کلمه جو
صفحه اصلی

سرهنگ

فارسی به انگلیسی

colonel

فارسی به عربی

عقید

مترادف و متضاد

colonel (اسم)
سرهنگ

فرهنگ فارسی

۱ - فرمانده قشون سردار . ۲ - افسری که درجه او بالاتر از سرگرد است و آن شامل دو درجه است : سرهنگ دوم . افسری است که درجه ای بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرهنگ یکم دارد سرهنگ دو نایب سرهنگ . یا سرهنگ یکم . افسری که درجه اش بالاتر از سرهنگ دوم و پایین تر از سرتیپ است سرهنگ تمام . یا سرهنگ تمام . ( قاجاریه ) سرهنگ یکم . ۳ - مباشر پیشکار . ۴ - پهلوان مبارز.
ده از دهستان نسر بالا رخ بخش کد کن شهرستان تربت حیدریه ٠

فرهنگ معین

(سَ . هَ ) (اِمر. ) ۱ - فرمانده ، فرمانده قشون . ۲ - افسری که درجة او بالاتر از سرگرد است .

لغت نامه دهخدا

سرهنگ . [ س َ هََ ] (اِ مرکب )مبارز. (برهان ). پهلوان و مبارز. (آنندراج ). پهلوان . (غیاث ) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود.(تاریخ سیستان ). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. (تاریخ سیستان ).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ .

ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 238).


|| سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده . (آنندراج ) (برهان ).سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول . (غیاث ). قائد. (مهذب الاسماء) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش .

فردوسی .


نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من .

فردوسی .


گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.

فرخی .


بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ .

فرخی .


و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. (نوروزنامه ).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک .

سوزنی .


دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این .

خاقانی .


بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.

خاقانی .


سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.

نظامی .


سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . (گلستان سعدی ).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.

سعدی .


|| کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه . (غیاث ). نگاهبان قلعه :
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.

(ویس و رامین ).


دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست . (تاریخ بیهقی ). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. (تاریخ طبرستان ).
سلطان و ایاز هر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست .

نظامی .


|| مهتر. رئیس :
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ٔ فرهنگ رنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .

کسائی .


دهقان و خداونده ٔ این باغ رسول است
سرهنگ بنی آدم و پیغمبر یزدان .

ناصرخسرو.


|| چاوش و شب گرد. (رشیدی ) :
زمین بوسش فلک را تشنه کرده
مه از سرهنگ پاسش دشنه خورده .

نظامی .


|| نقیب و چوبدار. (غیاث ).

سرهنگ . [ س َ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان دیمچه بخش کتوند شهرستان شوشتر. دارای 100 تن سکنه . آب آن از چاه . محصول آن غلات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).


سرهنگ. [ س َ هََ ] ( اِ مرکب )مبارز. ( برهان ). پهلوان و مبارز. ( آنندراج ). پهلوان. ( غیاث ) : و این بوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بود.( تاریخ سیستان ). عمرولیث نزدیک سرهنگان خراسان جمازه و نامه فرستاد که بطلب او روید. ( تاریخ سیستان ).
دهر با ما بدان ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 238 ).
|| سردار و پیشرو لشکر و سپاه چه هنگ به معنی سپاه نیز آمده. ( آنندراج ) ( برهان ).سردار لشکر و پیشرو لشکر و هراول. ( غیاث ). قائد. ( مهذب الاسماء ) :
هر آنکس که او هست سرهنگ فش
که باشد ورا مایه صد بارکش.
فردوسی.
نباید که از کارداران من
ز سرهنگ و جنگی سواران من.
فردوسی.
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار.
فرخی.
بمصاف اندر کم گرد که از گرد سپاه
زلف مشکین تو پر گرد شود ای سرهنگ.
فرخی.
و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43 ). از هر وثاق ده غلامی یک غلام سوار باشد و با سرهنگان رود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359 ). طاهر یکی از بزرگان سپاه خویش بازداشته بود... بفرمود تا آن سرهنگ را خلاصی دادند. ( نوروزنامه ).
به یکبار این چنین سرهنگ گشتی
بلایی یا رب ای سرهنگ بابک.
سوزنی.
دست سلطان خرد بوسه زدم
پای سرهنگ نگیرم پس از این.
خاقانی.
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هردو گیتی اندرآ.
خاقانی.
سر و سرهنگ میدان وفا را
سپهسالار و سرخیل انبیا را.
نظامی.
سرهنگان پادشاه به سوابق فضل او معترف بودند و به شکر آن مرتهن. ( گلستان سعدی ).
آن شنیدم که صوفئی میکوفت
زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
|| کوتوال و وجه تسمیه آنکه سر به معنی سردار و امیر وهنگ به معنی سپاه. ( غیاث ). نگاهبان قلعه :
به درگاهش سپهبد بود ویرو
چو سرهنگ سرایش بود شهرو.
( ویس و رامین ).
دو سرهنگ سرای محتشم نیز بخواست. ( تاریخ بیهقی ). چهارصد مرد نوبتی که به دیگر ولایات سرهنگ گویند. ( تاریخ طبرستان ).

سرهنگ . [ س َ هََ ] (اِخ ) دهی از دهستان نسر بالا رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه . دارای 338 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات ، بنشن و زعفران است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


فرهنگ عمید

افسر ارتش که درجه اش بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرتیپ است.

دانشنامه عمومی

سَرهَنگ درجه ای است در ارتش که بالاتر از سرهنگ دوم و پایین تر از سرتیپ می باشد. سرهنگ دوم درجه ای است بالاتر از سرگرد و پایین تر از سرهنگ. در دوران قاجار، این درجه را «کلنل» می نامیدند که در اصل واژه ای فرانسوی می باشد. درجهٔ سرهنگ را در فارسی افغانستان دگروال می گویند که در اصل یک واژه پشتو است.نشان سرهنگ نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران   نشان سرهنگ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران   نشان سرهنگ سپاه پاسداران انقلاب اسلامی   نشان سرهنگ نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران   نشان سرهنگ نیروی زمینی ارتش شاهنشاهی ایران   نشان سرهنگ نیروی هوایی ارتش شاهنشاهی ایران
«سرهنگ» یکی از کهن ترین اصطلاحات نظامی فارسی است که در پارسی میانه «sarhang» و در پارسی باستان «-sar(a)-θang*» بوده که آن همکردی از دو واژه است: «-(sar(a*» «سر» و «-θang√» «کشیدن، هنجیدن، آهیختن». این واژه در زبان های پارسی میانه و سغدی هم به معنای «سردار، سرور، فرمانده، سرهنگ» به کار می رفته است. «سرهنگ» در فارسی دری به معنای مطلق «فرمانده و سردار» به کار می رفته که در «شاهنامه» فردوسی و «تاریخ بیهقی» آورده شده و در سپاه سامانیان و غزنویان یکی از مناصب لشکری بوده است. از دویست سال پیش «سرهنگ» به معنای «فرمانده هنگ» به کار گرفته شده است.
نشان سرهنگ نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
نشان سرهنگ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران

جدول کلمات

کلنل

پیشنهاد کاربران

سرهنگ بنظر من یعنی کسی که تو کاری شهامت و پیش قدمه،

به نظر من سرهنگ به معنی قدرت و قاضی و عادل است

Colonel

واژه اَوِستایی -
سر: تارک، رأس، فرق، کله، چَکاد، هَباک، قله، نوک، دهانه - بالا، لوج، بلندا، بَرین - بزرگ، پیشوا، سرپرست، رئیس، سَروَر، برتر، والاتر و. . .
هَنگ: ثَنگ - کشیدن، بُردن، پیمودن، حمل کردن
مانند: فرهنگ!
معنی: چَکاد کِش، بالا رونده، پیشرو، پیشتاز، فَروَهَر! - پیشوا و سرپرست پادِگان!

هنگ به گروهی از نظامیان می گویند که سرهنگ ریاست آنها را بر عهده دارد

ازنظربنده سرهنگ به کسی میشه گفت که تعادل وعدالت داشته باشد


کلمات دیگر: