گردان . [ گ َ ] (نف ) گردنده . چرخنده . دوار. متحرک به حرکت دوری
: آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.
رودکی .
ای منظره ٔ کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
دقیقی .
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
دقیقی .
می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان .
جوهری هروی .
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب .
فردوسی .
چو دارنده ٔ چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست .
فردوسی .
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
فردوسی .
همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار.
فرخی .
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.
فرخی .
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .
منوچهری .
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی .
اسدی (گرشاسب نامه ).
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی .
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک .
نظامی .
نه خورشید جهان کاین چشمه ٔ خون
بدین کار است گردان گرد گردون .
نظامی .
گفتم : ای فرزند! دخل ، آب روان است و عیش ، آسیای گردان . (گلستان ). || به مجاز، متغیر. متحول . متلون
: تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است .
(ویس و رامین ).
بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است . (کیمیای سعادت ). این دو حالت گردان است . (کتاب المعارف ). هرگاه بدین درگاه باشی ، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی . (کتاب المعارف ).
زجر استادان به شاگردان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟
مولوی .
-
زبان گردان به چیزی ؛ به مجاز، گویا. ناطق
: کنون تا در این تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود.
اسدی (گرشاسب نامه ).
و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود.