کلمه جو
صفحه اصلی

هنگ


مترادف هنگ : سپاه، فوک، لشکر، رزانت، سنگینی، وقار، توان، زور، قدرت، نیرو

فارسی به انگلیسی

regiment, weight, power

regiment


فارسی به عربی

جحفل

مترادف و متضاد

regiment (اسم)
خیل، هنگ، گروه بسیار

legion (اسم)
گروه، لژیون، هنگ، سپاه رومی

سپاه، فوک، لشکر


رزانت، سنگینی، وقار


توان، زور، قدرت، نیرو


۱. سپاه، فوک، لشکر
۲. رزانت، سنگینی، وقار
۳. توان، زور، قدرت، نیرو


فرهنگ فارسی

زور، قدرت، سنگینی، وقار، وزن، شوکت، هوش، قصد
( اسم ) ۱- وزن مقدار. ۲- زور قدرت : زهنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار گسست و بخاک اندر آمد سرش سواران گرفتند گرد اندرش . ( شا ) ۳- سنگینی ثبات وقار : گویند زسنگ و هنگ دوری دانی که نه جای سنگ و هنگست . ( انوری )
ذخیره توشه و قوت

یگانی راهکنشی که معمولاً از دو یا چند گردان تشکیل می‌شود


فرهنگ معین

(هُ ) (اِ. ) ذخیره ، توشه .
(هَ ) [ په . ] (اِ. ) ۱ - وقار، سنگینی . ۲ - قصد، اراده . ۳ - معرفت ، دانایی . ۴ - از تقسیمات ارتش که مرکب از سه گردان است .
(هِ ) (اِ. ) پیچش شکم ، شکم روش .

(هُ) (اِ.) ذخیره ، توشه .


(هَ) [ په . ] (اِ.) 1 - وقار، سنگینی . 2 - قصد، اراده . 3 - معرفت ، دانایی . 4 - از تقسیمات ارتش که مرکب از سه گردان است .


(هِ) (اِ.) پیچش شکم ، شکم روش .


لغت نامه دهخدا

هنگ. [ هََ ] ( اِ ) سنگینی و تمکین و وقار. ( برهان ). سنگ. ( حاشیه برهان چ معین ) :
ای زدوده سایه تو ز آینه ی ْ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آئین و به هنگ تو.
فرخی.
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سپر و همت تو گیرد هنگ.
فرخی.
ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ.
منوچهری.
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ.
مسعودسعد.
پر و بال از تو یافته رادی
فرّ و هنگ از تو یافته فرهنگ.
سنایی.
- بهنگ ؛ باهنگ. باوقار. متین :
یاری بودی سخت به آئین و بهنگ
همسایه تو بهانه جوی و دل سنگ.
فرخی.
|| در زبان پهلوی ، هنگ = فهم و معرفت. ( حاشیه برهان چ معین ). دریافت و فهم و ادراک و فراست و هوش. ( ناظم الاطباء ). دانایی و هشیاری. ( برهان ) :
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن.
فردوسی.
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش ، نه رای و نه هنگ.
فردوسی.
برادر شد، آن مرد هنگ و خرد
سرانجام من هم بر این بگذرد.
فردوسی.
جهان به خدمت او میل دارد و نشگفت
که خدمتش طلبد هرکه هوش دارد و هنگ.
فرخی.
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
گرت هوش است و هنگ دار حذر
ای خردمند از این عظیم نهنگ.
ناصرخسرو.
- باهنگ ؛ باهوش. هشیار :
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ روشن روان.
فردوسی.
- بهنگ ؛ باهنگ. باهوش :
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان پردل جنگ آور بهوش و بهنگ.
فرخی.
|| غم خواری. ( ناظم الاطباء ). نگاه داشتن و غم خواری کردن. ( برهان ) :
بدو گفت شیده که این نیست هنگ
که ما زنده و تو درآیی به جنگ.
فردوسی.
|| ضرب و صدمه و آسیب. ( برهان ) :
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا.
فردوسی.
|| زور و قوت و قدرت. ( برهان ). سنگ. ( حاشیه ٔبرهان چ معین ) :

هنگ . [ هََ ] (اِخ ) دهی است از بخش درمیان شهرستان بیرجند. دارای 44 تن سکنه ، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله ، شلغم و چغندر است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


هنگ . [ هَِ ] (اِ) زحیر و پیچش شکم . (برهان ). || بختیاری و بهره مندی . || ساعات خجسته و مبارک . || فهم و فراست و هوش . || انغوزه . (ناظم الاطباء). به هندی صمغ درخت اشترغار است . (برهان ).


هنگ . [ هَُ ] (اِ) ذخیره . || توشه و قوت . || قدرت و توانایی . (ناظم الاطباء).


هنگ . [ هََ ] (اِ) سنگینی و تمکین و وقار. (برهان ). سنگ . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
ای زدوده سایه ٔ تو ز آینه ی ْ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .

کسائی .


خداوندا ندیدم هیچ سالاری به سنگ تو
نه اندر کارها شاهی به آئین و به هنگ تو.

فرخی .


شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سپر و همت تو گیرد هنگ .

فرخی .


ای رئیس مهربان این مهرگان خرم گذار
فرّ و فرمان فریدون ورز با فرهنگ و هنگ .

منوچهری .


مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ .

مسعودسعد.


پر و بال از تو یافته رادی
فرّ و هنگ از تو یافته فرهنگ .

سنایی .


- بهنگ ؛ باهنگ . باوقار. متین :
یاری بودی سخت به آئین و بهنگ
همسایه ٔ تو بهانه جوی و دل سنگ .

فرخی .


|| در زبان پهلوی ، هنگ = فهم و معرفت . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). دریافت و فهم و ادراک و فراست و هوش . (ناظم الاطباء). دانایی و هشیاری . (برهان ) :
که او را سپارم به فرهنگیان
که دارد سر مایه و هنگ آن .

فردوسی .


یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش ، نه رای و نه هنگ .

فردوسی .


برادر شد، آن مرد هنگ و خرد
سرانجام من هم بر این بگذرد.

فردوسی .


جهان به خدمت او میل دارد و نشگفت
که خدمتش طلبد هرکه هوش دارد و هنگ .

فرخی .


هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ .

ناصرخسرو.


گرت هوش است و هنگ دار حذر
ای خردمند از این عظیم نهنگ .

ناصرخسرو.


- باهنگ ؛ باهوش . هشیار :
به منذر چنین گفت روزی جوان
که ای مرد باهنگ روشن روان .

فردوسی .


- بهنگ ؛ باهنگ . باهوش :
همه به تیغ گرفته ست و از شهان ستده ست
شهان پردل جنگ آور بهوش و بهنگ .

فرخی .


|| غم خواری . (ناظم الاطباء). نگاه داشتن و غم خواری کردن . (برهان ) :
بدو گفت شیده که این نیست هنگ
که ما زنده و تو درآیی به جنگ .

فردوسی .


|| ضرب و صدمه و آسیب . (برهان ) :
وگرنه بیارای جنگ مرا
به گردن بپیمای هنگ مرا.

فردوسی .


|| زور و قوت و قدرت . (برهان ). سنگ . (حاشیه ٔبرهان چ معین ) :
بدان سان همی زدْش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ .

اسدی .


|| غار و شکاف کوه .(برهان ). این معنی را از هنگ افراسیاب استنباط کرده اند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به دژآهنگ افراسیاب شود :
ز هرشهر دور و بنزدیک آب
که خوانی همی هنگ افراسیاب .

فردوسی .


بدین اندر آن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب .

فردوسی .


ز گیتی یکی غار بگزید راست
چه دانست کآن هنگ دام بلاست .

فردوسی .


|| سپاه و لشکر و قوم و قبیله . (برهان ).در زبان کردی به ضم اول به معنی گروه است :
نک منم سرهنگ هنگت بشکنم
نک به نامش نام و ننگت بشکنم .

مولوی .


- سرهنگ ؛ فرمانده سپاه و لشکر :
کسی را که نزدیک او سنگ بود
ز چندین سپاه ، آن دو سرهنگ بود.

نظامی .


|| در تداول امروز واحدی است در نیروهای انتظامی که شامل سه گردان و یک ستاد است . نفرات عادی هنگ 960 تن و ستاد آن در حدود 25 تن است که روی هم در حدود یک هزار تن میشوند. || قصد و اراده و آهنگ . (برهان ). در این معنی مخفف آهنگ است ولی پورداود نوشته است که هنگ به معنی قصد و نیت است و این معنی از زبان فارسی باستان است . || دم آبی که خورند. (برهان ) (ناظم الاطباء). || (ص ) زیرک و عاقل . (برهان ). تیزفهم و دانا و هوشیار. (ناظم الاطباء). || بسیار و فراوان و وافر. (برهان ).

فرهنگ عمید

۱. واحدی در ارتش، مرکب از سه گُردان.
۲. [قدیمی] سپاه.
۱. هوشیاری، دانایی: ای همه سیرت تو هنگ و ثبات / چه کنم بی ثبات و بی هنگم (انوری: ۶۹۲ ).
۲. سنگینی: ز هنگ سپهدار و چنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی: ۱/۳۴۸ ).
۳. [مجاز] وقار، شوکت.
۴. زور، قدرت.
۵. قصد، آهنگ.

۱. واحدی در ارتش، مرکب از سه گُردان.
۲. [قدیمی] سپاه.


۱. هوشیاری؛ دانایی: ◻︎ ای همه سیرت تو هنگ و ثبات / چه کنم بی‌ثبات و بی‌هنگم (انوری: ۶۹۲).
۲. سنگینی: ◻︎ ز هنگ سپهدار و چنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی: ۱/۳۴۸).
۳. [مجاز] وقار؛ شوکت.
۴. زور؛ قدرت.
۵. قصد؛ آهنگ.


دانشنامه عمومی

هَنگ (به فارسی افغانی: غُند) یکی از یگان های ارتشی است. هر هنگ معمولاً از ۲٬۰۰۰ تا ۴٬۰۰۰ سرباز تشکیل شده است. معمولاً ۲ تا ۴ گردان با هم یک هنگ و ۲ تا ۴ هنگ با هم یک تیپ تشکیل می دهند. فرمانده یک هنگ معمولاً درجهٔ سرهنگی دارد.
نگاهی به اسناد نظامی دورهٔ قاجار، موجود در مرکز اسناد آستان قدس رضوی، نوشتهٔ مهدی خانی زاده
در دورهٔ قاجار فوج از یگان های نظامی در همین معنی به کار می رفت. افواج به سه رده تقسیم می شدند: فوج پیاده، فوج سواره و فوج توپخانه. در اواخر دورهٔ قاجار تقسیم بندی نظامی به این گونه بود: ارتش به ده تومان قسمت می شد که هر تومان شامل چهار تا یازده فوج می شد و فرمانده هر فوج مقام سرتیپ بود. هر فوج از ده رسد یا دسته تشکیل می شد و در رأس هر دسته یک سلطان و در زیر دست وی دو نایب، دو بیک زاده، چهار وکیل و چهار سرجوخه مشغول به خدمت بودند. در هر فوج یک مشرف یعنی ناظر خرج فوج و چهار منشی قرار داشتند.در رأس هرم یک فوج مقام سرتیپ و سپس دیگر مناصب عالی نظامی قرار داشتند که به ترتیب عبارت بودند از: سرهنگ، سرشته دار، یاور، مشرف، آجودان، بیرق دار، تحویلدار، ماجور، سرکرده، وکیل باشی، وکیل بیرق یا بیدق، بیک زاده، نایب اول و نایب دوم که هر کدام وظایف خاص خود را انجام می دادند.
در ردیف بعد از صاحب منصبان، دستهٔ موزیکانچی قرار داشت که تعداد نفرات آن از این قرار بود:شیپورچی بین ۷ تا ۹ نفر، طبّال بین ۱۲ تا ۱۵ نفر، سنج زن ۲ نفر، نی زن بین ۱۲ تا ۱۵ نفر.
بعد از دستهٔ موزیکانچی رسد یا دسته بهادران قرارداشت که در رأس آن مقام سلطان قرار دارد. ارباب مناصب این دسته عبارت بودند از یک نفرنایب اول، یک نفر نایب دوم و پنج نفر وکیل. دسته فوق خود به چهار جوخه تقسیم می شد که در رأس هر جوخه یک سرجوخه قرار داشت که تعداد نفرات تحت فرماندهی وی بین ۲۰ الی ۲۵ نفر بود.


فرهنگستان زبان و ادب

{regiment} [علوم نظامی] یگانی راهکنشی که معمولاً از دو یا چند گردان تشکیل می شود

جدول کلمات

هنگ

پیشنهاد کاربران

هنگ: با کسره "ه" . گیاه دارویی وحشی مشهور به" هنگ بدبو" بیشتر در ولایات هرات، بلخ، تخار و بدخشان افغانستان زرع میگردد. این گیاه بیشتر در کوه ها و تپه های به گونه طبیعی نیز میروید. کشور هندوستان بزرگترین خریدار هنگ افغانستان است.

قوم

هَنگ - واژه انگلیسی ( hang ) -
معادل فارسیش: قُفل کردن، میخکوب شدن، سَنکوپ کردن، به حالت خلسه فرو رفتن، رد دادن!

به حالتی گفته میشود که یک برنامه یا کل سامانه به ورودی ها پاسخ نمیدن


در زبان لری وکردی به معنی زنبور عسل است. زنبور ، مگس


کلمات دیگر: