کلمه جو
صفحه اصلی

لشکر


مترادف لشکر : ارتش، جند، جیش، خیل، سپاه، سپه، عسکر، فوج، قشون، گند

برابر پارسی : لشگر

فارسی به انگلیسی

division, army, host

army, division


host


مترادف و متضاد

ارتش، جند، جیش، خیل، سپاه، سپه، عسکر، فوج، قشون، گند


division (اسم)
تقسیم، قسمت، لشکر، دسته بندی، بخش، تفرقه، اختلاف

army (اسم)
ارتش، سپاه، لشکر، گروه، جمعیت، صف، دسته

corps (اسم)
سپاه، لشکر، گروه، دسته، هیئت

فرهنگ فارسی

قسمتی ازارتش که عده افراد آن درحدودده هزارنفر
( اسم ) ۱- مجموع. سپاهیان جیش قشون : در غمار دیار اسلام باوجود چنان لشکری کاثر وافر دلهای خواص و عوام حشم شکسته شد . ۲- واحدی نظامی که بطور متوسط شامل سه تیپ است ( اوایل دور. پهلوی ) . یا لشکر پیاد. سنگین . شامل قسمتهای ذیل است : الف - سه هنگ پیاده . ب - گروهان حمل و نقل . پ - گروهان بهداری . ت - گروهان مهندسی . ث - گروهان باربری محمول . ج - سه گردان توپخان. ۱٠۵ میلیمتری . چ - یک گردان توپخان. ۱۵۵ میلیمتری . ح - سه گردان سواراسبی . خ - سه گردان سوار زرهی . یا لشکر جمع کردن . گرد آوردن سپاهیان : بر کیارق چون شفا یافت لشکر جمع کرد و بهمدان آمد و باتتش مصاف دادند ...
ابن طهمورث دیوند . بانی شهر عسکر مکرم که در آغاز نام لشکر داشته و در خوزستان واقع است .

یگانی راهکنشی که دارای تجهیزات و تسلیحات لازم برای اجرای عملیات رزمی است و بزرگ‌تر از تیپ یا هنگ و کوچک‌تر از سپاه است


فرهنگ معین

(لَ کَ ) (اِ. ) ۱ - سپاه . ۲ - واحد نظامی که به طور متوسط شامل سه تیپ است .

لغت نامه دهخدا

لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ابن طهمورث دیوبند. بانی شهر «عسکر مکرم » که در آغاز نام «لشکر» داشته ودر خوزستان واقع است . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 112).


لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) ظاهراً نام موضعی بوده است به سیستان . یا آن تصحیف بسکر است . (تاریخ سیستان ص 159).


لشکر. [ ل َ ک َ ] (اِخ ) نام موضعی به جنوب تستر، بنا کرده ٔ لشکربن طهمورث . نام جدیدتر آن عسکر مکرم است . (نزهةالقلوب چ لیدن ص 112 و 215).


لشکر.[ ل َ ک َ ] ( اِ ) سپاه. سپه. جیش. جند. عسکر. ( منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب. قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش. ( المعرب جوالیقی ص 230 ). خیل. حشم. بهمة. ( منتهی الارب ). حثحوث. قشون. سریة. ( دهار ). رجل. جمیع. کتیبة. خمیس.زفر. زافره. صنتیت. ازور. فیلق. عجوز. غار. طحون. عرض [ ع َ / ع ِ / ع َ رَ ]. ( منتهی الارب ) :
خواسته تاراج کرده ، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان.
رودکی ( در مقام نفرین ).
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون.
ابوشکور.
شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.
فردوسی.
نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی.
نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.
فردوسی.
کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان ]
فروزنده لشکر و کشورند.
فردوسی.
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس.
فردوسی.
همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی.
فردوسی.
به اندازه لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی.
فرخی.
خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری.
عنصری.
بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ.
عنصری.
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است.
منوچهری.
برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست.
منوچهری.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.
میزبانی بخاری.
عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته. ( تاریخ بیهقی ). حجاج بن یوسف... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. ( تاریخ بیهقی ). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. ( تاریخ بیهقی ). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374 ). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. ( تاریخ بیهقی ص 352 ). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی. ( تاریخ بیهقی ). کوکبه بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. ( تاریخ بیهقی ص 355 ). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. ( تاریخ بیهقی ص 360 ). امیر گفت : مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت. ( تاریخ بیهقی ص 381 ). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. ( تاریخ بیهقی ص 376 ). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. ( تاریخ بیهقی ). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت. ( تاریخ بیهقی ). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. ( ابوالفصل بیهقی ). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده. ( تاریخ بیهقی ). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. ( تاریخ بیهقی ). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست ، کوسها فروکوفتند. ( تاریخ بیهقی ). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. ( تاریخ بیهقی ).

لشکر.[ ل َ ک َ ] (اِ) سپاه . سپه . جیش . جند. عسکر. (منتهی الارب ). قال ابن قتیبة والعسکر، فارسی معرب . قال ابن درید و انما هو لشکر بالفارسیة و هو مجتمع الجیش . (المعرب جوالیقی ص 230). خیل . حشم . بهمة. (منتهی الارب ). حثحوث . قشون . سریة. (دهار). رجل . جمیع. کتیبة. خمیس .زفر. زافره . صنتیت . ازور. فیلق . عجوز. غار. طحون . عرض [ ع َ / ع ِ / ع َ رَ ] . (منتهی الارب ) :
خواسته تاراج کرده ، سودهایت بر زیان
لشکرت همواره یافه چون رمه ی ْ رفته شبان .

رودکی (در مقام نفرین ).


سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون .

ابوشکور.


شد آن لشکر و تخت شاهی به باد
چو پیچیده شد شاه را سر ز داد.

فردوسی .


نیاطوس جنگی برادرش بود
بدان جنگ سالار لشکرش بود.

فردوسی .


ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.

فردوسی .


نه از لشکر ما کسی کم شده ست
نه این کشور از خون لمالم شده ست .

فردوسی .


چنان لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.

فردوسی .


خروشی برآمد ز لشکر به زار
کشیدند صف بر در شهریار.

فردوسی .


کجا شیرمردان جنگاورند [نیساریان ]
فروزنده ٔ لشکر و کشورند.

فردوسی .


بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکرچو چشم خروس .

فردوسی .


همیشه خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی .

فردوسی .


به اندازه ٔ لشکر او نبودی
گر از خاک و از گل زدندی شیانی .

فرخی .


خوارزم گرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو به هر دشت و کردری .

عنصری .


بجوشید لشکر چو مور و ملخ
کشیدند از کوه تا کوه نخ .

عنصری .


لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ
وین کار سگ و گرگ و رمه با رمه بان است .

منوچهری .


برگل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار خیمه به هامون زده ست .

منوچهری .


گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سردار سر.

میزبانی بخاری .


عبداﷲ بیرون آمد و لشکر خود را بیافت پراکنده و برگشته . (تاریخ بیهقی ). حجاج بن یوسف ... برآمد بالشکر بسیار و ایشان را مرتب کرد. (تاریخ بیهقی ). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کرد. (تاریخ بیهقی ). دلم بر احمد عبدالصمد قرار میگیرد که لشکر بدان بزرگی و خوارزمشاه مرده را به آموی رسانیدن تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 374). هر دو لشکر بدان بلا صبر کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). بگتکین چوگانی و پیرآخورسالار را بگفت تا بر میمنه بایستادند با لشکری سخت قوی . (تاریخ بیهقی ). کوکبه ٔ بزرگ و لشکر و اعیان و رسول پیش آمد. (تاریخ بیهقی ص 355). نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. (تاریخ بیهقی ص 360). امیر گفت : مبارک باد خلعت بر ما و بر خواجه و بر لشکر و بر رعیت . (تاریخ بیهقی ص 381). از در باغ شادیاخ تا در سرای رسول تمامی لشکر و اعیان برنشستند. (تاریخ بیهقی ص 376). معظم لشکر امیرسبکتکین را نیک بمالیدند. (تاریخ بیهقی ). پدرش سواران برافکند و لشکر خواستن گرفت . (تاریخ بیهقی ). پس از عید دوازده روز، نامه رسید از حاجب علی قریب و اعیان لشکر. (ابوالفصل بیهقی ). و یوسف را بدان بهانه فرستادند که گفتند باد سالاری در سر وی شده است و لشکر چشم را سوی او کشیده . (تاریخ بیهقی ). از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد و فور را دل مشغول شد. (تاریخ بیهقی ). لشکر را سلاح دادند و بامداد برنشست ، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی ). در باب لشکر پایمردی ها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی ).
خود نباید زان سپس لشکر ترا بر خلق دهر
ور ببایدت از نجوم آسمان لشکر کنی .

ناصرخسرو.


ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش
بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره .

ناصرخسرو.


به لشکر بنازد ملوک و همیشه
ز شاهان عصرند بر درش لشکر.

ناصرخسرو.


کس سه لشکر دید زیر چادری
وین حدیثی بس شگفت و نادر است .

ناصرخسرو.


چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم .

ناصرخسرو.


در لشکر زمانه بسی گشتم
پر گرد ازین شده ست ریاحینم .

ناصرخسرو.


با لشکرزمانه و با تیغ تیز دهر
دین و خرد بس است سپاه و سپر مرا.

ناصرخسرو.


لشکر و مردی و دین و داد باید شاه را
هر چهارش هست و تأیید الهی بر سری .

امیرمعزی .


لشکر از جاه و مال شد بددل
رعیت از بی زریست بیحاصل .

سنائی .


و بمشایعت او جمله ٔ لشکر و بزرگان برفتند. (کلیله و دمنه ). و چون بلاد عراق و پارس به دست لشکر اسلام فتح شد. (کلیله و دمنه ).
خضرالهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید.

خاقانی .


ور ز ابنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم .

خاقانی .


شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم .

خاقانی .


محمودوار بت شکن هند خوان از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش .

خاقانی .


میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن .

خاقانی .


دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکسته ای .

خاقانی .


جائی که عرض داد سپه رای روشنت
تا حشر از آن طرف نبرد لشکر آفتاب .

خاقانی .


دگر چه چاره کنم باز عشق لشکر کرد
به تیغ قهر دل خسته را مسخر کرد.

مجد همگر.


و لشکرمغول چون مور و ملخ از جوانب و حوالی درآمدند و پیرامون باروی بغداد نرگه زدند. (جامع التواریخ رشیدی ).من با لشکری چون مور و ملخ متوجه بغدادم . (جامع التواریخ رشیدی ).
لشکر انعام نادیده به بانگی تفرقه ست
دفتر شیرازه ناکرده به بادی ابتر است .

جامی .


جان رفت و صبر و دین و دل ای عقل جمله رفت
لشکر گریختند چه جای شجاعت است .

کاتبی .


لشکر باد اگر جهان گیرد
شمع خورشید زان کجا میرد.
افتراض ؛ مرسوم گرفتن لشکر. فرض ؛ لشکر مرسوم گیر. اورم ؛ معظم لشکر و لشکر ذوعظمت ...: اجتهار؛ بسیار شمردن لشکر را. عرمرم ؛ لشکر بسیار. استجمار، تجمر؛ مقیم کردن لشکر به دار الحرب . انهزام ؛ شکست خوردن لشکر. هزیمت ؛ شکست لشکر. هطلع؛ لشکر گران . هیضل ؛ لشکر بسیار. تجمیر؛ مقیم گردانیدن لشکر به دارالحرب و باز نگردانیدن آنها را. (منتهی الارب ). تجمیر؛ لشکر در ثعز فروگذاشتن . (تاج المصادر). رداح ؛ لشکر گرانبار. منسر [ م ِ س َ / م َ س ِ ]؛ پاره ای از لشکر که مقدمه ٔ لشکر بزرگ باشند. منصال ؛ جماعتی از لشکر کم از سی یا چهل . دافه ؛ لشکر که به سوی دشمن مرور کند. دوثة؛ شکستن لشکر را. دهب ؛ لشکر شکست خورده . صندید؛ جماعت لشکر. خال ؛ علم لشکر. صرد؛ لشکر گران . قادمة الجیش ؛ بزرگ لشکر. قیروان ؛ معظم لشکر. سرّیه ؛ پاره ای از لشکر از پنج نفر تا سیصد یا چهار صد. خضراء؛ لشکر گران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح . جحفل ؛ لشکر عظیم . بریم ؛ لشکری که از قبائل شتی گرد آمده باشد. لهام ؛ لشکربسیار. عرام ؛ بسیاری و تیزی و سختی لشکر. معرة؛ کارزار لشکر بی حکم امیر. جخیف ؛ لشکر بزرگ . جحفلة؛ گردآوردن لشکر را. استجاشة؛ طلب کردن لشکر. مجنبة؛ هر اول لشکر. بعث ؛ لشکر و گروهی که بجایی فرستند. (منتهی الارب ). تجنید؛ لشکر گرد کردن . (دهار). کتیبة ملمومة و ململمة؛ لشکر فراهم آمده و در هم پیوسته . لکیک ؛ لشکر درهم پیوسته . جیش مطناب ؛ لشکر بزرگ و گران . (منتهی الارب ). تکتیب ؛ لشکر گروه گروه کردن . (تاج المصادر).طهلس و طلهس ، طحول ، ملحاء، لهموم ؛ لشکر گران . (منتهی الارب ). تعبیة؛ لشکر به ترتیب بداشتن برای جنگ . (تاج المصادر). جیش لجب و جیش ذولجب ؛ لشکر با فغان و شور و غوغا. الف مقلمة؛ لشکر باساز و سلاح . قمامسه ؛ لشکرکشان روم . (منتهی الارب ). صاحب آنندراج گوید: دریاشکوه ، جنگجوی ، جرار، شکسته ، گسسته ، برگشته از صفات و عروس و چشم خروس از تشبیهات اوست و با لفظ شکستن کنایه از مغلوب و ناتوان شدن و با لفظ کردن و کشیدن و آوردن و فراز آوردن و انگیختن به معنی فراهم آوردن و بالفظ بهم ریختن مستعمل است . کلمه ٔ لشکر با این کلمات ترکیب شود و افاده ٔ معانی خاص کند: آنچه به کلمه ٔ لشکر پیوندد:
لشکرآرا؛ لشکرآرائی ، لشکرافروز، لشکرانگیز، لشکرانگیزی ، لشکرپژوه ، لشکرپناه ، لشکرجای ، لشکرخیز، لشکردار، لشکرداری ، لشکرستان ؛ لشکرشکر، لشکرشکن ، لشکرشکنی ، لشکرشکوف ، لشکرشناس ، لشکرفروز،لشکرکش ، لشکرکشی ، لشکرگاه ، لشکرگذار، لشکرگشای ، لشکرگه ، لشکرگیر.
و مصادری پدید آورد چون : لشکر انگیختن و لشکر بردن و لشکر ساختن و لشکر شکستن . و لشکر کردن و هم اسامی مصدری که امثله ٔ آن در فوق گذشت . رجوع به هر یک از این مدخل ها شود. و آنچه کلمه ٔ لشکر بدان پیوندد: پری لشکر (فردوسی )، پس لشکر (فردوسی )، سرلشکر و سر لشکری :
رعیت نوازی و سرلشکری
نه کاریست بازیچه و سرسری .

سعدی .


و غیره .
- امثال :
مثل لشکر بی سردار ؛ مثل لشکر شکست خورده .

فرهنگ عمید

۱. قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده‌هزار نفر است.
۲. گروه بسیار از سپاهیان؛ سپاه.
⟨ لشکر انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] حرکت دادن لشکر؛ برانگیختن لشکر به ‌جنگ.
⟨ لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار.
⟨ لشکر کشیدن: (مصدر لازم) حرکت دادن لشکر به‌سوی دشمن.


۱. قسمتی از ارتش که عدۀ افراد آن در حدود دوازده هزار نفر است.
۲. گروه بسیار از سپاهیان، سپاه.
* لشکر انگیختن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] حرکت دادن لشکر، برانگیختن لشکر به جنگ.
* لشکر جرار: لشکر آراسته و انبوه و بسیار.
* لشکر کشیدن: (مصدر لازم ) حرکت دادن لشکر به سوی دشمن.

دانشنامه عمومی

لَشکَر — یگانی راهکنشی که دارای تجهیزات و تسلیحات لازم برای اجرای عملیات رزمی است و بزرگ تر از تیپ یا هنگ و کوچک تر از سپاه است.
لَشکَر یا به فارسی افغانستان فرقه، یکی از یگان های بزرگ ارتش است. لشکر دارای تجهیزات و تسلیحات لازم برای اجرای عملیات رزمی است و بزرگ تر از تیپ یا هنگ و کوچک تر از سپاه است. لشکر شامل ۱۰٬۰۰۰ الی ۲۰٬۰۰۰ سرباز می شود. در بیشتر ارتش ها یک لشکر از چند تیپ تشکیل می شود.
لشکرها به طور معمول به وسیلهٔ اعداد ترتیبی نامگذاری می شوند (برای نمونه لشکر ۲۳ تهران). همچنین رده های گوناگون به نام آن ها افزوده می شود مانند؛ «پیاده»، «زرهی»، «موتوریزه» و …
در ایران معمولاً فرمانده یک لشکر درجهٔ سرتیپ دومی دارد هر چند که دارای جایگاه سرلشکری است. در ارتش آمریکا معمولاً دو لشکر با هم تشکیل یک سپاه را می دهند و هر لشکر معمولاً از ۳ تا ۵ تیپ تشکیل شده است.

لایه


دانشنامه آزاد فارسی

لَشکر (division)
آرایشی نظامی شامل دو تیپ یا بیشتر. فرماندهی تیپ، توپخانه، واحد مهندسی، بالگردهای تهاجمی و دیگر واحدهای پشتیبانی را یک سرلشکر به عهده دارد. یک لشکر از ۱۰هزار سرباز یا بیشتر تشکیل می شود. دو یا بیش از دو لشکر، یک سپاه را تشکیل می دهند.

فرهنگستان زبان و ادب

{division} [علوم نظامی] یگانی راهکنشی که دارای تجهیزات و تسلیحات لازم برای اجرای عملیات رزمی است و بزرگ تر از تیپ یا هنگ و کوچک تر از سپاه است

واژه نامه بختیاریکا

اُردی

جدول کلمات

قشون, جند

پیشنهاد کاربران

قوا

ارتش" سپاه" پاسداران

لَشکر:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " لَشکر" می نویسد : ( ( لَشکر در پهلوی با همین ریخت بکار می رفته است. لشک ، در فرهنگ ها ، به معنی " پاره " آورده شده است . آیا می تواند بود که " لشکر " ریختی پساوندی از " لشک " باشد ، به معنی آنکه کارش دریدن و پاره کردن است . ) )
( ( از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گرد از همه کشوری ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 284. )
اگر واژه لشکر ریشه سانسکریتی نداشته باشد که ندارد، در این صورت می توان ترکیب فارسی لش - کر یعنی کُشنده و لاشه کننده برای آن در نظر گرفت. نظیر نام مردان و یا آماردان که به معنی آدمکشان است. دلیل درستی این گفته وجود کلمه معرب عسکر ( اسکر ) است که مرکب از کلمه اوستایی و ژرمنی اس ( آس ) که در نام کرکس= مرغ لاشه دیده میشود، به معنی لاشه و جسد کنار گذاشته شده و جزء کر ( کننده ) است یعنی در مجموع مترادف با لشکر است.


لشکر یا لشگر واژه ای پارسی است
و کردی آن میشود ارتش در کردی ارتش هم میشود ارتش ارتش بزرگ ارتش کوچک

سپاه . . . . ارتش . . . . جنود . . . .

لشگر گویا به چم دیگر نیز است
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
لشگر گویا گروه انبوه باشد

از پیوندهایش لشکر کش - لشکر بسیج لشکر ستیز - لشگر همال - لشگر زن - لشگر گشا - لشگر درا - لشکر همآورد -

گویی لشکر از راسگر و راهگرباشد به سپاهی که به راه می انداختند می گفتند و نام دیگرش کشون بود که به ترکی قشونش گفتند می بینیم که به کار. تن شتر نیز لشکر گفته
درای شتر خاست از کوچگاه
سرآهنگ لشکر درآمد براه .
نظامی .


کلمات دیگر: