کلمه جو
صفحه اصلی

کاردار

فارسی به انگلیسی

charge-daffaires

فرهنگ اسم ها

اسم: کاردار (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: kardar) (فارسی: کاردار) (انگلیسی: kardar)
معنی: وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - انکه دارای کار شغلی است ۲ - عامل والی حاکم : [ پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت بجهان اندر هر کجا پادشاهی وی بود امیران و خلیفتان و کار داران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند . ] ( تاریخ بلعمی ) ۳ - وکیل مامور ۴ - سکه زننده سازند. پول . ۵ - مامور سیاسی که در غیاب وزیر مختاریا سفیر کبیر موقتا. نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار میشود شارژدافر یا کار دان فلک . هفت سیاره .
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهرنرسه

فرهنگ معین

(ص فا. ) ۱ - وزیر، حاکم . ۲ - مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد.

لغت نامه دهخدا

کاردار. ( نف مرکب ، اِ مرکب ) وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. ( برهان ). عامل. ( دهار ) ( تفلیسی ). والی. ( ربنجنی ) ( تفلیسی ). حاکم. صاحب منصب. ( ناظم الاطباء ). وکیل. مأمور : پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت ، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. ( ترجمه طبری بلعمی ). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. ( ترجمه طبری بلعمی ). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... ( ترجمه طبری بلعمی ). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. ( ترجمه طبری بلعمی ). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. ( ترجمه طبری بلعمی ). و کاردار «کاذاخ » از دست تبت است. ( حدود العالم ). و کاردار شهر «کسان » از تبت رود. ( حدود العالم ). و مهتران او را [ماناشن را ] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. ( حدود العالم ).
نباید که از کارداران من [ اردشیر ]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی ( گرشاسبنامه ).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس ، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد ( از آنندراج ).
و سیف [ ذویزن ] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [ پس ] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. ( مجمل التواریخ و القصص ص 172 ). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفه بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. ( مجمل التواریخ والقصص ). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. ( تاریخ بخارا ص 106 ). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. ( تاریخ بخارا ).

کاردار. (اِ) غارسنگ . کلوخ (؟). (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


کاردار. (اِخ ) یکی از پسران سه گانه ٔ وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303).


کاردار. (نف مرکب ، اِ مرکب ) وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان ). عامل . (دهار) (تفلیسی ). والی . (ربنجنی ) (تفلیسی ). حاکم . صاحب منصب . (ناظم الاطباء). وکیل . مأمور : پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت ، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و همه ٔ سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و کاردار «کاذاخ » از دست تبت است . (حدود العالم ). و کاردار شهر «کسان » از تبت رود. (حدود العالم ). و مهتران او را [ماناشن را ] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم ).
نباید که از کارداران من [ اردشیر ]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی .

فردوسی .


چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.

فردوسی .


همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.

فردوسی .


بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.

اسدی (گرشاسبنامه ).


بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش .

اسدی .


بغار علی درنشد کس ، مگر
به دستوری کاردار علی .

ناصرخسرو.


شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب .

مسعودسعد.


کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست .

مسعودسعد (از آنندراج ).


و سیف [ ذویزن ] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [ پس ] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفه ٔ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی . (مجمل التواریخ والقصص ). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.

خاقانی .


کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.

نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).


کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان .

نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).


کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.

نظامی .


اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.

سعدی (بوستان ).


|| مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان ). || سازنده ٔ پول و سکه کننده . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

١. (سیاسی ) مٲمور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند.
٢. [قدیمی] وزیر.
٣. [قدیمی] حاکم.
۴. [قدیمی] کارمند دولت.

دانشنامه عمومی

کاردار یا شارژ دافر (به فرانسوی: Chargé d'affaires) به مأمور سیاسی ارشد که در غیاب سفیر، موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود گفته می شود.
تنزل روابط دیپلماتیک میان دو کشور به سطح کاردار در خیلی موارد نشانه ناخرسندی است.
بر پایهٔ قرارداد وین درباره روابط سیاسی که در آوریل ۱۹۶۱ امضاء شده، هرگاه پست ریاست مأموریت نمایندگی یک کشور در کشور دیگر بدون تصدی بوده یا رئیس مأموریت قادر به انجام وظایف خود نباشد یک کاردار موقت به عنوان رئیس مأموریت موقتاً انجام وظیفه خواهد کرد. نام کاردار موقت به وسیله رئیس مأموریت و در صورتی که رئیس مأموریت معذور باشد از طرف وزارت امور خارجه کشور فرستنده به وزارت امور خارجه کشور پذیرنده یا به هر وزارت خانه دیگری که مقرر است اعلام خواهد گشت.کشور فرستنده در صورتی که نمایندگی خود را نزد یک یا چند کشور به یک رئیس مأموریت محول کند می تواند در هریک از کشورهایی که رئیس مأموریت در آن جا اقامت دائم ندارد یک مأموریت سیاسی زیر نظر یک کاردار موقت تأسیس نماید.
بنا بر همین قرارداد رؤسای مأموریت به سه رده به شرح زیر تقسیم می شوند:

دانشنامه آزاد فارسی

کاردار (chargé d’affaires)
(شارژدافر؛ به فرانسوی «آن که امور به او واگذار شده است»)، مقامی دیپلماتیک، پایین تر از وزیرمختار. کاردار استوارنامۀ خود را از وزیر امور خارجه می گیرد، و ممکن است نمایندۀ کشورش در کشوری کوچک باشد یا جانشین سفیر کشور خویش در کشوری دیگر شود.


کلمات دیگر: