کلمه جو
صفحه اصلی

گردان


مترادف گردان : دوار، سیار، گردنده، جاری، روان، سیال، متحول، متغیر، منقلب

متضاد گردان : ثابت

فارسی به انگلیسی

battalion, rotating, revolving, rolling, moving, ranger, rangy, spinner, squadron

moving, ranger, rangy, spinner, squadron


فارسی به عربی

کتیبة

مترادف و متضاد

battalion (اسم)
گردان

winch (اسم)
گردان، هندل، دستگیره چرخ جراثقال، استوانه تارکشی نخ

دوار، سیار، گردنده ≠ ثابت


جاری، روان، سیال


متحول، متغیر، منقلب


۱. دوار، سیار، گردنده
۲. جاری، روان، سیال
۳. متحول، متغیر، منقلب ≠ ثابت


فرهنگ فارسی

یگانی راهکنشی که از یک ستاد فرماندهی و دو یا چند گروهان یا گروهان آتشبار و واحدهای کوچک‌تر تشکیل می‌شود


پنجمین امیر از امرای جزیره هرمز ( جل. ۷۱۶ ه ق . ) ( معجم الانساب جزئ ۲ ص ۳۸۷ ) .
جمع گردبه معنی پهلوان، ودراصطلاح ارتش:سه گروهان، یک سوم عده هنگ، گردنده، درحال گردیدن، گرداهم گفته شده
( اسم ) واحدی نظامی که در اواخر قاجاریه و در عصر پهلوی اول شامل سه گروهان بود و خود جزوی از هنگ ( فوج ) بشمار میامد . امروزه گردان پیاده شامل تقسیمات ذیل است : الف - ارکان و گروهان ارکان گردان پیاده . ب - سه گروهان پیاده . ج - گروهان ادوات گردان پیاده .

فرهنگ معین

(گُ ) (اِ. ) ۱ - پهلوانان . ۲ - یک سوم هَنگ ، سه گروهان .
(گَ )(ص فا. )۱ - چرخنده ، دوار،متحرک . ۲ - متغیر، متحول .

(گُ) (اِ.) 1 - پهلوانان . 2 - یک سوم هَنگ ، سه گروهان .


(گَ)(ص فا.)1 - چرخنده ، دوار،متحرک . 2 - متغیر، متحول .


لغت نامه دهخدا

گردان. [ گ َ ] ( نف ) گردنده. چرخنده. دوار. متحرک به حرکت دوری :
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.
رودکی.
ای منظره کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.
دقیقی.
می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان.
جوهری هروی.
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب.
فردوسی.
چو دارنده چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست.
فردوسی.
دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.
فردوسی.
همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار.
فرخی.
چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.
فرخی.
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.
ناصرخسرو.
من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.
سوزنی.
فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک.
نظامی.
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون.
نظامی.
گفتم : ای فرزند! دخل ، آب روان است و عیش ، آسیای گردان. ( گلستان ). || به مجاز، متغیر. متحول. متلون :
تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است.
( ویس و رامین ).
بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. ( کیمیای سعادت ). این دو حالت گردان است. ( کتاب المعارف ). هرگاه بدین درگاه باشی ، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی. ( کتاب المعارف ).

گردان . [ ] (اِخ ) ایستگاه میان کرج و هشتگرد، واقع در خط راه تهران به تبریز و در 85هزارگزی تهران است . رجوع به کردان شود.


گردان . [ گ َ ] (اِ) نوعی از کباب است و آن چنان باشد که گوشت مرغ یا گوسفند را در آب بجوشانند و بعد از آن آن را پر از داروهای گرم کرده به سیخ کشند و کباب کنند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا) :
شود سنانش چون بابزن در آتش حرب
بجای مرغ مبارز شده براو گردان .

سوزنی .


(گردان با «سر» ترکیب شود و به معنی ، مات و مبهوت و متحیر آید) :
آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب آن است که من واصل و سرگردانم .

سعدی (خواتیم ).


چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریده ٔ سرگردان را.

سعدی .


ز بانگ مشغله ٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریده ست و سرو سرگردان .

سعدی .


ترکیب ها:
- آب گردان . آتش گردان . آفتاب گردان . آهوگردان .آینه گردان . انگشتری گردان . بازی گردان . بلاگردان . پل گردان . تریاک برگردان . تعزیه گردان . تنخواه گردان . چرخ گردان . حال گردان . دست گردان . روگردان . سیل برگردان . سیل گردان . شبیه گردان . صحنه گردان . طاس گردان . فلک گردان . کارگردان . کاسه گردان (همچو لوطی کاسه گردان ). کوزه گردان (رجوع به جدارک در برهان شود). مجمره گردان . نمایش گردان . واگردان .یخه برگردان . رجوع به ذیل هر یک از مدخل ها و گرداندن و گردانیدن شود.

گردان . [ گ َ ] (نف ) گردنده . چرخنده . دوار. متحرک به حرکت دوری :
آئین جهان چونین تا گردون گردان شد
مرده نشود زنده و زنده به ستودان شد.

رودکی .


ای منظره ٔ کاخ برآورده به خورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .

دقیقی .


کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.

دقیقی .


می نبینی که ز پیری و ضعیفی گشته ست
پشت من چفته و تن کاسته و سر گردان .

جوهری هروی .


سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کآمد بتنگی نشیب .

فردوسی .


چو دارنده ٔ چرخ گردان بخواست
که آن پادشا را بود کار راست .

فردوسی .


دل چرخ گردان همه چاک شد
همه کام خورشید پرخاک شد.

فردوسی .


همیشه تا که بود زیر پا زمین گردان
چنانکه از برِ چرخ است گنبد دوار.

فرخی .


چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده
چو گردان گردبادی تند گردی تیره اندروا.

فرخی .


من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل .

منوچهری .


چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی .

اسدی (گرشاسب نامه ).


هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.

ناصرخسرو.


در این بام گردان و این بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب دان را.

ناصرخسرو.


من بر سر میدان تو گردانم چون گوی
و اندر کف هجران تو غلطانم چون گوز.

سوزنی .


فلک را کرده گردان بر سر خاک
زمین را جای گردشگاه افلاک .

نظامی .


نه خورشید جهان کاین چشمه ٔ خون
بدین کار است گردان گرد گردون .

نظامی .


گفتم : ای فرزند! دخل ، آب روان است و عیش ، آسیای گردان . (گلستان ). || به مجاز، متغیر. متحول . متلون :
تن ما نیز گردان چون جهان است
که گه زو پیر و گاهی زو جوان است .

(ویس و رامین ).


بدان که بیشتر خائفان از سوء خاتمت ترسنده اند برای آنکه دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است . (کیمیای سعادت ). این دو حالت گردان است . (کتاب المعارف ). هرگاه بدین درگاه باشی ، مستوجب و نامزد خلعت باشد ترا و اگر گردان می باشی و نامزد خلعت تو گردان می باشد تا پایان بر یکی مقرر مانی . (کتاب المعارف ).
زجر استادان به شاگردان چراست
خاطر از تدبیرها گردان چراست ؟

مولوی .


- زبان گردان به چیزی ؛ به مجاز، گویا. ناطق :
کنون تا در این تن مرا جان بود
زبانم به مدح تو گردان بود.

اسدی (گرشاسب نامه ).


و رجوع به گردانیدن و گردیدن شود.

فرهنگ عمید

گردنده؛ در حال گردیدن.


سه گروهان؛ یک‌سوم عدۀ هنگ.


سه گروهان، یک سوم عدۀ هنگ.
گردنده، در حال گردیدن.

دانشنامه عمومی

گُردان یگان راهکنشی که از یک ستاد فرماندهی و دو یا چند گروهان یا گروهان آتشبار و واحدهای کوچک تر تشکیل می شود.
گردان معمولاً ۳ تا ۵ گروهان با هم یک گردان و ۳ تا ۵ گردان با هم یک هنگ می سازند.
«گردان» به معنی «سپاهیان، لشکریان، جنگاوران» در «شاهنامه» بسیار به کار رفته است. چنانچه، فردوسی گفته:
برو با سپاهی به کردار کوه، گزین کن ز گردان لشکر گروه.

در ارتش استفاده می شود و که شمار سربازان آن بین 300 تا 1300 نفر می باشد و از 2 تا 6 گروهان تشکیل می شود.


دانشنامه آزاد فارسی

گُردان (battalion)
(یا: یگان) یگان اصلی پرسنل در ارتش. معمولاً شامل چهار یا پنج گروهان است. فرماندهی گردان را فردی با درجۀ سرهنگ دومی برعهده دارد. چند گردان یک تیپ را تشکیل می دهند.

فرهنگستان زبان و ادب

{battalion} [علوم نظامی] یگانی راهکنشی که از یک ستاد فرماندهی و دو یا چند گروهان یا گروهان آتشبار و واحدهای کوچک تر تشکیل می شود

پیشنهاد کاربران

گردان: ( با فتح گ ) گردنده. چرخنده. دوار.
دکتر کزازی در مورد واژه ی گردان می نویسد : ( ( در پهلوی ورتان vartān بوده است ، صفت فاعلی از گردیدن ، در پهلوی ورتیتن vartitanدر واژه ی " وَرْدنه" که گردانَک یا غلطکی است که کلوچه پزان و نانوایان با آن خمیر را می گسترند و هموار می گردانند ، ریخت پهلوی واژه هنوز به گونه ای باز مانده است . ) ) امروزه در میان ترک ها بخصوص روستاهای زنجان به آن وَرْدَنه گفته می شود . ( نگارنده )
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ی ماه و ناهید و مهر
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 171 )


گردان = جاری ، روان

سیاره، کره

سیاره

بسیار بسیار گرد

اداره کننده

لشگر

لشگر. یک عالمه آدم

گرد ⬅ کُرد
گردان ⬅ کُردان



جمعی از نیرو های نظامی

گرد بودن چیزی ، بسیار بسیار گرد ، میز گرد

یگان نظامی که معمولا شامل سه گروهان است.


کلمات دیگر: