ). یاور. (فرهنگ اسدی ) :
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته .

کسائی .


مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم ) و این بیت کسائی نوشته است : بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل ، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام ؛ یعنی سند گرفته ام که کی می میرم . || تتمه ٔ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || مناقشه ٔ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || دستوری . رخصت . اجازت . اذن . (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن ؛ دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن :
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت .

اشرفی سمرقندی .



فرهنگ عمید

۱. آنچه مانند دست یا به اندازۀ دست باشد.
۲. چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود: دستهٴ شمشیر، دستهٴ تبر، دستهٴ تار، دستهٴ کوزه، دستهٴ گل، دستهٴ علف، دستهٴ کاغذ.
۳. گروهی از مردم که در یک جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند.
۴. عده ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند.
۵. عده ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند.

دانشنامه عمومی

دسته (ارتش). دسته (یا به فارسی افغانی: بلوک) یگانی نظامی و زیرمجموعۀ گروهان که معمولاً از دو یا چند گروه یا رسد تشکیل می شود.
هر دسته معمولاً از ۲۰ تا ۴۲ سرباز تشکیل شده است. معمولاً ۴ گروه با هم یک دسته و ۴ دسته با هم یک گروهان را تشکیل می دهند. فرماندهِ یک دسته معمولاً درجهٔ ستوانی دارد.

دانشنامه آزاد فارسی

دسته (platoon)
کوچک ترین واحد پیاده نظام در ارتش. شامل ۳۰ تا ۴۰ سرباز است و فرماندهی آن را ستوان یکم یا ستوان دوم برعهده دارد. هر گروهان متشکل از سه یا چهار دسته است.

دسته (موسیقی). دسته (موسیقی)(neck)
در سازهای زهی، تکه چوب باریکی که از جعبه صدا بیرون زده و پایۀ دستۀ انگشت گذاری را تشکیل می دهد. در انتهای آن جعبۀ گوشی ها قراردارد، که سیم ها را محکم نگه می دارد.

فرهنگستان زبان و ادب

{batch} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] چند برنامه یا فرمان که به صورت یک گروه پردازش شود
{block} [شیمی] بخشی از مولکول بسپار که از شمار زیادی تکپار تشکیل شده است و آرایش فضایی یا ساختاری آن دست کم از یک جنبه با بخش مجاور تفاوت دارد
{grip} [ورزش] بخشی از کمان که با دستِ ستون آن را می گیرند
{neck} [موسیقی] 1. قسمتی از ساختمان بربط ها و سازهای کمانه ای که تغییر طول زه های مرتعش بر آن انجام می شود و معمولاً ساز را به کمک آن نگه می دارند 2. بخشی از ساختمان چنگ ها که گوشی ها بر روی آن قرار دارند
{platoon} [علوم نظامی] یگانی نظامی و زیرمجموعۀ گروهان که معمولاً از دو یا چند گروه یا رسد تشکیل می شود
{section} [موسیقی] گروهی از سازهای همسان در یک ارکستر
{stem} [موسیقی] خط قائمی که به سرِ نُت وصل می شود و یکی از عوامل نشان دهندۀ دیرند نغمه است

گویش مازنی

درست است


جمعیتی که برای سینه زدن در عزاداری محرم در کوچه ها و تکایا ...


مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی ...


/deste/ درست است & جمعیتی که برای سینه زدن در عزاداری محرم در کوچه ها و تکایا با علم ها و کتل ها حرکت کرده و نوحه سرایی کنندگروهی از سینه زنان و نوحه سرایان در ایام غزا که به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند و اغلب منتسب به محله یا طایفه ای می باشنددر عین حال این واژه در مورد کلیه ی گروهایی که در مراسم مختلف سوگ و عزا شرکت جویند کاربرد دارد که دسته های سنگ زن، کرب زن، قمه زن، سینه زن، زنجیرزن و دسته ی تعزیه خون نیز از آن جمله انداصطلاحی که برای یک گروه بازیگر تقلید یا تعزیه به کار رود & مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی ساقه ی برنج که برای پوشش خانه و شیروانی های روستایی به کار گرفته می شود

واژه نامه بختیاریکا

بافه
بُر
بِیلِه
پلارِه
تُلُم
جَره
جلاو
چَپه
دسته بستِه؛ دَسته مُستِه
کُت
گَل
مُستِه

جدول کلمات

گروه

پیشنهاد کاربران

فوج

جرگه

صنف

دسته: [اصطلاح مداحی ] گروهی از عزاداران که با هم، شعر یا نوحه ی خاصی را زمزمه می کنند.

زمره

معانی مختلف دسته به زبان ترکی:
دسته گل و نظایر آن: کَلَف ، دستَه
دسته کتری، قوری، قابلمه، تابه و نظایر آنها: قیلپ که غالباً قیرپ گفته می شود. اَل یئری نیز می گویند.
دسته بیل، کلنگ، پارو و نظایر آنها: ساپ ، دستَه
دسته انسانها: گوروه، گوروپ، جَرگَه
دسته پرندگان و نظایر آن: سورو ، سوری هم گفته می شود ولی سورو دقیقتر است.


کلمات دیگر: